حقیقتا برخی از
این نواحی که در داستان دوازده رخ بعنوان
جزئی از سرزمینهای ایران یاد شده در گروه سرزمینهای آریایی نام برده شده در اوستا
نبوده و بنظر می رسد که در داستان دوازده رخ بیشتر موضوع چانه زنیهای سیاسی برای
انعقاد پیمان صلح میان ایرانیان و تورانیان بوده باشد. از اینرو گرچه که از
شهرهایی که برای ما آشنا هستند و در کشور افغانستان امروزی قرار دارند، نام برده
شده اند ولی به دلایلی که ذکر خواهم کرد، به آنها نمی توان برای این منظور بخصوص
استناد کرد. به این شهرها اشاره خواهم کرد. استدلال من برای اینکه ایران باستانی
عمدتا در افغانستان امروزی قرار داشته است به گونه دیگر است که در پیش ذکر کردم.
اینجا لازم است
که پیش زمینه داستان دوازده رخ و مختصر داستان دوازده رخ را شرح دهم.
داستان دوازده
رخ بلافاصله پس از نجات دادن بیژن و منیژه دختر افراسیاب بوسیله رستم از دست افراسیاب صورت
می گیرد. افراسیاب که هراسان و خشمناک گشته بود که ایرانیان می توانند تا پایتختش
آمده و زندانی خود را رها سازند و بر گاردهای ویژه دربار توران نیز ضربات مهیب
وارد آورده و با بردن دختر طرد شده از دربار او، سالم به ایران باز گردند، در پی چاره و
انتقامجویی بی واسطه برمی آید. بدین منظور او برخی از پهلوانان خویش را به دربار
فرا خوانده و شکایت می کند که ایرانیان از زمان منوچهر تا کنون نتوانسته بودند به
توران دست درازی کنند و اکنون :
ز هنگام رزم
منوچهر باز نبد دست
ایران بتوران دراز
شبیخون کند
تا در خان من از ایران
بیازند بر جان من
دلاور شد آن
مردم نادلیر گوزن اندر
آمد ببالین شیر
برین کینه گر
کار سازیم زود وگرنه برآرند
زین مرز دود
سزد گر کنون
گرد این کشورم سراسر
فرستادگان گسترم
ز ترکان وز
چین هزاران هزار کمربستگان از
در کارزار
بیاریم بر
گرد ایران سپاه بسازیم
هر سو یکی رزمگاه
همه موبدان
رای هشیار خویش نهادند با گفت
سالار خویش
که ما را ز
جیحون بباید گذشت زدن کوس شاهی
بران پهن دشت
به آموی لشکر
گهی ساختن شب و روز نستودن
از تاختن
که آن جای
جنگست و خون ریختن چه با گیو و با رستم
آویختن
از همین روی
فرستادگانی به اطراف و اکناف کشورش و کشورهای دوست فرستاد و درخواست سپاه کمکی کرد
تا به گفته خودش از آمودریا (جیحون) که مرز ایران و توران را مشخص می کرد گذشته و
به کین خواهی برخیزد. پس از دو هفته سپاهی فراهم آمد و
چو دریای
جوشان زمین بردمید چنان
شد که کس روز روشن ندید
گله هرچ بودش
ز اسبان یله بشهر
اندر آورد یکسر گله
همان گنجها
کز گه تور باز پدر
بر پسر بر همی داشت راز
سر بدرهها
را گشادن گرفت شب
و روز دینار دادن گرفت
چو لشکر
سراسر شد آراسته بدان
بینیازی شد از خواسته
ز گردان گزین
کرد پنجه هزار همه
رزمجویان سازنده کار
بشیده که
بودش نبرده پسر ز
گردان جنگی برآورده سر
بدو گفت کین
لشکر سرفراز سپردم
ترا راه خوارزم ساز
نگهبان آن
مرز خوارزم باش همیشه
کمربستهٔ رزم باش
دگر پنجه از
نامداران چین بفرمود
تا کرد پیران گزین
بدو گفت تا
شهر ایران برو ممان
رخت و مه تخت سالار نو
در آشتی هیچ
گونه مجوی سخن
جز بجنگ و بکینه مگوی
در این بخش از
سروده سه نکته بسیار حائز اهمیت وجود دارند. یکی اینکه افراسیاب بخشی از سپاه را
به فرزند جوانش شیده میسپارد و به او میگوید در شمال آمودریا نگاهبان خوارزم مانده
و آنجا در حالت آماده باش بسر برد. یعنی از مرز ایران و توران گذر نکند. دوم باقی لشکر را به پیران که میانسال بود می
سپارد و سوم اینکه به او سفارش می کند که در آشتی هیچ گونه مجوی. این ماهیت تنبیهی
بودن عملیات را از سوی افراسیاب نشان می دهد. افراسیاب در این زمان خیال کشورگشایی
نداشته. پس از اخذ دستور از سوی افراسیاب
برفتند با
پند افراسیاب به
آرام پیر و جوان بر شتاب
پیران که
بود؟ پیران از جمله اندک پهلوانان تورانی است که در شاهنامه به نیکی از او یاد شده
است. او پهلوانی وفادار به توران بود که از فن سیاست نیز بی بهره نمانده و دارای
شخصیت و خصوصیات بارز انسانی و فرزانگی بود. به هنگام قهر سیاوش از کیکاووس و
رفتنش به توران، پیران دختر خویش را به عقد او در آورد و سپس نیز برای اینکه تنش
میان افراسیاب که توسط اندرزگران بداندیش محاط شده بود و سیاوش به پایین ترین درجه
ممکنه برساند، وساطت کرد و فرنگیس دختر افراسیاب را به عقد سیاوش درآورد.
زمانیکه
علیرغم اقدامات عاقلانه پیران، افراسیاب سیاوش را به گروی دژخیم ستمگر سپرد تا سرش
را ببرد و در طشتی زرین برای افراسیاب بیاورد، سه سوار خبر به پیران رساندند.
سه اسپ
گرانمایه کردند زین همی
برنوشتند گفتی زمین
به پیران
رسیدند هر سه سوار رخان
پر ز خون همچو ابر بهار
برو بر
شمردند یکسر سخن که
بخت از بدیها چه افگند بن
یکی زاریی
خاست کاندر جهان نبیند
کسی از کهان و مهان
سیاووش را
دست بسته چو سنگ فگندند
در گردنش پالهنگ
به دشتش
کشیدند پر آب روی پیاده
دوان در به پیش گروی
تن پیل وارش
برآن گرم خاک فگندند
و از کس نکردند باک
یکی تشت
بنهاد پیشش گروی بپیچید
چون گوسفندانش روی
برید آن سر
شاهوارش ز تن فگندش
چو سرو سهی بر چمن
همه شهر پر
زاری و ناله گشت به
چشم اندرون آب چون ژاله گشت
چو پیران به
گفتار بنهاد گوش ز
تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
همی جامه را
بر برش کرد چاک همی
کند موی و همی ریخت خاک
بدو پیلسم
گفت بشتاب زود که
دردی بدین درد و سختی فزود
فرنگیس رانیز
خواهند کشت مکن
هیچ گونه برین کار پشت
به درگاه
بردند مویش کشان بر
روزبانان مردم کشان
پیران در اندک زمانی خود را به دربار رسانده و فرنگیس که همسر دوم داماد خود او بود را بهمراه فرزندش کیخسرو از مرگ نجات داد. اینک همان کیخسرو شاه ایران شده بود. اگر زمانی فرصتی مانده بود در مورد پیران بیشتر خواهم نوشت و بر این باورم که پرداختن بیشتر به شخصیت پیران می تواند برخی از نگرشها را به برخی دیگر از شخصیت های شاهنامه دگرگون کند.
با توجه به
این موضوعات است که زمانیکه افراسیاب دستورهای خود را برای وزیر و سپهسالار خویش
پیران و فرزند خود شیده صادر می کند، شیده فرزند افراسیاب هیجان زده و پیران به
آرامی و اندیشمند از دربار باز می گردند. به آرام پیر و جوان بر شتاب. از
طرف دیگر چاره ای هم نبود و پیران می بایست که دستور افراسیاب، شاه خویش را اجرا
نماید.
این نقل و
انتقالات لشکری بر ایرانیان پوشیده نماندند و خبرگزاران و کارآگاهان بلافاصله خبر
را به کیخسرو رساندند و او را از آنچه که پیش آمده بود و قرار بود پیش آید، آگاه
ساختند.
پس آگاهی آمد
به پیروز شاه که
آمد ز توران بایران سپاه
جفاپیشه
بدگوهر افراسیاب ز
کینه نیاید شب و روز خواب
برآورد خواهد
همی سر ز ننگ ز هر
سو فرستاد لشکر بجنگ
همی زهر ساید
بنوک سنان که
تابد مگر سوی ایران عنان
سواران جنگی
چو سیصد هزار بجیحون
همی کرد خواهد گذار
سپاهی که
هنگام ننگ و نبرد ز
جیحون بگردون برآورد گرد
دلیران
بدرگاه افراسیاب ز
بانگ تبیره نیابند خواب
ز آوای شیپور
و زخم درای تو گویی
برآید همی دل ز جای
گر آید
بایران بجنگ آن سپاه هژبر
دلاور نیاید براه
سر مرز توران
به پیران سپرد سپاهی
فرستاد با او نه خرد
سوی مرز
خوارزم پنجه هزار کمربسته
رفت از در کارزار
سپهدارشان
شیدهٔ شیر دل کز
آتش ستاند بشمشیر دل
سپاهی بکردار
پیلان مست که با جنگ ایشان شود کوه پست
چو بشنید
گفتار کارآگهان پراندیشه
بنشست شاه جهان
کیخسرو با این جنگ افراسیاب در برابر پدربزرگ خویش قرار گرفته بود ولی در واقع میبایست عملا به جنگ پیران ناجی جان خود میرفت. این خود یکی از پرشمار تراژدیهای موجود در اسطوره های ایرانی است.
پرتره کیخسرو، کاری از شیوع مهرعلی رنگ و روغن روی بوم، فروخته شده در مزایده کریستی
کیخسرو
بلافاصله فراخوانی برای سران سپاه و بزرگان لشکری و کشور فرستاد و ایشان را به
مجلسی دعوت کرد و اینان نیز به زودی آمدند و با شاه ایران به شور نشستند. بزرگانی
چون:
چو دستان سام
و چو گودرز و گیو چو
شیدوش و فرهاد و رهام نیو
چو طوس و چو
رستم یل پهلوان فریبرز
و شاپور شیر دمان
دگر بیژن گیو
با گستهم چو
گرگین چون زنگه و گژدهم
جزین
نامداران لشکر همه که
بودند شاه جهان را رمه
پس از شور و
بررسی وضعیت سپاه توران که بخشی از آن از آمودریا گذر کرده و بخشی دیگر در شمال
آمو دریا در حالت آماده باش بسر میبرد، کیخسرو سی هزار نفر لشکریان ارتش اول را به
رستم داد و به او گفت که به سیستان و از آنجا به هندوستان برو و لشکریان گرد آورده
و به برادر خویش فرامرز بسپار تا با سپاهیان غزنی و کشمیر و کابل در نواحی خاوری
ایران، ارتش اول ایران را به گونه پشتیبانی در حالت آماده باش نگاه دارد. ولی به
رستم گفت که خود در آنجا نمان و بزودی بازگرد.
فرامرز را ده
کلاه و نگین کسی
کو بخواهد ز لشکر گزین
بزن کوس
رویین و شیپور و نای بکشمیر
و کابل فزون زین مپای
که ما را سر
از جنگ افراسیاب نیابد
همی خورد و آرام و خواب
سپس لهراسب
را که بعدها پس از کیخسرو و به انتخاب او شاهی را بر عهده گرفت، به غزدژ که حوالی
بلخ است فرستاد تا با ارتش دوم ایران
آماده کارزار باشد.
برای زمانیکه
که اگر شیده قصد گذر از آمو کرده و بخواهد در برابر ایرانیان جبهه دومی باز نماید،
کیخسرو اشکس را مامور کرد که با سی هزار سوار ارتش سوم ایران در دروازه های خوارزم،
میان ارتش های اول و کرانه های جنوبی
آمودریا و در کنار ارتش دوم ایران مستقر سازد.
به اشکش
بفرمود تا سی هزار دمنده
هژبران نیزه گزار
برد سوی
خوارزم کوس بزرگ سپاهی
بکردار درنده گرگ
زند بر در
شهر خوارزم گاه ابا
شیدهٔ رزم زن کینه خواه
طراحی کامل
یک استراتژی جنگی با در نظر گرفتن همه امکانات از سوی خود و احتمالات از سوی دشمن.
سپس باقی
لشکریان و سپهسالاران ایران را به زیر فرماندهی گودرز به میدان اصلی جنگ فرستاد
ولی به او گفت که پیوسته دادگری را از نظر دور ندارد و کسی را که جنگ نخواهد، سزا
ندهد:
سپاه چهارم
بگودرز داد چه
مایه ورا پند و اندرز داد
که رو با
بزرگان ایران بهم چو
گرگین و چون زنگه و گستهم
زواره فریبرز
و فرهاد و گیو گرازه
سپهدار و رهام نیو
بفرمود بستن کمرشان
بجنگ سوی رزم
توران شدن بی درنگ
سپهدار گودرز
کشوادگان همه
پهلوانان و آزادگان
نشستند بر
زین بفرمان شاه سپهدار
گودرز پیش سپاه
بگودرز فرمود
پس شهریار چو
رفتی کمر بستهٔ کارزار
نگر تا نیازی
به بیداد دست نگردانی
ایوان آباد پست
کسی کو به جنگت
نبندد میان چنان
ساز کش از تو ناید زیان
که نپسندد از
ما بدی دادگر سپنجست
گیتی و ما برگذر
چو لشکر سوی
مرز توران بری من تیز
دل را بتش سری
نگر تا نجوشی
بکردار طوس نبندی
بهر کار بر پیل کوس
جهاندیدهای
سوی پیران فرست هشیوار
وز یادگیران فرست
بپند فراوانش
بگشای گوش برو
چادر مهربانی بپوش
کیخسرو از
پیران شناسایی کامل دارد و از اینرو نیز نمی خواهد که سردار کم خرد و تندخویی
چونان طوس را فرمانده لشکر سازد. او می داند که با پیران می توان گفتگو کرد و جلوی
خونریزهای بی دلیل و بی هوده به را گرفت. شیوه و نحوی که این خواست کیخسرو از سوی گودرز
انجام گرفت، نتیجه مثبت نداشت زیرا گودرز چیزی از پیران می خواست که پیران نمی
توانست به هیچ وجهی به آن تن در دهد.
لاجرم جنگ در
کنار کوه کناباد یا گناباد یا کوه زیبد واقع در خراسان رضوی در می گیرد. پس از
چند روز جنگ، وزنه ترازو به سود ایرانیان می چرخد و پیران که سیاستمداری کارکشته
نیز بود پیامی برای گودرز می فرستد و پیشنهاد صلح می دهد. چنانچه که در نزد سیاستمداران
معمول است، او ابتدا شروع به بخشیدن زمینهایی به ایرانیان کرد که خود بخشی از
ایران بودند و از دست هم نرفته بودند و سپس بخشهایی را به ایرانیان می خواست بدهد
که هم از مرز ایران آن زمان به دور بودند و هم از مرز توران. به دیگر سخن تورانیان
هیچ تصرف و مشروعیتی آنجا نداشتند که بخواهند به کسی ببخشندش یا نگاهش دارند.
مکانهایی مانند کوه قاف یا قفقاز که از دسترس هردو در آن زمان بدور بود. پیران
همچنین شهرهایی مانند بخارا و سغد را سرزمینهای ایرانی خواند و می خواست که این
سرزمینها را از تورانیان تهی نماید و به ایرانیان واگذارد، چیزی که تا زمانی که
افراسیاب زنده بود، ناشدنی می بود. بهر روی شهرهایی که پیران از
آنها نام برده در داستان دوازده رخ به گونه زیر آمده اند:
کزین سان همی
جنگ شیران کنی همی از پی
شهر ایران کنی
بگو تا من
اکنون هم اندر شتاب نوندی فرستم
بافراسیاب
بدان تا
بفرمایدم تا زمین ببخشم و پس
در نوردیم کین
چنانچون بگاه
منوچهر شاه ببخشش همی
داشت گیتی نگاه
هران شهر کز
مرز ایران نهی بگو تا کنیم
آن ز ترکان تهی
وز آباد و
ویران و هر بوم و بر که فرمود
کیخسرو دادگر
از ایران
بکوه اندر آید نخست در غرچگان
از بر بوم بست
دگر طالقان
شهر تا فاریاب همیدون در بلخ
تا اندر آب
دگر پنجهیر
و در بامیان سر مرز ایران
و جای کیان
دگر گوزگانان
فرخنده جای نهادست نامش
جهان کدخدای
دگر مولیان
تا در بدخشان همینست ازین
پادشاهی نشان
فروتر دگر دشت
آموی و زم که با شهر ختلان
براید برم
چه شگنان
وز ترمذ ویسه گرد بخارا و شهری که
هستش بگرد
همیدون برو
تا در سغد نیز نجوید کس آن
پادشاهی بنیز
وزان سو که
شد رستم گرد سوز سپارم بدو
کشور نیمروز
ز کوه و ز
هامون بخوانم سپاه سوی باختر
برگشاییم راه
بپردازم این
تا در هندوان نداریم تاریک
ازین پس روان
ز کشمیر وز
کابل و قندهار شما را بود
آن همه زین شمار
وزان سو که
لهراسب شد جنگجوی الانان و غر
در سپارم بدوی
ازین مرز
پیوسته تا کوه قاف بخسرو سپاریم
بیجنگ و لاف
وزان سو که
اشکش بشد همچنین بپردازم
اکنون سراسر زمین
وزان پس که
این کرده باشم همه ز هر سو بر
خویش خوانم رمه
بسوگند پیمان
کنم پیش تو کزین پس
نباشم بداندیش تو
بدانی که ما
راستی خواستیم بمهر و وفا
دل بیاراستیم
سوی شاه
ترکان فرستم خبر که ما را ز
کینه بپیچید سر
همیدون تو
نزدیک خسرو بمهر یکی نامه
بنویس و بنمای چهر
چنین از ره
مهر و پیکار من ز خون ریختن
با تو گفتار من
چو پیمان همه
کرده باشیم راست ز من خواسته
هرچ خسرو بخواست
فرستم همه
سربسر نزد شاه در کین ببندد
مگر بر سپاه
ازان پس که
این کرده باشیم نیز گروگان
فرستاده و داده چیز
بپیوندم این
هر و آیین و دین بدوزم بدست
وفا چشم کین
که بشکست
هنگام شاه بزرگ ز بد گوهر
تور و سلم سترگ
فریدون که از
درد سرگشته شد کجا ایرج نامور
کشته شد
ز من هرچ
باید بنیکی بخواه ازان پس برین
نامه کن نزد شاه
نباید کزین
خوب گفتار من بسستی گمانی
برند انجمن
که من جز
بمهر این نگویم همی سرانجام نیکی
بجویم همی
مرا گنج و
مردان از آن تو بیش بمردانگی نام
از آن تو پیش
ولیکن بدین
کینه انگیختن به بیداد هر جای خون ریختن
بسوزد همی بر
سپه بر دلم بکوشم که کین
از میان بگسلم
سه دیگر که
از کردگار جهان بترسم همی
آشکار و نهان
که نپسندد از
ما بدی دادگر گزافه
نبردارد این شور و شر
اگر سر بپیچی
ز گفتار من نجویی همه
ژرف کردار من
گنهکار دانی
مرا بیگناه نخواهی
بگفتار کردن نگاه
کجا داد و
بیداد نزدت یکیست جز از کینه
گستردنت رای نیست
گزین کن ز
گردان ایران سران کسی کو گراید
برگرز گران
همیدون من از
لشکر خویش مرد گزینم چو
باید ز بهر نبرد
همه یک بدیگر
فرازآوریم سران را ز سر
سوی گاز آوریم
همیدون من و
تو به آوردگاه بگردیم یک با
دگر کینهخواه
مگر بیگناهان
ز خون ریختن بسایش آیند ز
آویختن
کسی کش
گنهکار داری همی وزو بر دل
آزار داری همی
بپیش تو آرم
بروز نبرد ببایدت پیمان
یکی نیز کرد
که بر ما تو
گر دست یابی بخون شود بخت
گردان ترکان نگون
نیازاری از
بن سپاه مرا نسوزی بر و
بوم و گاه مرا
گذرشان دهی
تا بتوران شوند کمین را
نسازی بریشان کمند
وگر من شوم
بر تو پیروزگر دهد مر مرا
اختر نیک بر
نسازم
بایرانیان بر کمین نگیریم خشم و
نجوییم کین
سوی شهر
ایران دهم راهشان گذارم یکایک
سوی شاهشان
ازیشان نگردد
یکی کاسته شوند ایمن از
جان وز خواسته
ور ایدونک
زینسان نجویی نبرد دگرگونه
خواهی همی کار کرد
بانبوه جویی
همی کارزار سپه را سراسر
بجنگ اند آر
هران خون که
آید بکین ریخته تو باشی بدان
گیتی آویخته
باری این
گفتگوی پیران با گودرز نیز به نتیجه نمی رسد و طرفین قرار میگذارند که دوازده
پهلوان از سوی توران با دوازده پهلوان ایرانی به جای جنگ میان دو لشکر بجنگند و
سربازان بازندگان نبردهای دوازده گانه زنهار یافته و به کشور خویش باز گردند.
برنده این دوازده جنگ ایرانیان بودند و نبرد دوازدهم نیز میان گودرز فرمانده سپاه
ایران بود با پیران فرمانده سپاه توران که به کشته شدن پیران انجامید.
من این داستان را در اینجا آوردم تا نشان داده باشم نام بردن از مناطقی به آن صورتی که پیران در شرایط به خصوصی انجام داده بود نمیتوان حتما بعنوان شاهدی برای تعیین مرزهای کشور ائیرنه وئجه تلقی کرد. پیران سپهسالار و سیاستمدار پیر تورانی در این بخش از شاهنامه در حال امتیاز دادن و امتیاز گرفتن سیاسی در شرایط سخت میدانی است و از اینرو گاهی روغن ریخته را نذر امامزاده کرده و گاهی هم از کیسه خلیفه می بخشد. اینگونه است که بلخ را که بهر حال به ایران تعلق داشت باز به ایران می بخشد و به این هم اکتفا نکرده سغد را هم که پایتخت افراسیاب است به آن می افزاید. لاف سیاسی. فراموش نکنیم که افراسیاب با کمال غرور میگفت: به سغدیم و این پادشاهی مراست. بسیاری از این مکانها و شهرها حقیقتا به ائیرنه وئجه تعلق داشتند.
در سروده بالا از پنجهیر که به احتمال زیاد همان ناحیه ای است
که امروزه پنجشیر نامیده میشود و از بامیان بعنوان مرز ایران یاد می گردد که
اشتباه نمی تواند باشد. از آن که بگذریم به منطقه ای کوهستانی میرسیم که به
آمودریا ختم می گردد. پیشتر نوشتم که این منطقه را از نظر نظامی و تدارکاتی نمی
توان جزیی از توران شمرد و در لیست سرزمینهای ایرانی یاد شده در اوستا نیز ذکر
نشده اند، پس می تواند چونان سمنگان و کابل و زابل، سرزمینی با ساکنین سکایی ولی
نگرویده به دین زرتشت بوده باشد که بخاطر محظورات تدارکاتی و نگاهداری این نواحی،
جزیی از توران هم شمرده نمیشدند. اینگونه مناطق یا چون کابلستان دست نشانده
زاولیها که خود مستقل و جدا از ایران شمرده شده، بودند و یا چونان سمنگان کوشش در
حفظ بیطرفی خود داشتند که این بیطرفی را هم همیشه نمیتوانستند حفظ کنند و بنا به
اوضاع لشکرکشیها گاهی درصف ایرانیان و گاهی در صف تورانیان حضوری نسبتا غیرفعال
داشتند.
بنابراین
استدلال و اشاره دوستان افغانی به این بخش از شاهنامه برای اثبات ایران بودن این
مناطق بی مورد است، زیرا از زبان کسی گفته شده که مضطربانه و از حالت ضعف در حال
چانه زدن سیاسی است. من از جاهای دیگری از شاهنامه ادله مناسب تر آوردم.
من بر این باور
هستم که ایران باستان مرزهای سیاسی آئینی داشته که گستره آن در اوستا و به زمان زرتشت
تعریف و بوسیله گشتاسپ تثبیت شده است.
بخشهای بزرگی از
کشوری که ما امروزه به نام ایران می شناسیم در این گستره نبودند و بعدها بواسطه
گرویدن به آئین زرتشتی وابسته به آن شدند تا اینکه در زمان ساسانیان از سوی موبدان
و شاهان ساسانی، همه این سرزمینها رسما ایرانشهر نامیده شدند که اگر بخواهیم آنرا
معنی نماییم میشود کشور متدینین.
اینگونه است که کیکاووس
زمانی که بنا به تعاریف رامشگری بسوی مازندران به راه می افتد، پای از ایران بیرون
مینهد. آنجا او به بند دیو سپید می افتد و بدست رستم که مازندران را برای ایران
گشوده بود، آزاد میگردد.
فردوسی مینویسد
که آذرآبادگان در زمان کیخسرو گشوده شده و آتشکده آذرگشسپ در آنجا بنا میشود. اما
آتشکده ها از زمان زرتشتیان به راه می افتند و زرتشت به گاه کی گشتاسپ بود که پس از کیخسرو آمد. از
اینرو میتوان ادعا کرد که همگی این سرزمینها بدست اقوام و قبایل آریایی گشوده شده
بودند ولی بنا به تعریفی که در ابتدای این نوشته آوردیم و بنا به شرحیات جغرافیایی
اوستا، سرزمینهای آریایی بودند ولی ایران نبودند.
انیرانیان (غیر
ایرانیان) کشورهای منطقه ما را نخست زیر نام مادها و سرزمینهای ایشان می شناختند.
تاریخنویسان یونانی در ابتدا پیوسته از کشور مادها سخن می گفتند و از زمان برافتادن
ایشان توسط هخامنشیان از همان کشور و منطقه با نام پارسها یاد می کردند و این نام
(سرزمین پارسها که بعدها در انگلیسی بعنوان پرشیا از آن نام برده میشد) سده ها و
هزاره ها بر روی ناحیه ما باقی ماند. در سرزمینی که قبایل و مردمان زیادی با
گویشهای گوناگون آریایی صحبت می کردند زبانشان پیوسته پیشوند پارسی به خود می گرفت
تا متعلق بودن ایشان را به واحدی مشترک بنمایش بگذارد. ما از پارسی میانه و پارسی
پهلوی صحبت می کنیم و هم زمان نیز از پارسی سغدی و پارسی ختایی، پارسی گیلکی، پارسی
تاتی، پارسی بخارایی و پارسی دری می گوییم و همه اینها را هم از خویش و غیربیگانه
می دانیم.
خواندن و نامیدن
یک منطقه و یک کشور بنام تیره و یا قبیله ای نامی از ایشان تنها متعلق به ایران
نبوده و نمیباشد. ما هنوز هم از کشور فرانسه با نامی که ایشان از قوم فرانک ها
گرفتند یاد میکنیم. آلمان نامیست که فرانسویها به ایشان دادند بواسطه قبیله آله
مان ها که هم مرز با فرانسویها بودند. ایرلند نام خویش را از قبایل آریایی گرفته
است. اسپانیا نام خود را از لقبی که یونانیان باستان به ایشان داده بودند (هیسپریا
یا سرزمینهای باختری) گرفته است. خود ما کشور یونان را بواسطه ایونیها که در ترکیه
امروز میزیستند به این نام میخوانیم. اینها نامهایی هستند که بیواسطه رابطه با این
کشورها داشته اند و این اسامی تا به امروز هم بدون هیچگونه دردسری و اعتراضی باقی
مانده اند.
این در مورد
پرشیا نیز صدق میکرد.
باری از دل ائیرانه
وئجه با گذر زمان فرهنگی بیرون آمد که بر مبنای فرهنگ سکائی پیشن و باورهای نوتدوین
شده زرتشت بنا شد و این فرهنگ بزودی مرزهای جغرافیایی ائیرانه وئجه را در نوردید و
بسیار گسترده تر از آن شد. اینگونه بود که در درازای سده ها سرزمینها و مکانهایی
هم که در آغاز به ائیرانه وئجه تعلق نداشتند، جزو حوزه فرهنگی ایرانی شمرده شده و
گاهی نیز پایگاههای مهمی از آن گردیدند. بعنوان نمونه سغد که به توران تعلق داشت
بعدها خود به یکی از مراکز بسیار مهم حوزه فرهنگی ایران مبدل شد. همچنین است ماد و
پارس و دیگر نواحی و سرزمینها.
اینها در اصل ریشه
فرهنگی مشترک داشتند و بتدریج خوانش نوین باورهای مذهبی را نیز پذیرا گشتند و ائیرنه
شدند.
امیل بنونیست ایران
شناس و زبان شناس فرانسوی براین باور بود که بخش وئجه از نام ائیرنه وئجه، گسترش
(بخوانید گستره) را معنی میدهد. یعنی سرزمینهایی که در آنها عمدتا ائیرنه ها (مومنین
به اهورا) زندگی میکردند و اندازه های آن
از هسته اصلی ائیرنه وئیجه بسیار بزرگتر شده بودند. با این حال ما تا زمان ساسانیان
سندی معتبری در دست نداریم که شاهان هخامنشی و یا اشکانی سرزمینهای زیر فرمان خود
را رسما ائیرنه وئیجه خوانده باشند. این اتفاق در زمان ساسانیان رخ داد که کشور
خود را نه برمبنای تعلقات کشوری، منافع ملی و پیوندهای قبیله ای تعریف می کردند که
اساس را بر تعریف این گستره بر پایه وابستگی مذهبی نهاده بودند و خوانش و تفاسیر
نوینی نیز از متون اوستا تدوین و ارایه میکردند. این خوانش نو از تحریف و گاهی به
روز جغرافیایی اوستا نیز بدور نبود.
به دیگر سخن در
یک برهه زمانی خاص و به اصرار زعمای وقت ساسانی و بخاطر تعلقاتی مذهبی که ایشان
داشتند، امپراتوری خویش را ایرانشهر یا کشور ایران نامیدند تا از دید ایشان تاکیدی
بر ایمان و خوانش مذهبی خویش از دین زرتشت کرده باشند. چیزی که مایه دردسرهای
فراوان هم برای ما و هم برای دیگران گشت زیرا درست در هیمین هنگام بود که باشندگان
خاوری ایران به دین بودایی متمایل گشته بودند و سرانجام نیز امپراتوری کوشانیان را
مستقل از ایران ساسانی بنا نهادند. همچنین بود در مورد ارمنستان که باشندگان آن به
دین جدیدی گرویده بودند و یکی از ریشه های این گرایشهای به غیر را در سختگیری های
مذهبی ساسانیان جستجو کرد.
تورج دریایی
استاد تاریخ باستان دانشگاه کالیفرنیا در مصاحبه ای با بی بی سی با استناد به
کتیبه ای از شاهپور دوم که متعلق به سده دوم میلادی است، میگوید "این
نخستین باری است که ما فلاتی را که در آن
زندگی میکنیم رسما ایرانشهر نامیدیم. "
مراجعه به معنی
شهر ( کشور- حکومت – سلطنت ) و ادغام آن با ایران (آریا، مومن به دین زرتشت) به
وضوح مقصد و هدف این نامگزاری را از سوی شاهان ساسانی مشخص میسازد. به دیگر سخن
شاهان ساسانی کوشش و موبدان ساسانی تاکید بر این داشتند در کشوری زندگی کنند که
ماهیت خویش را بر اساس باورهای مذهبی زرتشتی تعریف میکند. برای نزدیکی این ماهیت
با خواسته های خود، مشکلی هم نداشتند اگر خوانش و تحریر (بخوانید تحریف) خود را از
دین زرتشتی عرضه نمایند. از این زمان به بعد است که ما با اندیشه ایرانشهری در
سرزمین خود مواجه می شویم که در کنار حضور کمرنگ باورهای زرتشتی و آنچه از آن برای
ما به جای مانده است، حضورفعال خوانش های سیاسی این واژه، هرچند که بیشتر بصورت
ناخودآگاه و عادتی در کشور خویش می باشیم که اشتباه هم نیست. این خوانش پایه و اساس
اصلی برای گردآمدن و جمع گشتن جهت اقدام در زمینه بسیاری (اگر نگوییم تقریبا همه) از
جنبشهای رهایی بخش و استقلال طلبانه باشندگان این سرزمین در دوران پس از اسلام در برابر دیگران بوده است و هنوز هم هست.
استاد سید جوادطباطبائی
استاد
دانشگاه و پژوهشگر ایرانی در زمینهٔ های فلسفه، تاریخ و سیاست و عضو پیشین هیئت
علمی و معاون پژوهشی دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، در رابطه با این موضوع بر این باور است که
اندیشه سیاسی در ایران وجود نداشته است و این یک مفکوره تدوین شده از غرب است.
این نظر کاملا
درستی میباشد. اندیشه سیاسی در غرب سابقه طولانی دارد ولی در ایران اندیشه سیاسی بصورت
مدون نبوده و بگونه آکادمیک اصلا سابقه طولانی ندارد. همین خود یکی از مشکلات بزرگ
برای پیشبرد مقاصد ملی ماست ولی این اندیشه و خوانش با وجود غیر مدون بودنش در ایران و از سوی سیاستمداران
ایرانی اعمال می شده است. استاد طباطبائی از نظام الملک طوسی نام می برد که در
کتاب سیاستنامه خود از اندیشه های سیاسی ایرانشهر بسیار استفاده کرده است.
چکیده نوشته
برای نوشتن این
چکیده نوشته من مبنا را بر دو منبع یکی شاهنامه فردوسی و دیگری اوستا که هر دو
وجود دارند و هر دو را هم ما کمابیش می شناسیم، قرار دادم. در شاهنامه که هیچگونه
ادعای تاریخ نگاری و تاریخ نویسی را هم ندارد، ما به زنجیره آگاهیهایی دست میابیم
که با منبع دیگر یعنی اوستا خوانایی دارد ولی بایستی آنرا پیدا کرد.
در شاهنامه ما
از فریدون پسر آبتین و کارهایی که کرده می خوانیم. فریدون در اوستا نیز منظور گشته
و هم چنین در ریگ ودا از شخصی بنام تریته آبتیه یاد گشته. نام فریدون در اوستا ثرائتئون Thraetaonaمی باشد که به
تریته ریگ ودایی بسیار نزدیک است. نام پدر فریدون در شاهنامه نیز آبتین است که
آنهم به نام آبتیه پدر تریته ریگ ودا بسیار نزدیک می باشد. در اوستا و در
پی آن در شاهنامه آمده است که فریدون شاه جهان بود. یقینا اینجا جهان قبایل مهاجر
سکائی مد نظر و منظور می باشد. فریدون جهان (جهان سکائی) را میان سه پسرش بخش می
نماید. اگر این بخش از تاریخ اسطوره ای درست باشد که دلیلی بر رد آن وجود ندارد و
پذیرفتنش نیز مستلزم ادله بیشتر گمان و فرضیه می باشد، سهم ایرج که بعدها به
منوچهر می رسد، سرزمین پهناوری بوده است. بنا به بخش های گوناگون و در پی هم آمده شاهنامه، آن سرزمینهای مسکونی سکائی واقع در
جنوب آمودریا (جیحون) بوده است که از خاور تا مرز هندوستان که دقیقا مشخص نشده
کجاست ولی مرزهای تقریبی آنرا تخمین می توان زد، از باختر تا گیلان و مازندران که
جزو سرزمینهای سلم (سرمتیان) بشمار می رفتند و از جنوب سرزمینهای نیمروز و سیستان
و زاولستان را نیز شامل می شده است.
به گمان من نام
مشخصی بر روی این گستره نمی توان نهاد، هرچند که استاد طوس در بخش های نخستین
شاهنامه از زمان جمشید آنرا ایران خوانده است چون احتمالا نامی دیگر برایش سراغ
نداشته و ما هنوز هم نداریم. اینگونه است که ما در میابیم فردوسی جمشید را به
عنوان رهبر و پیشوای باشندگان سکائی که ایرانیها هم از جمله آنان بشمار می رفتند
به رسمیت شناخته. در زمان فریدون ما با دو نام گوناگون که هر دو نیز برایمان آشنا
هستند و برایمان غریب نمی نمایند روبرو می شویم. ما در جائی می خوانیم:
فریدون چو شد
بر جهان کامگار ندانست جز خویشتن شهریار
فریدون به
وضوح پادشاه جهان (جهان سکائی = گستره سکائی نشین جهان آن روز) گشته که شامل
سرزمینهای بسیاری است که بعدها میان پسرانش تقسیمشان می کند.
از سوی دیگر
زمانیکه فریدون جندل را برای خواستگاری دختران شاه یمن برای پسران خویش می فرستد،
ما در شاهنامه می خوانیم:
فریدون از آن
نامداران خویش یکی را
گرانمایهتر خواند پیش
کجا نام او
جندل پرهنر به هر کار
دلسوز بر شاه بر
بدو گفت
برگرد گرد جهان سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز
یک مادر و یک پدر پری چهره و پاک
و خسرو گهر
به خوبی سزای
سه فرزند من چنان چون بشاید
به پیوند منس
به بالا و
دیدار هر سه یکی که این
را ندانند ازان اندکی
چو بشنید
جندل ز خسرو سخن یکی رای
پاکیزه افگند بن
که بیدار دل
بود و پاکیزه مغز زبان چرب و
شایستهٔ کار نغز
ز پیش سپهبد
برون شد به راه ابا چند تن
مر ورا نیکخواه
یکایک ز ایران سراندر کشید پژوهید و هرگونه گفت و شنید
اینجا بلافاصله دو پرسش مطرح
می شوند. ما خواندیم که فریدون پادشاه جهان
شده بود ولی اکنون به جندل می گوید که برو و گرد جهان بگرد و بنگر که خواهران
مناسبی برای سه پسر من میابی؟ گرد کدام جهان؟ مسلما جهانی ورای و فرای جهان تصورات مردمان سکائی. جهانی واقعی. جندل از
کجا می باید بر گرد جهان بگردد و چون از او بپرسند از کجا آمده است، چه باید
بگوید؟ از ایران. او از ایران سر اندر
کشید. اما ایران که نام سرزمینی است که فریدون به ایرج داد. بخشهای دیگر توران و
سلمستان نام داشتند. اینجا جهان مردمان
سکائی مبدل به ایران شده زیرا ما برای
گستره سرزمینهای سکائی شاه فریدون نام دیگری نمی شناسیم ولی باید هم از آن یاد
بکنیم. استاد توس هم همین مشکل را داشته و نام دیگری برای این سرزمینها نمی شناخته.
مشکل اما بهمین جا نیز ختم نمی شود. پس از تقسیم سرزمینها میان فرزندان فریدون،
سهم ایرج ایران نام دارد ولی آیا واقعا اینگونه بوده است؟
ما در بخش
بازگویی ماجرای سام نریمان بهنگام بدنیا آمدن نوزادش که موهای سپید داشته و همین
نیز سبب شرمساری وی می شود، می خوانیم:
از این ننگ
بگذارم ایران زمین نخواهم بر این بوم و بر آفرین
این از دید من
بمعنای این می باشد که سام در سرزمینی زندگی می کرده که متعلق به پادشاهی پیشدادی
بوده است. فردوسی آنرا الزاما ایران خوانده است.
در جای دیگری از
شاهنامه ما از زبان سام می خوانیم که سام سالیان است که سپهسالار پادشاهان پیشدادی
می باشد. زمانیکه منوچهر تاج شاهی بر سر می نهد:
جهان پهلوان
سام بر پای خاست چنین گفت کای
خسرو داد راست
ز شاهان مرا
دیده بر دیدنست ز تو داد و از
ما پسندیدنست
پدر بر پدر
شاه ایران تویی گزین
سواران و شیران تویی
ترا پاک
یزدان نگهدار باد دلت
شادمان بخت بیدار باد
تو از باستان
یادگار منی به تخت کئی بر بهار منی
به رزم
اندرون شیر پایندهای به
بزم اندرون شید تابندهای
زمین و زمان
خاک پای تو باد همان تخت
پیروزه جای تو باد
تو شستی به
شمشیر هندی زمین به آرام بنشین
و رامش گزین
ازین پس همه
نوبت ماست رزم ترا جای تخت است
و شادی و بزم
شوم گرد گیتی
برآیم یکی ز دشمن ببند
آورم اندکی
مرا پهلوانی
نیای تو داد دلم را خرد مهر و
رای تو داد
سام بوضوح می
گوید که از زمان نیای منوچهر یعنی از گاه فریدون سپهسالاری داشته است.
آیا می توان
سرزمینهای شاهان پیشدادی را بدرستی ایران خواند؟
در اوستا از
سرزمینهایی که ایرانی (ائیرنه وئجه) می خواندشان بوضوح نام برده و ما میدانیم که
این سرزمینها کدامند و کجا قرار دارند. اگر بخواهیم اوستا و شاهنامه را بعنوان
مکمل یکدیگر در کنار هم قرار دهیم، باید
اذعان نماییم که ایران بمعنی ایران،
نخست از گاه گشتاسب و زرتشت معنی و مفهوم پیدا می کند که در آن باشندگان بخشی از
سرزمینهای پادشاهان پیشدادی به آئین نو گرویده و واژه ائیرنه وئجه یا ایرانویج (سرزمین
نژادگان، سرزمین خوبان) برای خود مستدل می سازند.
این باشندگان
اما بواسطه گرویدن به آئین نو رابطه خویش را با دیگر بخشهای سرزمین پیشدادیان قطع
نمی کنند. دیگر بخشهای سرزمین پادشاهان پیشدادی نیز از پیمان با ایشان بیرون نمی
آیند بلکه کمافی السابق همه امور کشور داری و مملکت داری که بگونه فدرال باستانی
بود، بر جای خود باقی می ماند. تنها بخشی که به آئین نو گرویده بود، ایران نامیده
می شود. در اینجاست که می بینیم که سام سوار از شرم کودک سپید موی خود زال می
خواهد ایران ( بخوانید گستره پادشاهی پیشدادیان) را ترک کند و فرقی میان زاولستان
و ایران نمی گذارد. فرزند سام سوار یعنی زال در گاه اسفندیار پسر گشتاسپ از ایران
و زاولستان سخن می گوید و جدای از هم مطرحشان می سازد هرچند که در یک کنفدراسیون
می باشند.
خود پادشاه
ایران نیز میان ایران و زاولستان (بخشی از کنفدراسیون یا کشورفدرال باستانی که
هنوز به دین زرتشتی نگرویده) تفاوت قایل است. اینرا در مصرع های گوناگون داستان
رستم و اسفندیار می خوانیم و می بینیم.
زمانی که گشتاسپ
همان شاهی که اکنون به آئین نو گرویده و ائیرنه (نیکو، مومن) شده، فرزندش اسفندیار را می خواهد از سر باز کند به
او می گوید به زابل برو و رستم را دست بسته پیش من بیاور:
به فرزند پاسخ
چنین داد شاه که از راستی
بگذری نیست راه
ازین بیش
کردی که گفتی تو کار که یار تو
بادا جهان کردگار
نبینم همی
دشمنی در جهان نه در
آشکارا نه اندر نهان
که نام تو
یابد نه پیچان شود چه
پیچان همانا که بیجان شود
به گیتی
نداری کسی را همال مگر بیخرد
نامور پور زال
که او راست
تا هست زاولستان همان بست و
غزنین و کاولستان
به مردی همی
ز آسمان بگذرد همی خویشتن
کهتری نشمرد
که بر پیش
کاوس کی بنده بود ز کیخسرو
اندر جهان زنده بود
به شاهی ز
گشتاسپ نارد سخن که او تاج
نو دارد و ما کهن
به گیتی مرا
نیست کس هم نبرد ز رومی و توری
و آزاد مرد
سوی سیستان
رفت باید کنون به کار آوری
زور و بند و فسون
اسفندیار نیز که
فرزندش بهمن را بعنوان فرستاده و سفیر به نزد رستم میفرستد، به او می گوید که تاجی
برسر بنه تا هر کس ببیند تو شاه زاده ای و چون رستم را دیدی به او بگو:
کنون از تو
اندازه گیریم راست نباید برین
بر فزون و نه کاست
که بگذاشتی
سالیان بیشمار به گیتی
بدیدی بسی شهریار
اگر بازجویی
ز راه خرد بدانی که
چونین نه اندر خورد
که چندین
بزرگی و گنج و سپاه گرانمایه
اسپان و تخت و کلاه
ز پیش نیاکان
ما یافتی چو در
بندگی تیز بشتافتی
چه مایه جهان
داشت لهراسپ شاه نکردی گذر سوی آن
بارگاه
چو او شهر ایران به گشتاسپ داد نیامد ترا هیچ زان تخت یاد
سوی او یکی
نامه ننوشتهای از آرایش
بندگی گشتهای
نرفتی به
درگاه او بندهوار نخواهی
به گیتی کسی شهریار
ز هوشنگ و جم
و فریدون گرد که از تخم ضحاک
شاهی ببرد
همی رو چنین
تا سر کیقباد که تاج
فریدون به سر بر نهاد
چو گشتاسپ شه
نیست یک نامدار به رزم و به بزم و
به رای و شکار
پذیرفت
پاکیزه دین بهی نهان گشت گمراهی
و بیرهی
ابیات بالا خود
به اندازه کافی گویا هستند. گشتاسپ دین بهی را پذیرفته و پادشاه ایران شهر (خوانش
دیگر ائیرنه وئجه = سرزمین نژادگان و سرزمین مومنین) گشته است. ما از اوستا می
دانیم که باشندگان سرزمینهایی مانند قندهار و هلمند به آئین نو گرویده اند و اهورا
مزدا آنها را سرزمینهای آریائی نامیده، سرزمینهای دیگر سرزمینهای دوست و مورد
احترام و هم پیمانان هستند ولی سرزمین های
" خوبان" نیستند.
اسفندیار در
ادامه می گوید:
کنون من ز
ایران بدین آمدم نبد شاه دستور تا دم زدم
بپرهیز و
پیچان شو از خشم اوی ندیدی که خشم
آورد چشم اوی
چو اینجا
بیایی و فرمان کنی روان را
به پوزش گروگان کنی
به خورشید
رخشان و جان زریر به جان پدرم آن
جهاندار شیر
که من زین
پشیمان کنم شاه را برافرزوم
این اختر و ماه را
که من زین که
گفتم نجویم فروغ نگردم به هر
کار گرد دروغ
اسفندیار
شاهزاده مدافع دین زرتشتی و بسط دهنده آن از ایران
آمده. اسفندیار می تواند در کنار انگیزه های پادشاهی، انگیزه های مذهبی هم داشته
باشد. آمدن اسفندیار به سوی سرزمینهایی که در جمع زاولستان و یا بعدها سیستان نام
داشتند و بخشی از آنها به آئین نو گرویده بودند (قندهار و هلمند) و سرکشی به آنها
و نشان دادن علاقه قدرت مرکزی به آنها چیز غریبی نمی نماید. اما اگر از دید اسفندیار همه بخشهای گستره شاهان
پیشدادی ایران می بودند، پس اسفندیار در کنار رود هنوز می بایستی در ایران باشد و
نه اینکه بگوید از ایران آمده است. اینجا از ایران آمدن تاکید بر چیز دیگری می
باشد.
چون بهمن به
رستم که در نخچیرگاه بود می رسد، داستان واضح تر و جالب تر هم می شود:
چو آمد به
نزدیک نخچیرگاه همانگه
تهمتن بدیدش به راه
به موبد چنین
گفت کین مرد کیست؟ من ایدون گمانم
که گشتاسپیست
پذیره شدش با
زواره بهم به نخچیرگه
هرکه بد بیش و کم
پیاده شد از
باره بهمن چو دود بپرسیدش و
نیکویها فزود
بدو گفت رستم
که تا نام خویش نگویی نیابی ز
من کام خویش
بدو گفت من
پور اسفندیار سر راستان
بهمن نامدار
ورا پهلوان
زود در بر گرفت ز دیر آمدن پوزش اندر
گرفت
برفتند هر دو
به جای نشست خود و نامداران
خسروپرست
چو بنشست
بهمن بدادش درود ز شاه و
ز ایرانیان برفزود
رستم یل زابل هیچگونه
دشمنی با دیگر باشندگان گستره ندارد و بهمن را پس از شناختن بغل می کند. بهمن نیز
از شاه و از ایرانیان به او درود می
فرستد. رستم او را به شام میهمان می کند و چون بهمن سبب آمدن خویش را می گوید خیلی
چیزها روشن می شود، از جمله ایران شدن بخش بزرگی از گستره شاهان پیشدادی و کوشش در
تحمیل آئین نو به دیگران، هرچند که ترویج آئین نو بهانه ای بیش نبود برای ندادن
قدرت و پادشاهی به فرزند. رستم به بهمن می گوید:
ز یزدان همی
آرزو خواستم که اکنون بتو
دل بیاراستم
که بینم
پسندیده چهر ترا بزرگی
و گردی و مهر ترا
نشینیم با
یکدگر شادکام به یاد
شهنشاه گیریم جام
کنون آنچ
جستم همه یافتم به
خواهشگری تیز بشتافتم
به پیش تو
آیم کنون بیسپاه ز تو
بشنوم هرچ فرمود شاه
بیارم برت
عهد شاهان داد ز کیخسرو
آغاز تا کیقباد
کنون شهریارا
تو در کار من نگه کن به
کردار و آزار من
گر آن
نیکویها که من کردهام همان
رنجهایی که من بردهام
پرستیدن
شهریاران همان از امروز
تا روز پیشی همان
چو پاداش آن
رنج بند آیدم که از شاه ایران گزند
آیدم
همان به که
گیتی نبیند کسی چو بیند
بدو در نماند بسی
در اینجا مهم
اینستکه بدانیم برگزیدن نام ایران برای گستره بخصوصی (نواحی یاد شده در اوستا)، حقیقتا
از چه دوران و از چه زمانی تاریخ ما را شامل شده و آنرا مخاطب قرار می دهد. به
گمان من از نیمه دوم دورانی که ما از آن با نام کیانیان یاد می کنیم. دقیقا از گاه
گشتاسپ.
پس از یورش
اعراب و بدنبال وقفه ای ما باز به ماهیت پیشین خود بازگشتیم که رنگ دیگر نیز بخود
گرفته بود زین پس هم پارسی بودیم و هم باشنده ای از ایران که با دیگر اقوام و
قبایل سکنی گرفته در این سرزمین که اجزاء لاینفکی برای ما می باشند، وجوه مشترک
فراوانی داشت. از دید دیگران و از گاه هخامنشیان ما بلاوقفه پارسی بودیم و از
اینرو در اسناد رسمی از کشور ما با نام پارس (پرشیا) یاد می شد ولی در میان خودمان
بیش از چهارده سده وحتی پیش از آن، از زمان ایرانشهر شدنمان به گاه ساسانیان یاد
گرفته بودیم که خود را ایرانی هم بنامیم.
بدین سبب می
باشد که ما سکه هایی از
زمان صفویان ،افشاریان، زندیه، قاجاریه یافته ایم که بر روی آنها شاه های این
حکومت ها خودشان را مرتبأ شاه ایران خطاب کرده اند.
در فروردین سال ۱۳۱۴
بر حسب بخشنامه وزارت امور خارجه ایران نام ایران به جای پرشیا برای کشور ما
انتخاب گردید و مراتب به اطلاع سفرای کشورها در تهران رسانیده شد.
این بدنبال
پیشنهادی بود که ادیب نامدار سعید نفیسی در سال پیش از آن به دولت وقت کرده بود و
دولت نیز تصویبش کرده بود.
ولی پیش از آن
می بایست خرسندی و رضایتمندی کشور
افغانستان که او نیز می توانست بدرستی مدعی بر گذاشتن این نام بر روی گستره خود باشد، جلب می شد که افغانستان
آنرا پذیرفت.
از آن پس گستره
ای که در مرزهای جغرافیایی ایران امروز تعریف می شود بنام کشور ایران خوانده شد.
پایان
No comments:
Post a Comment