عهد کردم که دگر می نخورم در همه
عمر
بجز از امشب و فردا شب و شبهای دگر
امشبی را که در آنیم غنیمت شمریم
شاید ای جان نرسیدیم به فردای دگر
پیوسته کوشش میکنم که خود و این
وبلاگ را به سیاست نزدیک نکنم ولی هر از گاهی چیزی پیش میآید و این کار را اجتناب
ناپذیر میسازد.
بیشک داستانِ جمشید پادشاهِ اسطوره
ایِ اقوامِ هند و ایرانی را میشناسید و با آن آشنائی دارید. نامِ پدرِ جمشید به هندی ویوسونت و به ایرانی
ویونگهنت بود.
انجامِ بسیاری از کارهایِ نیکو و
نوآوریهایی که به مردمان کمک میکردند تا آسان تر زندگی کنند، مانندِ پیدایشِ خط،
ذوبِ فلزات، فراهم نمودنِ پوشش برایِ مردمان، انجامِ کشاورزیِ نوین، ساختِ عطرهایِ
خوش بوی و بسیاری چیزهایِ دیگر را به او نسبت میدهند. او را جامی بود که چون به
درونِ آن مینگریست، احوال جهان و جهانیان بر وی آشکارا میگشت و او میتوانست بر
اثرِ آن به سختی های زندگی ایشان پی برده و آسانتر به آنها کمک نماید.
مردمان نیز خوشنود بودند و روزگار
هم میگذاشت تا اینکه جمشید غره شد و دست به کارهایی زد که نه موردِ پسند
اهورامزدا بود و نه مردمان را خوشنود مینمود و فشارهای مالی بدیشان وارد میساخت.
اهورا مزدا در سه نوبت به او
هشدار داد تا اینکه سرانجام فره ایزدی را از او باز ستاند و جمشید که دیگر
پشیتبانیِ خدا و مردم را نداشت تنها و منفور گردیده و صد سال فراری و پنهان بود تا اینکه زمانیکه
در دریای چین ( دریا بزبان ایرانی خاوری معنای رودخانه را میدهد؛ سیردریا،
آمودریا. شاید اینجا مقصد از دریای چین رودخانه ایرتیش بوده باشد که از مرزهای
ایران بسیار دور بود و جمشید خود را آنجا امن میپنداشت ) به وسیله ضحاکِ ماردوش سرنگون گشت و او را با اره از میان به دو نیم کردند.
بر او تیره شد فره ایزدی
به کژی گرائید و نابخردی
پدید آمد از هر سوی، خسروی
یکی نامجویی ز هر پهلوی
سپه کرده و جنگ را ساخته
دل از مهر جمشید پرداخته
کی اژدها فش بیامد چو باد
به ایران زمین، تاج بر سر نهاد
صدم سال روزی به دریای چین
پدید آمد آن شاه ناپاک دین
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به آرش سراسر به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد
اوضاع و احوالِ
سیاستمدارانِ کشورهایِ غربی که عمدتاً نیز به روشهایِ دموکراتیک از سویِ مردم
انتخاب شده بودند، مرا به یاد جمشید و غره گی و خود بالا بینیش میاندازد.
امروزه میبینیم که در عمده
کشورهایِ غربی به محضِ اینکه از سویِ مردم رفراندومی انجام گیرد، نتیجه غالباً مخالف
سیاست های هیئتهای حاکمه و به ضررِ سرانِ وقتِ کشورها تمام میشود. مردم از سیاستها و کنشهایِ
منتخبینِ خود راضی به نظر نمیرسند.
در انگلستان مردم به کامرون پشت
میکنند، در آلمان به خصوص در بخشِ شرقیِ آن مردم از احزاب خود را جدا کرده و به
طرفداری از حزبِ دست راستیِ آلترناتیوی برایِ المان روی آوردند، در فرانسه
طرفدارانِ لوپن رو به افزایش میگذارند، در هلند به همچنین، در لهستان دولتی انتخاب
میگردد که به تمایلاتِ نه چندان میانه رویِ مردم، رویِ خوش نشان میدهد و به تمامِ
خواستههایِ اتحادیه اروپا وقعی نمینهد، در ایتالیا بر اثرِ همه پرسی و شنیدنِ نه
از سویِ مردم، نخست وزیر کناره گیری میکند، در آمریکا بر خلافِ انتظارِ همگانی
ترامپ به قدرت میرسد.
آیا مردمان کشورهای گوناگون دیگر
نمیخواهند دستاوردهای دموکراتیک خود را حفظ نمایند؟ پاسخ آشکار است. واضح است که
میخواهند ولی بنظر میرسد که چیزی پیش آمده باشد. چه شده است؟ اینرا بایستی در
بازدهیِ سیاستِ داخلیِ این کشورها جستجو کرد و اینکه آیا این بازدهیها موافقِ
میل و خواسته رای دهندگان بودهاند؟ آیا داستان مزرعه حیوانات جرج اورول تکرار
عملی شده است.
خاستگاهِ نارضایتیِ مردمان در همه
این کشورهای گوناگون، مختلف میباشند مگر در دو موضوع که به نظر میرسد ریشهِ یکسان
داشته باشند.
ترس از آمدنِ بیرویه خارجیها که به
سختی خود را با قوانینِ اجتماعیِ اینجا مطابقت میدهند و از آنهم مهمتر اعمال نفوذ
لابیهایِ بانکی و اقتصادی در سیاست و مهار نمودن آن.
بانکها زمانی در غرب سیاست را
عرضه و جولانگاهِ خواستهای خود کرده بودند. بی محابا به آب و آتش میزدند. اگر
سود میکردند که حاضر به تقسیمِ آن با کسی نبودند و اگر ضرر میکردند بلافاصله
دولتها را تحتِ فشارهایِ مالی و اخلاقی قرار میدادند تا از پولِ مالیاتهایی که
از مردم جمع میگشتند، به آنها پشیتیبانی دهند.
هر بار هم که دولتی مقاومت میکرد،
به او گوشزد میکردند که بانک مجبور میشود برایِ حفظِ موقعیتِ مالی خود دست به
اقداماتی بزند که به بیکاریِ بسیاری منتهی خواهد شد.
نتیجه این گشت که مالیاتهای پنهان
افزایش یافتند، تور خدمات اجتماعی دولتها سوراخهایشان بزرگتر شد و در این میان نیز
بخاطر نبود امنیت رفاهی آینده میل نسل جوان به تشکیل خانواده کمتر گشت و همین کم
شدن تعداد جوانان باعث گشت که آنهایی هم که بودند عمدتا توسط خانواده و اطرافیان
نازپرورده گردند.
دایره ای اهریمنی پدید آمده بود که
در آن تنها صاحبان سرمایه سود میبردند و از آینده خود مطمئن بودند و وابستگان به
ادارات دولتی. اینان نیز تاحدی نسبتا مرفه و تامین بودند.
سیاستمداران را نیز بنظر میرسید که
غمی و همی نباشد و خود را فراتر از مردم دیده و میپنداشتند. تنها هنگامیکه زمان
انتخابات نزدیک میشد و فرامیرسید، روی به ایشان میآوردند تا آراء ایشان را بسوی
خویش جلب نمایند. اینرا در غالب مناظره ها و مصاحبه های تلویزیونی و مطبوعاتی نیز
انجام میدادند که در این اواخر دیگر مناظره ها و مصاحبه هایشان جنبه شخصی بیشتر
بخود گرفته بود تا ملی و میهنی.
جمشیدهای غرب نابرده عبرت از
داستان جمشیدها، فعال گشته بودند و نمیدیدند که چگونه مردم را از خود میگریزانند.
اگر نظر مخالفی هم میشنیدند، بیشتر کوشش میکردند تا با برچسب زدن های بیجا طرف را
منکوب نمایند. زمانی هم این روش تا حدی کارگر افتاده بود ولی رشد احزابی مانند
آلترناتیوی برای آلمان، حزب بانو لوپن در فرانسه، احزاب افراطی ایتالیا و هلند و
اتریش نتیجه نهایی روشهای نامردمی و پنهان کارانه ایشان بود. در آلمان شش سال تمام
پشت درهای بسته مذاکره دموکراتیک ( ! ! ) اقتصادی با آمریکا انجام میگیرد بدون
اینکه مردم از آن مطلع باشند و آنها را در جریان جزئیات قرار دهند. تا اینکه ماجرا
بصورت اتفاقی بیرون میافتد و جنجال برپا میشود.
آمدن پناهندگانی که عمدتا خانه و
کاشانه خویش را بر اثر جنگهایی از دست داده اند که مسببش در واقع سلاح سازان و
سیاستمداران دیگر کشورها بودند، نیز به حدت و شدت ماجرا افزود. بخصوص اینکه چند
عمل تروریستی نیز در میان خود اروپا انجام گرفت و مردمانی را که نزدیک به هفتاد سال مستقیما
درگیر هیچ جنگی نبوده و خود را کاملا امن میپنداشتند، شدیدا وحشتزده و پریشان کرد.
اینها همه بیان تنها گوشه ای از مسائل بودند.
مشکل بتوان گفت که آینده چه چیز را عرضه خواهد کرد. تنها
این میان داستان جمشید مرتب تداعی معانی گشته و موجبات نگرانی را فراهم میآورد
No comments:
Post a Comment