مرغی نهاد روی بباغی ز
خرمنی
ناگاه دید دانهٔ لعلی
به روزنی
پنداشت چینهایست، بچالاکیش ربود
آری، نداشت جز هوس چینه
چیدنی
چون دید هیچ نیست فکندش بخاک و رفت
زینسانش آزمود! چه نیک
آزمودنی
خواندش گهر به پیش که من لعل روشنم
روزی باین شکاف فتادم ز
گردنی
چون من نکرده جلوهگری هیچ شاهدی
چون من نپرورانده گهر
هیچ معدنی
ما را فکند حادثهای، ورنه هیچگاه
گوهر چو سنگریزه نیفتد
به برزنی
با چشم عقل گر نگهی سوی من کنی
بینی هزار جلوه بنظاره
کردنی
در چهرهام ببین چه خوشیهاست و تابهاست
افتاده و زبون شدم از
اوفتادنی
خندید مرغ و گفت که با این فروغ و رنگ
بفروشمت اگر بخرد کس،
به ارزنی
چون فرق در و دانه تواند شناختن
آن کو نداشت وقت نگه،
چشم روشنی
در دهر بس کتاب و دبستان بود، ولیک
درس ادیب را چکند طفل
کودنی
اهل مجاز را ز حقیقت چه آگهیست
دیو آدمی نگشت به اندرز
گفتنی
آن به که مرغ صبح زند خیمه در چمن
خفاش را بدیده چه دشتی،
چه گلشنی
دانا نجست پرتو گوهر ز مهرهای
عاقل نخواست پاکی جان
خوش از تنی
پروین، چگونه جامه تواند برید و دوخت
آنکس که نخ نکرده بیک
عمر سوزنی
No comments:
Post a Comment