جستجوگر در این تارنما

Wednesday, 3 March 2021

ایران کجا بود، ایران کجاست؟ (بخش چهارم)

در بخش نخست این نوشته به  سرزمینهای آریایی یاد شده در اوستا اشاره کردیم. همچنین از گراردو نیولی نام بردیم و اینجا  جغرافیای اوستایی  AVESTAN GEOGRAPHY   دانشنامه ایرانیکا را هم به آنها افزون می گردانیم. شخصا تز گراردو نیولی را که نام ائیرانه وئجه بر اساس اتحاد باشندگان سرزمینهاییست که به دین زرتشت گرویده بودند، را منطقی و قابل قبول می دانم. و نیز ذکر کردیم که باشندگان این شانزده سرزمین اصراری هم نداشتند که باورهای خود را به دیگران بقبولانند و تنها موردی که ما در اسطوره های خود می شناسیم جنگهای مذهبی اسفندیار بودند که آنرا هم میدانیم نه از برای دین بلکه برای بدست آوردن تاج سلطنتی بود. پدرش گشتاسب که به تخت سلطنت چسبیده بود چون از خواسته پسر مبنی بر به تخت نشستن خبردار شد، با اکراه به او قول داد که اگر اسفندیار غیرمومنین را مومن بسازد تخت و تاج را به او خواهد داد با امید به اینکه این امر را به تاخیر بیندازد و یا احتمالا پسر را در این جنگها از دست بدهد. هنگامی هم که یل اسفندیار از همه این جنگها پیروز به خانه بازگشت او را به نبرد رستم فرستاد تا کار به آخر برسد. پس می بینیم که این تنها جنگ مذهبی ایرانیان باستان و گاه کیانی گرچه زیر نام گسترش دین به راه افتاده ولی در واقع حتی  ذره ای هم ریشه مذهبی نداشت. به گفته فردوسی که در جای دیگری گفته:

زیان کسان از پی سود خویش                بخواهند و دین اندر آرند پیش

بهر روی، گذاشتن نام ائیرنه بر روی این سرزمینها تنها بخاطر آزاده شناختن باشندگان این سرزمینها بر مبنای گرویدن به باورهای زرتشتی بود. اینان هیچگونه خصومت مذهبی با همسایگان خویش نداشتند. حتی زرتشت خداوندان ایشان را به امشاسپندان اهورامزدا مبدل کرده بود که برای پرستندگان زرتشتی  محترم و گرامی نیز بودند. اینگونه بود که خاندان رستم که مهرپرست و میترایی بودند هیچ مانعی در این نمیدیدند که متحد ایران باشند و یا ایرانیان هیچگونه باک و نگرانی نداشتند که در مواقع ضروری به خاندان سام روی آورند. جنگهای ایرانیان و تورانیان نیز بر اساس مذهب نبودند. بلکه جنگهای میان گروههای گوناگون یک قوم (سکایی) هستند که بخشی مسکون و بخشی هنوز دامدار و بیابانگرد بودند. این دامداران و بیابانگردان بخوبی می دانستند که چه زمانی به سرزمینهای مجاور هجوم آورند که زمان برداشت کشت رسیده باشد و اینان چیزی به راحتی بدست آورند.

در اوستا ما از مرزهای جنوبی ایران باستان با خبر می شویم. قندهار (گندهارا)، هائه توماند (هئتومنت) یا هلمند، اوراریا یا غزنی کنونی. جای اینها در نقشه های زیر بخوبی مشخص میباشد.

ولایت هلمند یا هیرمند در افغانستان

                                                            ولایت غزنی یا اوراریا در افغانستان

                                                         
                                                            ولایت قندهار یا گندارا در افغانستان

در شاهنامه ما از سرزمینی بنام زاولستان نیز می خوانیم که سرزمین واگذار شده به خاندان سام نریمان بوده و رستم از آنجا می آمد. اینرا نیز عنوان نمایم که رستم شخصیتی حقیقی نیست و اسطوره ای می باشد که احتمالا از به هم پیوند دادن چندین شخص و متبلور کردن همه اینها در یک فرد بوجود آمده است.  اگر از منظر زمانی بنگریم، نزدیکترین سردار ایرانی عهد باستان به زمان فردوسی که دلاوریها کرده بود و به میزانها و معیارهای باستانی ایرانی وفادار بود، رستم فرخزاد بود. نگاره های یافته شده در پنجکنت تاجیکستان نمایانگر این می باشند که اسطوره رستم برای باشندگان این دیار چیز ناشناسی نبوده و بنابراین شخصیت رستم ساخته دست فردوسی نبوده است بلکه این شخصیت استوره ای وجود داشته.

شاید هم او اینکار را کرده باشد تا بدینوسیله انتقال روایات سینه به سینه را برای نسل های بعد از خود آسانتر کرده باشد تا حکایت از افراد و اشخاص گوناگون گفتن و برای هر کدام بدنبال شخصیت و پرسوناژ جداگانه و مستقل بودن. بهر حال از فردی با نام رستم در اوستا یادی نشده و این موضوع نوشته ما نیز نمی باشد بلکه سرزمینی که رستم اسطوره ای از آنجا میآمد برای ما مد نظر است و اینکه فردوسی موقعیت این سرزمین را در کجا و چگونه مطرح می نماید.

در شاهنامه از سرزمین زاولستان بعنوان جزئی از ایران یاد نگشته است. بلکه درست برعکس آن. ما در شاهنامه اشارات غیر مستقیم زیادی داریم که از زاولستان به سوی ایران یا از ایران به سوی زاولستان رفت و آمد شده. اگر زاولستان بخشی از ائیرنه وئجه میبود که نبود، نیازی به این نمیافتاد تا مردمان از زاول بسوی ایران بروند چونکه زاولستان خود بخشی از ایران میبود. هم چنین ما از شاهنامه میدانیم که کابلستان که آنهم جزو محدوده ایران نبود، خراجگزار زاولستان میباشد.

همانطور که پیشتر نوشتم در کشور افغانستان ما ایالتی داریم بنام زاولستان یا زابلستان که در نقشه زیر نشان داده شده است. زاولستان به بست و کاولستان (کابلستان یا کابل) و غزنی نزدیک تر است تا سیستان به این سه نقطه. نامهای این مکانها در ابتدای داستان فرستادن اسفندیار برای بستن دست رستم در شاهنامه آورده شده است. بخصوص اینکه زاولستان و بست و غزنی و کابل در یک بیت پشت سر هم آمده اند و از سیستان در چند بیت پس از آن یاد شده.

ایالت زاولستان یا زابلستان

در ایران ما تمایل زیادی به این داریم که زاولستان شاهنامه را با شهر زابل سیستان خود یکی بدانیم و بر این اساس رستم را سیستانی بخوانیم. این اما برای ما مشکلی استراتژیکی بوجود می آورد که باید برای آن پاسخی مناسب یافت ورنه بخشی از ایران امروز را زاولستان اسطوره ای و منظور شده در شاهنامه دانستن امری اشتباه می باشد.

دکتر حسن انوری در مقاله مندرج شده از ایشان در نشریه وزین بخارا تا حد زیادی پاسخگوی این پرسش بوده اند. ایشان در شرح ابیاتی از داستان اسطوره ای رستم و اسفندیار و زمانیکه اسفندیار برای بستن دست رستم و بردنش به نزدیک شاه به زابل رفته، بدرستی می نویسند:

اگر منطق برخی از ابیات شاهنامه، مثلاً ابیات زیر را،‌ سند قرار دهیم،‌ باید زابلستان و سیستان را جدا از ایران بدانیم:

الف ـ چون گیو، نامه کاووس را به رستم که در زابلستان است،‌ می‌برد و او را برای مقابله با سهراب فرامی‌خواند، رستم از گیو استقبال می‌کند:

پیاده شدش گیو و گردان به هم             هر آنکس که بودند از بیش و کم

ز اسب اندرآمد گو نامدار                   ز ایران بپرسید و از شهریار

اگر رستم در ایران بوده باشد، یعنی زابلستان جزئی از ایران شمرده شود، معقول نیست رستم از ایران پرسش کند.

در ادامه همان داستان و زمانیکه درگیری لفظی میان کیکاووس و رستم در میگیرد، رستم بحالت قهر از دربار بیرون میرود و به سران لشکر اعلام میدارد که در این جنگ تنها خواهند بود و او می خواهد باز گردد. فردوسی از زبان رستم این بخش را چنین بازگو می کند:

شما هرکسی چاره جان کنید                خرد را بدین کار پیچان کنید

به ایران نبینید از این پس مرا              شما را زمین، پر کرکس مرا

غمی شد دل نامداران همه                  که رستم شبان بود و ایشان رمه

این به خوبی نمایانگر اینستکه جاییکه رستم می خواهد بدانجا بازگردد (زابل) ایران نیست. رستم دیگر نمی خواهد در ایران دیده شود.

ب ـ رستم و اسفندیار در زابلستان در مقابل هم قرار گرفته‌اند. در آنجا رستم به اسفندیار می‌گوید که هنگامیکه میخواهی بازگردی:

چو خواهی که لشکر به ایران بری       به نزدیک شاه دلیران بری

ج ـ در ادامه همان ابیات و در مقام پاسخ اسفندیار خطاب به رستم می‌گوید:

چو از شهر زاول به ایران شوم           به نزدیک شاه دلیران شوم

که دو بیت بالا اشاره است به پیشنهاد رستم به اسفندیار که اگر خواهی به ایران بروی، من لشکر زیادی همراهت میکنم تا تاج را بدست آوری و پاسخ اسفندیار به رستم که اگر ترا دست بسته از زاول به ایران ببرم، نزد شاه شفاعتت را خواهم کرد تا ترا ببخشد.

در هر دوی این ابیات زاولستان به روشنی بخشی مجزا از ایران شمرده می شود هرچند که زاولستان روابط  و دوستی بسیار نزدیک و تنگاتنگی با ایران باستان داشت.

اما زاولستان یا زابلستان کجاست؟

پژوهشگر گرامی دکتر تورج دریایی نیز در کتابی و نقشه ای به محل زاولستان زیستگاه رستم اشاره کرده است که با زابل و سیستان ایران یکی نبوده و سرزمینی در افغانستان امروزی را نشان می دهد.


در شاهنامه آمده است که زال با رودابه دختر شاه کابل پیمان زناشویی می بندد. داستان نیز به این گونه اتفاق می افتد که زال برای شکار بیرون رفته بود و از مرز کابلستان گذر کرده و رودابه را می بنید و شیفته او می گردد و دنباله داستان. ثمره این پیوند رستم زال است.

رستم نیز برای شکار به مرز سمنگان می رود و در داستان مشابهی با تهمینه آشنا گشته و با او پیوند زناشویی می بندد.

ناحیه های کشمیر و کابل خراجگزاران زاولستان بودند. اگر بخواهیم بپذیریم که مراد از سیستان در شاهنامه همان سرزمینی است که ما امروز در ایران بنام استان سیستان و بلوچستان داریم، با یک پرسش و مشکل اساسی روبرو می شویم. کابل وسرزمین مستقل سمنگان که در بخش پیش درموردش نوشتیم، بسیار دور از مرزهای سیستان ایران می باشند که زال  و رستم بخواهند برای شکار کردن به آنجا بروند و سر راه عاشق هم بشوند. از آن گذشته از دیدگاه استراتژیک نیز منطقی نمی باشد که برای گرفتن خراج سالیانه کابل نخست از هلمند و قندهار و نیمروز بگذرند تا به کابل برسند. 

در شاهنامه در جنگ با تورانیان به خونخواهی سیاوش، رستم به میدان می رود و هومان ویسه پهلوان تورانی از یارانش در مورد کسی که به میدان آمده است پرسان میشود و آنان نیز پاسخ می دهند:

یکی انجمن کرد و بگشاد راز            چنین گفت کامد نشیب و فراز

بدانید کاین شیر دل رستمست            جهانگیر و از تخمه نیرمست

بزرگان و شیران زابلستان                همه نامداران کابلستان

چنو کینه ور باشد و رهنمای            سواران گیتی ندارند پای

ویا در جای دیگر در همان داستان زمانیکه تورانیان از یکدیگر سبب خونخواهی سیاوش شاهزاده ایرانی را توسط رستم زابلی جویا می شوند، پاسخ می گیرند:

سیاوش جهاندار و پرمایه بود            ورا رستم زابلی دایه بود

هرآنگه که او جنگ و کین آورد        همی آسمان بر زمین آورد

اینجا نیز بخوبی روشن و نمایان است که کابلستان و کابلی ها خراجگزاران و همراهان رستم زابلی هستند و همه اینها به خونخواهی یک شاهزاده ایرانی که نزد رستم بزرگ شده و تربیت یافته بود، به میدان جنگ میان ایران و توران آمده اند.

منطقی می نمایند که  بپذیریم زاولستان نامبرده در شاهنامه همان سرزمین زاولستان امروزی در کشور افغانستان باشد که در بیرون محدوده ائیرنه وئجه  اوستایی قرار داشت نه شهر زابل ایران.  در ضمن گذاشتن یک نام یا نام مشابه بر روی چند منطقه در گاه باستان چیز غیر معمولی نبوده. ما دو شهر بنام ری یا راگا و چندین شهر بنامهای اسکندریه می شناسیم.

تا اینجا مرزهای خاوری و جنوبی ایران نیز تا اندازه بسیار زیادی مشخص گردیدند. در خاور ایران به کابل و سمنگان ختم میشد و در جنوب خاوری نیز زاولستان افغانستان را داشت. مرزهای جنوبی ایران باستانی را پنجاب و سند تشکیل میدادند. در شمال نیز سرزمین ائیرانه وئجه یا ایران به آمودریا و سرزمین تورانیان و سکاها محدود میشد. می مانند مرزهای جنوب باختری و باختری.

جان هینلز در کتاب شناخت اساطیر ایران در بخش نخستین منجی (صفحه 103 کتاب) مینویسد: اوشیدر منجی گرچه از دوشیزه ای باکره زاده می شود اما فرزند پیامبر بزرگ زرتشت نیز هست. در اسطوره آمده است زرتشت در دریاچه ای نگهداری می شود و نزدیک به فرا رسیدن هزاره این نطفه دختر باکره پانزده ساله ای را که در آن دریاچه به آب تنی می پردازد، بارور می کند و نطفه منجی در رحم او بسته می شود. استادان ژاله آموزگار و احمد تفضلی که این کتاب را به فارسی ترجمه کرده اند در پانویس این بخش دریاچه را کیانسه یا هامون معرفی کرده اند.

از استاد ژاله آموزگار نیز در کتاب تاریخ اساطیری ایرانکه نطفه در اوستا ما از دریاچه ای بنام کیانسه میخوانیم. استاد ژاله آموزگار در تاریخ اساطیری ایران میخوانیم که کیانسه یا کیانسیه دریاچه ای است که همسر زرتشت پس از نزدیکی با او در آن آب تنی میکند و خود را میشوید. بدینوسیله نطفه زرتشت در آب  این دریاچه توسط نریوسنگ در اختیار ایزدبانو آناهیتا قرار داده میشود تا از آن نگاهداری کند و در زمانی مناسب به مادر اوشیدر سیانش که منجی جهان است اهدا نماید. استاد آموزگار از کیانسه مترادف با هامون نام می برد.

به گمانم که بتوان دریاچه هامون را مرز جنوب باختری ایرانویج دانست.

سرزمینهای نامبرده شده در اوستا که هسته نخستین ایران اولیه را تشکیل می دادند، هیچگاه محدوده های همه سیستان امروزی ایران، کرمان و اصفهان را در بر نمی گرفت تا چه برسد به سرزمینهای باختری تر همچون همه فارس امروزی و یا آذرآبادگان. این امر در مورد سیستان افغانستان که شامل ایالات نیمروز، هلمند و قندهار امروز می باشد، فرق می کند. اینها جزو محدوده ایرانویج بودند و محدوده آن تا مرز زاولستان افغانستان ادامه داشت.

من بر این باورم که مرزهای باختری ایرانویچ  شاهنامه در آغاز و تا زمان کیخسرو پادشاه کیانی روشنترین و واضحترین مرزها بوده اند ولی بزودی با سامان گرفتن امور کشورداری و قدرت گرفتن در آن محدوده جغرافیایی که اوستا از آن نام برده است باقی نمانده و در سمت باختر رو به پیشروی گذاشتند.

از ایران بطور اخص و جدای از دیگر کشورها زمانی یاد می گردد که فریدون زمین (جهان آشنا برای قبایل سکائی) را میان سه پسرش بخش می نماید.

نکته ای که اینجا بایستی بدان توجه داشت اینستکه دریابیم که فریدون کیست و کدام  زمین را بخش میکند؟ فریدون پیشدادی یا به اوستایی تریتونه که در فرهنگ هند باستان و ریگ ودا هم با نام تریتا از او یاد می شود از بزرگ سرکردگان اقوام آریایی است که در گذر سده ها از استپهای سیبری  رو به باختر و جنوب نهادند و برخی از آنها اسکان یافتند (سکاهای ایرانی) برخی نیمه ساکن و نیمه کوچنده هستند (سکاهای تورانی) و برخی دیگر هنوز از مبدا به راه نیفتاده (جلگه های جنوب سیبری در خاور سرزمینهای آریایی) ویا بسمت باختر در راهند ولی به مقصد اصلی خویش نرسیده اند و سرزمین دلخواه خویش را پیدا نکرده اند، مانند ماساگتها، سرمتها در راه حرکت بسمت باختر و پارسها و مادها که بهمراه اقوام آریایی که ساکن قفقاز گشتند، با اینان در راه بودند و سپس از سمت شمال دریای کاسپین به قفقاز و کشور ایران امروزی وارد گشتند.

فریدون جهان (جهانی با نگرش  اقوام آریایی که در آغاز از نظر آئینی با هم اختلافی نداشتند) را میان ایشان بدینگونه تقسیم می کند که بخش هنوز کوچنده را به سلم (اشاره به قوم سرمتیها؟؟!!) می بخشد. بخش نیمه اسکان یافته نصیب تور (توران) میگردد و هرآنچه که اسکان یافته سهم ایرج می شود.

دو زیرنکته را نیز بیان نمایم تا بتوانم ادامه دهم. در پاراگراف پیش از اقوام آریایی که با هم اختلاف آئینی نداشتند نوشتم. اینجا منظورم اقوامی هستند که شخصیتهای آیئنی کمابیش یکسانی را داشتند ولی گاه با شخصیتهای آئینی مشابه آریائیهای مهاجر به هند کمی تناقض شخصیتی داشتند هر چند که تشابهات نامی با یکدیگر می داشتند. فریدون یکی از آنهاست.

مرز سرزمینهایی که فریدون به پسرانش داد بصورت کلی در شاهنامه چنین آمده است:

نهفته چو بیرون کشید از نهان             به سه بخش کرد آفریدون جهان

یکی روم و خاور دگر ترک و چین       سیم دشت گردان و ایران‌زمین

نخستین به سلم اندرون بنگرید             همه روم و خاور مراو را سزید

به فرزند تا لشکری برگزید                گرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای                همی خواندندیش خاور خدای

دگر تور را داد توران زمین               ورا کرد سالار ترکان و چین

یکی لشکری نا مزد کرد شاه               کشید آنگهی تور لشکر به راه

بیامد به تخت کئی برنشست                کمر بر میان بست و بگشاد دست

بزرگان برو گوهر افشاندند                همی پاک توران شهش خواندند

از ایشان چو نوبت به ایرج رسید         مر او را پدر شاه ایران گزید

هم ایران و هم دشت نیزه‌وران             هم آن تخت شاهی و تاج سران

بدو داد کورا سزا بود تاج                  همان کرسی و مهر و آن تخت عاج

نشستند هر سه به آرام و شاد               چنان مرزبانان فرخ نژاد

در این بخش کوچک از شاهنامه چهار نکته بسیار مهم نهفته است.

یکی اینکه اگر ایرج را که عملا به شاهی نرسید و بدست برادران کشته شد را کنار بگذاریم، تنها دو نسل پس از این تقسیم ما از دوره شاهان پیشدادی گذر کرده و به دوره کیانی وارد میشویم. پادشاهان دوران کیانی، آنها که وارث مستقیم و بیواسطه تخت بودند هنگامیکه تاج بر سرنهادند، عمدتا پیشوند کی را هم به نام خویش افزودند. مانند کیقباد و کیکاوس. 

استاد مهرداد بهار می نویسند واژه کوی از نامواژه کاوای kavay اوستایی گرفته شده و به چم روحانی و دیناور است که مربوط به دوران روحانی - کیانی است که در آن روحانی – پهلوان ها بر جامعه ایرانی آسیای میانه فرمان می رانده اند. این عنوان بعدها به شاه – موبد داده شد.

براین گفته استاد ایراد عمده وارد است. در شاهنامه پادشاهانی مانند کیکاووس و کیخسرو و حتی کیقباد که پیشوند کی بهمراه نامشان داشتند، شاه بودند ولی مرتبت ردی و موبدی نداشتند. سیاوش که یکی از دوست داشتنی ترین شخصیتهای شاهنامه و پسر شاه (کیکاووس) و پدر شاه (کیخسرو) بود، پیشوند نامی کی نداشت زیرا پیش از آنکه شاه شود، کشته شد. او رد بود ولی کی نبود:

دریغا سیاووش رد را چنان                به توران بکشتند مردم کشان

پهلوانی مانند گیو هم رد بود ولی کی نبود:

سوی میمنه گیو گودرز بود                رد و موبد و مهتر مرز بود

حتی شخصی مانند افراسیاب که هم شاه بود و هم رد پیش نام کی و مرتبت کوی نداشت:

به خشکی کشیدش ز دریای آب            بشد توش و هوش از رد افراسیاب

مهراب پادشاه کابل نیز پهلوان بود و رد و موبد بود ولی کی نبود:

یکی پادشا بود مهراب نام                  زبر دست با گنج و گسترده کام

به بالا به کردار آزاده سرو                 به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان            دو کتف یلان و هش موبدان

اشتباه نیست اگر از سطور بالا نتیجه بگیریم که تنها پهلوان و روحانی بودن کافی نبوده که شخصیتی کوی شود و پیشوند کی را به نام خود بیفزاید.

مترادف واژه کی به معنای شاه را در بسیاری از زبانهای دیگر آریاییان میابیم که از ایشان به دیگر زبانهای مجاورشان نیز وارد شده است. تا به امروز در زبانهای اروپایی به شاه کینگ (انگلیسی)، کنگ (نروژی)، کونیگ یا کایزر(آلمانی)، کاروی (روسی)، سزار( رومی) که از آنجا به عربی وارد شده و قیصر گشته، خسرو به پهلوی که از آنجا به عربی وارد گشته و به کسری مبدل گردید. لهراسپ از نسل شاهان بود ولی شاه زاده نبود. از زمان او به بعد شاهان دیگر پیشوند کی را نداشتند. به واژه کی در سطور آینده دوباره خواهم پرداخت.

نکته بسیار مهم دوم اینکه استاد توس هرچند غیر مستقیم و کوتاه ولی از هنوز در جریان بودن مهاجرت قبیله های بزرگی در این برهه از تاریخ خبر می دهد که هنوز هم  از خاور بسوی باختر در راه بودند. فریدون بر ایشان بزرگی را می گمارد. سلم. یکی روم و خاور.

اگر به موقعیت جغرافیایی ناحیه ای که فریدون در آنجا بود نگاه کنیم، در میابیم که روم که در باختر آن  بود و نه در خاور آن. خاستگاه اصلی اقوام آریایی و سرزمینهای نخستین آنها ولی در خاور جائی بودند که فریدون بود. نتیجه آخرین پژوهشهای تاریخی نیز تائید کننده این مطلب می باشند که همزمان با اسکان یافتن بخشی از آریائیها در سرزمینهای امروزی ایران و افغانستان، بخش های دیگری از ایشان هنوز در راه غرب بودند و یا هنوز کوچ خود را آغاز نکرده بودند. این مهاجرتها تا سده های پنجم و ششم ترسایی ادامه داشته است.

نکته مهم سوم شاید در کنار مسائل مربوط به کوچنده و ساکن بودن قبایل ایرانی و تورانی، اشاره به چیز دیگری نیز بکند. پادشاهی سلم را ما در شاهنامه چنین می بینیم:

نخستین به سلم اندرون بنگرید             همه روم و خاور مراو را سزید

به فرزند تا لشکری برگزید                گرازان سوی خاور اندرکشید

به تخت کیان اندر آورد پای                همی خواندندیش خاور خدای

از تور نیز که بر سرزمینهای تورانی پادشاه می شود، چنین یاد می گردد:

بیامد به تخت کئی برنشست                کمر بر میان بست و بگشاد دست

به تخت کئی برنشست ؟ به تخت کیان اندر آورد پای؟ معنای واقعی کی چیست؟  پادشاه؟ پس چرا تنها پادشاهان کیانی دودمانشان بر اساس همین پیشوند نامیده می شود؟ چرا تور بر تخت کئی نشست و دیگر پادشاهان تورانی نه؟ فرزندان سلم دیگر بر تخت کیان ننشستند؟ پیشدادیان شاه نبودند؟  فراموش نکنیم که فردوسی بهنگام بازگو کردن داستان کیومرث سرسلسله  پیشدادیان می نگارد:

سخن گوی دهقان چه گوید نخست؟        که نامی بزرگی به گیتی که جست؟

که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد؟            ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر                  بگوید ترا یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش؟              کرا بود از آن برتران پایه بیش؟

پژوهندهٔ نامهٔ باستان                         که از پهلوانان زند داستان

چنین گفت کآیین تخت و کلاه              کیومرث آورد و او بود شاه

چو آمد به برج حمل آفتاب                  جهان گشت با فر و آیین و آب

بتابید ازآن سان ز برج بره                 که گیتی جوان گشت ازآن یکسره

کیومرث شد بر جهان کدخدای             نخستین به کوه اندرون ساخت جای

سر بخت و تختش برآمد به کوه            پلنگینه پوشید خود با گروه

پس از کیومرث نوه اش هوشنگ بر تخت نشست و فردوسی داستان او را چنین آغاز می کند:

جهاندار هوشنگ با رای و داد            به جای نیا تاج بر سر نهاد

بگشت از برش چرخ سالی چهل          پر از هوش مغز و پر از رای دل

چو بنشست بر جایگاه مهی                 چنین گفت بر تخت شاهنشهی

که بر هفت کشور منم پادشا                جهاندار پیروز و فرمانروا

به فرمان یزدان پیروزگر                   به داد و دهش تنگ بستم کمر

وزان پس جهان یکسر آباد کرد           همه روی گیتی پر از داد کرد

جهاندار خواندن هوشنگ باز هم در ابیات بعدی شاهنامه ادامه میابد. فردوسی بهنگام بازگو کردن داستان پیدایش جشن نوروز در زمان هوشنگ برای ما می نویسد:

یکی روز شاه جهان سوی کوه            گذر کرد با چند کس همگروه

پدید آمد از دور چیزی دراز               سیه رنگ و تیره‌تن و تیزتاز

دوچشم از بر سر چو دو چشمه خون     ز دود دهانش جهان تیره‌گون

نگه کرد هوشنگ باهوش و سنگ         گرفتش یکی سنگ و شد تیزچنگ

به زور کیانی رهانید دست                 جهانسوز مار از جهانجوی جست

برآمد به سنگ گران سنگ خرد           همان و همین سنگ بشکست گرد

فروغی پدید آمد از هر دو سنگ          دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ

نشد مار کشته ولیکن ز راز                ازین طبع سنگ آتش آمد فراز

جهاندار پیش جهان آفرین                  نیایش همی کرد و خواند آفرین

که او را فروغی چنین هدیه داد           همین آتش آنگاه قبله نهاد

بگفتا فروغیست این ایزدی                 پرستید باید اگر بخردی

شب آمد برافروخت آتش چو کوه          همان شاه در گرد او با گروه

یکی جشن کرد آن شب و باده خورد      سده نام آن جشن فرخنده کرد

ز هوشنگ ماند این سده یادگار            بسی باد چون او دگر شهریار

کز آباد کردن جهان شاد کرد              جهانی به نیکی ازو یاد کرد

همانطور که مشاهده شد  فردوسی در شاهنامه هرگاه که می خواهد از شاهان پیشدادی نام ببرد به آنها لقب جهاندار و یا کدخدای جهان  نیز میدهد. حتی ضحاک نیز که در دوران پیشدادی بر سرزمینهای آریایی حکومت میکرد لقب جهاندار را داشت. اینها کی نبودند. بر تخت کئی می نشستند یا از تخت کئی می افتادند، کمر کیانی می بستند، شاه و جهاندار بودند ولی کی نبودند.

در مورد غذا دادن به مارهای روئیده بر دوش ضحاک، فردوسی می نویسد:

چنان بد که هر شب دو مرد جوان         چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان

خورشگر ببردی به ایوان شاه             همی ساختی راه درمان شاه

و یا در جای دیگری می نویسد:

خورش خانهٔ پادشاه جهان                  گرفت آن دو بیدار دل در نهان

چو آمد به هنگام خون ریختن              به شیرین روان اندر آویختن

و یا در هنگام بازگفتن داستان خواب دیدن ضحاک فریدون را می نویسد:

چو از روزگارش چهل سال ماند          نگر تا بسر برش یزدان چه راند

در ایوان شاهی شبی دیر یاز               به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان                سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان              به بالای سرو و به فر کیان

فریدون که با دو همراهش آمد، نخستین کسی بود که در شاهنامه فر کیان داشت. ضحاک از این مرتبه بکلی دور بود. یا بهنگامی که می خواهد ترس ضحاک را از شنیدن خبر آمدن فریدون برای گرفتن انتقام پدرش آبتین که فرزند جمشید و بدینوسیله حامل لقب کی بود  برایمان بگوید، می نویسد:

به مردی رسد برکشد سر به ماه           کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز           به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار                 بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین                چرا بنددم از منش چیست کین؟

دلاور بدو گفت گر بخردی                 کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش             از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن                جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر             بدین کین کشد گرزهٔ گاوسر

چو بشنید ضحاک بگشاد گوش            ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش

گرانمایه از پیش تخت بلند                  بتابید روی از نهیبورت  گزند

چو آمد دل نامور بازجای                   به تخت کیان اندر آورد پای

سرانجام نیز ضحاک که بیهوش شده و بر زمین افتاده بود بپا می خیزد و دوباره بر تخت کیانی می نشیند. فردوسی اینگونه برای ما نمایان می سازد که ضحاک وارث حقیقی و قانونی پادشاهی نبود. اینرا از همان آغاز داستان ضحاک برایمان روشن می سازد که ضحاک بر جهانی از دروغ پادشاهی میکرد.

چو ضحاک شد بر جهان شهریار         برو سالیان انجمن شد هزار

سراسر زمانه بدو گشت باز                برآمد برین روزگار دراز

نهان گشت کردار فرزانگان                پراگنده شد کام دیوانگان

هنر خوار شد جادویی ارجمند             نهان راستی، آشکارا گزند

شده بر بدی دست دیوان دراز              به نیکی نرفتی سخن جز به راز

بنابراین تختی هم که او بر روی آن به صورت غصبی نشسته بود، تخت کیان بود نه تخت او. فرزانگان را نیز یارای گفتن و ستیزیدن با او نبود.

فردوسی سپس باز در شرح چگونگی رسیدن خبرپیروزی در راه فریدون به ضحاک و واکنش او می نویسد:

جهاندار ضحاک ازان گفت‌گوی            به جوش آمد و زود بنهاد روی

چو شب گردش روز پرگار زد            فروزنده را مهره در قار زد

بفرمود تا برنهادند زین                      بران باد پایان باریک بین

بیامد دمان با سپاهی گران                  همه نره دیوان جنگ آوران

ز بی‌راه مر کاخ را بام و در               گرفت و به کین اندر آورد سر

سپاه فریدون چو آگه شدند                  همه سوی آن راه بی‌ره شدند

ز اسپان جنگی فرو ریختند                 در آن جای تنگی برآویختند

همه بام و در مردم شهر بود               کسی کش ز جنگ آوری بهر بود

همه در هوای فریدون بدند                 که از درد ضحاک پرخون بدند

ز دیوارها خشت و از بام سنگ           به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ

ببارید چون ژاله ز ابر سیاه                پئی را نبد بر زمین جایگاه

به شهر اندرون هر که برنا بدند           چه پیران که در جنگ دانا بدند

سوی لشکر آفریدون شدند                  ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند

این  داستان به هنوز واحد و باهم در ارتباط  بودن قبایل آریایی کوچیده در منطقه اشاره می نماید که برای دفع خطر خارجی با یکدیگر همنوا می شوند. نخست پس از تقسیم کردن جهان (جهانی که آریایی ها می شناختند) توسط جهاندار فریدون است که ما با کشورهایی آریایی گوناگون و مجزا از هم روبرو می شویم. این می تواند همزمان نیز اشاره به امواج  مهاجرتی پی در پی  اقوام هند و اروپائی نیز باشد که چون موج مهاجرتی متاخرتری می رسید بناچار باشندگان موج مهاجرتی پیشین از محل سکونت خویش جابجا گشته و نقل مکان می کردند.

بهر روی پادشاهان هیچکدام از سه سرزمین تقسیم شده لقب کی را به همراه نداشتند بجز پادشاهان کیانی ایران.

یکی از معانی که برای ایران ذکر کرده اند چم سرزمین پاکان ایمان آورده است. در زمان کیانیان بود که زرتشت اسپنتمان برخاست و دین نوین تک خدایی را بر جهانیان عرضه نمود. آنهم به شاهی که شاه بود ولی کی نبود. گونه ای پیوند نوین این بارمیان دین و دربار به جای پیوند میان دربار و مردم که از زمان فریدون که فر کیان داشت بجای مانده بود؟

در دنباله این بخش از نوشته جای پاسخ دادن به  پرسشهای خود را خالی گذاشته و قطع می کنم زیرا بجز گمان زدن در این باره، مدرک مستند دیگری در دست ندارم.

نکته مهم چهارم اینستکه از اینجا ببعد مرزهای باختری سرزمین ایرج درچارچوب شانزده سرزمینهای تعریف شده در اوستا محدود نمی شود, بلکه فراتر می روند. سرزمین ایرج شامل هم ایران و هم دشت نیزه وران می گردد.

پس ایران و دشت نیزه وران دو سرزمین گوناگون بودند. از دشت نیزه وران می دانیم که سرزمین های میان رودان (بین النهرین) را معنی می دهد. اینکه دشت نیزه وران از خاور به کجا ختم می  شده و سرزمین ایران از باختر به کجا را باید مشخص کرد.   

در داستان دوازده رخ شاهنامه فردوسی، ما خیلی روشنتر و صریحتر به نام مناطقی برمی خوریم که از آنها بنام شهرها و مناطق مربوط به ایران یاد شده است. از این بخش از شاهنامه از سوی برخی دوستان افغانی بعنوان شاهدی بر ایران باستان بودن افغانستان یاد می شود که اگر منظور همه افغانستان امروزی باشد درست نمی باشد. مگر اینکه تنها بخشی از افغانستان امروز و نیز بخشی از ایران امروز مد نظر باشد که بخش افغانستانی آن بزرگتر نیز هست.

ادامه دارد



No comments: