جستجوگر در این تارنما

Saturday, 7 November 2015

دو داستانِ آفریقایی

 نخلِ بارور
نخل کوچکی در حاشیه واحه ای به خوبی در حالِ رشد بود. روزی مردی در حالِ گذشتن از کنارِ واحه، چشمش به نخلِ کوچک افتاد و حسادتش گرفت که چرا نخل چنین خوب در حالِ رشد است در حالیکه درختان باغِ او رشدِ خوبی ندارند.
از آنجا که زدنِ درخت حرام بود و مرد نیز حسود، به فکر افتاد که سنگی‌ بر سرِ راهِ رشدِ درخت بگذارد.
به همین سبب نیز سنگِ بسیار بزرگی‌ را یافت و با بدبختیِ تمام به بالایِ تاجِ درخت محکم ببست و آویزان نمود. پس از پایانِ کار او در حالیکه لبخندِ پلیدی بر چهره داشت از محل دور شد.
نخلِ جوان که زندگی‌ِ خود را در خطر میدید و در راهِ افگندن سنگ از سر راهی‌ نمیافت  چاره را در آن‌ دید که برایِ پای برجا ماندن، هر چه بیشتر ریشه خود را در خاک محکمتر کند تا نیفتد.
هر روز ریشه اش پایین تر میرفت تا سرانجام روزی در ژرفایِ زمین به آب رسید.
از آن‌ پس رشدِ نخل تند تر و با شتاب تر شد بگونه ای که از همه درختانِ واحه پیشی‌ گرفت.
سالها پس از آن رهگذران که از کنارِ واحه رد می‌شدند نخلِ قوی و زیبایی‌  را می‌دیدند که بر سرِ خود سنگی‌ بزرگ دارد و همگی‌ شگفت زده می‌شدند که آن‌ سنگ چیست و آنجا چه می‌کند؟
تنها خودِ نخل بود که با خود می‌اندیشید، به یمنِ سنگِ مردِ دیوانه ای خواستِ به زندگی‌ در من افزونی گرفت و برایِ زنده ماندن چنان تلاش کردم که از دیگران نیز پیشی‌ جستم.



میمون و مردِ دانا
میمونی بر بالایِ درختِ نارگیلی نشسته بود و به پایین نگاه میکرد که مردِ دانایی‌ خواست از آنجا بگذرد.
میمون نارگیلی از درخت کند و به سویِ مرد پرت کرد.
نارگیل به مرد اصابت کرد و به سرِ او خورد و بر زمین افتاد.
دانا نارگیل را از زمین برداشت و به بالا نگاه کرد. جایِ میمون خوب و محکم بود و از دستِ مردِ دانا چیزی بر نمی‌آمد، پس نارگیل را شکست و آبش را نوشید و میوه اش بخورد و از پوستش برایِ خود کاسه درست کرد و به راهِ خود ادامه داد.


No comments: