پیش از اینکه واردِ مقوله اصلی
گردم اشاره به سه چیز را، از دو مآخذ و یک پرسش بسیار ضروری میدانم.
ولی پیش از مطرح کردنِ این سه
نیز، اشارهای کوتاه به نویسندهِ این نبشته یعنی خودم میکنم.
نه تحصیلکرده در رشته تاریخ وادبیات
هستم و نه تحصیلکرده در رشته زبان و قوم شناسی، اما پیوسته به این رشتهها
دلچسبی داشته و در حدِ امکان در این زمینهها مطالعه کرده ام ولی خود را متخصصِ
این رشتهها نمیشناسم.
این متخصص نبودن را منِ ایرانی اما
به هیچ وجه به معناِی نداشتنِ حقِ پرسش و مطرح نمودن یکِ ایده نمیدانم.
پرسیدن حقِ من است و پاسخ دادنِ بی
تعصب به این پرسشها حق و حتی وظیفهِ پژوهشگرانِ تحصیلکردهِ و پاسداران
فرهنگمدار زبان افغانی، تاجیکی و ایرانی در رشتههایِ یاد شده بالا میباشد.
باشد که از سردرگمی و گیجیِ تاریخی
بیرون آمده و به رسیدگی به حال خود بپردازیم.
۱ – در کتابِ ایران در اسپانیا، تألیفِ شجاع الدینِ شفا چاپ انتشارات گستره
ایران، از صفحاتِ بیست و بیست ویک به بعد با قیدِ منابع معتبر به این موضوع
اشاره گشته که چون اعراب ایران ( سرزمینی که شاملِ ایرانِ امروزی، افغانستان،
تاجیکستان و بسیاری جاهایِ دیگر بود ) بگرفتند از کثرت کتب و نوشتارهایِ موجود
در کتابخانههایِ این سرزمینِ پهناور که در حقیقت سند و شناسنامه فرهنگی و آئین مملکتداریِ این سرزمین بود، در شگفت شدند و نخست آنها را درنیافتند ولی سپس از خلیفه دوم
مسلمین، عمر پرسیدند که با آنها چه کنیم؟ او نیز پاسخ صریح داد با وجودِ کتاب خدا
از آنها بی نیازیم، نابودشان کنید. و این برداشتن نخستین گام در راه تلاش برای
نابودی فرهنگی ایرانیان بود. هر چند که نویسنده سپس عنوان مینماید که اعراب بزودی
دریافتند که بدون ایرانیها این سرزمین پهناور را که در این میان از هند تا اسپانیا
را دربرمیگرفت، نمیتوانند اداره کنند.
بکار گرفتن برمکیان بلخی یکی از
نمونه های بسیار بارز اثبات ادعای شجاع الدین شفا میباشد. کار مملکتداری و تنظیم
دیوان بجایی رسیده بود که با وجود برمکیان، خلیفه دیگر تنها یک مقام تشریفاتی گشته
و کلیه امور اداری و دیوانی در دست
خانواده برمک بود. تا اینکه به گاه هارون الرشید، همه مردان ایشان را بجز یک تن که
موفق به فرار شد، بکشتند و زنان و دخترانشان را متاع نمودند.
۲ – در کتابِ دو قرن سکوتِ عبد الحسینِ زرین کوب از انتشارات سخن چاپ ایران، با ذکرِ
منابع معتبر بیان گردیده که نزدیک به دو
سده مردمانِ ایران زمین از تکلم به زبانها وا گویشهایِ ملی خود منع گشته بودند و
مردمان این ناحیه از ایران گویش خویش را
پنهان میداشتند. ایرانیان دیگر جاهای ایران همگی منکوب شده بودند. بطور کلی در
پهنه جغرافیایی سرزمین ایران مردمان هرچه به مرکزِ خلافتِ اعراب نزدیکتر میبودند،
فشارِ بیشتری را متحمل میشدند. مگر دو بخش از ایران که جانانه پایداری میکردند.
تپورستان و خراسان.
پس تا اینجا ما متوجه گشتیم که
آثارِ فرهنگیمان نابود گشته بودند و پیوندها نیز آگاهانه بریده شده بودند.
از تپورستان ما بیشتر پایداریِ
نظامی آنها را میشناسیم مردم این سرزمین
یل پرور ( نام گیلان نیز از سرزمین یلان گرفته شده ) حاضر به تسلیم نبودند. هرچند
که مقاومتِ ادبی و فرهنگی اینان افتخار آمیز است و برایِ نمونه توانستند که گویشِ
خود را حفظ نمایند اما برایشان تنها میسر گشت که آنرا تنها در منطقهِ خود پاس نهند
و نتوانستند آنرا به خارج از منطقه خویش گسترش دهند. گویشِ تپوری به پهلویِ ساسانی
نزدیک بود.
در موردِ خراسان ماجرا به گونه
دیگری بود. یکی اینکه خراسان بخشِ پهناوری بود که با خراسانِ امروزِ ایران آغاز
میشد ولی به هیچ وجه در همانجا نیز ختم نمیگشت بلکه از یک سو تا بخوارزم و هند و
کاشغر ادامه میافت و از سویِ دیگر به سیستان و بخشهای بزرگی از پاکستان امروز. و
اینها را هم اگر مستقیماً شامل نمیگشت، ولی دستکم بسیار شدید زیرِ نفوذِ فرهنگی و سنتی خویش داشت. مردمانِ این
سرزمینِ پهناور نیز از سدهها پیش از اسلام به دری که یکی از گویشهایِ زبانهایِ
ایرانیست تکلم میکردند و آنرا پاس میداشتند. دری متاثر از زبان پهلویک اشکانی به
گویشِ ایرانیِ سغدی بیشتر نزدیکی داشت تا پهلوی ساسانی یا پارسی میانه.
اینرا نمیبایست اما
به معناِ جدایی کامل ایندو از یکدیگر دانست. از آن گذشته
اشاره به یک جریان تاریخی شاید روشنی بیشتری بهمراه بیاورد. واژه پهلوه pahlawah صورت نوینتر
پرتوه paratowah یا پره ثوه parathawah میباشد که اشاره به سرزمین پارت ( خود واژه
پارت در عمل بمعنای پارس کناره یا پارس حاشیه میباشد). پارت را هم که میدانیم
خاستگاه اشکانیان بود. بدینگونه خراسانیان برای دومین بار بود که پس از
شکست ایرانیان ققنوس وار از خاکستر خویش برخاستند و اقتدار فرهنگی خویش را
بازستانده و روای آن را برافراشتند. نخستین بار بپا خاستن ایشان در برابر
سلوکیان، جانشینان اسکندر بود و اکنون نیز این.
به هر روی، زمانیکه
که برای یعقوبِ لیثِ صفاری در سیستان شعری به عربی خواندند و او جملهِ نامی و کارآمدِ خود یعنی „ چیزی که من اندر
نیابم، چرا باید گفتن؟“ را بر زبان
آورد دیگر مانعی بر سرِ راهِ پاسدارانِ این گویش وجود نداشت که به این گویش سخن
نرانند.
وجودِ سخنسرایانی
مانندِ فردوسی که با حماسه سراییش بیشترین تاثیر را در گسترشِ و زنده کردن دوباره
این زبان داشت، رودکی که به باور ریچارد فرای در تبدیل خط پهلوی به خط فارسی نقش
داشت و از سخنسرایان سبک خراسانی بود، فرخی سیستانی، ابو سعید ابی الخیر، رابعه بلخی، دقیقی، عنصری، راتبه نیشابوری، ابو اسحقِ جویباری، ابو حفظِ سغدی، ابو شییبِ
هروی، بسامِ کرد، حنظله بادغیسی، محمودِ وراقِ هروی، ابوشکورِ بلخی، محمد پسرِ
وسیفِ سگزی، حنظله بادغیسی و و و و و و و که بدونِ مقدمه به یکباره به پا
خواسته و سرودند، گواه بر ریشه دار بودنِ این زبان از گاهِ باستان در میانِ
ایشان میباشد..در کوتاه مدت هیچگاه
نمیتوان زبانی نو برای مردم ساخت و ادبیاتی غنی و پر از معانی و اشارات و
تشبیهات مضمر بر روی آن بنا نهاد .
جالب توجه اینکه از میان اینها فردوسی
صریح و واضح به رابطه میان دری و زبان پهلوی اشکانی یا پارتی اشاره کرده است.
زمانیکه که میخواهد در نخستین صفحات شاهنامه برای ما بازگو کند که چگونه در اقدام
به نوشتن شاهنامه مردد بوده.
دل روشن من چو برگشت ازوي
سوي تخت شاه جهان کرد روي
که اين نامه را دست پيش آورم
ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر کسي بيشمار
بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسي
ببايد سپردن به ديگر کسي
و ديگر که گنجم وفادار نيست
همين رنج را کس خريدار نيست
برين گونه يک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همي داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيکو سخن به چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرخ مهان
اگر نامدي اين سخن از خداي
نبي کي بدي نزد ما رهنماي
به شهرم يکي مهربان دوست بود
تو گفتي که با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راي تو
به نيکي گرايد همي پاي تو
نبشته من اين نامه پهلوي
به پيش تو آرم مگر نغنوي
گشاده زبان و جوانيت هست
سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامه خسروان بازگوي
بدين جوي نزد مهان آبروي
چو آورد اين نامه نزديک من
برافروخت اين جان تاريک من
حالا ببینیم که حافظ به همان زبان پهلوانی که فردوسی به آن شاهنامه را نوشته، چه می گوید و آنرا چه می نامد؟
در قطعه
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
...
...
...
...
...
و در پایان میگوید
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
بنابراین جدا کردن دری وگفتار پهلوی یا پهلوانی یا پهلوانیک از یکدیگر بی معنی به نظر می رسد، مگر اینکه بخواهیم ادعا کنیم این بزرگان فرهنگ و ادب به کار خود آگاه نبودند.
در لغت نامه دهخدا زیر معنای پهلوانی
می خوانیم : پهلوانی منسوب به پهلوان و پهلوانان و پهلو (پارت) بمناسبت شجاعت و
دلیری این قوم پارتی، پهلوی.
سرایندگان نامبرده شده بالا و دیگرانی که
در بالا نامشان نیامده است ولی وجود و حضور پررنگ و فعال داشتند، سبک خراسانی را
بنا نهادند. سبکهای عراقی و حتی اصفهانی نیز چیزی نیستند مگر سبک خراسانی با تغییراتی
جزیی در آن. سبک عراقی همان سبک خراسانیست با واژه های
بیشتر از عربی و سبک اصفهانی در واقع بازگشت دوباره از سبک عراقی به سبک خراسانی است.
همه اینها گواه بر داشتن ریشه های قوی یک
زبان در خاک یک سرزمین بزرگ دارد که امروزه در قالب چند کشور مجزای قابل احترام در کنار
یکدیگر وجود دارند.
اینکه ادعا میشود دری زبانی در
دربارِ ساسانیان بوده و پس از استیلایِ اعراب و برافتادن دربار ساسانی بناگاه در
خاورِ ایران ظهور کرده و در کمترین مدت این همه سخنسرایِ محکم سخن را عرضه نموده
واز اینروی زان پس آنرا دری یعنی زبانِ درباری نامیده اند، را مزاحی بیش نمیتوان
شمرد.
ما از گاهِ ساسانیان یک دهمِ این تعداد سراینده را در تیسفون نمیشناسیم که به این گویش سخن گفته و سروده بوده باشند و نامی از آنها به جای مانده باشد.
قدرِ مسلم ولی اینست که احتمال
آشنائی با این گویش در دربارِ ساسانی وجود داشته زیرا که خراسان یکی از چهار بخشِ
تقسیماتِ اداری و دیوانیِ گاهِ ساسانی بوده است و بخش کم اهمیتی نیز نبوده ولی این آشنائی به این اندازه
نمیتوانسته بوده باشد که در دربار تنها به این گویش سخن گویند.
استاد محمد تقی بهار در مورد زبان
دری و خاستگاه آن و نفوذش به دربار ساسانیان نظریه مشابهی دارد که جالب و منطقی نیز میباشد و
ریشه های منطقه ای این گویش را نیز تا حد زیاد مشخص میکند.
۳- اما چرا فارسیِ دری؟ شاید بتوان این چرا را با
این استدلال پاسخ داد ( نظرِ صائب را میبایست اهلِ فنّ دهند، تأیید و تکذیب این
جای نوشته من به عهده ایشان است )، که از دیر باز، همه سرزمینها بنامِ یکی از نامیترین اقوام و یا امکنهِ درونِ
آنها خوانده میشدند.
برای نمونه ما ایرانیها همه
یونانیها را یونانی میخوانیم به سببِ اینکه نخستین بخشِ آشنایِ سرزمینِ هلنیها
برایِ ما ایونی بود. همه جهان کشورِ باستانیِ روم را بنام شهرِ رم میشناخت، هرچند
که این کشور تمامی کرانههایِ شمال و جنوب دریایِ مدیترانه را شامل میگشت.
کشورِ آلمان را ما آلمان میخوانیم
زیرا آشنائی ما با این کشور از طریقِ فرانسویها بود که خودشان آلمانها را به واسطه
نخستین قومِ آلمانی که با آن آشنا شدند یعنی آله مانها ( به معناِی همگی مردان )
آلمان نامیدند.
زبانی را هم که اینها تکلم
میکردند آلمانی میگفتند. گویشِ آله مانی گویشی بود که با دیگر گویشهایِ اقوامِ
ژرمن با وجود اشتراکاتِ بسیار زیادشان، تفاوتهایِ واژه ای و صوتی هم داشت. این
گویش و این قوم امروزه عملاً دیگر بگونه مجزا وجود ندارند و گویش آله مانی با دیگر گویشهای مردمان سرزمین
آلمان ادغام گشته است اما ما هنوز نام و زبانِ این کشور را آلمان و آلمانی
میخوانیم و میدانیم.
در موردِ کشورِ باستانی ایران که
تا همین یک سده پیش پارس یا پرشیا خوانده میشد نیز وضع به همین منوال بود. آشنایی
جدی و نزدیک غربیان تاریخ نویس با ایرانیان زمانی شروع شد که همه سرزمین پهناور
ایرانزمین زیر فرمان پادشاهان هخامنشی از ناحیه پارس بود و از همینرو آنها همه این
سرزمینها را پارس نام نهادند و زبانی را هم که برایش در نظر میگرفتند پارسی بود
که پس از یورش اعراب فارسی میخواندند.
زمانیکه دری جای خالیِ زبانهایِ ایرانیِ
نابود شده و یا در حالِ نابودی را پر کرد، به آسانی از سویِ همگان بنام فارسیِ دری
خوانده و پذیرفته شد. فارسیی که ریشه در خراسانِ بزرگ دارد و ما همگی چه تاجیک،
چه افغان و چه ایرانی به آن مباهات میکنیم و آنرا یکی از بزرگترین فصولِ
مشترکِ خویش میدانیم و ارجش مینهیم زیرا که شخصیت و پیشینه مشترک ما را بما بازگرداند و از بی هویتی نجاتمان داد. چیزیکه برای فرهنگهای کهن دیگر مانند فرهنگ مصر میسر نگشت.
بیاد دارم که در دوران کودکی ما
نیز زمانیکه به کلاس اول میرفتم بر روی جلد کتاب فارسی تدریسی ما نام فارسی دری
نقش بسته بود و ما آنرا جز به این نام نمیشناسیمش.