جستجوگر در این تارنما

Saturday 4 May 2024

بمناسبت روز شیراز سال 1403

 

شیراز و میگن نازِ واسی آُفتوی جِنگِش

قلبا رو گِرِن میزنه به هم تیرشه ی تِنگِش


بلبل تو کوچا، تو پس کوچا غزل می خونه

شعروی ترِحافظ  میچکه از سرِ چِنگِش


عطر گل یاسم و نسترن، بهار نارنج

هی سر می کشه از تو خونوی واز و وِلِنگِش


این جان که اگه چِیش تو چِیشوی هیکی بودوزی

ساز دِلشو می شنُفی از جِلِنگ جِلِنگِش


اینجان که با فوتِ کاسه گری، امرو و فردو

تام پات میسره دنبال دختروی زبرو زِرِنگِش


اَگ دختر همسایه ی دیوار به دیوار،

لیم لیم دیوارک زد تو بدو بزن پلنگِش!!


قلبوی پیزِوری نیس تو سینه ی مردم شیراز

تو بی خودی ریشمیز بزنه تو درز و دِنگِش


دنیا رو تی پس میگشت سمندر

از شهر چه خبر؟ قربون اون آفتاب جِنگِش!



Thursday 2 May 2024

گفتارها

 

گاهی رواست که اگر پذیرفتنی باشد، بزرگی گناه کسی را به کوچکی اش بخشید، اما روا و پذیرفتنی نیست که بزرگی کسی را بخاطر اشتباهی کوچک به فراموشی سپرد.


اگر بیش از حد زمان خود را صرف بودن با کسی کنید که باشما همانند یک گزینه رفتار می کند، شانس یافتن کسی را که با شما همانند یک اولویت رفتار کند، از دست خواهید داد.








 



Thursday 25 April 2024

گرچه به زنجیر بود

 

بودن تو به حصار اندر، جاه تو نبرد

آن نه جاهیست که تا حشر پذیرد نقصان


شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنرست

نه بدیدار و بدینار و بسود وبزیان


هر بزرگی که بفضل و به هنر گشت بزرگ

نشود خرد به بد گفتن بهمان و فلان


گرچه بسیار بماند به نیام اندر تیغ

نشود کند و نگردد هنر تیغ  نهان


ورچه از چشم نهان گردد ماه اندر میغ

نشود تیره و افروخته باشد به میان


شیر هم شیر بود، گرچه به زنجیر بود

نبرد بند و قلاده شرف شیر ژیان


باز هم باز بود، ورچه که او بسته بود

شرف بازی از باز فگندن نتوان



فرخی سیستانی



Monday 22 April 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش نوزدهم

 

گیو در پیش روی کیخسرو

گیو دیگربار زره پوشید و سوار بر اسب به پیشواز پیران و لشکریانش رفت. پیران چون او را بدید زبان به دشنام دادنش گشود و به او گفت تو چطور دلیری کردی و تنها به این رزمگاه آمدی؟ اکنون نوک زوبین های ما ترا خواهند کشت و بجای به در کفن پیچیده شدن در چنگال شاهین پیچیده خواهی شد. دلاور اگر کوه آهن هم باشد در برابر لشکر موران از پای در خواهد آمد. امروز سرنوشت تو رقم خواهد خورد.

پیران سپس به گیو گفت ضرب المثلی است از زبان شیر که می گوید، زمان گوزن که فرا برسد، روزگار او را بر سر راه من قرار می دهد. امروز نیز تو به سر راه ما آمدی. گیو به او گفت ای پیر فرمانده بهتر است که شما به آب رودخانه بزنید و به اینطرف بیایید تا ببینید این یک تن در برابر هزار تن چه می کند. پیران که این را شنید، خشمگین شد و گرز خود را بر گردن گرفت و به آب سیردریا زد تا به گیو برسد. گیو نظاره گر باقی ماند. زمانیکه پیران از رودخانه بیرون آمد گیو نخست به سمت او تاخت ولی از برابرش گریخت تا پیران او را دنبال نماید و از رودخانه و سپاهیانش دور شود. اینگونه گیو توانست پیران را از لشکریانش دور نموده و سپس با کمند بر او بتازد و اسیرش نماید. چون پیران اسیر شد، گیو او را از اسب بزیر افگند و زره او را از تنش بیرون کرد و خود پوشید و درفشش را نیز در چنگ گرفت و او را پیاده در پیش انداخت تا به کرانه رود سیردریا (گلزریون) رسید. در آن سوی رود سواران تورانی چون درفش فرمانده خویش را دیدند به پیش رفتند و او را اسیر دیدند. پس در نای جنگ نواختند و بر طبل نبر کوفتند و به سوی گیو یورش آوردند. گیو که منتظر همین فرصت بود، به آب زد و چون به کرانه دیگر رسید در میان ایشان افتاد و چنان از خود دلیری نشان داد و از آنها کشت که لشکر پیران به او پشت کرد و روی به هزیمت گذاشت:

چو بشنید پیران برآورد خشم               دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگیخت اسپ و بیفشارد ران            به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود        همی داد نیکی دهش را درود

نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب             بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپیچید گیو                   گریزان همی شد ز سالار نیو

چو از آب وز لشکرش دور کرد          به زین اندر افگند گرز نبرد

گریزان ازو پهلوان بلند                     ز فتراک بگشاد پیچان کمند

هم‌آورد با گیو نزدیک شد                   جهان چون شب تیره تاریک شد

بپیچید گیو سرافراز یال                     کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند                  ز زین برگرفتش به خم کمند

پیاده به پیش اندر افگند خوار              ببردش دمان تا لب رودبار

بیفگند بر خاک و دستش ببست            سلیحش بپوشید و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون           بشد تا لب آب گلزریون

چو ترکان درفش سپهدار خویش          بدیدند رفتند ناچار پیش

خروش آمد و نالهٔ کرنای                   دم نای رویین و هندی درای

جهاندیده گیو اندر آمد به آب                چو کشتی که از باد گیرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت              سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکیب          سر سرکشان خیره گشت از نهیب

به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای               همی کشت ازیشان یل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه      ز یک تن شدند آن دلیران ستوه

قفای یلان سوی او شد همه                 چو شیر اندر آمد به پیش رمه

پس از هزیمت لشکر پیران، گیو او را به پیش انداخت و چنان راحت و بی خیال او را پیاده بنزد کیخسرو و فرنگیس آورد که گویی جنگی رخ نداده است. گیو گفت این بی وفا را می خواهم در پیش روی شما بکشم. اگر سیاوش کشته شد، او نیز باید کشته شود. پیران با دیدن کیخسرو خود را پیش پای او افکند و زمین را بوسید و به او گفت تو کارهای مرا که برای تو در نزد افراسیاب انجام دادم می شناسی و جدال و گفتگوهایی که با او داشته ام می دانی. شایسته است که مرا از چنگ این اژدها رها سازی. گیو در همین حالت به کیخسرو نگاه می کرد که ببیند او چه فرمان می دهد و همزمان نیز فرنگیس در حال گریستن و نفرین کردن به افراسیاب بود.

فرنگیس به گیو گفت که ای پهلوان سرفراز که بخاطر ما رنج راه زیادی را بخود هموار کرده ای، این سپهسالار پیر را بایستی آزاد کرد زیرا جان ما را او نجات داد و اگر او نمی بود ما بارها کشته شده بودیم. پس از یزدان او بود که از ما پشتیبانی می کرد. گیو در پاسخ گفت ای بزرگترین بانوان، من سوگند خورده ام که چون به او دست یابم با خونش زمین را رنگین کنم و از این سوگند نمی توانم گذشت.

کیخسرو چون این حالت را می بیند به گیو می گوید نباید از سوگندی که در نزد یزدان خوردی بازگردی ولی برای اینکه به سوگندت جامه عمل بپوشانی، با خنجرت گوش او را زخمی کن تا خونش بر زمین بچکد. این کار را که بکنی هم کین خود را گرفته ای و هم مهر خود را عملی کرده ای. گیو نیز این چنین کرد و سوگندش اینگونه عملی شد.

پس از آن پیران دوباره رو به کیخسرو کرد و گفت بی شک برادرم کلباد به نزد افراسیاب شتافته است. بفرمای تا اسب مرا بازدهد تا بتوانم بازگردم و از انجام گرفتن دردسرهای بیشتر جلوگیری نمایم.

پیش از آنکه کیخسرو چیزی بگوید، گیو به پیران گفت تنها به یک شرط میتوانی اسب خود را بازگیری که من پیش از نشستن بر اسب دو دست تر محکم ببندم و تو سوگند بخوری که این بندها را هیچکس دیگری باز نکند مگر گلشهر همسرت. اگر این سوگند را بخوری، دستهایت را بسته و بر اسب مینشانمت و رهایت می کنم. پیران نیز سوگند خورد و بدینگونه هم زندگی دوباره بدست آورد و هم اسب خویش را تا بر آن نشسته و برود. گفت ها و سوگندها در آن زمان هنوز ارزش والایی داشتند:

چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو         چنان لشکری گشن و مردان نیو

چنان خیره برگشت و بگذاشت آب        که گفتی ندیدست لشکر به خواب

دمان تا به نزدیک پیران رسید             همی خواست از تن سرش را برید

به خواری پیاده ببردش کشان              دمان و پر از درد چون بیهشان

چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا              گرفتار شد در دم اژدها

سیاوش به گفتار او سر بداد                گر او باد شد این شود نیز باد

ابر شاه پیران گرفت آفرین                 خروشان ببوسید روی زمین

همی گفت کای شاه دانش پژوه             چو خورشید تابان میان گروه

تو دانسته‌ای درد و تیمار من               ز بهر تو با شاه پیگار من

سزد گر من از چنگ این اژدها            به بخت و به فر تو یابم رها

به کیخسرو اندر نگه کرد گیو              بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو

فرنگیس را دید دیده پرآب                  زبان پر ز نفرین افراسیاب

به گیو آن زمان گفت کای سرافراز       کشیدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که این پیرسر پهلوان            خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون                بدان کاو رهانید ما را ز خون

ز بد مهر او پردهٔ جان ماست               وزین کردهٔ خویش زنهار خواست

بدو گفت گیو ای سر بانوان                انوشه روان باش تا جاودان

یکی سخت سوگند خوردم به ماه           به تاج و به تخت شه نیک‌خواه

که گر دست یابم برو روز کین            کنم ارغوانی ز خونش زمین

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش              زبان را ز سوگند یزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن                به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمین       هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت         ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنین گفت پیران ازان پس به شاه          که کلباد شد بی‌گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نیز                  چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز

بدو گفت گیو ای دلیر سپاه                  چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند یابی مگر باره باز               دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشاید این بند تو هیچکس              گشاینده گلشهر خواهیم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست                  وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان                به سوگند بخرید اسپ و روان

که نگشاید آن بند را کس به راه            ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست            ازان پس بفرمود تا برنشست

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش هژدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی–تاریخی–صنعتی:نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه- بخش هفدهم (farhangisanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش شانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش پانزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)




Saturday 20 April 2024

یکم اردیبهشت. غزلی از سعدی

 

روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟

خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟


هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت

لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟


دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک؟

سر چو بی ‌مغز بود نغزی دستار چه سود؟


چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم

قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟


قوت حافظه گر راست نیاید در فکر

عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟


عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی

چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟




Friday 12 April 2024

افسانه دروغ و حقیقت، Die Legende von der Lüge und Wahrheit

 

بنا به افسانه ای از سده  19، راستی (حقیقت) و دروغ روزی به هم می رسند. دروغ به حقیقت می گوید: «امروز روز شگفت انگیزی است!». حقیقت به آسمان نگاه می کند و آهی می کشد، زیرا آن روز واقعا زیبا بود. آنها زمان زیادی را با هم می گذرانند تا سرانجام به کنار یک  چاه آب می رسند. دروغ به حقیقت می گوید: "آب خیلی زیباست، بیا با هم شنا کنیم!"  حقیقت در حالیکه دوباره به گفته دروغ مشکوک شده بود، آب و چاه را بررسی می کند و متوجه می شود که واقعاً بسیار خوب است. آنها  لباس هایشان را در می آورند و شروع  می کنند به شنا کردن که  ناگهان دروغ از آب بیرون می پرد، لباس حقیقت را می پوشد و می گریزد. حقیقت خشمگین از چاه بیرون شده و همه جا می دود تا دروغ را پیدا کند و لباسش را پس بگیرد. دنیا که حقیقت را برهنه می بیند، با تحقیر و خشم نگاه خود را برمی گرداند.

بیچاره حقیقت به چاه باز می گردد و شرمگین خود را در آن پنهان می کند و برای همیشه ناپدید می شود تا از چشم مردمان دور بماند. 

از آن پس، دروغ همیشه با پوشاک حقیقت در سراسر جهان سفر می کند و پرسش های مردمان را پاسخ می گوید، زیرا جهان هیچ میلی به دیدن حقیقت عریان ندارد.


Laut einer Legende aus dem 19. Jahrhundert treffen sich die Wahrheit und die Lüge eines Tages. Die Lüge sagt zur Wahrheit: "Heute ist ein wunderbarer Tag"! Die Wahrheit blickt in den Himmel und seufzt, denn der Tag war wirklich schön. Sie verbringen viel Zeit miteinander und kommen schließlich neben einem Brunnen an. Die Lüge erzählt der Wahrheit: "Das Wasser ist sehr schön, lass uns zusammen baden!" Die Wahrheit, erneut verdächtig, testet das Wasser und entdeckt, dass es wirklich sehr nett ist. Sie ziehen sich aus und beginnen zu baden. Plötzlich kommt die Lüge aus dem Wasser, zieht die Kleider der Wahrheit an und rennt davon. Die wütende Wahrheit kommt aus dem Brunnen und rennt überall hin, um die Lüge zu finden und ihre Kleidung zurückzubekommen. Die Welt, die die Wahrheit nackt sieht, wendet ihren Blick mit Verachtung und Wut ab.

Die arme Wahrheit kehrt zum Brunnen zurück und verschwindet für immer und versteckt darin ihre Scham. Seither reist die Lüge um die Welt, verkleidet als die Wahrheit, befriedigt die Bedürfnisse der Gesellschaft, denn die Welt hat auf keinen Fall den Wunsch, der nackten Wahrheit zu begegnen.