پیرزنی در میدان ده بر زمین مینگریست و فعالانه بدنبالِ چیزی میگشت. او چنان این کار را با دقت و جدّیت انجام میداد که دیگران بر حالش رقت آوردند و از او پرسیدند بدنبالِ چه چیز میگردد؟
پیرزن پاسخ داد، سوزنی گم کرده ام و بی آن چیزهای پاره و از هم جدا شده ام را دیگر وصله کردن نتوانم.
نخست تنها چند نفر ولی بزودی همه اهلِ ده به همراه او در میدان بدنبا سوزن را میگشتند. چند ساعتی که گذشت برخی بی صبر شدند و از او پرسیدند، مطمئنی که سوزنت را اینجا گم کرده ای؟
پیرزن پاسخ داد، اینجا نه، بلکه در خانه گم کرده ام.
فریاد از همگی بر آمد که پس چطور در اینجا بدنبالش میگردی و ما را نیز سرگردان میکنی؟
پیرزن پاسخ داد، این تنها راهی بود که از اندیشه ام گذر کرد تا به شما عملا بفهمانم، چیزی را که در درونِ خود گم میکنید هیچگاه در بیرون نجویید که اصلا نیابیدش.
No comments:
Post a Comment