نخستین
بار که در شاهنامه به واژه اسپروز بر می خوریم به گاه کیکاووس است.
آخرین
بار در شاهنامه در گاه کیخسرو و به هنگام جنگ بزرگ او با افراسیاب است که از کوه
اسپروز نام برده می شود.
این
دو کوه اسپروز یکی نیستند و در دو جای گوناگون بایستی بدنبال آنها گشت. یکی در
باختر کشور ایران امروز و دیگری در خاور کشورافغانستان، نزدیک به مرزهای
تاجیکستان، چین و پاکستان. استفاده از یک نام که برای مکانهای گوناگون در گستره
حوزه فرهنگی ایران به کار برده می شد، امر نادری نیست. من اینجا نخست با کوه
اسپروز در گاه کیخسرو آغاز می کنم.
کیخسرو
توانسته بود در جنگ های خود با پدربزرگش افراسیاب که برای خونخواهی پدرش سیاوش
انجام گرفتند، نخست سپاه ختنی های متحد توران را که سرفرماندهی آنها بعهده پیران
سپهسالار کل سپاه توران بود، شکست دهد و پیران نیز در این نبردها کشته شده بود. او
اینک به سپاهیان تورانی بیشتر فشار می آورد. فغفور چین هم که وضع را خراب دید و
دریافت که دوران افراسیاب دارد به پایان خود نزدیک می شود، دستور داد تا از چین و
ختن پیشکش هایی را فراهم آورند تا او با پیام رسانی برای زنهار خواهی بنزد کیخسرو
بفرستد. در عرض یکهفته پیشکش ها فراهم آمدند و با پیام بر بنزد کیخسرو فرستاده
شدند.
فغفور
چین اینگونه از کیخسرو درخواست نمود تا با او به در آشتی درآید و بگذارد که آنها
میدان جنگ را بی آنکه از سوی سپاهیان ایران تعقیب شوند، ترک کنند و به میهن خویش
بازگردند و کیخسرو نیز اینرا پذیرفت و چون یکبار پیران به بهانه آشتی کردن با
ایرانیان، جنگ را معلق گذاشت و همزمان پیکی به نزد افراسیاب روان کرد تا سپاه
بفرستد، کیخسرو به پیک فغفور گفت مواظب باش که اشتباه نکنی و شبانه پیک به نزد
افراسیاب نفرستی و اینگونه آبروی خود را در نزد ما ببری. فغفور هم چون پیغام
کیخسرو را دریافت کرد همان شبانه و بی درنگ پیکی بنزد افراسیاب فرستاد و به او گفت
که چینی ها می خواهند او را تنها گذاشته و به پشت مرزهای خویش بروند. افراسیاب هم چون
این را بشنید هراسان شد و او نیز با سپاهیانش به عقب نشینی در برابر سپاه کیخسرو
دست زد و در این عقب نشینی نخست به پای کوه اسپروز رسید.
همینکه بدانیم سربازان ختنی و چینی سپاه افراسیاب را پشتیبانی می کردند، کافیست برای اینکه حدود منطقه جنگ را بتوانیم تعیین کنیم. این منطقه از چین و ختن نمی تواند زیاد دور باشد. پیشکش ها از چین و ختن در یکهفته فراهم شدند و به کیخسرو رسیدند. پس کیخسرو و میدان جنگ بهیچ وجه نمی تواند از چین و ختن دور باشد. از آن گذشته نام مکانها نیز تا حد بسیار زیادی منطقه جنگی را برای ما مشخص می کنند:
همی گفت فغفور کافراسیاب از
این پس نبیند بزرگی به خواب
ز لشکر فرستادن و خواسته شود
کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما کز
این کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند بدان
کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیک دل را بخواند سخنهای
شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیک دل نیک خواه فرستاد
فغفور نزدیک شاه
طرایف به چین اندرون آنچه بود ز
دینار وز گوهر نابسود
به پوزش فرستاد نزدیک شاه فرستادگان
برگرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند به
یک هفته از چین به گنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان چنانچون
ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود طرایف
بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی که
خیره بر ما مبر آبروی
نباید که نزد تو افراسیاب بیاید
شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد به
فغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب فرستاد
کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش ز
بد کردن خویش رنجور باش
هر آن کس که او گم کند راه خویش بد
آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن پشیمان
شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت به
بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز بیامد
دمان تا به کوه اسپروز
سایت ویکی شاهنامه و جغرافیای شاهنامه مکان کوه اسپروز را در نقشه زیر اینچنین
مشخص کرده است. این مکان در نزدیکی پارک ملی واخان و در مجاورت مرز تاجیکستان، چین
و پاکستان قرار دارد. منطقه واخان که گذرگاه خوبی برای تردد کالاهای اقتصادی و
لجستیکی است، بتازگی از اهمیت استراتژیکی بسیار بالایی برای کشورهای پیرامون آن
برخوردار شده است.
در گذشته نیز گذرگاه های واخان که دارای چراگاه های بزرگی است، راه کاروان رو
از شمال به جنوب بودند و در بر فراز کوههای آن که به بلندای بیش از 5400 متر
هستند، دومین یخچال بزرگ طبیعی جهان قرار دارد.
پارک ملی واخان در افغانستان
از
اسپروز دیگری هم پیش از آن در شاهنامه نام برده شده بود که در گاه کیکاووس بود.
مکان این اسپروز را نبایست با اسپروز نام برده شده بالا یکی دانست زیرا نشانی های
مکان ها و راههایی که از زاولستان به آنجا
می روند به سمت باختر گستره ایران است و به سوی خاور نیست.
کیکاووس
رهبری بی مایه و خودخواه است که پیوسته دربار و مردم ایران را به دردسر می اندازد
و پند و اندرز نیز در او هیچ تاثیری ندارد. گونه اش سرخ نمی شود و شرم هم نمی کند.
زمانیکه
رامشگری برای او از مازندران آوازی می خواند، کیکاووس بفکر لشکر کشی به مازندران
به سرش می زند و این را با بزرگان دربار درمیان می گذارد تا آمادگی گیرند که به
سوی مازندران روند.
سرداران
ایران با خطرات این کار آشنا بودند اما کسی از آنان دهان باز نمی کند و سخنی نمی
گوید و بر او هیچگونه ایرادی نمی گیرند. بلکه درست بر عکس آن. بزرگان ایران با
وجود اینکه از این کار ناخشنود بودند، به ثنا گویی شاه می پردازند و به او می
گویند هر چه که تو گویی ما فرمانبریم:
سخن چون به گوش بزرگان رسید ازیشان
کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی کسی
جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد نهانی
روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو
خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم زمین
جز به فرمان تو نسپریم
اما در نهان و در دل به چیز دیگری می اندیشیدند و از این کار و این رای پادشاه
بسیار ناراضی بودند، پس:
ازآن پس یکی انجمن ساختند ز
گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر که
از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت به
می خوردن، اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاک نماند
برین بوم و بر آب و خاک
پس نماینده ای را به سوی زال زر می فرستند تا او بیاید و شاه را اندرز دهد،
شاید که او از این رای بازگردد. زال از نیمروز به دربار می آید و با پادشاه به گفتگو
می نشیند اما کیکاووس مغرورتر از آنست که به سخنان زال گوش دهد و زال دلسرد و
ناراحت از نزد شاه دیوانه (همانگونه که فردوسی مینامدش) می رود. فردای آنروز شاه
بزرگان و سران لشکری را جمع کرده و چنین می گوید:
چو زال سپهبد ز پهلو برفت دمادم
سپه روی بنهاد و تفت
به طوس و به گودرز فرمود شاه کشیدن سپه سر نهادن به راه
چو شب روز شد شاه و جنگآوران نهادند
سر سوی مازندران
به میلاد بسپرد ایران زمین کلید
در گنج و تاج و نگین
بدو گفت گر دشمن آید پدید ترا
تیغ کینه بباید کشید
ز هر بد به زال و به رستم پناه که
پشت سپاهند و زیبای گاه
دگر روز برخاست آوای کوس سپه
را همی راند گودرز و طوس
همی رفت کاووس لشکر فروز بزد
گاه بر پیش کوه اسپروز
به جایی که پنهان شود آفتاب بدان
جایگه ساخت آرام و خواب
کجا جای دیوان دژخیم بود بدان
جایگه پیل را بیم بود
کیکاووس در خاور رشته کوهی که خورشید پشتش پنهان می شود ( اشاره به غروب کردن
آفتاب در پشت کوه) چادر زد. در پیش کوه اسپروز.
ما می دانیم که خورشید هر روز از بام البرز بر سرزمینهای آریایی می تابد.
اکنون نیز می خوانیم که آفتاب سرزمینهای آریایی در پشت اسپروز پنهان می شود. پس این
اسپروز می بایست که در منتهی الیه باختر سرزمینهای آریایی قرار داشته باشد و با
اسپروز نزدیک به مرز چین یکی نمی تواند باشد.
اسپروز کجاست؟ در لغتنامه دهخدا وبدنبال
جست وجوی اسپروز (vajehyab.com) به نقل از یشتها تألیف
پورداود ج 1 ص 190 می خوانیم که کوه اسپروز همان رشته کوهی است که
یونانیان آنرا زاگرس می نامیدند.
میدانیم که رشته کوههای زاگرس مناطق زیادی چون همدان، کهکیلویه بویراحمدی،
چهار محال بختیاری، کرمانشاه، ایلام، اصفهان، لرستان و بخشهایی از فارس و خوزستان
را در دامنه خود دارد
از سویی می خوانیم که چو زال سپهبد ز پهلو برفت.
ویکیپدیا منبع و ماخذی نیست که همیشه بتوان بدان استناد نمود. اما در مورد شرح
زاگرس مطلبی دارد که بد نیست بدان توجه گردد.
بهنگام توضیح دادن در مورد زاگرس، ویکیپدیا اشاره بسیار کوتاهی هم به واژه های
اسپروز و اسپروچ کرده و می نویسد ماخذی اوستایی دارند. اما چیزی که در مطلب زاگرس
ویکیپدیای فارسی بسیار مهم می نماید همانا اشاره به نام کوهی در کرمانشاه در
زمانهای دور می باشد که پهله
یا پهلو
خوانده می شد.
ناحیه زاگرس Zagros_Mountains بنا به ویکیپدیا
زال از پیش کیکاوس ز پهلو برفت و بعد از آن کاووس لشکر فروز اردو بر
پیش اسپروز زد. هر دوی این نامها
برای رشته کوههای زاگرس اختیار شده اند.
چنین می نماید که کیکاووس از سمت جنوب باختری به مازندران لشکرکشی کرده باشد.
کیکاووس به مازندران رفت و در آنجا دست به جنایت جنگی زد. او به گیو دستور داد تا هزار نفر
را از میان لشکریان انتخاب کند و از زن و مرد و پیر و جوان شهر مازندران همه را
بکشد و گیو نیز یک هفته تیغ در میان مردمان گذاشت و هیچکس در برابرش زنهار نداشت
ولی همانطور که گمان برده می شد، شاه مازندران به مقابله برخاست و دیو سپید را
مامور گرفتن کیکاووس کرد.
دیو سپید نیز با لشکریان فراوان و نیروی جادوی، بر لشکر ایران پیروز گشته و
چشمان شاه و بزرگان ایران را کور می کند.
بفرمود پس گیو را شهریار دوباره
ز لشکر گزیدن هزار
کسی کاو گراید به گرز گران گشایندهٔ
شهر مازندران
هر آنکس که بینی ز پیر و جوان تنی
کن که با او نباشد روان
وزو هرچ آباد بینی بسوز شب
آور به جایی که باشی به روز
چنین تا به دیوان رسد آگهی جهان
کن سراسر ز دیوان تهی
کمر بست و رفت از بر شاه گیو ز
لشکر گزین کرد گردان نیو
بشد تا در شهر مازندران ببارید
شمشیر و گرز گران
زن و کودک و مرد با دستوار نیافت
از سر تیغ او زینهار
همی کرد غارت، همی سوخت شهر بپالود
بر جای تریاک زهر
یکی چون بهشت برین شهر دید پر
از خرمی بر درش بهر دید
به هر برزنی بر فزون از هزار پرستار
با طوق و با گوشوار
پرستنده زین بیشتر با کلاه به
چهره به کردار تابنده ماه
به هر جای گنجی پراگنده زر به
یک جای دینار سرخ و گهر
بیاندازه گرد اندرش چارپای بهشتیست
گفتی همیدون به جای
به کاووس بردند از او آگهی از آن
خرمی جای و آن فرهی
همی گفت خرم زیاد آنک گفت که
مازندران را بهشتیست جفت
همه شهر گویی مگر بتکدهست ز
دیبای چین بر گل آذین زدست
بتان بهشتند گویی درست به
گلنارشان روی رضوان بشست
چو یک هفته بگذشت ایرانیان ز
غارت گشادند یکسر میان
خبر شد سوی شاه مازندران دلش
گشت پر درد و سر شد گران
ز دیوان به پیش اندرون سنجه بود که
جان و تنش زان سخن رنجه بود
بدو گفت رو نزد دیو سپید چنان
رو که بر چرخ گردنده شید
بگویش که آمد به مازندران بغارت
از ایران سپاهی گران
جهانجوی کاووس شان پیش رو یکی
لشگری جنگ سازان نو
کنون گر نباشی تو فریادرس نبینی
به مازندران زنده کس
در ادامه داستان فردوسی یکبار دیگر آشنائی خود را به جغرافیای گستره ایران به
نمایش می گذارد. کیکاووس موفق می گردد که
شخصی را به زابلستان نزد زال بفرستد.
ازان پس جهانجوی خسته جگر برون
کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود به
نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت به
خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم همی
بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند ز
کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان همه
سود را مایه باشد زیان
باری چون خبر به زال می رسد که کیکاووس خود و بزرگان ایران را به دردسر
انداخته، به رستم امر می کند که لشکری بردارد و با خود ببرد و پهلوانان و شاه ایران
را نجات بدهد.
به رستم چنین گفت دستان سام که
شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم وگر
تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست به
ایرانیان بر، چه مایه بلاست
رستم در به پدر می گوید که تنها و بدون لشکر می رود و با یاری
یزدان، ایرانیان را باز خواهد گرداند. زال به فرزند می گوید که گردن شاه مازندران
را بشکن و ایرانیان را باز گردان. او از پدر می پرسد که راه چگونه است و چطور باید
به مازندران رفت؟ زال در زابلستان به او می گوید:
کنون گردن شاه مازندران همه
خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه درازست
و من چون شوم کینه خواه؟
ازین پادشاهی بدان گفت زال دو
راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت دگر
کوه و بالا و منزل دو هفت
زال به رستم نشان می دهد که از زابلستان می توان با گذشتن از چهارده منزل مستقیما
به مازندران رفت و این راه کوتاهتر است تا اینکه نخست به اسپروز (زاگرس) و زان پس
به مازندران بروی.
اما رستم چه کرد؟ از آنچه فردوسی برای ما در شاهنامه بصورت ضمنی بازگو می کند،
چنین بنظر می رسد که رستم راه خود را (نشان داده شده در نگاره زیر با خط آبی) در
پیش گرفته که با آنچه زال به او گفته بود (نشان داده شده در همان نگاره با خط
قرمز)، تفاوت دارد.
اگر به مسیر حرکت رستم دقت کنیم در میابیم که او از زابلستان یا بهتر بگویم از
نیمروز به راه می افتد. نیمروز در خاور استان سیستان و بلوچستان ایران و در باختر
کشور افغانستان قرار دارد، همانطور که در نگاره بالا پیداست:
برون رفت پس پهلو نیمروز ز
پیش پدر گرد گیتی فروز
دو روزه بیک روزه بگذاشتی شب
تیره را روز پنداشتی
بدین سان همی رخش ببرید راه بتابنده
روز و شبان سیاه
تنش چون خورش جست و آمد به شور یکی
دشت پیش آمدش پر ز گور
رستم با شتاب به پیش می راند و راه دو
روزه را در یک روز طی می کند تا پس از گذشت روزهای تابنده و شبان سیاه (دقیقا مشخص
نیست چند روز تابنده و چه اندازه شبان سیاه) به دشتی پر از گورخر می رسد و یکی از آنها را
شکار کرده و در کنار چشمه ای کباب می کند و می خورد و میخوابد. از اینجا هفت خوان رستم آغاز می گردد. در خوان
نخست نبردی با شیری پیش میآید و رستم شیر درنده را می کشد و دوباره می خوابد و صبح
روز بعد دوباره به راه می افتد و به دشتی فراخ و بسیار گرم می رسد.
از همه این داستان نمی توان نتیجه قطعی گرفت رستم و رخش دقیقا کجا می توانند
بوده باشند. هرچند که گور یا گورخر ایرانی را امروزه تنها در نقاط معدودی از ایران
می توان یافت زیرا نسل این حیوان در ایران در حال انقراض است اما در گذشته چنین
نبوده و تقریبا در همه جای ایران گور یا گورخر ایرانی کمابیش یافت می شد. پس اتکا به چشمه و دشت پرگور نیز
نمی تواند با قاطعیت مکانی را که در این بخش از داستان رستم در آن بسر می برده به
ما نشان دهد. اما اشارات دیگری در ادامه داستان وجود دارند که من به آنها می
پردازم و راهنما و راهگشا نیز هستند.
امروزه می توان آخرین بازمانده های گونه گورخر ایرانی را در مناطقی چون نی ریز فارس، پارک ملی توران و نیز در ابرکوه استان یزد یافت. برای پی بردن به مسیر حرکت رستم به سوی مازندران می توان به راحتی از منطقه نی ریز فارس چشم پوشی کرد زیرا بهیچ وجه در سر راه نیمروز به مازندران قرار ندارد. در مورد پارک ملی توران و منطقه ابرکوه یزد ولی ماجرا بگونه دیگر است.
نقطه قرمز موقعیت پارک ملی توران در استان سمنان
موقعیت پارک ملی ابرکوه یا ابرقو
ولی باوجود این مسئله ما هنوز حل نشده زیرا این دو منطقه نیز در سر راه یکدیگر
قرار ندارند و اگر بخواهیم پند زال را بیاد بیاوریم، رستم می بایست از منطقه پارک
ملی توران گذر کرده باشد تا به مازندران برسد. ولی آیا او چنین کرده است؟
به خواندن داستان در شاهنامه ادامه دهیم. نوشتیم که رستم پس از جنگ با شیر و
کشتن او دوباره سر به بالین نهاده و می خوابد. فردای آن شب:
چو خورشید برزد سر از تیره کوه تهمتن
ز خواب خوش آمد ستوه
تن رخش بسترد و زین برنهاد ز
یزدان نیکی دهش کرد یاد
کی راه پیش آمدش ناگزیر همی
رفت بایست بر خیره خیر
پی اسپ و گویا زبان سوار ز
گرما و از تشنگی شد ز کار
پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی
رفت پویان به کردار مست
همی جست بر چاره جستن رهی سوی
آسمان کرد روی آنگهی
چنین گفت کای داور دادگر همه
رنج و سختی تو آری به سر
گرایدونک خشنودی از رنج من بدان
گیتی آگنده کن گنج من
بپویم همی تا مگر کردگار دهد
شاه کاووس را زینهار
هم ایرانیان را ز چنگال دیو گشاید
بیآزار گیهان خدیو
گنهکار و افگندگان تواند پرستنده
و بندگان تواند
تن پیلوارش چنان تفته شد که
از تشنگی سست و آشفته شد
بیفتاد رستم بر آن گرم خاک زبان
گشته از تشنگی چاک چاک
بخوبی نمایان است که رستم در راه گذر از دشتی سوزناک است و گرما و تشنگی چنان
زیاد است که پای اسب و زبان سوار از کار افتاده اند. این بیابان و دشت سوزناک کجا
می تواند باشد؟ هنوز هم مشخص نیست تا اینکه میشی نیکو از سر راه او میگذرد و راه
چشمه ای را به او نشان می دهد و آنهم نه هر میشی بلکه:
به ره بر یکی چشمه آمد پدید چو میش سراور بدانجا
رسید
میش سراور. میشی از منطقه ای بنام سراور. اما سرآور کجاست؟ بنا به فرهنگ واژه ها ی دهخدا سراور دهی است از
دهستان جلگه ٔ شهرستان گلپایگان دارای 590 تن سکنه. آب آنجا از چشمه و
قنات تأمین می شود. محصول آن غلات و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران
ج 6).
گلپایگان بر سر راه مستقیمی که زال زر به رستم پیشنهاد کرده بود که یکراست از نیمروز و زاولستان به مازندران می رود، نیست. اینرا نقشه زیر بخوبی نشان می دهد. گلپایگان در باختر استان اصفهان و در 180 کیلومتری شهر اصفهان قرار دارد.
تا چه اندازه می توان مطمئن بود که منظور از سراور یاد شده در شاهنامه همان
سراور نزدیک گلپایگان می باشد؟ فردوسی بازهم به ما نشانه می دهد اما نه بلافاصله.
رستم پس از ماجرای نجات یافتن از بیابان و رسیدن به سراور می باید از چند
ماجرای دیگر نیز بگذرد که یکی از آنها
اسیر کردن یک سردار محلی بنام اولاد است. رستم از او می خواهد که راه جائی
را که کیکاووس در آنجا اسیر است به او نشان دهد و او به پادش این کار او را به
پادشاهی شهر (کشور) مازندران برساند.
بدو گفت اگر راست گویی سخن کژی نه سر یابم از تو نه بن
نمایی مرا جای دیو سپید همان
جای پولاد غندی و بید
به جایی که بستست کاووس کی کسی
کاین بدیها فگندست پی
نمایی و پیدا کنی راستی نیاری
به کار اندرون کاستی
من این تخت و این تاج و گرز گران بگردانم
از شاه مازندران
تو باشی برین بوم و بر شهریار ار
ایدونک کژی نیاری بکار
در اینجا کوتاه به این مطلب اشاره کنم که مازندران جزو ایران نبوده زیرا اگر
مازندران بخشی از شهر (کشور) ایران می بود، رستم کوشش نمی کرد تا شخص دیگری را بجز
کیکاووس به پادشاهی شهر (کشور) مازندران برساند.
اولاد می پذیرد و به او می گوید که راه
بسیار درازی در پیش رو می باشد. آنها به پیش می روند تا به کوه اسپروز می
رسند. فردوسی در اینجا به دو چیز اشاره می کند که جالب هستند. نخست به سروده خود
استاد مراجعه کنیم:
ازان سو کجا هست کاووس کی مرا
راه بنمای و بردار پی
نیاسود تیره شب و پاک روز همی
راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید ز
دیوان جادو بدو بد رسید
چو یک نیمه بگذشت از تیره شب خروش
آمد از دشت و بانگ جلب
به مازندران آتش افروختند به
هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست؟ که آتش برآمد همی چپ و راست
در شهر مازندران است گفت که
از شب دو بهره نیارند خفت
به یاد بیاوریم که تهمتن میش سراور را دید. سراور را شناختیم که در نزدیکی
گلپایگان قرار دارد. رودخانه گلپایگان از ارتفاعات زاگرس سرچشمه می گیرد. پس از چندی
رستم از سراور (گلپایگان) جائی که میش
سراور بود، به کوه اسپروز می رسد. از اسپروز پیشتر یاد کردیم که امروزه با نام زاگرس یاد
می گردد. گلپایگان (سراور) از زاگرس دور نیست.
رستم همان راهی را می رود که کیکاووس پیشتر رفته بود.
نخست با پشت سر گذاشتن زاگرس (اسپروز) و دور گشتن از آن است که در شهر
(دروازه کشور) مازندران بر آنها نمایان می گردد ولی آنها هنوز در مازندران نیستند.
بهرحال اگر نقشه راهی را که رستم طی کرده بود و اشارات مستقیم به نامهای مکانهای سر راه دنبال نمائیم، متوجه می شویم که رستم درست از همان راهی به مازندران رفت که کیکاووس پیش از او رفته بود و نه راهی که زال به او پیشنهاد کرده بود.
پایان
No comments:
Post a Comment