برآنم که زندگی کنم.
برآنم که عشق بورزم.
برآنم که، باشم.
در این جهان ظلمانی،
در این روزگار سرشار از فجایع،
در این دنیای پُر از کینه،
نزد کسانی که نیازمند من اند،
کسانی که نیازمند ایشانم،
کسانی که ستایش انگیزند،
تا دریابم؛ شگفتی کنم؛ باز شناسم؛ کهام؟
که میتوانم باشم، که میخواهم
باشم،
تا روزها بیثمر نمانند،
ساعتها جان یابند،
لحظهها گرانبار شوند،
هنگامی که میخندم،
هنگامی که میگریم،
هنگامی که لب فرو میبندم،
در سفرم به سوی تو،
به سوی خود، به سوی خدا،
که راهیست ناشناخته
پُر خار، ناهموار
راهی که ـ باری ـ در آن گام میگذارم،
که قدم نهادهام، و سر بازگشت
ندارم.
بیآنکه دیده باشم شکوفایی گلها
را،
بیآنکه شنیده باشم خروش رودها را،
بیآنکه به شگفت در آیم از زیبایی
حیات.
اکنون، مرگ میتواند فراز آید.
اکنون، میتوانم به راه افتم.
اکنون، میتوانم بگویم که:
«زندگی کردهام.»
No comments:
Post a Comment