جستجوگر در این تارنما

Saturday, 29 March 2014

درخت آگاهی‌

خارج از دهی‌ در هند و نه‌ چندان دور از ده، درختِ  تنومند و کهنی بود که پیکرش حکایت از سالهایِ  گذشته بر او میکرد. سده‌ها این درخت آنجا ایستاده و آمدنها و رفتنها دیده و خیلی‌ چیزها فرا گرفته بود.
مردمِ  ده از درخت خیلی‌ خوششان می‌آمد، هرگاه از کارهایِ  روزمره خود فارغ می‌شدند، پیش می‌آمد که به زیرِ  سایهِ  این درخت میخرامیدند و مدتی را‌ آنجا به سر می‌بردند.
اینگونه بود که پدربزرگ‌ها و مادر بزرگ‌ها لمیده در زیرِ  درخت به بازی کردنِ  نوادگان مینگریستند و یا گاهی‌ خانواده‌‌ها در زیرِ  درخت به برگزاری جشن و سرور میپرداختند. با وجودِ  این کسانی‌ بودند که در زیرِ درخت نشسته و بجایِ  لذت بردن، از گرفتاریهایِ  زندگی‌شان ناله میکردند.
روزی مردِ  پیر و فرهیخته‌ای که از ده گذر میکرد درخت را دید، به زیرش رفت، آنجا لمید و پس از مدتی‌ لمیدن برخاست و اعلام کرد که این درختِ کهن خاصیتِ  شگفت  در خود دارد. „ 
برایِ  اینکه به این خاصیتِ  شگفتِ درخت پی‌ ببرید، کافیست که به خانه‌هایِ  خود رفته، غصه و ناراحتی‌ بزرگی‌ که دارید بر رویِ کاغذی نوشته، سرِ  آن را ببندید و به اینجا بیاورید و به درخت بسپرید.
همه چنین کردند، زود به خانه رفته و بزرگترین غمی را که داشتند بر کاغذی نوشته، درش را بستند و در پاکتی گذاشته به سویِ  درخت بازگشتند.
هنگامیکه که میخواستند پاکتها را به درخت وصل کنند، پیرمردِ  فرزانه گفت درخت پاکتِ  شما را تنها زمانی‌ می‌پذیرد که شما نیز پاکتی از او قبول کنید.
با کمی‌ تامل اهالی ده این شرط را قبول کردند برخی هم بدون تامل قبول کردند و با عجله پاکتِ  خود را به درخت آویختند و پاکتی دیگر از شاخه‌ای برگرفتند و به خانه برگشتند.
در آنجا زمانیکه پاکت‌ها را باز کردند و گرفتاریِ  درونِ  پاکت را دیدند، متوجه شدند که این گرفتاری به اندازه گرفتاریِ  خودشان بزرگ است، برخی‌‌ها که حتی گرفتاریِ  بزرگتر نصیبشان گشته بود.
سریع پاکت‌ها را به سویِ  درخت برگرداندند و پاکتِ  خویش را با گرفتاریِ که از پیش داشتند ولی برایش تاحدی راهِ حل میشناختند، برداشته و بازگشتند.

بیشترِ  آنها لبخندی به درخت زده و تشکر هم کردند، گویی که به چیزی مهم در زندگی‌ که تا  آنزمان برایشان نا آشنا بود، پی‌ برده باشند.


چاره - فردوسی

.چو  ایرانیان   آگهی   یافتند
یکایک  سوی چاره  بشتافتند
.
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور !


Thursday, 27 March 2014

ریچارد نلسون فرای

با کمال تاسف خبر رسید که پروفسور ریچارد نلسون فرای شرقشناس و ایران شناس سوئدی تبار آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد که پیوسته در محافل بین المللی و مرجع  از نام شاخاب پارس دفاع مینمود، امروز بیست و هفتم ماه مارس درگذشت.
روانش شاد باد و یادش گرامی.

پروفسور نلسون فرای که در زمان دانشجویی و جوانی خود سفرهایی به کشورهای ایران؛ افغانستان و هندوستان کرد، به زبانهای باستانی پهلوی، سغدی و اوستایی آشنایی کامل داشت. از دیگر زبانهای منطقه، او زبانهای ارمنی، پشتو، ازبکی و فارسی دری را میشناخت و میتوانست با آنها گفتگو نماید. وی فارسی را در آمریکا فراگرفت و پسان چنان در این زبان تبحر یافته بود که توانست کتاب تاریخ بخارا را با کمک یک ایرانی مقیم آمریکا، برگرداند (ترجمه کند). او در بخشی از دوران جنگ جهانی دوم (1942 – 1944) در افغانستان بسر برد و سالها بعد مدیریت بخش پژوهشهای آسیایی دانشگاه شیراز را بعهده گرفت (1970 – 1976) . فرای با دریافت پشتیبانی مالی از آقاخان رهبر فرقه اسماعیلیه موفق گشت تا کرسی ایران شناسی را در دانشگاه هاروارد بنیاد نماید.
پروفسور نلسون فرای وصیت کرده بود که پس از مرگش او را در اصفهان به خاک بسپارند.

زانرو که کارهای او مایه خوشنودی و دلگرمی دوستداران فرهنگ و تاریخ ایرانی میگشت، نگاره زیر را بیاد او برای این نوشته پسندیدم  تا بدینوسیله به سهم خویش سپاس خود را از او بیان نمایم.



Wednesday, 26 March 2014

زندگی ز سر گیرم - ملک الشعرای بهار

برخیزم و زندگی ز سر گیرم                  وین رنج دل از میانه برگیرم
باران شوم و به کوه و در بارم                اخگر شوم و به خشک و تر گیرم
یک ره سوی کشت نیشکر پویم               کلکی ز ستاک نیشکر گیرم
زان نی شرری به پاکنم وز وی               گیتی را جمله در شرر گیرم
در عرصهٔ گیر و دار بهروزی                آوبز و جدال شیر نرگیرم
داد دل فیلسوف نالان را                        زبن اختر زشت خیره سرگیرم
با قوت طعم کلک شکر زای                  تلخی ز مذاق دهر برگیرم
ناهید بر خمه تیزتر گردد                       چون من سر خامه تیزتر گیرم
کلک ازکف تیر، سرنگون گردد             چون من ز خدنگ خامه سرگیرم
از مایهٔ خون دل به لوح اندر                  پیرایه گونه‌گون صور گیرم
هنجار خطیر تلخ کامی را                     بر عادت خوبش بی‌خطر گیرم
پیش غم دهر و تیر بارانش                    این عیش تباه را سپر گیرم
در عین برهنگی چو عین‌الشمس            از خاور تا به باختر گیرم
وین سرپوش سیاه‌بختی را                     از روی زمین به زور و فر گیرم
وان میوه که آرزو بود نامش                  بر سفرهٔ کام‌، در شکر گیرم
چون خاربنان به کنج غم‌، تاکی               بر چشم امید، نیشتر گیرم؟
آن به که به جوببار آزادی                      پیرایه سرو غاتفر گیرم
باغی ز ایادی اندرین گیتی                     بنشانم و گونه‌گون ثمر گیرم
آن کودک اشک‌ریز را نقشی                  از خنده به پیش چشم تر گیرم
وآن مادر داغدیده را مرهم                    از مهر به گوشهٔ جگر گیرم
شیطان نیاز و آز را گردن                      در بند وکمند سیم و زرگیرم
از کین و کشش به‌جا نمانم نام                  وین ننگ ز دودهٔ بشر گیرم
آن عیش که ‌تن از آن شود فربه               از نان جوینش ماحضر گیرم
وان کام که جان ازو شود خرم                نُزل دو جهانش مختصر گیرم
یک‌باره به دست عاطفت‌، پرده                ازکار جهان کینه ورگیرم
وین نظم پلید اجتماعی را                       اندر دم کورهٔ سقرگیرم
وین ابرهٔ ازرق مکوکب را                     زانصاف‌، دو رویه اَسترگیرم
و آنگاه به فر شهپر همت                        جای از بر قبهٔ قمر گیرم
شبگیر کنم به صفهٔ بهرام                        و آن دشنهٔ سرخش ازکمرگیرم
زان نحس که بر تراود از کیوان              بال و پر و پویه و اثر گیرم
وان دست که پیش آرزوی دل                  دیوارکشد، به خام درگیرم
نومیدی و اشک و آه را درهم                  پیچیده به رخنهٔ قدر گیرم
واندر شب‌وصل‌، پردهٔ غیرت                   در پیش دریچهٔ سحر گیرم
وانگاه به سطح طارم اطلس                    با دلبر دست در کمر گیرم
با بال و پر فرشتگان زانجای                   زی حضرت لایموت پر گیرم


Tuesday, 25 March 2014

خزه‌ای که پس از ۱۵۰۰ سال دوباره شروع به رشد کرد

پژوهشگران بتازگی متوجه گشتند که سرما همه نباتات را از میا‌‌ن نمیبرد.
آنها در زمینهایِ قطبِ جنوب به بقایایِ خزه‌هایی‌ دست یافتند که کهن بودنِ آنرا پسان توانستند چیزی میا‌‌نِ ۱۵۳۰ تا ۱۷۰۰ سال تخمین بزنند.
این خزه را که از عمقِ ۱،۱ متری زیرِ زمینِ قطبِ جنوب برداشته بودند، توانست در آزمایشگاه دوباره بشکفد.
پژوهشگراناین خزه را  ۸ ساعت  در تاریکی و در دمایِ ° ۰  و سپس به مدتِ ۱۶ ساعت در دمایِ  ° ۲۰ و روشنایی نگاه داشتند. پس از ۵۵ روز  خزه شروع به رشد کرد و شکفت.

در سالِ ۲۰۱۲ هم پژوهشگران توانسته بودند که بقایایِ یک گیاهِ ۳۰ هزار ساله را دوباره جان ببخشند اما اینکار را با قبولِ هزینه‌هایِ سنگین و به سختی انجام دادند.


Thursday, 20 March 2014

نوروزتان پیروز باد

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است 
د رصحن چمن روی دل افروز خوش است
از دی  که  گذشت هیچ  از او  یاد مکن 
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است


Sunday, 16 March 2014

یک گفته زیبا

وقتي كبوتري شروع به معاشرت با كلاغها ميكند پرهايش سفيد ميمانند، ولي قلبش سياه ميشود 


Saturday, 15 March 2014

یکی از نقشهای طبیعت در دنیای امروز



در سبدِ زندگی‌

استادِ  سالخورده و پر تجربه‌ای در کلاس دانشگاه در برابر دانشجویانش ایستاده بود و همگی‌ منتظر بودند که او شروع به تدریس کند اما استاد امروز چونان دگر روز‌ها نمینمود و می‌اندیشید. سر انجام نیز او از دانشجویانش عذر خواهی کرد و از ایشان تقاضا نمود که آنروز تدریس نکند و قول داد که بارِ  دیگر با وسایلِ  تدریس نو به کلاسِ  دانشگاه خواهد آمد.
دانشجویان شگفت زده، به خصوص از موضوعِ  وسایلِ  تدریس نو به او نگریستند ولی چیزی نگفتند و درخواستِ  استاد را پذیرفتند.
روزِ  دیگر که دانشجویان به دانشگاه آمدند، استاد را لبخند زنان پیش از خود در آنجا منتظرِ  خویش یافتند.
همه که آمدند، استاد در پشتِ  میزِ  خود، ایستاده در برابرِ  آنها قرار گرفت و جلویِ  چشمانِ  شگفت زده و کنجکاو شده دانشجویانش کوزه نسبتاً  بزرگی‌ را که دهانه  بسیار گشادی داشت  بر رویِ  میز قرار داد و سپس ۱۰ – ۱۲ قلوه سنگِ  بزرگ را بر رویِ  میز در کنارِ  کوزه گذاشت و آهسته آهسته قلوه سنگ‌ها را در کوزه قرار داد.
پس از اینکه همه قلوه سنگ‌ها در کوزه نهاده شدند، استاد از دانشجویان پرسید که آیا کوزه پر شده؟ همگی‌ پاسخ دادند، بلی.  
مطمئنید؟
و سپس استاد به آرامی از زیرِ  میز مشتی خرده سنگ در آورد و در کوزه ریخت و آن را کمی‌ تکان داد تا خرده سنگ‌ها به پایین لغزیدند و در فضای میا‌نِ  قلوه سنگ‌ها قرار گرفتند. پس از اینکه اینکار تمام شد استاد
از دانشجویان پرسید که آیا کوزه حالا پر شده است؟
اینبار دانشجویان کمی‌ محتاط تر شده بودند و یکی‌ از آنها پاسخ داد، احتمالا، نه‌.
استاد لبخندی زد و گفت پاسخِ  خوبی بود و اینبار از زیرِ  میز مقداری شن بیرون آورد و در درونِ  کوزه ریخت. او اینکار را با حوصله انجام میداد تا اینکه سطح شن به لبه دهانه کوزه رسید.
استاد باز پرسید، کوزه حالا پر شد؟ برخی‌ بلی گفتند و برخی‌ نه‌.
استاد این بار از زیرِ  میز یک بطری آب درآورد و خیلی‌ آهسته آب را به درونِ  کوزه ریخت و صبر کرد تا کوزه لبریزِ  از آب شد.
او دیگر نپرسید که کوزه پر شده یا نه، ‌ بلکه مستقیماً گفت  حالا کوزه پر شد.
این بار او چیزِ  دیگری از دانشجویانش پرسید. او میخواست بداند که آیا دانشجویان منظورش را از انجامِ  این آزمایش دریافته اند؟ هر کسی‌ چیزی گفت که برایِ  استاد پاسخ کافی و کاملا مناسب نبود.
پس کمی‌ مکث کرد و گفت : نتیجه اخلاقی‌ِ  این آزمایش را بایستی‌ اینگونه دریافت، کوزه و محتویاتش زندگی‌ِ  انسان‌ها را تداعی میکنند. اگر تو کوزه را نخست با چیزهایِ  بزرگ پر نکنی‌ و از همان آغاز به فرعیات بپردازی، در پایان برایِ  چیز‌هایِ  بزرگ و پر اهمیت جایی‌ نخواهی داشت.

چیزهایِ  بزرگ و پر اهمیت در زندگی‌ میتوانند، خانواده‌ و کسانِ  بسیار نزدیک در زندگیتان، آرزوهایتان، دانش آموختن و دانش آموزی هایتان، جریانات و اتفاقاتِ  خوب در زندگیتان، تندرستی، اهدافتان، عشق و اعمالتان و غیره باشند.  فراموش نکنید که چیز‌هایِ  مهم را نخست در سبدِ  زندگی‌ قرار دهید پیش از اینکه سبدتان با چیز‌هایِ  کم  اهمیت تر پر شود و شما را بخود مشغول دارند.


Monday, 10 March 2014

خون رزان - حافظ

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست

نوبه زهد فروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست؟

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست

ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است بدین حال گواست

فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
وان چه گویند روا نیست، نگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم؟
باده از خون رزان است نه از خون شماست

این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد، مردم بی‌عیب کجاست؟


Sunday, 9 March 2014

بی خانمان ها و اینترنت

این یک داستان واقعیست که شرحش در رسانه‌هایِ  آلمان گزارش داده شد و نیز میخواهم در اینجا بدان اضافه نمایم که هر چند که از جهاتی توسل به چنین روش‌ها و ابزار پیشرفته به نظر میرسند و تا حدی هم هستند ، اما بیانگرِ  این واقعیتِ  تلخ نیز میباشند که ما امروزه در دنیایِ واقعی هرگاه دچارِ  مشکلات و سرگردانیهایِ  اجتمایی‌ و شخصی‌ میشویم (به تقصیر یا بی‌ تقصیر در اینموردِ  بخصوص چندان فرقی‌ نمیکند) چاره اش را در دنیایِ  مجازی میجوییم و بعضا نیز میابیم. اینکه آیا این روش درست میباشد یا نه‌ را من در موردش اینجا نمیخواهم بنویسم ، خواننده خودش بهتر میداند.

در یکی‌ از روز‌هایِ  سالِ  ۲۰۰۹ در یکی‌ از خیابانهایِ  شهرِ  برلین پایتختِ  آلمان، آسترید ب. که آنزمان ۴۵ ساله بود در برابرِ  یک اینترنت کافه ایستاده بود و بدنبالِ  پناهگاهی می‌گردید تا ساعتی‌ را در آنجا سپری کند.
یک‌ساعت اینترنت، ۱ یورو.  او این اندازه پول هنوز داشت که بتواند بد‌رونِ  دکان برود.
شاید دستگاهِ  جستجوگر پاسخی برایِ  پرسش‌هایِ  آسترید ب. داشته باشد. نخستین چیزی که او از دستگاه جستجوگر پرسید „ زنهایِ  بی‌ سرپناه در برلین“ بود. بلافاصله لیستی از محل‌هایی‌ که زنانِ  بی‌ سرپناه میتوانستند به آنجا بروند به همراه آدرس‌هایِ  آنها پدیدار گشت.
اینترنت در همان نخستین روزِ  بیسرپناهی به آسترید کمک کرد. تا به آنروز آسترید از اینترنت تنها برایِ  بازیهایِ  کامپیوتری و اینترنتی بهره می‌برد اما از امروز به بعد اینترنت به وسیله به ظاهر مهمی‌ در زندگی‌ِ
آسترید مبدل گشت.
در طولِ  خیابان گردیهایش آسترید چیزیهایِ  نوی یاد گرفت و اینترنت به  او گونه‌ای از احساسِ  در خانواده‌ بودن را داد. در اینترنت او این حس را میداشت که موردِ  نیازِ  دیگران است، که آنجا برایِ  دیگران ارزشی
دارد. بدینوسیله اینترنت سرپناهی برایِ  آسترید گشت که در آنجا از برابرِ  مشکلاتِ  روزانه اش فرار کند.
با مرورِ  زمان آسترید متوجه گشت که چیز‌هایی‌ که او مینویسد خوانندگان بسیاری دارد یا میتواند پیدا کند.
ادبیاتِ  عریانی که او عرضه میکرد هزاران لایک می‌گرفتند و داستانهایش به اشتراک گذاشته می‌شدند. برایِ  آسترید دیگر تنها اینکه امشب کجا میخوابم و فردا چه میخورم مطرح نبود بلکه تعریف‌ها و پاسخ‌هایِ  دوستانش هم بسیار مهم شده بودند. دوستانی که هم بودند و هم نبودند. بودند از این نظر که مرهمی بر نیاز‌هایِ  روانی او بودند و نبودند برایِ  اینکه عملا کارِ  زیادی نمیتوانستند برایش انجام دهند.
آسترید میگوید : من فکر نمیکردم که بتوانم بنویسم و چنین استعدادی را در خود نمی‌دیدم ولی‌ ۱۵۸ هزار لایک بر رویِ  داستانهایِ  من مرا متقأعد کردند که تواناییش را دارم و خوب هم دارم. اینروزها لایک گرفتن در رایانه بصورت نقد جان درآمده که عیاری بس معتبر و بالا نیز دارد.
ماکس برایان نمونه دیگری که به گاهِ  بی‌ خانه شدن در فیس‌بوک شروع به نوشتن کرد.
او میگوید: نوشته‌هایم خواننده‌هایِ  زیادی دارند. کسانیکه شاید در خیابان از کنارم گذر کرده اند بدونِ  اینکه نظری به من افگنند، هر روز در فیس‌بوک انتظارم را میکشند تا با من به گفتگو بپردازند و نظرم را جویا شوند. او یک فیس‌بوک بلوگر است که به زودی حتی کتابی منتشر خواهد کرد. یک موسسه انتشاراتی در فیس‌بوک بلاگ متوجه او شده است.
به نظر میرسد که دنیایِ  مجازی بسیار مهم شده و تا دورترین لایه‌هایِ  جامعه و اهداف ما برای زندگی نفوذ کرده است.
خیلیها می‌گویند که اینترنت به وسیله‌ای برایِ  تحمیقِ  توده‌ تبدیل شده. البته این موضوع قابلِ  تامل است اما افرادی مانندِ  آسترید ب. و یا ماکس برایان می‌گویند نوشته هایشان و منتشر کردن آنها در اینترنت به آنها کمک کرده که اندیشه‌هایِ  خود را از خمودگی نجات دهند.

این اظهارات نظرهای شخصی میباشد. اینکه این اظهارات قابلِ  تعمق هستند یا نه و چگونه  باید به این اظهارات به صورتِ  نسبی‌ نگریست، مربوط به خواننده میباشد.


Saturday, 8 March 2014

سروده ای از آقای احمدی بمناسبت روز جهانی زن

اى زن تو تنهـا نيستى
اى زن تو تنهـا نيستى در چار چوب خانه هـا مردان زتو افسرده تر در بند بندي خانه هـا گر تو به داغى سوختى، اتش شدى افروختى من نيز تابوت جوان،بردم به روى شانه هـا بر تو جهـان گر تنگ شد، اييىنه هـايت رنگ شد من بارهـا از خون دل پر كرده ام پيمانه هـا گر شكوه يى دارى به لب،از بد سرشت بى ادب من تازيانه خورده ام ،صدبار زين فرزانه هـا تا جنگ ، ماومن، بود اين غصه هـا توام بود تو سر به زير بال غم، من پاى در زولانه هـا خشخاش ميكارد ببين، تا جزيه گيرد از زمين مار ميان استين، هـمدست با بيگانه هـا درد تو درد من بود،گر ديده هـا روشن بود اى چلچراغ زندگى،روى رواق خانه هـا در تو بقاى زندگى، شور و نواى زندگى تو شمع و ما دور سرت،عاشق تر از پروا نه هـا
احمدى ،هـشتم مارچ ٢٠١٤تورنتو.

نگاره از برنت فوندربروک

Tuesday, 4 March 2014

روزانه ۳،۵ میلیون تن آشغال

وحشت نکنید این بخشِ  خوبِ  خبر است، بخشِ  بد اینستکه این آمار را که نشریه طبیعت  „nature“  به نقل از دانیل هوروگ پژوهشگرِ  دانشگاه اونتاریو منتشر کرده مربوط به سالِ  ۲۰۱۰ است و امروزه وضع از آنهم بدتر شده است.
کلا زباله یکی‌ از عمده مشکلاتِ  مناطقِ  شهریست و این شهر نشین‌ها هستند که این مشکل را با خود به مناطقِ  دیگر و روستاها میبرند.
شهریها بطورِ  میانگین از دو برابر تا ۵ برابرِ  روستا نشینان زباله تولید میکنند (توجه نمایید که این آمار مربوط به کشورهایِ  غربی هستند).
اگر به همین صورت پیش رویم در سالِ  ۲۰۷۵ شما جایی‌ را بر رویِ  کره زمین نمیابید که پوشیده از آشغال و زباله نباشد.
هم اکنون نتایجِ  ازدیادِ  زباله بر رویِ  سیّاره ما مشهود است بنابراین میتوان تصور نمود که در سالِ  ۲۰۷۵ وضع به چه صورت خواهد بود.
پژوهشگران چاره را در کم کردنِ  سریعِ  جمعیتِ  جهان، مدیریتِ  صحیحِ گرداوریِ  زباله و دگرگون کردنِ  عرضه و مصرفِ  قوتیها و کیسه‌هایِ  سبک (عمدتا یکبار مصرف) میدانند اما مساله اینستکه نشانه‌هایِ  کمی‌ وجود دارند که از برداشتنِ  جدیِ  چنین گامهایی خبر دهند.
در حالِ  حاضر بیشترین زباله‌هایِ  جهان در کشورهایِ  صنعتی‌ تولید می‌شوند که بیشتر در آمریکایِ  شمالی‌ و اروپا هستند ولی‌ گروهِ  هورنوگ و همکارانش معتقدند که این جریان به تدریج بدینگونه عوض خواهد شد :
۱                     در حالیکه که در کشورهایِ  صنعتی‌ نشانه‌هایِ  پیشرفت (هرچند بسیار کند) به چشم میخورند و تا ۵۵% از زباله‌هایِ تولید شده بازیافت میگردند، در کشورهایی مانندِ  چین و دیگر کشورهای شرقِ  آسیا و به احتمالِ  بسیار زیاد، کشورهای آفریقایی از سال ۲۰۵۰ در امرِ  تولیدِ  زباله چنان فعال میگردند که از قدرتِ  وهمِ  پژوهشگران خارج است،
۲                  پژوهشها و مطالعات نشان داده اند که توانِ  مالی‌ِ  انسانها به حدِ  به خصوصی که برسد که  قادر به خرید کردنِ  راحت باشند، میزانِ  زباله‌هایِ  آنها ممکن است که کم شود اما کیفیتِ  زباله‌هایی‌ که تولید میکنند خشن تر خواهد شد.
زباله‌هایی‌ شبیهِ  اسباب بازیهایِ  خراب شده کودکان، وسایلِ  برقی‌ خانگی، اجزایِ  خراب شده کامپیوتر و غیره غالبا‌ سر از زباله‌هایِ خانگی در میاورند و در امر جداسازی انواع زباله ها از یکدیگر برای بازیافت راحت تر دقت زیادی بخرج نمیرود. یکی‌ دیگر از نشانه‌هایِ  زباله تولید شده توسطِ  ثروت، برایِ  نمونه پلاستیک‌هایی‌ هستند که برایِ  حملِ  کالا از آنها استفاده  گشته و به راحتی‌ بدور انداخته می‌شوند (مانندِ  پوششِ  دسته‌هایِ  موز که در میانه راه از برزیل به اروپا، باز گشته و به اقیانوس انداخته میشود تا موز‌ها رنگِ  مناسبی برایِ  فروش بگیرند).
هورنوگ و همراهانش می‌گویند میزانِ  بالا رفتنِ  توانِ  خرید کردنِ  یک کشور یا ملت را میتوان از مقدارِ  تلفنهایِ  موبایلِ  بدور انداخته شده نیز فهمید (!؟) که چندان نشانه خوبی برایِ  پاک نگاه داشتن محیطِ  زیست نیست.

کریستوف وونش، کارشناس زباله و اقتصاد گردشی از دانشگاه درسدن آلمان، نیز معتقد است که با صنعتی شدن جوامع شهری زباله‌های سمی نیز افزایش پیدا می‌کند. این روند پیامدهای خطرناک‌تری برای محیط زیست دارد. وی تأکید می‌کند که نقش کیفیت زباله در آلودگی محیط زیست از کمیت آن مؤثرتر است.



Sunday, 2 March 2014

سنگریزه - رهی معیری

روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین که این نگین
نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر نه سزاوار زینت است
با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین که لعل گرانسنگ من بود
روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
آگه شدم ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری که در نظرت سنگ ساده است
برپای آن پری چو رهی بوسه داده است


Saturday, 1 March 2014

باد و خورشید

میا‌نِ  باد و خورشید روزی مشاجره در گرفت. دعوا بر سرِ  این بود که کدامیک از آنها قادر است رهگذری را که بر سرِ راهی‌ در حالِ  گذر میباشد، بدانجا رساند که بالاپوشِ  خویش را از تن برون کند.
پس از جر و بحث فراوان سرانجام باد گفت : „ خیلی‌ خوب، بگذار شرط بندی کنیم که کداممان زودتر موفّق خواهد شد“ .
باد به وزیدن آغاز نمود و هر لحظه وزشِ  خود را سهمگینتر میکرد، بطوریکه گرد و خاک برخاسته و جهان را تیره و سرد کرده بود، رهگذر اما تکمه‌هایِ بالاپوشِ  خویش را بست و آنرا بر تنش محکمتر نمود.
تا اینکه سر انجام باد تسلیم گشت و از وزیدن دست برداشت.
حالا نوبتِ  خورشید بود. او راهِ  دیگری انتخاب نمود. او پرتویِ  گرمی‌ را با مهربانی به سویِ  رهگذر روان نمود و به اینکار همچنان ادامه داد.
چیزی نگذشت که رهگذر تکمه‌هایِ  بالاپوش را نخست باز کرد و سرانجام نیز آنرا در آورد و به راهِ  خویش ادامه داد.

از داستانهای منتصب به ازوپ  Aesop  داستانسرای سده هفتم پیش از زایش مسیح در یونان.