خارج از دهی در هند و نه چندان
دور از ده، درختِ تنومند و کهنی بود که پیکرش حکایت از سالهایِ گذشته
بر او میکرد. سدهها این درخت آنجا ایستاده و آمدنها و رفتنها دیده و خیلی چیزها
فرا گرفته بود.
مردمِ ده از درخت خیلی
خوششان میآمد، هرگاه از کارهایِ روزمره خود فارغ میشدند، پیش میآمد که به
زیرِ سایهِ این درخت میخرامیدند و مدتی را آنجا به سر میبردند.
اینگونه بود که پدربزرگها و مادر
بزرگها لمیده در زیرِ درخت به بازی کردنِ نوادگان مینگریستند و یا گاهی
خانوادهها در زیرِ درخت به برگزاری جشن و سرور میپرداختند. با وجودِ
این کسانی بودند که در زیرِ درخت نشسته و بجایِ لذت بردن، از
گرفتاریهایِ زندگیشان ناله میکردند.
روزی مردِ پیر و فرهیختهای
که از ده گذر میکرد درخت را دید، به زیرش رفت، آنجا لمید و پس از مدتی لمیدن
برخاست و اعلام کرد که این درختِ کهن خاصیتِ شگفت در خود دارد. „
برایِ اینکه به این خاصیتِ شگفتِ درخت
پی ببرید، کافیست که به خانههایِ خود رفته، غصه و ناراحتی بزرگی که
دارید بر رویِ کاغذی نوشته، سرِ آن را ببندید و به اینجا بیاورید و به درخت
بسپرید.
همه چنین کردند، زود به خانه رفته
و بزرگترین غمی را که داشتند بر کاغذی نوشته، درش را بستند و در پاکتی گذاشته به
سویِ درخت بازگشتند.
هنگامیکه که میخواستند پاکتها را
به درخت وصل کنند، پیرمردِ فرزانه گفت درخت پاکتِ شما را تنها زمانی
میپذیرد که شما نیز پاکتی از او قبول کنید.
با کمی تامل اهالی ده این شرط را
قبول کردند برخی هم بدون تامل قبول کردند و با عجله پاکتِ خود را به درخت
آویختند و پاکتی دیگر از شاخهای برگرفتند و به خانه برگشتند.
در آنجا زمانیکه پاکتها را باز
کردند و گرفتاریِ درونِ پاکت را دیدند، متوجه شدند که این گرفتاری به
اندازه گرفتاریِ خودشان بزرگ است، برخیها که حتی گرفتاریِ بزرگتر
نصیبشان گشته بود.
سریع پاکتها را به سویِ
درخت برگرداندند و پاکتِ خویش را با گرفتاریِ که از پیش داشتند ولی
برایش تاحدی راهِ حل میشناختند، برداشته و بازگشتند.
بیشترِ آنها لبخندی به درخت
زده و تشکر هم کردند، گویی که به چیزی مهم در زندگی که تا آنزمان برایشان نا آشنا بود، پی برده باشند.