آشیل یا آخیل در کنار هرکول، نامی ترین قهرمان اسطوره ای حماسه های یونانی و قهرمان جنگ تروا است که به سبب روئین تن بودنش از سوی بسیاری از ایرانیان همردیف اسفندیار شمرده شده و با او مقایسه گشته است.
در مورد ریشه نام او آمده است که واژه آشیل از آخیدس که خود دگرگون شده واژه ایلیایی k̂pediós برگرفته شده از واژه heḱ-pṓds هندواروپایی است، بوده که معنای خراشیده پا را می دهد. heḱ در حقیقت ریشه هندواروپایی لغوی واژه هایی مانند خسته (خراشیده، مجروح گشته، زخم خورده) در فارسی و ἄχος در یونانی باستان تقریبا با همین معانی میباشد. جالب توجه اینکه در هر دو زبان معنای این واژه تکامل دیگری داشته تا معنای هندواروپایی آن. در فارسی ایرانی خسته به کسی که نیازمند به خواب است تغییرمعنا پیدا کرده درحالیکه در یونانی این واژه به تند و سریع و تیز مبدل شده است. در گویش های افغانی و تاجیکی خسته هنوز معنای خراشیده و زخمی را می دهد و از اینرو دل خسته به این گویشها معنای مجروح دل را می دهد. چیزی را که ایرانیها خسته ( به انگلیسی tired) می نامند، دوستان افغانی و تاجیک مانده می گویند. بنابراین من خسته شدم به این دو گویش من مانده شدم، می باشد. باری ریشه نام آشیل در اصل خراشیده پای می باشد.
همانند بازگویی داستان اسفندیار و ایکاروس پیش از آنکه با داستان آشیل آغاز کنم، از سرگذشت اسطوره ای پدر و مادرش شروع می کنم.
آشیل فرزند پلئوس شاه از قوم میرمیدون از قبایل آخایایی بود. آخایائی ها خود زیرگروهی از قبایلی بودند که به جنوب پلوپونز کوچیده و بعدها در دشتی بنام فتیوتیس بدست آئیکوس که فرزند زئوس شمرده میشد شهر فتیا Phthia را برای استقرار خویش بنا نمودند (در اینجا اسطوره و تاریخ با یکدیگر ادغام شده اند). این قبایل با تحمل مشقات فراوان سرانجام در پلوپونز استقرار یافتند. پلوپونز شبه جزیره نسبتا بزرگی است که در سرزمینی که امروزه تسالونیکی نامیده می شود و واقع در شمال یونان و در همسایگی مقدونیه است، قرار دارد.
پلئوس در جوانی بهمراه برادرش تلامون دست به کشتن برادر ناتنی شان فوکوس میزنند. همین امر سبب می گردد که پلئوس Peleus در سنین بالاتر نتواند پادشاه فتیا بشود مگر اینکه از سوی پیشوایی از قبایل تسالی بخشوده شود. از همینرو او به نزد شاه اویریتیون Eurytion_(king_of_Phthia) رفت تا او به جریان رسیدگی کند. اویریتیون از پلئوس جوان خوشش آمد و نه تنها او را بخشید بلکه دختر خویش را هم به همسری او درآورد و یکسوم از سرزمین خود را نیز به آنها بخشید.
همه چیز به خوبی پیش میرفت تا اینکه در یک برنامه شکار که آنها برای سرگرمی برگزار کرده بودند پلئوس تیری به خطا انداخت که اویریتیون را کشت. بازهم پادشاه ماندن پلئوس به سبب کشتن یکی از اشراف مسئله برانگیز شد و او می بایست باز هم از سوی یکی از شاهان بخشیده شود. این بار او برای بخشیده شدن به نزد آکاستوس Acastus شاه آیولکوس رفت و این باراین همسر آکاستوس یعنی آستیدامیا Astydameia بود که دل در گروی عشق او باخت و عشق خود را به او ابراز کرد. پلئوس که تازه توسط آکاستوس بخشیده شده بود، به او خیانت نکرد و دست رد به سینه همسر او زد. آستیدامیا که از این کار بسیار ناراحت شده بود نزد شوی خود رفت و گفت که پلئوس به او نظر داشته است (تا حدی شبیه استوره سیاوش و سودابه). پلئوس به آکاستوس گفت که این ماجرا درست نیست و او قصد دارد با دختر آکاستوس که شاه منطقه دیگری بود، ازدواج کند.
اما آکاستوس که خود گناهان پلئوس را شسته بود، همچنان خشمناک بود ولی نمی خواست که دست خود را به خون کسی که خود بخشیده بود آلوده کند از اینرو او نیز برنامه شکاری ترتیب داد و پلئوس را با خود برد و جریان شکار را بسیار طول داد بطوریکه پلئوس بکلی خسته و ناتوان شده بود. آنگاه او را در شکارگاه و بدون مرکب و آذوقه تنها گذاشت و بهمراه ملازمان خویش بازگشت.
پلئوس درمانده و ناتوان تن خویش را به کنار دریا کشاند و در آنجا اتتیس یکی از 50 فرزندان نرئوس Nereids خدای آب که از زیبایی خیره کننده ای برخوردار بود او را دید و دل به او بست. اینگونه بود که پلئوس نجات یافت و بعد با تتیس که پری دریایی و از خدایان بود ازدواج کرد. یکی از ثمره های ازدواج ایندو پسری شد که نامش را آشیل نهادند. آشیل هفتمین پسر ایندو بود. ماجرای فرزندان این زوج به این گونه بود.
تتیس Thetis که خدا زاده بود نمی خواست که فرزندانش عوامل فانی را از پدر خویش به ارث ببرند و از اینرو مدتی پس از هر زایمان کوشش می کرد که با فرو بردن فرزندانش در آتش طی مراسمی عوامل فانی را در آنها بسوزاند. از اینروی بود که شش فرزند بدنیا آمده نخستین او پیش از آشیل در آتش سوخته و مرده بودند. تتیس همینکار را هم می خواست که در مورد آشیل انجام دهد اما این بار پلئوس که مراقب فرزند خود بود بموقع خود را رساند و آشیل را از دست تتیس نجات داد. با این وجود لب و استخوان پاشنه پای راست آشیل سوختند (نیز ن. ک. به ریشه هند و اروپایی نام آشیل در آغاز این نوشته). پلئوس فرزند سوخته را بنزد شیرون که نامیرا و پزشک کاردانی بود برد و شیرون نیز جسد یکی از ژئان ها را که در زمان حیاتش بسیار تیز می دوید از دل خاک بیرون آورد و استخوان پای او را به پای آشیل کوچک پیوند زد. از اینرو بود که آشیل بسیار تند می دوید (جلد اول فرهنگ اساطیر یونان و روم، چاپ سال 1339 انتشارات دانشگاه تهران، نوشته پیر گریمال، ترجمه دکتر احمد بهمنش).
ناگفته نماند که به هنگام تولد آشیل آنگونه که رسم خدایان یونانی بود، پس از جریان زایمان گروهی از خدایان و نیمه خدایان به بالین تتیس آمدند و در میان ایشان نیز یک پری بود که میتوانست وقایع آینده را پیشگویی و تا حدی کنترل کند. او از تتیس پرسید که آیا دوست داری که پسرت زندگی طولانی و بی افتخاری داشته باشد یا زندگی کوتاه و پرافتخار. تتیس نخست از این پرسش و اجبار از انتخاب یکی از این دو سرنوشت برای پسرش غمگین گشت ولی بفکر نیرنگ زدن افتاد. او گفت زندگی پر افتخار برای پسرم می خواهم و خدایان برای آشیل زندگی پرافتخاری مقدر کردند. تتیس زیبا ولی نمی خواست که فرزندش زندگی کوتاه داشته باشد. آشیل هنوز خرد بود که مادرش تتیس او را با خود به اعماق دنیای مردگان برد. جائیکه رودخانه مقدس استیکس Styx روان بود. آب این رودخانه به هرکجای بدن انسان می رسید آن عضو را آسیب ناپذیر و روئین می کرد. تتیس فرزند خود را از پاشنه پا گرفت و با سر برای یک لحظه در رودخانه استیکس فرو کرد. اینگونه بود که همه بدن آشیل روئین تن شد مگر پاشنه های پایش که در دست تتیس بودند و آسیب پذیر و میرا باقی ماندند.
آشیل حتی در کودکی نشان داد که تا چه اندازه چابک و نیرومند است. علاوه بر این، او ثابت کرد که سرسخت و سخت جان میباشد و میل فراوان خود را برای رسیدن به شهرت و اعمال خشونت در این راه نشان داد. معلم اصلی او ققنوس، سنتار خردمند و شجاع بود. آشیل در دوران کودکی خود با پاتروکلوس آشنا شد و با او دوستی مادام العمر برقرار کرد.
کودکی آشیل بسیار زیبا و زود گذر طی شد. او در نوجوانی به شاگردی شیرون سانتور در آمده و آموزش خود را با او به پایان رسانید.
شیرون Chiron فرزند خدای زمان کرونوس پدر زئوس و فیلیرا دختر اکیانوس خدای دریاها بود. کرونوس که با دیدن فیلیرا برادرزاده خویش دل به او باخته بود، برای پنهان نگاه داشتن راز خویش، خود را بصورت اسبی زیبا درآورد و به فیلیرا عرضه نمود. فیلیرا از اسب خوشش آمد و با او آمیخت. زمانیکه فیلیرا از کرونوس باردارگشت، در آغاز بارداری خود را پنهان میکرد ولی این امر نتوانست دیر بپاید. پس از بدنیا آمدن شیرون، مادرش فیلیرا از دیدن او که سر انسانی و پیکر اسبی داشت چنان سرخورده گردید که بنزد پسر عموی خویش خدای خدایان زئوس رفت و از او درخواست نمود تا او را از این غم برهاند. زئوس هم او را بصورت درخت نمدار که از تیره درختان نارون است درآورد.
در مورد شیرون باید گفت که او موجودی اندیشمند و دانا و خوش نیت و آموزگار بسیاری از قهرمانان اسطوره ای یونان چونان جیسون، آشیل، آکتایون، اودیسه، تسئوس و چند نفر دیگر بوده است. او ایشان را عمدتا در امور پزشکی و جراحی، جنگ و شکار، موسیقی و سخنوری، ستاره شناسی و ریاضی آموزش می داد. شیرون در غاری در دامنه کوه پلیون که در تسالی است، زندگی می کرد. بهرحال او استاد آشیل گشت و او را آموزش داد. غذای آشیل در این مدت امعا و احشای شیر و گراز (تا بدینوسیله نیرو و شهامت آنها در او بوجود آیند)، عسل (که ملایمت و اعتماد به خود را در او بوجود آورد) و مغز خرس (تا هشیاری در او بوجود آید) بود.
در جوانی برای اینکه آشیل را از جنگ دور نگه دارند، پدرش او را در جامه یک زن به دربار پادشاه لیکومدس فرستاد. آشیل در آنجا بواسطه موهای بلند و سرخ رنگی که داشت Pyrrha بمعنای سیب سرخ نامیده می شد. آشیل آنجا در میان دختران بود و پس از مدتی به یکی از آنها بنام دئیدامئیا دل بست و با او رابطه برقرار کرد. دئیدامئیا تنها پسرش نئوپتولموس را به دنیا آورد که به پیروس نیز معروف است.
در این میان جنگ یونانیان با اهالی تروا آغاز گردیده بودند. داستان این جنگ چنین بود که خدابانوهای هرا، آتنا و آفرودیت به همراه دیگر خدایان المپیا به ازدواج قهرمان فانی پلئوس با الهه تتیس زیبا (والدین آشیل) دعوت شدند. اریس Eris الهه اختلاف، تنها الهه ای بود که دعوت نشد. ولی او به جشن آمد و همانطور که شیوه اش بود یک سیب طلایی با نوشته روی آن καλλίστῃ ("برای زیباترین") به میان پرتاب کرد، که سبب اختلاف میان خدای بانوها هرا، آتنا و آفرودیت شد زیرا هر یک از آنها سیب را برای خود ادعا کردند. این سه نفر از زئوس خواستند تا تصمیم بگیرد که کدام یک از آنها زیبا تر است تا سیب را بردارد. با بروز این حالت زئوس عاقلانه تصمیم گرفت که این انتخاب را خود بر عهده نگیرد، زیرا آفرودیت و آتنا دختران او و هرا همسر و خواهر او بودند. پس هرمس را احضار کرد و به او دستور داد که الهه ها را به روی زمین ببرد و نخستین فانی را که دیدند، از او بخواهند تا سیب را به یکی از این سه تن بدهد. قرعه این فال بنام پاریس افتاد تا او تصمیم بگیرد. او که بهمراه دیگران در حال چرای گله گاوان بود، دید که یکی از گوساله ها دشت را رها کرده و بداخل جنگل رفت. پاریس از همه جا بی خبر در جنگل بدنبال گوساله راه افتاد و مدتی در آن به جستجو پرداخت که بناگاه خود را در میان گروهی دید. این گروه هرمس، آفرودیت، آتنا و هرا بودند بهمراه پان که او را به پیش خود فراخواندند.
هر سه خدای بانو کوشش می کردند از راه وعده های زیبا به پاریس دادن، مهر و نظر او را به دست آورند: هرا وعده قدرت سیاسی و سلطه در آسیای خرد، آتنا وعده استاد و کارکشته در هنر جنگ شدن را می داد. اما آفرودیت خدا بانوی جنگ و عشق خواسته های پاریس را به وضوح خواند و به او قول زیباترین زن روی زمین یعنی هلنا را داد.
پاریس تا آن زمان نه هلنا را دیده بود و نه از او شنیده. هلنا همسر منلائوس پادشاه اسپارت بود. سرانجام پاریس شیفته تعاریفی که از هلنا می شد سرانجام سیب را به آفرودیت داد و خشم دو الهه دیگر را برانگیخت. آنها اکنون سعی می کردند تا جایی که می توانند به او آسیب برسانند. این را نیز به داستان بیفزایم که پیش از اینکه هلنا همسر منلائوس شود، بسیاری از پادشاهان یونان کوشش در جلب او به سوی خود داشتند. انتخاب منلائوس Menelaos از سوی هلنا امکان داشت کار میان او و دیگر خواستگاران را به جنگ بکشاند. اودیسه برای حفظ صلح در یونان پس از انتخاب دامادش توصیه کرده بود که همه خواستگاران سوگند یاد کنند که انتخاب هلنا را به رسمیت بشناسند و از ازدواج هلنا دفاع کنند.
زمان پیوسته می گذشت تا اینکه وسایل آشنا شدن پاریس با هلنا فراهم آمد. هنگامیکه پاریس با هلنا آشنا شد، آفرودیت به قولش عمل کرد و هلنا را عاشق پاریس نمود. پس از مدتی کوتاه هر دو با هم به تروا گریختند. منلائوس برآشفت و به اعاده حق زناشویی خویش برخاست. از سوی یونانیان، بسیاری به دعوت منلائوس سوگند یاد کردند که برای احقاق حیثیت او در سپاهی به فرماندهی آگاممنون، برادر منلائوس به سوی تروا به راه بیفتند و این امر مایه خرسندی فراوان هرا و آتنا که سیب را بدست نیاورده بودند, شد. آکاممنون Agamemnon و منلائوس خودشان فرزندان آترئوس Atreus بودند. آترئوس بدست برادر خود تیستس Thyestes کشته شد. آترئوس و تیستس سالها پیش از آن برادر ناتنی خود را کشته و او را خورده بودند. باری آگاممنون و منلائوس Menelaos سالها بعد عموی خود را کشتند و سلطنت را بازپس گرفته و میان خود تقسیم کردند. منلائوس در این میان داماد اودیسه Odysseus نیز شده بود.
آگاممنون اما سودای دیگری در سر داشت. او مایل بود که کرانه های خاوری دریای اژه را که در آسیا بوده و زیر سلطه تروا بود بدست آورد تا بازرگانی و اقتصاد بخش خاوری دریای مدیترانه بدست گیرد. از اینرو بود که ماجرای هلنا را بهانه قرار داد تا در ظاهر انتقام بگیرد. آگاممنون پس از بازگشت از جنگ تروا به جزیره کرت لشکر کشید و آنجا را نیز متصرف شد تا بر تمامی رفت و آمد های بازرگانی میان یونان و دیگر کشورهای پیرامون دریای میانه (مدیترانه) نظارت و برتری داشته باشد.
آگاممنون مدتی بسیار کوتاه پس از بازگشتش به سرزمین خود میکنه Mycenae بدست همسرش کلایتمنسترا Clytemnestra خواهر هلنا شاهزاده خانمی که با پاریس به تروا فرار کرده بود و معشوقش آیگیستوس Aegisthus که پسرعموی آگاممنون بود، به قتل رسید. ایندو در طول ده سال غیبت آگاممنون با یکدیگر رابطه برقرار کرده و از یکدیگر دو فرزند هم بدست آورده بودند، به قتل می رسد. آیگیستوس فرزند تیستس Thyestes بود که پیشتر گفتیم بدست آگاممنون و منلائوس کشته شد. آیگیستوس قصد داشت اورستس پسر آگاممنون و کلایتمنسترا را نیز بکشد و از اینرو او را از خدمتکاران طلب می کند ولی یکی از خدمتکاران وفادار به آگاممنون فرزند خویش را به جای اورستس به آیگیوس می دهد تا کشته شود. اورستس Orestes فرار می کند و به نزد استروفیوس پادشاه فوکیه Strophios می رود ولی پس از هشت سال به میکنه بازگشته و مادر خویش و معشوقش را می کشد.
نقاب زرین آگاممنون که توسط باستان شناس آلمانی یافت شد و اکنون در موزه ملی آتن می باشد
باری بودن آشیل در دربار لیکومدس Lycomedes از دید اودیسه، جنگجوی حیله گر که پدر زن منلائوس نیز بود، پنهان نماند. اودیسه چون از پیشگویان شنیده بود که دروازه های شهر تروا بدون حضور آشیل در جنگ باز نمی شوند پس به جزیره سیکروس Skyros یعنی جائی که لیکومدس بود و آشیل نیز در دربارش زندگی می کرد، رفت و او را دید و از او خواست که برای نجات هلن با او به تروا بیاید.
پیش از حرکت کشتی های یونانیها بسوی آسیا مادر آشیل به او هشدار داد که هشیار باشد نخستین کسی نباشد که پای بر خشکی کرانه های آسیا می نهد ورنه نیز نخستین یونانی خواهد بود که کشته خواهد شد. مادر آشیل اینرا از کاهنان پیشگو شنیده بود. آشیل به پند مادر گوش فرا داد و اینگونه بود که نخستین کسی که از کشتی یونانیها پیاده شد و پای بر کرانه نهاد پروتسیلائوس Protesilaus شاهزاده و پسر ایفیکلوس بود که با چهل کشتی همراه خود در جنگ تروا شرکت کرده بود. او پیش از پیمان زناشویی میان منلائوس و هلنا یکی از خواستگاران هلنا بود. پروتسیلائوس پس از کشتن چهار تروایی، خود بدست انیاس Aeneas کشته شد. برخی نیز می گویند که هکتور او را کشت.
اسطوره آشیل حکایتگر آنست که با شرکت او در جنگ، استادی و مهارت بزرگ او در جنگیدن نشان داده شده و همین نیز سبب ترس عمیق دشمنانش از او گشت. به زودی کارهای جسورانه این نیمه خدا افسانه ای شد، به خصوص زمانی که سینو پسر پوزیدون و ترویلوس پسر پریام را شکست داد.
تندیس آشیل
جنگ تروا ده سال بدرازا انجامید و هیچکس فکرش را هم نمی کرد که این جنگ اینهمه بدرازا بکشد. این جنگ همچنین بسیار وحشیانه بود. آشیل ترسناک ترین و خوش تیپ ترین جنگجویان بود. اگرچه خودش نمی ترسید، اما همه از او می ترسیدند زیرا او بسیار قسی القلب هم بود و رحمی از خود نشان نمی داد. بسیاری از هم نبردگان او پیش از اینکه حتی او را ببینند، از میدان و از برابرش فرار می کردند و معتقد بودند که او شکست ناپذیر است.
در اسطوره های یونانی و در رابطه با آشیل می خوانیم که پریاموس Priam پادشاه ترویا، فرزندان زیادی داشت. در میان اینها دو دختر نیز وجود داشتند که بی نهایت زیبا بودند. کاساندرا Κασσάνδρα و پولیکسنا Πολυξένη . ایندو چنان زیبا بودند که مورد مهر و پشتیبانی خدایان قرار گرفتند تا از سوی مردمان گزندی و آسیبی به آنها وارد نشود (مورد مهر و پشتیبانی خدایان قرار گرفتنشان قابل تامل است).
آپولون خدای روشنایی، پاکیزگی (؟؟!!) و پیشگویی به کاساندرا Cassandra دل باخت و خود را بر او ظاهر نمود و به او قول داد که چون کامش را برآورد به او نیروی پیشگویی دهد. کاساندرا چون نیروی پیشگویی را دریافت کرد کام آپولون را برآورده نکرد و از اینرو آپولون آب دهان خود را به دهان کاساندرا انداخت و همین امر سبب گردید که دیگران به پیشگوئی های او اعتماد نکنند. برخی می گویند که آپولون این کار را کرد تا روند طبیعی جریانات امور دنیوی بخاطر قدرت کاساندرا برای از پیش دیدن آنها از مسیر خود خارج نگردند، بهمین دلیل نیز پیشگویی های کاساندرا هیچگاه گوش شنوا پیدا نمی کردند و اینگونه بود که او در غم دانستن اتفاقاتی که پیش می آمدند، پیوسته با خود و آگاهیهایش تنها می ماند.
بر عهده خواننده می باشد که کدام تعریف را دلیل کار آپولون (یکی از خدایان که می خواستند کاساندرا و خواهرش را بخاطر زیبایی بیش از حدشان از گزند مردمان در امان نگاه دارند) بداند.
باری کاساندرا تمام اتفاقات جریان جنگ را پیش بینی کرده و به دیگران نیز می گفت اما با وجودی که درست بودن پیشگویی هایش در گذشته پیوسته ثابت شده بودند و در دوران طولانی جنگ ترویا باز هم مکرر ثابت می شدند، باز هم هیچکس به گفته های او گوش فرا نمی داد. تا اینکه ترویا فرو ریخت و شهر به آتش کشیده شد و کاساندرا از شدت بهت و ماتم روی می خراشید و موی می کند.
کاساندرا تنها در مورد شخص خودش نمی توانست پیشگویی انجام دهد. اینگونه بود که پایان کار خویش را نمی توانست پیش بینی کند. پس از پایان جنگ ترویا، آژاکس لوکری در معبد آتنه خدای جنگ در برابر تندیس او به کاساندرا تجاوز کرد. آتنه از این ماجرا برآشفت و شکایت آنرا به نزد پدرش زئوس برد. زئوس نیز به هفایستوس خدای اخگر امر نمود تا تیر دو نوکی بسازد تا آتنه بتواند با آن به پادافره گناهی که آژاکس کرده بود کین خواهی کند. آتنه نیز با تیر به کشتی حامل آژاکس زد و کشتی و سرنشینانش به ژرفای دریا فرو رفتند. آژاکس اما هنوز شنا می کرد و بدنبال یافتن کرانه ای بود تا خود را بدان رساند. آتنه او را زجر می داد تا اینکه پوسایدون رب النوع دریاها اینرا بدید و آژاکس را با فرستادن موجی بزرگ و رساندن او بر روی صخره ای نجات داد. آژاکس چون به صخره رسید پنداشت که اینرا خود کرده و شروع کرد به مسخره کردن خدایان و رب النوع دریا که علیرغم میل آنها نجات پیدا کرده است. پوسایدون چون اینرا بدید با نیزه سه سر خود چنان بر صخره کوبید که صخره و آژاکس که بر روی آن بودند به ژرفای اقیانوسها فرو رفتند.
آژاکس متجاوز به کاساندرا در معبد آتنه، نقاشی یافته شده بر سفال از سال 440 پ. م. در آتیکا
پس از آن آگاممنون ادعای مالکیت کاساندرا را نموده، او را تصاحب کرد و از او کام گرفت. آگاممنون سپس او را به جزیره میکنه فرستاد تا هم خدمتکار همسرش گردد و هم چون از جنگ ترویا پیروزمندانه باز می گردد باز هم از او متلذذ شود. همسر او که ورای امیال آگاممنون، خود نقشه های پلید دیگری در مورد آگاممنون در سر می پروراند و از نیروی پیشگویی کاساندرا آگاهی داشت، از ترس برملا شدن اندیشه هایش کاساندرا را با خنجر کشت. امروزه در علوم فلسفی و روانشناختی به پیش بینی هایی که علیرغم درست بودنشان مورد پذیرش و قبول توده قرار نمی گیرند، فریادهای کاساندرایی می گویند.
پولیکسنا Polyxena دختر کوچکتر پریاموس که گوی زیبایی را از کاساندرا هم ربوده بود چون دید که این کمک (؟؟!!) خدایان به کاساندرا به چه بهایی بوده و چه عاقبتی داشته، خود به میل خویش به صف راهبان معبد آتنه پیوست. راهبان معبد آتنه از تعرض جنسی مردان در امان می بودند مگر اینکه خودشان مایل به انجام باشند. زمانیکه آشیل پیش از یکی از نبردها در پای دیوارهای ترویا پولیکسنا را بر فراز دیوار دید که بر میدان جنگ نظاره می کند، به او میل پیدا کرد و خواستار تصاحب او گردید ولی تا زمانیکه خود پولیکسنا مایل به آن نمی بود، اینکار عملی نشدنی بود و آشیل قهرمان کاری در برابرش نمی توانست انجام دهد. پولیکسنا هم آشیل از بالای دیوارهای شهر بهنگام جنگ دیده بود و به عنوان مرد تحسینش می کرد و مجذوب او شده بود ولی چون می دانست که در صورت تن در دادن به امیال آشیل حفاظت خدابانو آتنه را از دست خواهد داد، در این کار با آشیل هم داستان نمی شد. خود این دلیل کم بود که بعدها آشیل برادرش هکتور را هم کشت و همین امر خواسته آشیل را غیر عملی تر هم کرده بود.
در جا و زمانی دیگر میان آشیل و آگاممنون که فرمانده لشکریان یونانی بر سر زنی بنام برزئیس اختلاف افتاد. ماجرا بدینگونه بود که در جنگی آشیل توانست بریزئیس Briseis برادر زاده خروسس کاهن معبد آپولون و کرزئیس دختر پادشاه شهر تب را اسیر نماید و با خود به اردوگاه یونانیها بیاورد. بسادگی می توان تصور کرد در ارودگاه جنگی که به درازا کشیده شده است و مردان از خانه و همسران خویش به دور بوده اند چه جوی حاکم است و نظرها نسبت به اسرای زن در میان اردوگاه چگونه است. بخصوص اگر اینرا به یاد بیاوریم که این مردان، دور از میادین جنگ و در میان خانه های خویش هم چندان گرامی نفسی نیز نداشتند اینرا داستانهای اسطوره هایشان به ما نشان می دهد. آشیل کرزئیس را برای آگاممنون فرستاد ولی اینگونه بود که آگاممنون صاحب قدرت با دیدن برادرزاده کاهن، خواستار تصاحب او نیز شد. در این میان خروسس در ازای آزادی و باز پس فرستادن دختر برادرش به یونانیان وعده پرداخت باج گزافی داد. آشیل که اسیر کننده دختر بود و اکنون نه دختر اسیر به او رسیده بود و نه سهمی از باج نصیبش می شد، از آگاممنون درخواست کرد که دختر را برای کاهن بازپس فرستاده و باج را دریافت کند و از آن به لشکریان نیز بدهد. آگاممنون مخالف بود و آشیل بر باز پس فرستادن برزئیس و گرفتن باج و تقسیم آن پافشاری می کرد. برخی نیز می گویند که آگاممنون دختر را به کاهن نمی خواست پس دهد و خروسس کاهن به درگاه آپولون ناله کرد و آپولون بیماری طاعون را به میان یونانیها فرستاد و از ایشان بسیاری درگذشتند. آشیل که خود به علم پزشکی آگاهی داشت و سرانجام ادامه شیوع طاعون را می توانست برآورد کند، قاطعانه از آگاممنون می خواست که دختر برادر خروسس، کاهن معبد آپولون را بازپس فرستد. اسطوره به هرگونه که بوده باشد، آگاممنون سرانجام به این خواسته آشیل تن در داد ولی همزمان کنیز محبوب آشیل را هم متصاحب شد تا اقتدار خویش را بنمایش بگذارد. آشیل از این ماجرا بسیار خشمگین و دلزده شد و به چادر خود رفته و در آنجا نشست و دیگر به میدان نرفت. این نرفتن آشیل به میدان جنگ دل لشکریان یونان را لرزاند و زانوهایشان را سست کرد.
آگاممنون برای دلجویی کردن از آشیل کنیز محبوب او را بهمراه بیست کنیز زیبای دیگر برای او فرستاد ولی آشیل همچنان از رفتن به میدان جنگ پرهیز می کرد. پاتروکلوس Patroclus، دوست دوران کودکی او و به روایاتی معشوق او زره آشیل را هنگامیکه او در خواب بود پوشید و در هیبت او به میدان رفت تا به سربازان یونانی روحیه و دل جنگیدن با دشمن را بدهد. اما در میدان جنگ پاتروکلوس بدست هکتور شاهزاده و ولیعهد تروا کشته شد. هکتور که نخست فکر می کرد آشیل را کشته است با برداشتن کلاهخود از چهره او متوجه شد که فرد کشته شده نه آشیل بلکه پاتروکلوس است که بدست او بر خاک افتاده بود و از این امر غمگین گشت و بمدت سه روز آتش بس اعلام کرد تا هر دو طرف کشته گان خویش را جمع کرده و آنها را ارج نهند و طی انجام مراسمی بنا به معتقدات ایشان موجبات درست رفتن به جهان مردگان و رستگار شدن در آنجا را فراهم آورند.
آشیل ماجرا را که شنید، دیوانه شد و سوگند یاد کرد که هکتور Hector را چنان بی احترامانه بکشد که خدایان او را در جهان دیگر پذیرا نباشند. او برای آگاممنون پیام فرستاد که بگذار تا گذشته ها را فراموش کنیم و من به میدان باز می گردم. آشیل از آن پس و برغم آتش بس اعلام شده سه روزه از رودخانه اسکامندر Scamander که امروزه قره مندر نامیده می شود، گذر کرد و بیست جوان تروائی را به اسارت درآورد تا آنها را بر سر گور دوست و محبوب خود قربانی کند.
هکتور نیز به سراغ هفایستوس Hephaestus خدای آهن و اخگر رفت و او برایش شمشیری و سپری درست کرد و پیشگویی کرد که در جنگ با آشیل پیروز خواهد شد.
بر من بدرستی معلوم نیست که خدایان یونانی در خدمت بندگان بودند یا بندگان در خدمت خدایان؟ بنظر می رسد که میان خدایان یونانی هیچگونه توافق و صحبتی در مورد بندگان هم وجود نداشته است، زیرا برخی از خدایان طرفدار این گروه از یونانیها بودند و برخی طرفدار گروه دیگر. موضوع به همینجا هم ختم نمی شد. خدایان می توانستند در صورت دریافت پیشکش مناسب جبهه عوض کنند. برای نمونه هفایستوس خدای آهن و اخگر که برای هکتور شمشیر و سپر درست کرد و وعده پیروزی در برابر آشیل را به هکتور داد، پیش از آن زره شکست ناپذیر آشیل را درست کرده بود.
اینجا بلافاصله این پرسش ها نیز پیش می آیند که اگر آشیل روئین تن بوده، پس زره شکست ناپذیرهفایستوس به چه کارش می امده و اگر هفایستوس زرهی شکست ناپذیر ساخته بود، چگونه به هکتور قول پیروزی در جنگ با آشیل را می داد؟
تندیسی از هکتور شاهزاده تروایی
پس از اینکه مهلت سه روزه آتش بس پایان یافت آشیل به جلوی دروازه تروا رفت و شاهزاده هکتور را به جنگ تن به تن طلبید. هکتور بیرون رفت ولی نخست از آشیل ترسید و با ارابه خویش فرار کرده و سه بار دیوارهای تروا را دور زد و آشیل از پی او میتاخت اما سرانجام تصمیم به جنگیدن گرفت زیرا راه دیگری نیز وجود نداشت چونکه آشیل دست از تعقیب او برنمی داشت. او باوجودیکه بسیار دلاورانه و مردانه جنگید و با وجود پیشگویی هفایستوس که پیروز او را در نبرد با آشیل نوید داده بود سرانجام در این نبرد شکست خورد و کشته شد. آشیل برای تحقیر کردن هکتور نزد مردم تروا و خدایان، پای او را به ارابه خویش بست و هفت بار بدور دیوارهای شهر تروا جسد او را بر روی زمین کشید و سرانجام نیز جسد متلاشی شده را در میدان باقی نگذاشت بلکه با خود به میان اردوگاه یونانیان برد و جلوی خرگاه خویش گذاشت تا دوازده روز آنرا با ارابه جنگی بدور توده هیزم خاکستر شده ای که پیکر محبوبش پاتروکلوس بر روی آن سوزانده شده بود گرداند و سپس به پشت دیوارهای شهر تروا برده و می چرخاند و بازمی گشت.
رسم یونانیان این بود که بهنگام درگذشت بزرگی و پهلوانی در جنگ یا در حالت عادی جسد او را می سوزاندند ولی پیش از سوزاندن دو سکه طلا بر روی دو چشم او می گذاشتند و می پنداشتند این خرج سفر درگذشته برای رسیدن به دنیای مردگان است و فرشته مرگ اگر این خرج سفر را دریافت نکند، روان را نبرده و روان شخص در دنیای مردگان تا ابد سرگردان می شود و هیچگاه به درگاهی که زئوس خدای خدایان و دیگران در آن هستند و در آنجا خوش میباشند و ابدی شده اند، نمی رسد.
غم این فکر که پسرش رستگار نخواهد شد پریاموس پادشاه تروا و پدر هکتور را به مرز دیوانگی کشاند. شبانگاهی که همه آرامتر شده بودند او در جامه پیرمردی فقیر از دروازه های شهر تروا بیرون آمد و به میان اردوگاه یونانیان رفت و خود را به خیمه آشیل رسانید. در آنجا خود را به او شناساند و گفت که با وجودیکه ما دشمنان هم هستیم، من امشب به نزد تو آمدم تا جسد پسرم را بطلبم و با خود به شهر برم و مراسم سوگواری و خاکسپاری شایسته او را انجام دهم.
آشیل نخست با او تندی کرد ولی چون پیرمرد دستهای او را بوسید و گفت من اکنون دستهایی را می بوسم که پسرم را به قتل رسانده است مگر شاید جسدش را به من بازپس دهد او به یاد آشیل آورد که هکتور چون دریافت که چه کسی را کشته است، سه روز آتش بس اعلام کرد تا مراسم سوگواری و ارج گذاری مردگان انجام یابند و از اینرو جسد هکتور مستوجب چنین اعمالی که آشیل می کند، نیست. پریاموس سپس وعده داد که این کار آشیل بی پاداش نخواهد ماند و او هدایایی بنزد او خواهد فرستاد. روایات می گویند که به فرمان زئوس دل آشیل به رحم آمد (و شاید هم وعده هدایا موثر افتاد) و اجازه داد تا پریاموس جسد متلاشی شده پسرش را به درون دیوارهای شهر بازگرداند. آشیل سه روز برای انجام مراسم سوگواری مهلت آتش بس داد.
با وجود کشته شدن هکتور پسر پریاموس و برادر پاریس، جنگ باز هم ادامه یافت و یونانیان نمی توانستند از دیوارهای شهر تروا گذر کنند تا اینکه به پیشنهاد اودیسه جنگجوی حیله گر اسب بسیار بزرگی از چوب بساختند و عمده قهرمانان یونانی و در میان آنها آشیل به درون شکم این اسب رفتند و چنان نمودند که از جنگ طولانی خسته شده و برکشتی های خود نشسته اند و بازگشته اند و اسب چوبی تروا را بعنوان پیشکش برای اهالی تروا باقی گذاشته اند.
اهالی تروا چون کرانه های دریا را خالی از یونانیان دیدند خود را به اسب رساندند و نخست این گفتگو درمیانشان درگرفت که اسب را همینجا بسوزانیم و قربانی خدایان کنیم یا اینکه به درون شهر برده و مراسم را در آنجا برگزار نمائیم؟ آخر سر قرار بر این شد که اسب چوبی را بداخل شهر ببرند و در پیش چشم همگان بسوزانند و علیرغم هشدارهای کاساندرا همینکار را هم کردند و اسب را بدرون دروازه های شهر تروا بردند و چون شب شده بود انجام مراسم را به فردا موکول کرده و خود به جشن و پایکوبی و می گساری پرداختند.
در این میان کشتی های یونانیان دوباره به کرانه های تروا بازگشته بودند و سربازان خود را پیاده کرده بودند و منتظر باز کردن دروازه های شهر تروا از سوی دوستان خود بودند. چون نیمه شب شد و همه شهر می زده غرق خواب بودند، قهرمانان یونانی از شکم اسب بیرون آمده و با کشتن نگاهبانان دروازه های شهر درهای شهر را بر روی لشکریان یونانی گشودند و اینگونه شهر بدست یونانی ها افتاد و ایشان به سوختن و کشتن و غارت کردن شهر پرداختند.
در این میان پاریس به راهنمایی آپولو با تیرکمان تیری به پاشنه پای آشیل، جائی که روئین تن نبود زد و بدینگونه آشیل درگذشت. مرگ او را هفده روز از مادرش تتیس و خواهرانش پنهان نگاهداشتند و سرانجام اینان نیز چون خبر را دریافتند به سوگش نشستند.
ماجراهای آشیل همینجا نیز به پایان نمی رسند. همانطور که پیشتر نوشتم، آشیل عاشق پولیکسنا دختر پریاموس و خواهر هکتور شده و او به این عشق پاسخ منفی داده بود. پس از مرگ، روح آشیل بر پسرش ظاهر گشته و به او می گوید اگر یونانیها می خواهند که راه بازگشت به یونان را دوباره بیابند، می باید به درگاه خدایان زیباترین قربانی را نثار کنند و چون نئوپتولموس پسرش از او می پرسد زیباترین قربانی مورد پذیرش خدایان کیست؟ روح آشیل پاسخ می دهد که پولیکسنا و یونانیها نیز پولیکسنا را به درگاه خدایان قربانی می کنند.
قربانی کردن پولیکسنا، نقاشی بر روی ظرف مربوط به 570 سال پیش از میلاد
اینگونه می شود که روح آشیل پس از مرگش هنوز موضوع کامیابی نیافتن از پولیکسنا را از یاد نبرده و انتقام دست نیافتن به پولیکسنا را از او می گیرد. خدایان و حتی آتنه خدای جنگ و درایت که پولیکسنا سالها راهبه معبدش بود نیز توان ممانعت از انجام این کار را که به نام آنها انجام می گیرد، ندارند یا بعد از آن از اتفاق افتادنش هیچ گونه ابراز ناخوشنودی گری نمی کنند.
آتنه خدابانوی کینه جو نیز به پادافره کاری که آژاکس لوکری در برابر تندیسش کرده بود از او و دیگر یونانی ها انتقام گرفت ولی هنگامی که راهبه اش را به سبب وفاداری به او و معبدش و دروغی که روان آشیل کینه جو بهمین خاطر گفت سر بریدند، ساکت ماند. تازه کینه خواهی آتنه از آژاکس لوکری خود سبب پدید آمدن آشفته بازار دیگری در دستگاه خدایان گردید.
این بود مختصر داستان آشیل قهرمان یونانی که چونان اسفندیار روئین تن بود و تنها عضوی از بدنش روئین تن نشده بود که همانند اسفندیار زخمی گشتن آن عضو روئین تن نشده هم سبب مرگ او شد.
بجز این شباهت ظاهری ( که در آن در مورد اعضای روئین نشده پیکرهای ایشان جای بحث های فلسفی بسیاری باقیست) من هیچگونه شباهت فلسفی و معنوی وکرداری و رفتاری و حتی داستانی هم میان این دو نمی بینم. آشیل نمونه بارزی از تبلور نتیجه خواسته ها و امیال هوسبازانه خودش، دیگران و خدایان یونانی است. بجز از کشتن و سرانجام نیز کشته شدن هیچ عمل بزرگ دیگری از وی سراغ نداریم. هیچ ایده و فلسفه و مکتب برجسته خاصی را نمایندگی نمی کرد که بتوان گفت برای زنده نگاهداشتن این آرمانهایش بود که او به این اعمال دست زد. حتی به جنگ رفتنش هم به خواست خودش نبود. اودیسه جنگجوی حیله گر به سیکروس رفته و او را از میان عیش و نوش فریب داد و پای او را به جنگ کشاند. به عبارتی دیگر بازیچه دست دیگران و وسیله ای برای آنها شد تا ایشان به مقاصد خویش برسند.
در آغاز جنگ آشیل با ملکه آمازونها پنته سیلا که زنی بسیار دلیر و جنگجو و همزمان هم زیبا بود می جنگد و با یک ضربه شمشیر به قتلش می رساند. درست در همان لحظه ای که ملکه کشته می شود، آشیل عاشقش می گردد. در میان جنگ بخاطر زنی با آگاممنون اختلاف پیدا می کند و می خواهد از جنگ کنار بکشد و بازگردد، این بار کشته شدن معشوقش در میدان جنگ است که او را به میدان باز می گرداند.
او در میدان جنگ تنها خوب می جنگد ورنه از مردانگی چیزی در او نمی بینیم. بیشتر انتقام جو، روان پریش و بزن بهادر است تا قهرمانی آرمانی. در داستان اسطوره او گفته شده که بهنگام بدنیا آمدنش از مادرش پرسیده شد که آیا زندگی پر افتخاری برای او آرزو می کند که سرانجامش مرگ زودرس است و یا عمری طولانی و بی افتخار عمده و مادرش نیز زندگی پرافتخار را برای او برگزید.
من چون به داستان و اسطوره آشیل نیک بنگرم بجز خوب جنگیدن وکشتن دیگر مبارزان در میادین جنگی بدون داشتن هیچگونه ترحمی و ملاحظه ای که تازه آنهم نه برای دفاع از ملت و کشور و نه برای حفظ ارزشی والا و انسانی و منطق پسند بلکه برای رسیدن افرادی دیگر که شرح کوتاهی از زندگیشان را بازگفتم، به مقاصدشان بود، چیز افتخار آمیزی در سراسر زندگی او نمیابم. روح او پس از مرگش هنوز هوسباز و انتقام جوی باقی مانده بود.
بازگویی داستانهای او از سوی یونانی ها با شیفتگی و اعتقاد و احترام ایشان به فرهنگ و گذشته هایشان بود که از داستان آشیل قهرمانی اسطوره ای ساخت و ورد زبانهایش در جهان کرده و راهش را برای ورود به مناظرات فلسفی و تاریخی اسطوره ای هموار ساخت. اسکندر مقدونی آشیل را یک فرد نمونه می شناخت و برای او ستایش مخصوصی قائل بود.
در مورد اسفندیار علیرغم همه کوته بینی ها و نابخردیهایش و میل زیادش به پادشاه شدن ما چنین صفات دون و یا اعمالی مشابه کارهای آشیل را نمی بینیم. از اینرو مقایسه اسفندیار با آشیل یونانی و زیگفرید آلمانی و اسکاندیناوی و امثالهم تنها به صرف روئین تن بودن شخصیت های این اسطوره ها بنظر من بسیار دور از انصاف و ساده نگریست. اگر قرار باشد که شخصیت اسطوره ای اسفندیار را با شخصیتی اسطوره ای یونانی مقایسه نمائیم، من بیشتر طرفدار مقایسه اسطوره اسفندیار با اسطوره دایدالوس صنعتگر هستم.
پایان