رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
شعر بالا از حافظ نخستین چیزی بود که بمحض ورود به ساختمان نه چندان زیبای پروازهای خارجی فرودگاه شیراز به چشمم خورد و بگونه شگفت انگیزی مرا تحت تاثیر قرار داد به صورتی که وصف این حال خود نتوانم کرد.
پیشتر از آن سالی یکی دوبار به ایران میرفتم ولی اکنون پس از دو سال بود که شهر خود بازمیگشتم و در طی مدت پرواز مرتب بیاد شعر سعدی " سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد" میافتادم.
بیش از چند روز نبود که در شیراز بودم که میل به رفتن در همان مسیری کردم که بهنگام دانش آموزی روزانه چهار بار میپیمودم تا به دبیرستان خود رفته و بازگردم. پس چنین کردم.
گذشتن از کنار هر دکانی و هر خیابان و کوچه ای خاطره ای را زنده میکرد. راه بازگشت را از سوی دیگر همان خیابانی که از آن گذشته بودم انتخاب کردم و همین نیز سبب گردید که این سطور را بنویسم زیرا در مسیر بازگشت از کنار یک کتابفروشی گذشتم که 68 سال است برای شیرازیها نامی آشناست و در نوع خود به اسطوره ای مبدل گشته.
بدرون دکان رفتم و سلامی کردم. خودش بود. آقای بلادی. من به کتابفروشی بلادی رفته بودم. تنها نشسته بود و در میان افکار خویش و کتابهایش غرق شده بود. نخست سلامم را پاسخ داد و سپس سرش را بالا آورد. تا مرا دید لبخندی زد و با صدایی آرام گفت : شما باز تشریف آوردید؟ گفتم : با اجازه تان. پرسید چند وقت بود که ایران نبودید؟ گفتم : دوسال. گفت : به سلامتی و من پاسخ دادم سلامت باشید.
پرسید کتابی در نظر دارم؟ پاسخ دادم بلی و به یکی از کتابهایی که در پشت شیشه بود اشاره کردم. موضوع کتاب کوهمره و کمربند سبز فارس بود. به جلوی پیشخوان اشاره کرد و گفت جلوی دستتان است و سپس پرسید که چرا میخواهم این کتاب را بخرم. با شرمندگی پاسخ دادم که با وجود اینکه دوباره به این منطقه رفته ام ولی چیز زیادی در مورد آن و مردمانش نمیدانم. لبخندی زد و گفت : بله.
گرم گفتگو بودیم که خانم جوانی با همراه وارد شد و سلام کرد. سپس آقای بلادی را به همراه خود معرفی نمود و گفت از زمانیکه بچه بوده، اکثر لوازم التحریر و کتابهای مورد نیاز خود را از اینجا میخریده.
عجب شباهتی به دوران نوجوانی و جوانی خودم داشت این تعریف. خانم جوان که اکنون مقیم انگلستان است پرسید آقای بلادی، نام خدا هنوز تغییری نکردید. چه میکنید که جوان مانده اید؟
حقیقتا نیز اگر به چهره این مرد بنگرید، هیچگاه نمیتوانید حدس بزنید که 86 ساله است.
پاسخ داد: غذا مناسب و کم میخورم، عمرا سیگار نکشیده ام و ورزش میکنم حتی تا به امروز.
در این میان چند نفر دیگر هم آمدند و یا خرید کردند و یا به کتابها نظری انداختند و رفتند. زن جوان که هنوز هم در کتابفروشی بود گفت از زمانیکه یادم میآید مغازه شما اینجا بوده. آقای بلادی به آرامی پاسخ داد: دقیقا از سال 1322 و ادامه داد که از کلاس سوم متوجه گردیده بود که به خواندن و کتاب علاقه فراوانی دارد.
در جوانی پس از به پایان رساندن دوران دانش آموزی با وجودیکه این امکان برایش میسر بود که شغل پدر را ادامه دهد و زندگی نسبتا راحت و مطمئنی را به پیش ببرد، ترجیح داد که این کتابفروشی کوچک را باز نموده و بهمراه کتابهایش از صفر شروع کند. پدر آقای بلادی نانوا بود و نانوایی معتبری داشت. خانم جوان پرسید که آیا اجازه دارد تا بهمراه او عکسی بیادگار بگیرد که پاسخ آقای بلادی مثبت بود.
در جوانی پس از به پایان رساندن دوران دانش آموزی با وجودیکه این امکان برایش میسر بود که شغل پدر را ادامه دهد و زندگی نسبتا راحت و مطمئنی را به پیش ببرد، ترجیح داد که این کتابفروشی کوچک را باز نموده و بهمراه کتابهایش از صفر شروع کند. پدر آقای بلادی نانوا بود و نانوایی معتبری داشت. خانم جوان پرسید که آیا اجازه دارد تا بهمراه او عکسی بیادگار بگیرد که پاسخ آقای بلادی مثبت بود.
زن جوان و همراهش ما را ترک کردند و رفتند. لبخند هنوز بر لبهای آقای بلادی بود و گفت : هنوز برخیها به من لطف دارند.
از آقای بلادی خواهش کردم تا کتابی بجز آنکه من انتخاب کرده بودم برای خرید به من معرفی کند. هر بار که نزد او میروم چنین خواهشی از دارم. گفت : منتظر این جمله ات بودم و بلافاصله کتابی را نشان داد و من نیز بدون درنگ برداشتمش. ترجمه ای بود از خانم گیتی خوشدل.
دیروقت شده بود و آقای بلادی قصد رفتن به خانه را داشت. میخواست که اتوبوس را از دست ندهد. من نیز بلافاصله متوجه شدم و پیش از آنکه خداحافظی کنم از او شنیدم که با خود میگفت : در انگلیس هم یادی از من میکنند.
گفتمش : حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت.
خنده آرامی کرد و بیت را ادامه داد : آری به اتفاق جهان میتوان گرفت. شما لطف دارید.