جستجوگر در این تارنما

Saturday, 7 December 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام

در میان سپاه پیران سربازی بود بازور نام که به جادو آشنا بود. پیران او را به ستیغ کوه روان کرد تا از آنجا با کمک جادوگری بر سر ایرانیان برف و سرما و باد سوزان بفرستد. بازور نیز همین کار را کرد و چنان شد که بناگاه ابری سیاه در ماه تابستانی تیر بر سر کوه پدیدار شد و بادی سرد و سوزان دمیدن گرفت و بر سر ایرانیان چنان برف بارید که دستهای ایشان از شدت سرما دیگر نمی توانست نیزه را نگاه دارد:

چنین گفت پیران به افسون پژوه           کز ایدر برو تا سر تیغ کوه

یکی برف و سرما و باد دمان              بریشان بیاور هم اندر زمان

هوا تیره ‌گون بود از تیر ماه               همی گشت بر کوه ابر سیاه

چو بازور در کوه شد در زمان            برآمد یکی برف و باد دمان

همه دست آن نیزه ‌داران ز کار            فروماند از برف در کارزار

چندی سپاهیان تورانی با تیر و کمان به ایرانیان حمله می کردند تا ناگاه پیران به ایشان دستور حمله عمومی را داد. پیران بر این گمان بود حالا که دستهای ایرانیان از کار افتاده بهترین زمان برای یورش آوردن عمومی به لشکر ایرانیان است. با صدور این فرمان هومان برادر پیران غریوی برآورد و تورانیان بر ایرانیان چنان یورش بردند که زمین آوردگاه از خون زخمیان و کشتگان رنگین شده بود و برف قرمز شده بود. روی زمین چنان از برف و از کشته پر شده بود که دیگران را مجال حرکت باقی نمانده بود:

بفرمود پیران که یکسر سپاه                یکی حمله سازید زین رزمگاه

چو بر نیزه بر دستهاشان فسرد            نیاراست بنمود کس دست برد

وزان پس برآورد هومان غریو            یکی حمله آورد برسان دیو

بکشتند چندان ز ایران سپاه                 که دریای خون گشت آوردگاه

در و دشت گشته پر از برف و خون      سواران ایران فتاده نگون

ز کشته نبد جای رفتن بجنگ              ز برف و ز افگنده شد جای تنگ

سیه گشت در دشت شمشیر و دست       بروی اندر افتاده برسان مست

نبد جای گردش درآن رزمگاه              شده دست لشکر ز سرما تباه

فرمانده لشکر و سرداران ایرانی که چنین دیدند همگی به درگاه ایزد به زاری برخاستند و از او درخواست کمک نمودند. آنها در حال نیایش بودند که مردی خردمند پیدا شد و بازور را بر ستیغ کوه به آنها نشان داد که به افسونگری و تنبل ( = Tonbol جادو) مشغول بود:

سپهدار و گردنکشان آن زمان             گرفتند زاری سوی آسمان

که ای برتر از دانش و هوش و رای     نه در جای و بر جای و نه زیر جای

همه بندهٔ پرگناه توایم                        به بیچارگی دادخواه توایم

ز افسون و از جادوی برتری              جهاندار و بر داوران داوری

تو باشی به بیچارگی دستگیر              تواناتر از آتش و زمهریر

ازین برف و سرما تو فریادرس           نداریم فریادرس جز تو کس

بیامد یکی مرد دانش پژوه                  به رهام بنمود آن تیغ کوه

کجا جای بازور نستوه بود                 بر افسون و تنبل برآن کوه بود

رهام برادر گیو با دیدن آن بی درنگ بر روی زین اسپ پرید و بطرف کوه تاختن گرفت. رهام چون به دامنه کوه رسید از اسپ پیاده شد و دامن زره را به کمر زد و به بالای کوه شتافت. بازور جادوگر چون رهام را دید با تیغی چینی در چنگ بسوی او شتافت و میان این دو جنگی درگرفت و رهام دست او را از بدنش جدا کرد. دست بازور که از بدنش جدا شد ابرهای تیره آسمان را ترک کردند و هوا چونان پیشین گردید:

بجنبید رهام زان رزمگاه                    برون تاخت اسپ از میان سپاه

زره دامنش را بزد بر کمر                 پیاده برآمد برآن کوه سر

چو جادو بدیدش بیامد بجنگ               عمودی ز پولاد چینی بچنگ

چو رهام نزدیک جادو رسید               سبک تیغ تیز از میان برکشید

بیفگند دستش بشمشیر تیز                  یکی باد برخاست چون رستخیز

ز روی هوا ابر تیره ببرد                  فرود آمد از کوه رهام گرد

یکی دست با زور جادو بدست             به هامون شد و بارگی برنشست

هوا گشت زان سان که از پیش بود       فروزنده خورشید را رخ نمود

زان پس رهام بنزد سپاهیان ایران و پدرش گودرز بازگشت و آنچه را که دیده بود و کرده بود برای ایشان باز گفت. گودرز و دیگران سرداران سپاه ایران در اینجا به یک بررسی وضع موجود دست زدند و دریافتند که از ایرانیان سپاه و سلاح بسیاری از دست رفته است. آنگاه گودرز بنزد طوس فرمانده سپاه ایران آمد و :

چنین گفت گودرز آنگه به طوس          که نه پیل ماند و نه آوای کوس

همه یکسره تیغها برکشیم                   برآریم جوش، ار کشند، ار کشیم

همانا که ما را سر آمد زمان                نه روز نبردست و تیر و کمان

گودرز بر این باور بود که باید بهر روی دست به جنگ کردن بزنیم و فرقی هم نمی کند که آنها ما را بکشند و یا ما آنها را بکشیم. طوس در اینجا خردورزی کرد و به او گفت اکنون که هوا و باد سر از سر ما دست کشیده و ما کشتگان زیادی داده ایم چرا باید برای جنگیدن با آنها پای پیش نهیم و مواضع نسبتا امن خود را رها سازیم. آنها اگر با ما جنگ می خواهند، بهر حال خودشان خواهند آمد.

آنگاه او یکبار دیگر چیدمان لشکر را منظم کرد و هر کدام از سرداران را وظیفه ای داد و به گوشه ای از میدان جنگ مکلف کرد و خود نیز در قلب لشکر جای گرفت و گفت از میدان بدر نمی شوم مگر آنکه یا جنگ را ببریم و یا من کشته شوم و در این میان دوباره در شیپور و کرنای جنگ دمیده شد و دو سپاه با هم درافتادند.

تورانیان حملات سهمگینی به سپاهیان ایران کردند بطوریکه گروهی از لشکریان ایرانی پشت به دشمن کرده و میدان را بگذاشته و فرار کردند. اینجا دیگر طوس و گودرز و گیو و شیدوش و بیژن و رهام و برخی از مرزداران در جای خود ماندند و پایداری کردند.

چون حال سپاهیان ایرانی داشت خراب می شد موبدی بنزد طوس آمد و به او گفت پشت سر تو دیگر چندان کسی نمانده که با آنها بتوانی در برابر دشمن مقاومت کنی. تورانی ها بی شک به دورت جمع خواهند شد تا در میانت گیرند و نابودت کنند. این یک شیوه رزمی تورانی بود که با گرد آمدن به دور جنگجو او را از دیگران جدا می کردند و آنگاه همزمان از هر سو به او یورش می آوردند تا سرانجام از پای در آید. آنها این شیوه را در برخی از نبردهای پیش از این هم در شاهنامه به کار گرفته بودند. طوس نیز به گیو گفت برو و سربازانی را که پراکنده شده اند گرد کرده و به اینجا باز آور تا از گزند ملامت دشمن و شرم شاه دور بمانیم:

یکی موبدی طوس یل را بخواند           پس پشت تو گفت، جنگی نماند

نباید کت اندر میان آورند                   به جان سپهبد زیان آورند

به گیو دلیر آن زمان طوس گفت          که با مغز لشکر خرد نیست جفت

که ما را بدین گونه بگذاشتند               چنین روی از جنگ برگاشتند

برو بازگردان سپه را ز راه                ز بیغارهٔ دشمن و شرم شاه

چون گیو با سپاهیان پراکنده شده بازگشت، طوس به آنها گفت جنگ همین است که دیدید. اکنون نیز روز دارد به پایان می رسد و لشکریان دو طرف برای امروز نبرد را  متوقف کرده و میدان را ترک خواهند کرد.

با تاریک شدن هوا و به پایان رسیدن روز سپاهیان دو طرف به اردوگاههای خویش بازگشتند. سپاهیان ایران خسته  و مانده از ننگ جنگ باخته و تورانی ها سرخوش از پیروزی آن روزشان.

در اردوی تورانی ها پیران سرداران خویش را گردآورد و به آنها گفت از لشگریان ایران چیز زیادی باقی نمانده و فردا کار ایرانی ها را به پایان خواهیم رساند. لشکریان او نیز به چادرهای خویش بازگشتند و تمام شب را به شادی و سرور پرداختند.

در سوی دیگر ایرانی ها نژند و غمگین و سرافگنده از نتیجه جنگ و غمگین و نژند بهر ازدست دادن یاران و خویشان همه شب را در میدان جنگ بدنبال خستگان (زخمی های) خود بر روی زمین گلگون شده از خون بودند. آنها چون خسته ای را میافتند اگر از تورانیان بود نمی کشتندش بلکه رهایش می کردند و اگر ایرانی بود او را با خود برداشته و به اردوی خود می آورند و خستگی (زخم) آنها را برای جلوگیری از خونریزی می سوزاندند یا بخیه می زدند و سپس می بستند.

در این میان از گودرزیان نفرات زیادی کشته و یا بسته و یا خسته شده بودند. گودرز که از این حال آگاه شد، خاک بر سر خود ریخت و چنان فریادی از ته دل کشید که شیهه اسپان بلند شد و از آوای ایشان زمین بلرزید:

همه دشت پر کشته و خسته بود           به خون بزرگان زمین شسته بود

چپ و راست آوردگه دست و پای        نهادن ندانست کس پا بجای

همه شب همی خسته برداشتند             چو بیگانه بد، خوار بگذاشتند

بر خسته آتش همی سوختند                گسسته ببستند و بردوختند

فراوان ز گودرزیان خسته بود            بسی کشته بود و بسی بسته بود

چو بشنید گودرز برزد خروش            زمین آمد از بانگ اسپان بجوش

همه مهتران جامه کردند چاک             بسربر پراگند گودرز خاک

دیگران که این حال گودرز را دیدند با او به همدردی کردن برخاستند. سرانجام طوس گفت که سواری را به نزد شاه می فرستیم و از او می خواهیم که رستم زال را برای کمک ما بفرستد و گرنه هیچکدام از ما دیگر از اینجا جان بدر نخواهیم برد. فردای آن روز طوس سپاه را برداشت و همگی سه روز و سه شب رفتند تا به پای کوه هماون رسیدند. آنجا طوس به گیو گفت سه روز و سه شب است که چیزی نخورده ای و نخوابیده ای. زمان آنستکه کمی استراحت کنیم زیرا به گمان من بی شک پیران در پی ما خواهد آمد و چون مانده باشیم، در جنگی که رخ خواهد داد، کاری نیز نتوانیم بکنیم. تو با زخمی ها به بلندی برو و سپس سالاری لشکر را به بیژن داد تا نگاهبانی کند. از آن پس طلایه گان را به دشت فرستاد تا آمدن لشکریان تورانی را به آگاهی ایشان برسانند.

از سوی دیگر پیران به هومان برادرش گفت که از ایرانی ها بسیاری کشته و بسیاری نیز خسته (زخمی) شده اند و برای ما دیگر جای هیچگونه درنگی باقی نیست. سواران تورانی چون این را بشنیدند شادان بر روی اسپهای خویش پریده و شتابان به سوی میدان جنگ تاختند ولی چون آنها به صحنه کارزار روز پیش رسیدند آنرا از سپاهیان ایرانی خالی دیدند. آگاهی که به پیران رسید، از آن شگفت زده شد و با سرداران خویش به رای نشست و نظر آنها را پرسید و ایشان به او پاسخ دادند:

سواران لشکر ز پیر و جوان              همه تیز گفتند با پهلوان

که لشکر گریزان شد از پیش ما           شکست آمد اندر بداندیش ما

یکی رزمگاهست پر خون و خاک        ازیشان نه هنگام بیم است و باک

بباید پی دشمن اندر گرفت                  ز مولش سزد گر بمانی شگفت

گریزان ز باد اندرآید به آب                به آید ز مولیدن ایدر شتاب

چنین گفت پیران که هنگام جنگ          شود سست پای شتاب از درنگ

سپاهی بکردار دریای آب                  شدست انجمن پیش افراسیاب

بمانیم تا آن سپاه گران                       بیایند گردان و جنگ ‌آوران

ازان پس به ایران نمانیم کس               چنین است رای خردمند و بس

بدو گفت هومان که ای پهلوان             مرنجان بدین کار چندین روان

سپاهی بدان زور و آن جوش و دم        شدی روی دریا ازیشان دژم

کنون خیمه و گاه و پرده‌ سرای            همه مانده برجای و رفته ز جای

چنان دان که رفتن ز بیچارگیست          نمودن به ما پشت یکبارگیست

نمانیم تا نزد خسرو شوند                   بدرگاه او لشکری نو شوند

چنانچه از سروده حکیم طوس پیداست، پیران هیچ عجله ای برای ادامه جنگیدن فعالانه را ندارد. افراسیاب پیشتر نیز این خصیصه پیران را که سپهسالار لشکر بود به او هشدار داده بود و از آن انتقاد کرده بود.

واقعیت اما اینست که پیران شاهنامه جنگ را تنها راه و بهترین راه برای رسیدن به اهداف سیاسی، استراتژیک و حتی نظامی نمی داند. کردار و رفتار و گاهی نیز گفتار پیران گواه بر آن هستند که پیران بر این باور بود که بهترین جنگ ها جنگ هایی هستند که هیچ گاه اتفاق نیفتند و شیرین ترین پیروزی ها، پیروزی هایی هستند که در حالت غیر جنگ بدست می آیند. شاید شگفت انگیز باشد که همین نیز یکی از وجوه مشترک او با رستم زال است که در آغاز این نوشته بهنگامی که نوشتم تنها هم سنگ ایرانی پیران رستم است و به داشتن وجوه مشترک چندی میان آن ها اشاره کرده بودم.

نقشی که رستم در شاهنامه از فردوسی دریافت کرده بود و بخوبی  آن را انجام می داد و اجرا می کرد، جنگیدن بود. هرچند که او پیوسته برای برابری و دفاع  و یا نجات دادن چیزی یا کسی می جنگید و در میدان جنگ هیچگاه سستی از خود نشان نمی داد ولی او نیز جنگ را راه حل خوبی نمی دانست. اوج این حالت را از گفتگویی که میان رستم و پیران در می گیرد و ما در دنباله داستان به آن خواهیم رسید، بخوبی می توان دریافت. جایی که روابط و ضوابط در برابر یکدیگر می ایستند و یک تراژدی کم نظیر بوجود می آورند. به این بخش هم خواهیم رسید.

از اینرو پیران گرچه فرمانده لشکریان توران و خود نیز پهلوان است اما او را بسیار خوشتر می آمد اگر منتظر می ماندند تا افراسیاب نیز با لشکرش به آنها بپیوندند که نیروی نظامی بزرگتری را تشکیل دهند. شمار سربازان پیران همینطوری هم از تعداد نفرات سپاهیان ایرانیان بیشتر بود و ایرانیان و تورانیان هر دو آنرا می دانستند. پیران می خواست با داشتن لشکری بازهم بزرگتر و نشان دادن آن و توانائیهایش در میدان جنگ، ترس از شکست و نابودی کامل را به دل لشکریان ایران بیندازد و به گونه ای بدون جنگیدن با سپاهیان ایران صلح را با شرایط تورانی ها به ایرانی ها تحمیل کند و آنها را وادار به تسلیم کند ولی لشکریان و نزدیکان او که پیروزی در جنگ را برای خود  نزدیک می دیدند، شور جنگ و هوای پیروزی را در سر داشتند. ضمن اینکه نگران هم بودند که اگر ایرانی ها پیام بر به نزد کیخسرو بفرستند، او نیز رستم زال را برای کمک به لشکریان طوس و گودرز به میدان جنگ روان کند. آن وقت جنگ اندازه های دیگری به خود می گرفت و شمار لشکر تورانیان دیگر چندان کارآیی برایشان نداشت. این اندیشه و رای همراهان پیران، او را متقاعد ساخت که بایستی بی وقفه جنگ را دنبال کرد.

پیران به برادرش لهاک فرمان داد که با دویست سوار در پی ایرانیان بتازند تا آنها را بیابند و به جای آنها پی ببرند.  لهاک نیز دیگر درنگ نکرد و به انجام فرمان پرداخت. هنوز نیمی از شب نگذشته بود که لهاک با سوارانش به طلایه های لشکر ایران رسیدند. او فرمان ایست داد و از آنجا سواری را بنزد پیران فرستاد تا به او از جای ایرانی ها آگهی دهد. چون پیران از جای ایرانیان آگاه شد هومان برادر دیگرش را نزد خود خواند و به او گفت با هر اندازه سپاه که لازم می دانی به آنجا برو. هومان نیز با سی هزار سوار شمشیرزن برگزیده به سمت کوه هماون روان شد.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهشتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهفتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وششم (farhangi-sanati.blogspot.com)




Wednesday, 27 November 2024

گفتار ماه آذر 1403

تنها هنگامی که در زندگی دریابیم روز دیگری وجود ندارد، بلکه یک روز کمتر شده است، آغاز خواهیم کرد، ارزش چیزهایی که به راستی مهم هستند را بدانیم.




Sunday, 10 November 2024

بهترین سوداگر

 

جنگ بهترین سوداگر است. او از آهن طلا درست می کند.

فریدریش فون شیلر فیلسوف و شاعر آلمانی (1759 تا 1805)

 

پ. ن.: منظور شیلر از آهن زر درست کردن، برای گروه کوچک بخصوصی بوده است که جنگ منافعشان را تامین و تضمین می کند و نه برای همه. 

برای دیگران جنگ سوداگر مرگ و فقر و ویرانی و زوال اخلاق است. هر کسی نیز که جز این بگوید، دروغ گفته است.



Thursday, 7 November 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم

 

پیران که می پنداشت این جنگ با بازگشتن سپاهیان ایران به کشورشان به پایان رسیده است، چون از آمدن دوباره سپاهیان ایران آگاه شد ناراحت گردید و با تنی چند از سواران خویش بسوی رود شهد رفت تا وضعیت سپاه ایران را بررسی کند و ببیند کدامیک از سپهبدان ایرانی با طوس به جنگ آمده اند.

چون پیران به کنار رود رسید، از آنجا به طوس درود فرستاد و طوس چون بشنید که پیران به کنار رود آمده است، او نیز با درفش کاویانی و لشکریان و کوس های نهاده بر پیلان به کرانه دیگر رودخانه آمد. سپهسالار پیران یکی از سواران خود را که دانا و سخندان و سخنور بود به کرانه دیگر فرستاد و برای طوس پیام فرستاد:

بگفت آنک من با فرنگیس و شاه          چه کردم ز خوبی به هر جایگاه

ز درد سیاوش خروشان بدم                چو بر آتش تیز جوشان بدم

کنون بار تریاک زهر آمدست              مرا زو همه رنج بهر آمدست

دل طوس غمگین شد از کار اوی         بپیچید زان درد و پیکار اوی

چنین داد پاسخ که از مهر تو               فراوان نشان است بر چهر تو

سر آزاد کن، دور شو زین میان           ببند این در بیم و راه زیان

بر شاه ایران شوی با سپاه                  مکافات یابی به نیکی ز شاه

به ایران ترا پهلوانی دهد                   همان افسر خسروانی دهد

چو یاد آیدش خوب کردار تو               دلش رنجه گردد ز تیمار تو

حال بسیار شگفتی است. پیران که شخصا دختر و نوه و پیشتر از آن داماد خود را از دست داده است می بایست در برابر سپهسالار کم خرد شاهی بایستد که برادر و پدر خویش را که خویشاوند همان پیران نیز بودند، از دست داده است. ما اکنون در زمانی هستیم که پیوندهای خانوادگی بسیار مهم تلقی می شوند. از اینروست که پیران سیاست خود را بر پایه دوباره به یادآوردن این پیوندها می کند و این پیام را برای طوس می فرستد که شاه فراموش کرده که من چه خوبی هایی در حق او و مادرش که بگونه ای پیوندهای من بودند، کرده ام. با کشته شدن سیاوش من نیز بر آتش بریان شدم. هر چه را که می اندیشیدم داروست، خود زهر از آب درآمد و این مرا رنج می دهد.

طوس که از اهمیت بستگی ها و پیوندها و خویشاوندی ها آگاه است و از کارهایی که پیران برای سیاوش و فرنگیس و کیخسرو کرده بخوبی خبر دارد، می تواند برای او تفاهم داشته باشد و از اینرو دلش برای او به درد می آید.

در شاهنامه بسیار پیش می آید که پهلوانان و سپهسالارانی که در برابر هم قرار گرفته اند برای موقعیت و حالت طرف مقابل خویش تفاهم کامل را دارند ولی از وظایف و مسئولیت هایی نیز که بر عهده دارند هم نه می توانند و نه می خواهند که چشم پوشی کنند این را در چند سطر بعد به روشنی خواهیم دید با اینوجود این ظرافت و زیبایی در گرد آوردن و درست کردن جمع اضداد خود یکی از فراوان نکات برجسته در داستانهای شاهنامه فردوسی است که سخنور با نرمی و زیبایی و خوب گفتاری که تنها مخصوص خود اوست برای ما بیانشان کرده است.

طوس به فرستاده پیران گفت نزد او برو و به او بگو که مهر تو در چهر تو پیداست. نگرانی و واهمه را کنار بگذار و از آنچه که داری دل ببر و به سوی ما بیا. بی شک شاه ایران چون ترا ببیند، مهر تو را دوباره به یاد می آورد و ترا جاه و بزرگی می بخشد. سرداران لشکر ایران نیز چون گیو و گودرز و دیگر بزرگان ایرانی نیز ترا ارج خواهند نهاد و بزرگ خواهند دانست.

فرستاده پیران چون از سوی طوس به نزد پیران بازگشت و آنچه را که از او شنیده بود برای پیران باز گفت. پیران گفت من شب و روز را با نام افراسیاب می گذرانم. هیچ خردمندی از من نمی پذیرد که خویش و پیوند خود را اینجا بگذارم و به ایران بروم. بر و بوم و جاه و مقام ایران برای خودشان. من خود را برای این چیزها بد نام نمی کنم.

پیران شبانه پیکی را به نزد افراسیاب فرستاد و به او پیام داد که طوس و گیو و گودرز با سپاهی فراوان برای جنگ به مرز توران آمده اند و من تا کنون با فریب توانسته ام از بروز جنگ جلوگیری کنم. تو بیا و سپاهی از برگزیدگان را با خود بهمراه بیاور تا بتوانیم بیخ و بن آنها را بکنیم ورنه پادشاه توران از آنها پیوسته در رنج خواهد بود:

چو بشنید افراسیاب این سخن              سران را بخواند از همه انجمن

یکی لشکری ساخت افراسیاب             که تاریک شد چشمهٔ آفتاب

دهم روز لشکر به پیران رسید             سپاهی کزو شد زمین ناپدید

چو لشکر بیاسود، روزی بداد             سپه برگرفت و بنه برنهاد

ز پیمان بگردید وز یاد عهد                بیامد دمان تا لب رود شهد

طلایه بیامد بنزدیک طوس                 که بربند بر کوههٔ پیل کوس

که پیران نداند سخن جز فریب             چو داند که تنگ اندر آمد نهیب

درفش جفا پیشه آمد پدید                    سپه بر لب رود  صف برکشید

بیاراست لشکر سپهدار طوس              به هامون کشیدند پیلان و کوس

دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه             سواران توران و ایران گروه

چنان شد ز گرد سپاه آفتاب                 که آتش برآمد ز دریای آب

دو سپاه در دو سوی رود شهد در برابر هم صف کشیدند و طبل جنگ نواخته شد و جنگ به راه افتاد و از دو طرف کسان زیاد کشته شدند و جنگجویان زیادی از هر دو طرف کفن خود را در زره خود یافتند و زمین گور ایشان شد. از این درگیری آنچنان خون بر زمین و در رود ریخت که جوی چون جام شراب سرخ رنگ شده بود:

درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت            تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت

ز بس ترگ زرین و زرین سپر           ز جوشن سواران زرین کمر

برآمد یکی ابر چون سندروس             زمین گشت از گرد چون آبنوس

سر سروران زیر گرز گران               چو سندان شد و پتک آهنگران

ز خون رود گفتی میستان شدست          ز نیزه هوا  چون نیستان شدست

بسی سر گرفتار دام کمند                   بسی خوار گشته تن ارجمند

کفن جوشن و بستر از خون و خاک      تن ناز دیده به شمشیر چاک

زمین ارغوان و زمان سندروس           سپهر و ستاره پرآوای کوس

در این میان سواری از توران بنام ارژنگ پسر زره در آوردگاه به هنرنمایی پرداخت و بسیاری از ایرانیان را کشت یا زخمی کرد. طوس که از دور این را بدید شمشیر از نیام بیرون کشید و بسوی او تاخت و غرید که نام تو چیست و چه کسی اکنون به یاری تو می آید؟ ارژنگ از نشان خود نام برد و به طوس گفت من شیر جنگی هستم و اکنون زمین آوردگاه را از خون تو رنگین می سازم. طوس که شمشیر آبدیده ای در چنگ داشت به او پاسخی نداد ولی:

چو گفتار پور زره شد به بن               سپهدار ایران شنید این سخن

بپاسخ ندید ایچ رای درنگ                 همان آبداری که بودش بچنگ

بزد بر سر و ترگ آن نامدار               تو گفتی تنش سر نیاورد بار

برآمد ز ایران سپه بوق و کوس           که پیروز بادا سرافراز طوس

غمی گشت پیران ز توران سپاه           ز ترکان تهی ماند آوردگاه

سپاهیان تورانی که اینرا بدیدند شمشیرها و گرزها را کشیدند و می خواستند هجوم آورند که هومان برادر پیران به آنها گفت اندکی درنگ کنید. نخست سوار گردی را به پیش آنها می فرستیم تا با ایرانیان سخن گوید و از آنها کسب اطلاع کند و در این میان سواران ما نیز به صفوف خود نظم و ترتیب می دهند و چون فردا برسد بر سر آنها می تازیم و جهان را بر ایشان تنگ می سازیم.

از آن پس خود هومان بر اسبی تیزپای نشست و با سپر بزرگی در دست بسوی طوس آمد. طوس چون او را بدید به او گفت هم اکنون یکی از دلیران شما را از پای افگندم و تو حالا با این سپر به پیش من آمدی؟ نمی دانی که از بوستان کینه درختی به بار نمی آید؟ به جان و سر شاه ایران سوگند می خورم که بی خود و زره همانند پلنگی که به نخچیر می رود، به جنگ تو آمده و ترا نیز نابود می سازم.

هومان به طوس گفت بزرگ گویی کار خوبی نیست و تو نیز این کار را مکن. اگر منظورت از دلیر ما بیچاره ای است که بدست تو کشته شده، بیخود در گمان مشو و نیندیش که جنگاوری را کشته ای. ما خودمان او را به هیچ نمی پنداشتیم و برای ما او جنگاور نبود.

از آن گذشته پهلوانان سپاه تو شرم نمی کنند که سپهبدشان به میدان می آید و آنها خودشان به نظاره می نشینند؟ برای تو بهتر است که نگاهبان درفش کاویان باشی:

تو شو اختر کاویانی بدار                   سپهبد نیاید سوی کارزار

نگه کن که خلعت کرا داد شاه              ز گردان که جوید نگین و کلاه؟

بفرمای تا جنگ شیر آورند                 زبردست را  دست زیر آورند

اگر تو شوی کشته بر دست من            بد آید بدان نامدار انجمن

سپاه تو بی ‌یار و بیجان شوند              اگر زنده مانند، پیچان شوند

هومان سپس می افزاید بیژن و گیو و گودرز کشوادیان کجا هستند؟  اگر راستش را بخواهی من ناراحت می شوم که مردی مانند تو بدست من کشته شود. پس از رستم زال تو دلیرترین ایرانی هستی که من دیده ام و از آن گذشته از پشت شاهان هستی و نامبرداری. تو برو و یکی از دلیرانت را بفرست تا با من رو به رو شود. هومان همه این چیزها را گفت تا بدینگونه برای چیزی که در اندیشه داشت، زمان بخرد.

طوس به دام سخن گفتن با هومان افتاد و خواست که با استدلال و توضیح به او بفهماند که اشتباه می کند و کیخسرو شاه ایران دوست دارد که پیران و بستگانش زنده و تندرست بمانند:

بدو گفت طوس ای سرافراز مرد          سپهبد منم هم سوار نبرد

تو هم نامداری ز توران سپاه               چرا رای کردی به آوردگاه؟

دلت گر پذیرد یکی پند من                  بجویی بدین کار پیوند من

کزین کینه تا زنده ماند یکی                نیاسود خواهد سپاه اندکی

طوس که در نبرد با فرود خیره گی و تندی کرده بود و سبب کشته شدن فرود و جنگهای بدفرجام پس از آن شده بود، اکنون از سوی دیگر بام داشت پائین می افتاد. یکبار پیران سرش را گرم کرد تا افراسیاب و سپاهیانش برسند و اکنون نیز برادر پیران او را به گفتگو کشانده بود تا برنامه های خود را سامان دهد و طوس این را در نمیافت و به هومان می گفت:

تو با خویش وپیوند و چندین سوار        همه پهلوان و همه نامدار

به خیره مده خویشتن را به باد             بباید که پند من آیدت یاد

سزاوار کشتن هرآنکس که هست          بمان تا بیازند بر کینه دست

کزین کینه مرد گنهکار هیچ                رهایی نیابد خرد را مپیچ

مرا شاه ایران چنین داد پند                 که پیران نباید که یابد گزند

که او ویژه پروردگار منست               جهاندیده و دوستدار منست

به بیداد بر خیره با او مکوش              نگه کن که دارد به پند تو گوش

هومان که طوس را اینچنین آماده گفتگو دید زیرکانه به تعارفات سیاسی خود ادامه داد و بگونه دو پهلو به طوس گفت شاه مرد خردمندی است و هر چه را که او می گوید چه خوب و چه بد بایستی انجام داد و چاره ای هم نیست. پیران هم آرزوی جنگیدن ندارد:

چنین گفت هومان، به بیداد و داد          چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد

برآن رفت باید به بیچارگی                 سپردن بدو دل بیکبارگی

همان رزم پیران نه بر آرزوست          که او راد و آزاده و نیک خوست

باید اذعان کرد که پیران به راستی خواهان جنگ نبود و جنگ در اولویت نخست او قرار نداشت ولی پیران سر بازگشتن از جنگ را هم اگر در می گرفت، نداشت و در آن حالت دیگر پشت به میدان نمی کرد. در اینجا پیران و برادرش هومان وقوع جنگ را اجتناب ناپذیر می دیدند و تنها در پی یافتن زمان بودند تا به کارهای لشکریان خویش سر و سامان بخشند و همزمان نیز در صورت امکان از نقاط ضعف و قدرت لشکریان ایران آگاهی یابند.

گفتگوی طوس و هومان که به درازا کشید، گیو در میان صف برآشفت و به میدان آمد و پرخاشگرانه به طوس گفت که این چه حال است؟ هومان فریب گر تو را در میان دولشکر به گفتگوی دراز و بیهوده کشانده است. با هومان بجز از شمشیر نباید بگونه دیگری سخنی گفت.

هومان که دستش خوانده شده بود خواست باز تزویر کند و از این رو به طوس گفت گیو بخت گم گشته مرا تیغ در کف در میدان بسیار دیده است. اگر من در این میدان طوس را بکشم، دیگر از سپاه ایران کسی تندرست میدان را ترک نخواهد کرد و اگر طوس مرا بکشد که کار بزرگی انجام نداده زیرا که پیران و افراسیاب هنوز هستند تا کار ایرانیان را به پایان برسانند. او که غضبناک نیز شده بود سیاست ورزی را فراموش کرد و ادامه داد که از تخم کشوادگان دیگر کسی نمانده که نیروی شمشیر او را ندیده باشد. هومان در اینجا اشاره به هفتاد پسر گودرز که در جنگ با پیران کشته شده بودند، می کرد. او سپس ادامه داد که تا پایان جهان در خان گیو سوگ از دست رفته گان می باشد و به گیو گفت که او از کشته شدن برادرش غمناک است و جنگ می جوید:

بدین گفت و گوی اندرون بود طوس      که شد گیو را روی چون سندروس

ز لشکر بیامد بکردار باد                   چنین گفت کای طوس فرخ نژاد

فریبنده هومان میان دو صف               بیامد دمان بر لب آورده کف

کنون با تو چندین چه گوید به راز؟       میان دو صف گفت و گوی دراز

سخن جز به شمشیر با او مگوی          مجوی از در آشتی هیچ روی

چو بشنید هومان برآشفت سخت           چنین گفت با گیو بیدار بخت

ایا گم شده بخت آزادگان                    که گم باد گودرز کشوادگان

فراوان مرا دیده‌ای روز جنگ             به آوردگه تیغ هندی بچنگ

کس از تخم کشواد جنگی نماند            که منشور تیغ مرا برنخواند

ترا بخت چون روی آهرمنست             بخان تو تا جاودان شیونست

اگر من شوم کشته بر دست طوس         نه برخیزد آیین گوپال و کوس

بجایست پیران و افراسیاب                 بخواهد شدن خون من رود آب

نه گیتی شود پاک ویران ز من            سخن راند باید بدین انجمن

وگر طوس گردد بدستم تباه                 یکی ره نیابند ز ایران سپاه

تو اکنون بمرگ برادر گری                چه با طوس نوذر کنی داوری؟

طوس برآشفت و با هومان گفت در این میدان پیکار تو با من می باشد، بگذار تا چین به ابروان انداخته و به رزم با یکدیگر بپردازیم. هومان پاسخ داد هر سری چه زیر تاج باشد و چه زیر ترگ، روزی شکار مرگ است. اگر بناست که من امروز کشته شوم بهتر است که این کار بدست مرد نامداری انجام گیرد و آنگاه ایندو با هم درآویختند و این کار را با چنان شدتی انجام دادند که گرد و غبار بسیاری از آوردگاه برخاست و روز را بر ایشان تاریک ساخت. میدان چنان تیره شده بود که گویی دو پاس از شب گذشته باشد. طوس و هومان با هم سر در گریبان بودند که دوال کمر هومان گسست و سرانجام هومان بر پشت اسبی پرید و از دست طوس گریخت. طوس با کمان به سوی او تیرهای فراوان انداخت و اسب هومان زخمی و درمانده شد. هومان سپر بر سر کشید تا از تیرهای طوس در امان بماند و بسوی اردوگاه تورانیان دوید تا اینکه به میان ایشان رسید. در آنجا تورانیان او را درمیان گرفتند و او از آنها اسبی خواست و چون بر زین نشست دوباره آهنگ میدان طوس کرد که گفتند اکنون شب فرا رسیده و جنگ تا فردا به پایان رسیده است:

ز نیروی گردان گران شد رکیب          یکی را نیامد سر اندر نشیب

کمربند بگسست و هومان بجست          یکی اسپ آسوده را برنشست

سپهبد سوی ترکش آورد چنگ             کمان را بزه کرد و تیر خدنگ

برآن نامور تیرباران گرفت                چپ و راست جنگ سواران گرفت

ز پولاد پیکان و پر عقاب                   سپر کرد بر پیش روی آفتاب

جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت    همه روی کشور پر الماس گشت

ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست          تن بارگی گشت با خاک پست

سپر بر سر آورد و ننمود روی            نگه داشت هومان سر از تیر اوی

چو او را پیاده برآن رزمگاه                بدیدند، گفتند توران سپاه

که پردخت ماند کنون جای اوی           ببردند پرمایه بالای اوی

چو هومان برآن زین توزی نشست       یکی تیغ بگرفت هندی بدست

که آید دگر باره بر جنگ طوس           شد از شب جهان تیره چون آبنوس

همه نامداران پرخاشجوی                   یکایک بدو در نهادند روی

چو شد روز تاریک و بیگاه گشت         ز جنگ یلان دست کوتاه گشت

هومان در همان شب بر اسب خود نشست و به پیش پیران رفت. تورانیان چون او را بدیدند شگفت زده شدند زیرا می پنداشتند که هومان در جنگ کشته شده است. هومان به پیران گفت وقت آن نیست که مالدوستی کنیم.

تو در گنج و دینار و سلاح را بر روی سپاهیان باز کن تا من همزمان از میان ایشان سرباز بگیرم. باشد که به نیروی ایشان فردا جنگ را پیروز شویم.

از سوی دیگر سپهسالار لشکر ایران طوس آرایش جنگی کرد و دلاوران لشکر ایران به او درود فرستادند. طوس به گودرز گفت اگر فردا بتوانیم جنگ را پیروز شویم، همگی بایستی دست نیایش به درگاه یزدان دراز کنیم زیرا شمار سپاهیان توران بسیار بیشتر از شمار سربازان ماست. ما در پای کوه می مانیم و از جای خود تکان نمی خوریم. گودرز به او گفت اندیشه سربازان را پریشان مساز که پیروزی در جنگ تنها به شمار سربازان نیست.

فردای آن روز طوس گودرز را بر سمت راست لشکریان ایران گمارد و پسر او رهام را به سمت چپ لشکر فرستاد و خود در قلب لشکر جای گرفت.

از سوی دیگر هومان به لشکریان تورانی امر کرد که چون من فرمان دهم در شیپور جنگ بدمید و به ایرانیان حمله برید و بر آنها بتازید تا زمین را از آنها پاک نماییم تا پس از این به کین خواهی نیایند.

هنگامی که در شیپورهای جنگ دمیده و بر طبل جنگ کوبیده شد، زمین از فراوانی نیزه و تیغ و سپر و زره دیگر پیدا نبود.

طوس پیاده گان و سپرداران را به صف کرد و به آنها گفت در برابر سواران تورانی بایستید و نجنبید تا ببینیم اینها چگونه گرزدارانی هستند؟

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهشتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهفتم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وششم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وپنجم (farhangi-sanati.blogspot.com)