نوشتن در مورد یک کار بخصوص از شخصی بخصوص و انتقاد کردن از او را نبایستی حتما بمنزله به زیر سئوال بردن کلیه کردارها و کنش ها و واکنش های آن شخصیت یا فرد در نظر گرفت.
کیخسرو پسر سیاوش یکی از دلپذیرترین و مطلوبترین شاهان شاهنامه فردوسی است که فرد از خواندن داستانهای زندگی این پادشاه اسطوره ای ایران مجذوب او می شود.
گاهی چنان مجذوب که با دیدن اشتباهی از او، فرد زبان به انتقاد کردن از او نمی گشاید و کار او را به چالش نمی کشد.
همانطور که پیش از این و در نوشته های گوناگون بیان کردم، بر این باورم که فردوسی تنها به سرودن داستان هایی که به دست او رسیده بودند، نپرداخته است بلکه خود مطالب را سبک و سنگین کرده و بدون این که به خواننده تحمیلی شود، ارزیابی های خود را وارد داستان سروده های خود کرده، به گونه ای ظریف و ملایم آن ها را بیان نموده و این فرصت را به خواننده داده تا خود با کنار هم گذاشتن حقایق، دریافت شخصی اش را ازمحتوای داستان ها داشته باشد.
اکنون با این پیش توضیح به سراغ اصل نوشته خود می روم.
این نوشته در مورد بخشی از زندگی کیخسرو است که در داستان بیژن و منیژه آمده است. برای کسانی که به داستان بیژن و منیژه آگاهی کمتری دارند، اشاره ای کوتاه به آن کرده تا به بخش مورد نظر خود برسم و پرسشی که برایم همیشه مطرح شده بود را اینجا نیز طرح نمایم و پاسخی که از بزرگی دریافت کرده و زیبا یافتم نیز به دنبالش بنویسم.
کیخسرو پس از اینکه در جنگهای طولانی و خونینی که خود در آنها شرکت نداشت و نخست به شکست و ناکامی ایرانیان انجامید و با آمدن رستم به صحنه های نبرد منجر به پیروزی بزرگ ایرانیان بر تورانیان گشت، بزمی داد و از گردان لشکر خود دعوت کرد تا به بارگاه او بیایند:
چو کیخسرو آمد به کین خواستن جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه برآمد به خورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست به آب وفا روی خسرو بشست
به جویی که یک روز بگذشت آب نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست که کین سیاوش همی باز خواست
به بگماز بنشست یک روز شاد ز گردان لشکر همی کرد یاد
به دیبا بیاراسته گاه شاه نهاده به سر بر کیانی کلاه
نشسته به گاه اندرون می به چنگ دل و گوش داده به آوای چنگ
به رامش نشسته بزرگان به هم فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن چو رهام و چون بیژن رزمزن
همه بادهٔ خسروانی به دست همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن به پیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو به پای سر زلفشان بر سمن مشکسای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار کمر بسته بر پیش سالاربار
در همین زمان که شاه و گردان ایران جشن گرفته بودند، پرده دار کیخسرو به نزد شاه رفت و به او گزارش داد که ارمانیان بر در کاخ آمده اند و خواستار گفتگو با شاه هستند.
اینجا اشاره به دو مطلب را لازم می دانم. یکی اینکه باشندگان ارمان که ناحیه ای در مرز ایران و توران بود حتی در میان جشن و سور شاهانه به شاه دسترسی دارند و درخواست خود را به او می رسانند و شاه نیز ایشان را پس نمی راند، بلکه به خواسته شان گوش می سپارد و چاره اندیشی می کند.
دوم اشاره به مکان ارمان است که بنا به سایت ویکی شاهنامه در نگاره زیر نمایش داده شده است.
شاه به پیشکار خود دستور می دهد که ایشان را به درگاه او بیاورند:
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید به پیش اندر آوردشان چون سزید
ارمانیان خاضعانه خود را بر زمین انداخته و به درون دربار آمده و پس از درود گفتن از سوی خود و باشندگان شهرشان نخست به شاه می گویند که از کجا آمده اند و ارمان کجاست و وضعیت آن چگونه است. همین خود بیانگر این موضوع است که ارمان نباد ناحیه چندان شناخته شده ای برای کیخسرو و گردان ایران بوده باشد زیرا که ارمانیان نخست از ارمان و موقعیت آن برای شاه می گویند:
به کش کرده دست و زمین را به روی ستردند زاریکنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری به داد آمدستیم دور که ایران ازین سوی، زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان به هر کشوری دسترس بر بدان
به هر هفت کشور تویی شهریار ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست ازیشان به ما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار درخت برآور همه میوهدار
چراگاه ما بود و فریاد ما ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان به تن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند ازیشان به ما بر چه مایه گزند
درختان، کشتن نداریم یاد به دندان به دو نیمه کردند شاد
نیاید به دندانشان سنگ سخت مگرمان به یکباره برگشت بخت
کیخسرو چون می شنود که زندگی و هستی شهروندانش با چه سختی و از چه راهی فراهم شده و اکنون همین نیز بواسطه آمدن گرازان وحشی به خطر افتاده و بود و این نبود ایشان را تهدید می کند از پهلوانان خویش می پرسد آیا کسی از میان شما حاضر است که به ارمان رفته و باشندگان ما را از غم هستی و نیستی برهاند؟ او حاضر است که در ازای آن پاداشی شاهانه نیز به آن پهلوان بدهد:
چو بشنید گفتار فریادخواه به درد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو به درد به گردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من که جوید همی نام ازین انجمن؟
شود سوی این بیشهٔ خوک خورد به نام بزرگ و به ننگ و نبرد
ببرد سرآن گرازان به تیغ ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام نهاده برو داغ کاوس نام
به دیبای رومی بیاراستند بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین که ای نامداران با آفرین
که جوید به آزرم من رنج خویش؟ ازان پس کند گنج من گنج خویش؟
هیچیک از پهلوانان ایران، چون این سخن بشنیدند پاسخی ندادند گویی که غم مردم غم ایشان نباشد. تنها بیژن پسر گیو و نوه رستم بود که واکنش نشان داد:
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد مگر بیژن گیو فرخنژاد
پدر بیژن که در کناری نشسته بود از کار بیژن شگفت زده شد و پس از ستایش شاه، پسرش را از خطراتی که هنگام انجام ماموریت در کمین او هستند آگاه کرد و به او گفت آبروی خود را نزد شاه مبر:
چو بیژن چنین گفت گیو از کران نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را به بیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست؟ به نیروی خویش این گمانی چراست؟
جوان گرچه دانا بود با گهر ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید ز هر تلخ و شوری بباید چشید
به راهی که هرگز نرفتی، مپوی بر شاه خیره مبر آبروی
بیژن چون این سخنان را از پدر شنید آشفته شد و به شاه گفت که گمان مبر که چون جوان است از انجام این کار بر نمی آید. کیخسرو چون اصرار بیژن و اندیشناک بودن گیو را دید و همزمان نیز در فکر بود به داد باشندگان ارمان برسد، از بیژن سپاسگزاری کرد و گرگین میلاد یکی از پهلوانان قدیمی دربار را نیز با او همراه کرد تا هم راه را به او نشان داده و یاری اش کند و هم گیو را کمی آسوده کرده باشد:
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر همیشه به پیش بدیها سپر
کسی را کجا چون تو کهتر بود ز دشمن بترسد، سبکسر بود
به گرگین میلاد گفت آنگهی که بیژن به توران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند همیش راهبر باش و هم یارمند
پس تا اینجای داستان باشندگانی از بخشی از ایران به دادخواهی نزد شاه آمدند و شاه به گردان لشکر خویش دستور نداد بلکه از ایشان پرسید آیا کسی حاضر است که به نبرد گرازان برود؟
کسی علاقه ای نشان نداد و تنها بیژن بود که پای پیش نهاد. پدر بیژن یکی دیگر از پهلوانان شاهنامه از خاندان گودرز با این کار موافق نبود ولی شاه کیخسرو گرگین میلاد را بهمراهی بیژن فرستاد تا دست رد به سینه ارمانیان نزده باشد، بیژن تنها نباشد و گیو نیز کمی آسوده خاطر گردد.
بیژن گرازها را کشته و دندانهایشان را به بند می کند تا بنزد کیخسرو برده و دلاوری خود را نزد او و دیگر یلان ایران به نمایش بگذارد. بیژن نمی دانست که پس از فرو نشاندن آشوب گرازها که به تنهایی انجامش داده بود، سبب رشک گرگین می گردد. گرگین که از چگونگی انجام ماموریت و اینکه او در این کار سهیم نبوده بیمناک شده بود، از روی کینه جویی بیژن جوان را فریفت و به نزدیکی جایی برد که می دانست منیژه دختر افراسیاب با همراهانش در آنجا چادر زده و به تفریح مشغولند. بیژن هیجان زده از این موضوع به گنجور خود گفت پوشاک فاخر و کلاه زرین اورا بیاورد تا خود را آراسته و به اردوگاه تورانیان نزدیک شود و ببیند که تورانیان چگونه جشن می گیرند:
به گنجور گفت آن کلاه بزر که در بزمگه بر نهادم به سر
که روشن شدی زو همه بزمگاه بیاور که ما را کنونست گاه
همان طوق کیخسرو و گوشوار همان یارهٔ گیو گوهرنگار
بپوشید رخشنده رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای
نهادند بر پشت شبرنگ زین کمر خواست با پهلوانی نگین
بیامد بنزدیک آن بیشه شد دل کامجویش پر اندیشه شد
بیژن پس از پوشیدن لباس و آراستن خویش به نزدیکی اردوگاه رفته و زیر سایه درختی به تماشا می ایستد و به نوای آواها و موسیقی که از جانب اردوگاه دختر پادشاه توران می آمد گوش می دهد. همزمان منیژه نیز بیژن و قامت بلند و پوشاک او را می بیند، مهرش برانگیخته می شود و دایه خود را نزد او می فرستد تا از او پرسان کند که کیست و اینجا چه می کند و آیا مایل نیست که بدرون اردوگاه بیاید؟ چون دایه به بیژن رسید و پرسشهای منیژه را بیان کرد، گل از روی بیژن شکفت و داستان آمدنش و کشتن گرازان را برای دایه گفت تا به گوش منیژه برساند. او همچنین گفت که شنیده است اینجا مرغزاری بسیار زیبا با گلهای فراوان دارد، ولی زیباترین گل این مرغزار چهره دختر افراسیاب است.
دایه بازگشت و آنچه که از بیژن شنیده بود برای منیژه بازگفت که من اینجا کوتاهش می کنم، زیرا سخنگوی توس بسیار زیباتر بیان کرده و خواننده بهتر است که خود در شاهنامه آن را بخواند.
باری کوتاه سخن بیژن به نزد منیژه می رود و این دو به یکدیگر دل می بازند. پس از گذشت سه روز و سه شب که این دو با یکدیگر بودند، بیژن آهنگ بازگشت به ایران و منیژه آهنگ بازگشت به توران را می کند، ولی منیژه که نمی خواهد بیژن را از دست بدهد دارویی به او می خوراند تا بیژن به خواب فرو رود و سپس او را به همراه دیگر سامانهایی که بهمراه داشت از اردوگاه به پایتخت توران می برد. در آنجا پس از مدتی افراسیاب از بودن بیژن در کاخ خود آگاه می شود و به سراغ او می فرستد و خشمگین از او می پرسد که داستان آمدنش به آنجا چیست؟ بیژن نیز نخست سبب آمدنش به مرز توران و ارمان را می گوید و پس از آن برای اینکه خطری متوجه منیژه نشود به گفتن دروغهایی می پردازد تا هم خود و هم منیژه را بی گناه جلوه دهد، شاید که رهایی یابند. ولی افراسیاب از این سخنان متقاعد نمی شود و میزان خشمش بالاتر رفته و دستور می دهد بیژن را بالای دار بکشند و منیژه را با خواری از کاخ بیرون کنند.
هنگام برپایی دار و انجام مراسم اعدام بیژن، به ناگاه پیران ویسه (در مورد پیران نوشته دیگری در دست تحریر است) از راه می رسد و پرسان چگونگی ماجرا می شود. ملازمان دربار و ماموران جریان را برایش باز می گویند و اینکه افراسیاب بسیار خشمگین شده است. پیران به سراغ بیژن می رود و حال او را جویا می شود و بیژن پس از شناختن پیران خود را معرفی کرده و این بار همه داستان و نیز ماجرای فریفته شدنش توسط گرگین را برای او باز گو می کند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment