جستجوگر در این تارنما

Saturday 2 December 2023

ارزیابی رستم در نبرد با اسفندیار – بخش دو

 

این تفاوت ها را نه باید و نه می توان حمل بر نا آگاهی فردوسی (و دقیقی) از روایات زرتشتی بجا مانده از گاه ساسانیان کرد. فردوسی برای گردآوری داستان های شاهنامه و به نظم کردن آنها مشاورین زیادی داشت که خود هنوز زرتشتی بودند.

پروفسور تئودور نولدکه Theodor Nöldeke   خاور شناس نامی آلمان بر این باور بود که دست کم چهار نفر از کسانی که در امر گردآوری اسناد و داستانهای شاهنامه فردوسی را یاری دادند بواسطه نام هایشان، خود زرتشتی بودند و باورهای کهن را ارج می نهادند.

1- ماخ خراسانی از هرات

یکی پیر بد مرزبان هری

پسندید و دیده از هر دری

جهان دیده و نام او بود ماخ

سخن دان و با برگ و با برز و شاخ

2- یزدان داد شاپور از سیستان

3- شاهوی پور خورشید از نیشابور

چنین گفت فرزانه شاهوی پیر

زشاهوی پیر این سخن یاد گیر

4- شادان برزین

          نگه کن که شادان برزین چه گفت

          بدانگه که بگشاد راز از نهفت

از دیگر بزرگان آن دوران می توان از دهگانی پهلوان پیکر و دانشمند بنام آزاد سرو نیز یاد کرد که در مرو در دربار احمد سهل که  خود را از پشتگان شاهنشاهان ساسانی می دانست بود. آزاد سرو داستان رستم و خاندانش را گردآوری کرده بود.

یکی پیر بُد، نامش آزاد سرو

که با احمد سهل، بودش به مرو

دلی پر زدانش، سری پر سخن

زبان پر ز گفتارهای کهن

کجا نامه خسروان داشتی

تن و پیکر پهلوان داشتی

به سام نریمان کشیدی نژاد

بسی داشتی رزم رستم به یاد

بگویم سخن آنچ از او یافتم

سخن را یک اندر دگر بافتم

باری نمی توان داستان اسفندیار را در شاهنامه آغاز کرد پیش از آن که به حضور پدرش گشتاسپ در شاهنامه پرداخت زیرا همه کارهای اسفندیار شاهنامه بگونه ای در رابطه با خواست های گشتاسپ شاهنامه می باشند و اوست که بیشتر کارهایی را که اسفندیار در شاهنامه انجام می دهد، کارگردانی و مدیریت می کند و برای این کار خود نیز دلایلی دارد که در دنباله کوتاه به آنها اشاره خواهم کرد.

داستان گشتاسپ در شاهنامه نیز با هزار بیتی که دقیقی سروده بود و سخنور بزرگ از آنها بی کم وکاست استفاده کرد، آغاز می شود.

دکتر ذبیح الله صفا می نویسد: "دقیقی بر آئین زرتشتی بوده و خود او بر این دلایلی دارد که ذکر خواهیم کرد. برخی به سبب آنکه او اسم و کنیه مسلمانی دارد، در زرتشتی بودن او تردید کرده اند، لیکن این دلیل قاطعی نیست. ما کسانی را در سه چهار سده نخست داریم که نام خودشان و پدرشان مسلمانی ولی در زرتشتی بودنشان هیچ تردید نیست"

خود دقیقی در مورد خودش می نویسد:

دقیقی چار خصلت برگزیده                به گیتی از همه نیکی و زشتی

لب یاقوت رنگ و ناله چنگ               می خوش رنگ و دین زردهشتی

دقیقی خود زرتشتی بود و خانواده فردوسی نیز از دوران زرتشتی بودنشان آنقدر فاصله ای نداشتند که نتوانند روایات زرتشتی موبدان ساسانی را بیاد آورند و یا اینکه از آنها نشنیده باشند. از آن گذشته فردوسی پیش از سرودن شاهنامه مدتی را صرف یافتن و خواندن منابع و گفتگو کردن با پیران و کارآگاهان کرده بود. چه شد که این دو نفر آگاهانه روایتی سوای روایات آنچه موبدان زرتشتی گاه ساسانی برای ما باقی گذاشتند، در سروده هایشان بازگفتند؟ و چرا گفته خود را واضح تر نگفتند تا در این مورد پرسشی پیش نیاید؟

روشن این است که دقیقی چندان زمانی پیدا نکرد تا کاری را که آغاز کرده بود به پایان برساند و در سنین جوانی بخت از او برگشت و بدست یکی بنده بر کشته شد و نامه اش ناگفته ماند.

تعریف امکانات زمانی دقیقی و اذعان به آن به گونه ای یاد آور حالت خود فردوسی هم می باشد. زمانی را هم که فردوسی برای به نظم کشیدن شاه نامه گان در اختیار داشت، به اندازه دلخواهش نبود و پیوسته نگران این بود که نامه او نیز ناگفته بماند.

او از این دلنگرانی خود در شاهنامه چندین بار سخن گفته است که در دنباله به آن بیشتر می پردازم.

فردوسی که شیوه پرداختن دقیقی را می شناخت، کار او را ادامه داد. فردوسی 1000 بیت نخست داستان رستم و اسفندیار را که با زندگی گشتاسپ آغاز می شد، بدون هیچ گونه تصرفی در آنها از دقیقی در شاهنامه آورد، هر چند که به سبک نوشتاری و گفتاری دقیقی و حتی به خود شخص دقیقی ایرادات فراوان وارد می دانست و اینگونه نوشتن را در خور شاه نامه گان نمی دید ولی به محتوای سروده های دقیقی که با روایات زرتشتی فرق داشتند نه تنها ایرادی نگرفت و عوضشان نکرد بلکه همان را نیز ادامه داد.

به گمان من این تنها یک چیز را می رساند. اینکه فردوسی و دقیقی نسبت به آنچه که چند سده پیش از آنها در دوران ساسانیان برای روش های کشورداری و ساختار سیاسی ایران رخ داده بود، یک نگرش مشترک اعتراضی - انتقادی داشتند.

یکی از ستونهای اصلی سلسله ساسانی موبدان زرتشتی بودند و فردوسی و دقیقی درست از همینجا وارد شده و شخصیتهایی را که موبدان زرتشتی بزرگ و مثبت جلوه داده بودند، به چالش کشیدند. اگر چنین باشد، باید از خود پرسید چرا؟

دقیقی با شخصیت گشتاسپی شروع کرد که با گشتاسپ موبدان زرتشتی گاه ساسانی فرق داشت. او آگاهانه به این کار پرداخت وهمین چیز را به دو دلیل می توان در مورد فردوسی هم گفت.

یکی اینکه پیش از سرودن داستان رستم و اسفندیار، فردوسی نیز کیکاووسی متفاوت از کیکاووسی که موبدان زرتشتی به ما عرضه می دارند، به ما نشان می دهد. روایات زرتشتی در مورد کیکاوس بسیار مثبت هستند. کیکاووس پادشاهی شکوهمند و بلند مرتبه است که زمانی خودسری نیز می کند و به پادافره این خودسری تنها فره ایزدی از او گرفته می شود و او در زمره جاودانان در نمی آید ولی بدنام نمی شود. کیکاووس شاهنامه با وجود شاه بودن در مرتبتی بسیار پائین تر از آن است که در متون زرتشتی آمده است. مرتبتی آنچنان پائین که طبقه پهلوانان به او شاه دیوانه می گوید.

دوم اینکه فردوسی بهنگام آوردن ابیات دقیقی در شاهنامه نه تنها آنها را دستکاری و به اصطلاح تصحیح نمی کند بلکه با همان شخصیت ها و کنش های ایشان منتهی با سبک نوشتاری خویش داستان را ادامه می دهد. فردوسی از زبان دقیقی و به سفارش او به این موضوع اشاره کوچکی نیز می کند که به آن خواهیم رسید.

فردوسی در آغاز داستان رستم و اسفندیار به دو چیز بسیار عمده و مهم و کلیدی خیلی کوتاه و گذرا اشاره کرده است. ایندو چیز را اگر در کنار هم بگذاریم و در آن ها بیشتر دقیق شویم برای ما  واضح می گردد که این داستان چرا به این سبک نوشته شده و معلوممان می شود که سرایندگان (دقیقی در آغاز داستان گشتاسپ و فردوسی در ادامه آن و داستان اسفندیار) چه می خواستند به ما بگویند؟ داستان از همان نخست بسیار زیبا و صریح با توضیحات سراینده از وضع خود آغاز می گردد:

کنون خورد باید می خوشگوار            که می‌بوی مشک آید از جویبار

هوا پر خروش و زمین پر ز جوش       خنک آنک دل شاد دارد به نوش

درم دارد و نقل و جام نبید                  سر گوسفندی تواند برید

مرا نیست، فرخ مر آن را که هست       ببخشای بر مردم تنگدست

اینجا و با این ابیات در کنار وقت تنگی که فردوسی برای خود می دید و از آن در جاهای دیگری در شاهنامه چندین بار یاد کرده، کیسه خالی سراینده نیز به زیبایی مطرح می گردد تا محذورات او برایمان یک بار دیگر مشخص گردد. او سخنگوی توانایی بود و می توانست دستکم یکی از این دو محذورات (کیسه خالی) را نداشته باشد، اگر او زندگی  معمولی خودش را می کرد ولی او یک دهقان بود و به شعائر طبقه دهگانان پایبند. او در حالیکه می گوید ندارد، عنوان نیز می کند که اگر می داشت بر مردم تنگدست هم می بخشید و از اینرو به دارایان اندرز می دهد که اینچنین کنند.

خاطر نشان سازم که ابیات بالا تقریبا در همان دورانی سروده شده اند که غضائری رازی شاعر مداح اهل ری در دربار سلطان محمود و در مدح محمود غزنوی که به او مال فراوان داده بود، بیت زیر را سرود و در آن ابراز داشت که از زیادی مالی که محمود غزنوی در پاداش مداحی هایش به او داده، فریادش به آسمان رسیده (همینجا نیز مجیز می گوید):

من آن کسم که فغانم به چرخ زهره رسید          ز جود آن ملکی کم ز مال داد ملال

روا بود که ز بس بار شکر نعمت شاه              فغان کنم که ملالم گرفت زین اموال

خاقانی شروانی در مورد عنصری مداح دیگر دربار سلطان محمود غزنوی چنین سرود:

به ده بیت صد برده و بدره یافت                     ز یک فتح هندوستان عنصری

شنیدم که از نقره زد دیگ دان                       ز زر ساخت آلات خوان عنصری

خود عنصری در مدح و ستایش سلطان محمود سرود:

ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار             یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر

ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم               یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر

 گویند که در دربار سلطان محمود غزنوی 400 نفر مداح وجود داشتند و سلطان همگی آنان را صله و انعام می داد. فرخی سیستانی در مدح او سرود:

ای بهر بابی دو دست تو سخی تر ز آسمان       ای نهان تو بهر کاری نکوتر ز آشکار

آفتابی تو ولیکن طبع تو دور از طمع               آفتاب از طامعی برگیرد از دریا بخار

تا وحوش اندر بیابان زیر فرمان تو اند            روز صید آرند پیش کاخ تو سرها نثار

طاعت تو چون نمازست و هر آنکس کز نماز    سر بیکسو تافت، او را کرد باید سنگسار

مداحان در همه دورانها مورد لطف و عنایت صاحبان قدرت قرار می گرفتند و هنوز هم می گیرند و شگفت انگیز اینکه مردم هم آنها را ارج می نهند. دورانی بوده (و هنوز هم هست) که صاحب کرم توانگر از طمع مداح پشیمان نمی شد.

در سده چهارم هجری و در چنین روزگار و دورانی که سخنوران فرسنگها از دیارشان دور می شدند و به سوی دربارهایی به راه میافتند تا سخنان خود را به دینار فروخته و منزلت ببینند آنهم در سرزمینی که غرق در بحران های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی خود ناشی از نفوذ سیاسی تازیان و ترکان بود، دهقانی از دهقانان خراسان و یادگار و بازمانده یک طبقه اجتماعی که فرهنگ ایران را در عمل پاس می داشتند، بدون چشم داشت به بخششی از سوی کسی در روستای خود می ماند و متکی بر خود و دانش خود به سبک خویش و با سخنان خود چنان به پاسداری از فرهنگ ایران می پردازد که بدرستی در مورد او می توان گفت:

هزاری گذشت و چو تو شاهوار                     نیارست گفتن کسی زین دیار

دهقانان یا دهگانان قشر محروم و بی فرهنگی در جامعه ایران نبودند و خود جاه و جلال و شکوه و منزلتی داشتند که هر چند به پای منزلت شاهان نمی رسید ولی ایشان را جزو طبقات مرفه و آشنا به فرهنگ حوزه تمدن ایرانی می کرد. بنابراین کسی که در بالا خیلی کوتاه از تنگدستی خود و اینکه سر گوسفندی را نمی تواند ببرد، برای ما می گوید از طبقه محرومی نیامده بود. او برای بپایان رساندن وظیفه ای که بعهده گرفته بود بی پروا از کسی و رعایت چیزی چنان از جوانی و مال خود سرمایه می گذارد که در نیمه های کارش با تحلیل رفتن این دو سرمایه عمده اش دلنگران و بیمناک از نتوانستن بپایان رساندن کار خود می شود و با وجود این هم با شجاعت و متانت به آن ادامه می دهد و به پایانش می رساند.

سخنگوی توس در درست انجام دادن کارخود وسواس و دقت فراوان دارد و این موضوع لابلای سروده هایش خود را نشان می دهد. کافیست که خواننده شاهنامه بهنگام خواندن آن تنها غرق در داستانهای جنگها و نبردهای شاهنامه نشود، آنگاه خیلی چیزها هستند که در شاهنامه خود را نمایان کرده  و خواننده را متوجه خود می سازند و یادآور می شوند که ارزش شاهنامه و کار استاد توس بسیار بیشتر از آن چیزی است که همه گمان می کردند.

او با علاقه بسیار بدنبال اصل بجا مانده داستانهای باستان می رود و چون آنها را میابد، به دفتر خویش اضافه شان کرده و صادقانه نیز آنرا برای خواننده خود بازگو می کند.

دقیقی چون نتوانسته همه داستانهای باستان را به نظم درآورد و فردوسی نیز با نظم او چندان سازگاری نداشت نخست برای او طلب آمرزش می کند و سپس برای ما باز می گوید که چگونه با تشویق ابومنصورمحمد بن عبدالرزاق (او نیز منصب دار دهقان زاده بود) که شاهنامه ابومنصوری را که به نثر بود و در اختیار فردوسی قرار داده بود، آنرا گرفته و در حالیکه اوضاع و احوال زمانه چندان مناسب نبود از آن بهره گرفته و آنرا بصورت نظم باز می گوید ولی بلافاصله خواننده خود را در جریان این کار قرار می دهد:

برفت او و این نامه ناگفته ماند                      چنان بخت بیدار او خفته ماند

الهی عفو کن گناه ورا                                 بیفزای در حشر جاه ورا

دل روشن من چو برگشت از اوی                  سوی تخت شاه جهان کرد روی

که این نامه را دست پیش آورم                      ز دفتر به گفتار خویش آورم

بپرسیدم از هر کسی بی‌شمار                        بترسیدم از گردش روزگار

مگر خود درنگم نباشد بسی                          بباید سپردن به دیگر کسی

و دیگر که گنجم وفادار نیست                       همین رنج را کس خریدار نیست

بر این گونه یک چند بگذاشتم                        سخن را نهفته همی داشتم

سراسر زمانه پر از جنگ بود                       به جویندگان بر جهان تنگ بود

او به همان اندازه که بدنبال اصل داستانها بود، وسواس عجیبی نیز داشت که آنها را بی کم و کاست بازگو کند. نمونه زیر میزان علاقه فردوسی را در کامل و بی نقص انجام دادن کارش نشان می دهد. در پایان داستان کاموس کشانی او برای ما گزارش می دهد:

سر آوردم این رزم کاموس نیز            درازست و کم نیست زو یک پشیز

گر از داستان یک سخن کم بدی           روان مرا جای ماتم بدی

دلم شادمان شد ز پولادوند                  که بفزود بر بند پولاد بند

هم فردوسی و هم دقیقی (در خواب فردوسی) تاکید می کنند که روانشان هنگامی آرام می گیرد که کارشان به ثمر رسیده باشد.  

فردوسی در سالهای دراز سرودن شاهنامه بارها به تنگدستی و بالا رفتن سن خود اشاره کرده و اینکه ترس دارد از این که نتواند نامه را آنطور که می خواهد و بایسته است به پایان برساند. بارها نیز گفته اگر بتواند این نامه را آنگونه که شایسته می داند به پایان برساند، کاخ بلند سخن را برافراخته که از باد و باران گزند نیابد و پس از مرگ نیز مورد تحسین سخندانان قرار خواهد گرفت.

سخنگوی دهقان سرانجام کاخ بلند نظم خود را که نه تنها شگفتی ایرانیان را سبب شد بلکه دیگران را نیز به شگفتی انداخت، پی افکند و آنرا استوار ساخت. اشاره فردوسی به وضعیت خویش برای جلب ترحم خواننده شاه نامه گان نبود. او آگاهانه کار خود را بمراتب بالاتر از اینها می دانست و بدان نیز بارها اشاره کرده است. به گمان من این اشارات فردوسی بمنظور در میان گذاشتن محذورات خودش با خواننده است تا خواننده شاه نامه گان بداند چرا فردوسی فرصت این را نداشته که بیشتر بنویسد.

همه آنچه گفته شد نمایانگر آنست که یکی از سبب های آوردن 1000 بیت از اشعار دقیقی از سوی فردوسی در شاهنامه بدون هیچگونه تصرف ادبی و محتوایی در آنها بگونه هر نوع از تصحیح و تنظیم جدید ابیات، در کنار درخواست دقیقی در خواب از او، نیز بخاطر تنگی زمانی بود که استاد توس برای خود تصور می کرده و همچنین موقعیت نامناسب مالی شاعر که تقریبا همه دارایی خویش را برای به انجام رساندن کار سترگ خویش سرمایه کرده بود. این قابل توجه برای کسانی است که شاید بپرسند چرا شاعر بیشتر و روشنتر ننوشت؟

این دو مورد بسیار مهم می توانند موانعی جدی و تعیین کننده برای شاعر در زمینه بیشتر و طولانی تر ننوشتن هم بوده باشد. شاید اگر فردوسی برای خود زمان درازتری را تصور می کرد و وسع مالی بهتری می داشت، بیشتر و طولانی تر می نوشت. با وجود این فردوسی کار نیمه تمام باقی نگذاشت و برای خوانندگان خود اشاره های کوتاه خود را هم کرد و از ایشان چندین بار درخواست نمود تا خود نیز چون او پیگیر داستان ها باشند و آنرا دروغ و فسانه نخوانند.

دریغا که بسیاری نه تنها این پیگیری را نکردند بلکه افزودگان خود را نیز ضمیمه شاه نامه گان کردند، بطوریکه بزرگی می بایست بیش از پنجاه سال وقت و نیرو و جدیت بگذارد که سره را از ناسره جدا کند و با وجود این باز هم مطمئن نباشد که آیا به نسخه اصلی که دست فردوسی بوده، دست یافته است یا نه؟ درود بر او.

باز گردیم به دنباله سروده های استاد توس.

پیشتر دیدیم که فردوسی هم با سختی بدنبال منابع معتبر بود و هم اینکه در کامل بازگو کردن آنها وسواس داشت و برای هر دو نیز از خود شاهنامه دلیل آوردیم.

اکنون بایستی باز از خود پرسید که چنین فردی (و نیز دقیقی) چرا داستانهای کیکاووس و گشتاسپ و اسفندیار را بگونه ای ورای بازگفته های موبدان برای ما باقی می گذارد؟

فردوسی پس از تشریح کوتاه از وضع خویش، به سراغ زمینه چینی برای نوع خواندن ابیات خویش می رود و با چند بیت بسیار زیبا و ظریف ما را به نوع نگرش به این ابیات رهنمون می شود. بنظر می رسد که درست همین رهنمون از سوی بسیاری بگونه دیگری تعبیر شد. فردوسی در ادامه چهار بیت نخست داستان، بی واسطه و مستقیم می گوید:

همه بوستان زیر برگ گلست              همه کوه پرلاله و سنبلست

به پالیز بلبل بنالد همی                      گل از نالهٔ او ببالد همی

چو از ابر بینم همی باد و نم               ندانم که نرگس چرا شد دژم؟

شب تیره بلبل نخسپد همی                  گل از باد و باران بجنبد همی

بخندد همی بلبل از هر دوان               چو بر گل نشیند، گشاید زبان

ندانم که عاشق گل آمد گر ابر              چو از ابر بینم خروش هژبر

بدرد همی باد پیراهنش                      درفشان شود آتش اندر تنش

به عشق هوا بر زمین شد گوا              به نزدیک خورشید فرمانروا

که داند که بلبل چه گوید همی؟            به زیر گل اندر چه موید همی؟

سخنور توس در بیت بالا با خواننده خود گفتگو می کند و از او می پرسد چه کسی می داند که بلبل چه می گوید و برای چه گریه می کند؟ ولی در بیت بعدی نیز خواننده را راهنمایی می کند که این داستان را به چه سیاق و سبکی بخواند:

نگه کن سحرگاه تا بشنوی                  ز بلبل سخن گفتنی پهلوی

حرف ی در سخن گفتنی پهلوی در اینجا تاکید و اشاره به زبان اشکانیان یا به عبارت دیگر پارتیان و پهلوانان است.

در فرهنگ عمید پهلو به مردم پارت یا قوم پارت گفته شده است.

در فرهنگ فارسی معنای واژه پهلو چنین آمده است: 1-  طایفه ای از قبیل پرنی از قوم دهه از اقوام سکایی . این طایفه در شمال شرقی ایران در حدود خراسان اقامت گزیدند و پس از ضعف سلوکیان دولت اشکانیان را تشکیل دادند و همه ایران را به تصرف در آوردند . ۲ - نام قدیم خراسان که محل سکونت طایفه پارت بود.

فرهنگ معین پهلو را چنین تعریف کرده: (پَ لَ ) (ص . اِ. ) ۱ - قومِ پارت . ۲ - دلیر، شجاع . ۳ – شهر.

استاد بانوی بزرگ ژاله آموزگار و روان شاد دکتر احمد تفضلی در کتاب «زبان پهلوی و دستور آن» در رابطه با استفاده از عنوان «پهلوی» برای اشاره به دو زبان پارتی و پارسی میانه می‌نویسند: «از نظر اشتقاق، پهلوی به ‌معنی زبان پارتی است و نه پارسی. در سده‌های نخستینِ اسلامی، اصطلاح پارسی را برای پارسی ‌نو که از پارسی میانه متحول شده بود، به کار می‌بردند و در نتیجه، اطلاق آن به پارسی میانه موجب ابهام می‌شد. از این رو، این زبان پارسی میانه را در تقابل با پارسی نو پهلوی نامیدند که از میان زبان‌های ایرانی میانه پس از پارسی میانه از همه معروف ‌تر بود و در آن زمان پارتی (= پهلوانیگ) دیگر زبان زنده‌ای نبود تا موجب ابهام گردد. اطلاق پهلوی (فهلوی) به پارسی میانه از قرن سوم هجری است».

زبان بلبل زبان پهلوی بود. زبان اشکانیان و درست همین نیز شاه کلید در گنج این داستان می باشد و به خواننده خود خط می دهد. ما پهلوی ساسانی را هم داریم که پارسیک نامیده می شود و هراینه هرگاه از سخن گفتن پهلوی نام برده می شود، مقصود بیشتر پهلوی اشکانی است تا پارسیک ساسانی. در شاهنامه هرگاه که فردوسی می خواسته به منابع داستانی که از گاه ساسانیان برایش بجای مانده بودند، نام ببرد، از سخنگوی دهقانی که برای او داستانی از نامه باستان تعریف کرده، نوشته است. در اینجا اما هیچ سخنگوی دهقانی چیزی برایش تعریف نکرده است. اینجا بلبلی به زبان پهلوی چیزی را می گوید. حال بلبل چگونه است؟

همی نالد از مرگ اسفندیار                 ندارد به جز ناله زو یادگار

چو آواز رستم شب تیره ابر                بدرد دل و گوش غران هژبر

ز بلبل شنیدم یکی داستان                   که برخواند از گفتهٔ باستان

داستان نبرد رستم و اسفندیار اینگونه آغاز می شود. این دومین اشاره جانبی فردوسی در این داستان می باشد. بلبل به حال اسفندیار که قربانی ماجراست می نالد. صدای رستم مانند غرش ابر در شبی تیره است. با آگاهی از اینکه در اوستا نشانه و خبری از رزم رستم و اسفندیار نیست ادامه می دهیم و از خود نیز می پرسیم چرا فردوسی ( و دقیقی) در شاهنامه این دو را در برابر یکدیگر قرار داده است؟

از یاد نبریم که داستان رستم و اسفندیار شاهنامه بدون پیش پرداختن به داستان گشتاسپ شاهنامه بی معنی است و درست در همین داستان گشتاسپ است که فردوسی نخستین اشاره جانبی خود را از زبان دقیقی انجام می دهد و پیشتر به آن اشاره کرده بودم.

فردوسی در آغاز داستان گشتاسپ، چگونگی آوردن هزار بیت دقیقی را در شاهنامه و شرطی که دقیقی با او گذاشته است را اینگونه توضیح می دهد:

چنان دید گوینده یک شب به خواب       که یک جام می داشتی چون گلاب

دقیقی ز جایی پدید آمدی                    برآن جام می داستانها زدی

به فردوسی آواز دادی که می              مخور جز بر آیین کاوس کی

همه می دانند که فردوسی داستان کیکاووس را مطابق با تعاریف موبدان زرتشتی برای ما بازگو نکرده بلکه کیکاووس شاهنامه فردی است که سزاوار القابی چون شاه دیوانه می باشد در حالیکه کیکاووس متون زرتشتی چنان منزه می باشد که زرتشت بدرگاه یزدان پاک نیایش می کند که روان گشتاسپ را که از او نیز در متون زرتشتی بسیار با نیکی یاد شده است، مانند روان کیکاووس پاک و بی آلایش و منزه گردان.

کیکاووس شاهنامه اما اینگونه نیست. هنگامی که دقیقی به خواب فردوسی می آید تا به او بگوید از اشعارش در شاهنامه خود استفاده کند نخستین چیزی که به او می گوید اینست که مخور می جز بر آئین کاووس کی. کدام کاووس کی؟ کیکاووس شاهنامه.

سپس فردوسی چند بیت در مدح سلطان محمود می سراید زیرا که به تنگدستی دچار شده و دوستی به او گفته بود که شاهنامه را بردار و بنزد سلطان محمود ببر و صله ای دریافت کن. پیش از آن ولی جایزاست چند بیت در وصف محمود بگویی. فردوسی نیز بسیار مختصر این کار را کرده ولی بلافاصله نیز به تعریف خوابی که دیده بود باز می گردد و دقیقی با فردوسی سخن گفته و اینچنین با او ادامه می دهد:

بدین نامه گر چند بشتافتی                  کنون هرچ جستی، همه یافتی

ازین باره من پیش گفتم سخن              سخن را نیامد سراسر به بن

ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار         بگفتم سرآمد مرا روزگار

دقیقی سپس به او می گوید اگر روزی شاهنامه را که در آن ابیات من نیز آمده اند بنزد سلطان محمود ببری و تجلیلی بعمل آید، روان من نیز از خاک به افلاک خواهد رفت. سپس فردوسی می گوید اکنون او مرده است و من زنده و سخنانی که او گفت من نیز می گویم:

گر آن مایه نزد شهنشه رسد                روان من از خاک بر مه رسد

کنون من بگویم سخن کو بگفت            منم زنده، او گشت با خاک جفت

بیان و توصیف شخصیت گشتاسپی که از زبان دقیقی زرتشتی درشاهنامه آمده اشاره مستقیم به چیزی است. اینکه آن کدام چیز می تواند باشد را با هم به آن می رسیم. اشاره دیگر همانا زبان پارتی یا زبان پهلوی بلبل گوینده داستان است.

همه اینها را نوشتم تا بتوانم نقشی را که من از رستم در داستان رستم و اسفندیار دیدم، بازگو کرده و نوشته هایی که از پس می آیند را بدان ها مستدل سازم. در همینجا باز هم تاکید کنم که هیچ اصراری بر درست بودن و اشتباه نبودن آن ندارم. تنها تا زمانی که مجاب نشوم، این نگرش را حفظ می کنم. این را هم اضافه کنم که نگرش اسطوره ای به این داستان را رد نمی کنم ولی تنها نگرش موجود در این داستان نمی دانم.

اینکه در زمان اشکانیان مجلس مهستانی وجود داشته که برای زمان خودش دستگاهی بسیار پیشرفته و مترقی بوده را همگی می دانیم. یکی از وظایف این مجلس نصب و عزل پادشاهی بوده که بنا به خوانش آن زمان از قوانین گذر می کرده و مرزهای اختیارات خویش را پشت سر می گذاشته، که پس از شور نمایندگان مجلس مهستان با هم، در مورد او تصمیم گرفته می شد.

در شاهنامه این کار به طبقه پهلوانان محول شده است. این قشر پهلوانان است که در مورد کارهای شاه  و تصمیم های او نظر می دهد و آنرا درست یا نادرست می شمارد.

پهلوانان شاهنامه فردوسی شباهت های بسیاری با بزرگان مهستان اشکانیان داشتند و این شباهت را ما تنها در خاندان نریمان مشاهده نمی کنیم.

بیاد بیاوریم که کیخسرو چگونه پادشاه شد و ابیات کلیدی در این رابطه که در داستان سیاوش و کیخسرو در شاهنامه آمده اند، چه بودند؟ ما خوانده ایم که گودرز پسرش گیو را به سبب خوابی که دیده بود در پی یافتن کیخسرو به توران زمین می فرستد و شاید کمتر کسی متوجه این بیت کلیدی در این داستان گشته باشد. زمانی که گودرز با پسرش در اینمورد گفتگو می کند ضمن اینکه از گسترش داد در جهان بهنگام آمدن کیخسرو سخن می گوید، به پسرش نیز یادآوری می کند که پادشاه کنونی، شخصی بی ارزش است و باید کسی که شایستگی دارد بر جای او بنشیند و آن کس کیخسرو است. این یک تغییر پادشاه دادن علنی است:

به فرمان یزدان خجسته سروش           مرا روی بنمود در خواب دوش

نشسته بر ابری پر از باد و نم             بشستی جهان را سراسر ز غم

مرا دید و گفت این همه غم چراست؟     جهانی پر از کین و بی‌نم چراست؟

ازیرا که بی‌فر و برزست شاه              ندارد همی راه شاهان نگاه

چو کیخسرو آید ز توران زمین            سوی دشمنان افگند رنج و کین

نبیند کس او را ز گردان نیو               مگر نامور پور گودرز گیو

از اینروست که پهلوانان در شاهنامه دارای نمایه هستند و گشتاسپ جاه طلب رای پهلوانان بر نمی تابد. چنانچه خود گشتاسپ می گوید، اگر بزرگ این پهلوانان که همانا رستم زال است خوار گشته و به دربار آورده شود، پس از آن دیگر هیچ پهلوانی زبان به مخالفت کردن با دربار نخواهد گشود.

فردوسی پنهان نیز نمی کند که خود این پهلوانان بری از اشتباه نبودند. او آنها را حتی غیر مستقیم و آنچنان که شیوه او بود ظریف اما قاطع نکوهش هم می کند. این را به وضوح در داستانهای گوناگونی همچون آغاز داستان سیاوش می بینیم پیش از آنکه سیاوش بدنیا بیاید. مادر سیاوش که از دست پدر فرار کرده بود و به ایران آمده بود، بانویی بسیار زیبا بود که دو پهلوان ایرانی طوس و گیو او را دیدند و دل به او باختند. میان این دو بر سر این بانو که نامش در شاهنامه هیچگاه برده نشد، نزاع در می گیرد و تصمیم می گیرند برای اینکه دست هیچکدامشان به او نرسد، او را بکشند.

یا زمانیکه کیکاووس بر اثر زیاده خواهی به مازندران حمله کرده و مازندران را می گیرد، یک هفته شهر و اهالیش را به لشکر حلال می کند و آنجا بزهکاریهای زیادی از پهلوانان ایرانی می بینیم.

کیخسرو که لشکری را به سرکردگی طوس برای گرفتن انتقام پدر به توران می فرستد و به طوس و پهلوانان می گوید از راه کوهستان نروید، چونکه برادرم آنجاست و شما را نمی شناسد و ممکن است کار به جنگ کردن بکشد. طوس خودسری می کند و چون لشکر ایران به مقابل دژ فرود برادر کیخسرو می رسد، پهلوانان ایران که به خونخواهی سیاوش رفته بودند بجای اینکه طوس را از خودسری بازدارند، خودشان جملگی به دژ فرود حمله کرده و پسر سیاوش (برادر کیخسرو) را می کشند. پهلوانان ایران پس از کشته شدن فرود و پس از اینکه دژ او را غارت کردند تازه یادشان می آید که که را کشته اند و به ماتم و زاری می نشینند و فردوسی از زبان گودرز آنها را نکوهش می کند:

در دژ بکندند ایرانیان                       بغارت ببستند یکسر میان

چو بهرام نزدیک آن باره شد              از اندوه یکسر دلش پاره شد

بایرانیان گفت کاین از پدر                 بسی خوارتر مرد و هم زارتر

کشنده سیاووش چاکر نبود                  ببالینش بر، کشته مادر نبود

همه دژ سراسر برافروخته                 همه خان و مان کنده و سوخته

بایرانیان گفت کز کردگار                  بترسید وز گردش روزگار

ببد بس درازست چنگ سپهر              به بیدادگر برنگردد بمهر

زکیخسرو اکنون ندارید شرم               که چندان سخن گفت با طوس نرم

بکین سیاوش فرستادتان                     بسی پند و اندرزها دادتان

ز خون برادر چو آگه شود                 همه شرم و آزرم کوته شود

ز رهام وز بیژن تیز مغز                   نیاید بگیتی یکی کار نغز

هماننگه بیامد سپهدار طوس                براه کلات اندر آورد کوس

چو گودرز و چون گیو کندآوران          ز گردان ایران سپاهی گران

سپهبد بسوی سپدکوه شد                    وزآنجا بنزدیکی انبوه شد

چو آمد ببالین آن کشته زار                 برآن تخت با مادر افگنده خوار

بیک دست بهرام پر آب چشم              نشسته ببالین او پر ز خشم

بدست دگر زنگهٔ شاوران                   برو انجمن گشته کندآوران

گوی چون درختی برآن تخت عاج        بدیدار ماه و ببالای ساج

سیاووش بد، خفته بر تخت زر             ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر

برو زار بگریست گودرز و گیو          بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

رخ طوس شد پر ز خون جگر            ز درد فرود و ز درد پسر

که تندی پشیمانی آردت بار                 تو در بوستان تخم تندی مکار

چنین گفت گودرز با طوس و گیو         همان نامداران و گردان نیو

که تندی نه کار سپهبد بود                  سپهبد که تندی کند، بد بود

جوانی بدین سان ز تخم کیان               بدین فر و این برز و یال و میان

بدادی بتیزی و تندی بباد                    زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد

ز تیزی گرفتار شد ریونیز                 نبود از بد بخت ما مانده چیز

هنر بی‌خرد در دل مرد تند                 چو تیغی که گردد ز زنگار کند

صرفنظر از نیکوکاریها و یا بدکاریهای پهلوانان ایران، اینان گرچه شاه را بنده بودند ولی آنقدر هم استقلال رای داشتند که اگر کاری را که از دید خود درست می پنداشتند، انجامش دهند. بسیار شبیه به آنچه ما از مجلس مهستان دوران اشکانی می دانیم. پهلوانان شاهنامه شاهی را بر می انداختند ولی از میان خود کسی را به شاهی انتخاب نمی کردند. فردوسی اینرا بوضوح بیان می کند زمانی که پهلوانان ایران به زال پیشنهاد شاه شدن می دهند، زال قاطعانه آنرا رد می کند و می گوید این خلاف قوانین ما است و هم مردم و هم یزدان مرا نفرین خواهند کرد.

از زمان اشکانیان نیز من کسی را نمی شناسم که عضو مجلس مهستان بوده  و بهمراه و دستیاری دیگران شاهی را خلع کرده و خود بجایش نشسته باشد.

در دوران ساسانی طبقه پهلوانان قدرت و استقلال عمل زمان اشکانیان را نداشت. دودمان ساسان از موبدان بودند و پیوند ایشان نیز با اینها محکم تر بود تا با پهلوانان. پادشاهان ساسانی پهلوانان را تنها برای جنگ می خواستند ورنه امورات کشوری را با همراهی موبدان انجام دادن اولیتر می دانستند. دولت و دین مکمل و پشتیبان یکدیگر شده بودند. برخورداری از این پشتیبانی سبب شده بود که فرامین سلطنتی حکم الهی یافته و غیرقابل انتقاد تلقی گردند.

منابع زرتشتی برای ما سیمای یک گشتاسپ پاک و منزه و صلاح اندیش را نشان می دهند.

منابع تاریخی برای ما سیمای یک خسروپرویز جاه طلب و خودسر را نشان می دهند که علیرغم پیروزیهایی که در زمان خودش بدست آورده بود، یک شاهنشاهی بسیار بیمار و نزار را برای بازماندگانش بجای گذاشت. پادشاهی که با کمک رومیها با سردار خود بهرام چوبین جنگید و او را شکست داد.

بناگاه دقیقی و فردوسی گونه ای از گشتاسپ را برای ما بازگو می کنند که تلفیقی است از نام گشتاسپ موبدان و کنش خسروپرویز ساسانی. بعبارتی تلفیقی از اسطوره و تاریخ و در عین حال نه اسطوره و نه تاریخ با اشاره به هر دوی آنها.

پادشاهان کیانی شاهنامه هنوز به روش و شیوه مهستان اشکانی یا پارتی یا پهلوی کشور را اداره می کردند و نقش شاه و پهلوانان و حیطه اختیارات هر دو گروه در آن مشخص بودند.

با زرتشتی شدن کیانیان است که بناگاه گشتاسپ زرتشتی شده شاهنامه در مورد رستم زرتشتی نشده شاهنامه می گوید:

کسی کو ز عهد جهاندار گشت             به گرد در او نشاید گذشت

اگر تخت خواهی ز من با کلاه             ره سیستان گیر و برکش سپاه

چو آن‌جا رسی دست رستم ببند            بیارش به بازو فگنده کمند

زواره فرامرز و دستان سام                نباید که سازند پیش تو دام

پیاده دوانش بدین بارگاه                     بیاور کشان تا ببیند سپاه

ازآن پس نپیچد سر از ما کسی            اگر کام اگر گنج یابد بسی

گشتاسپ شاهنامه که پادشاهی پدرش نزدیک بود بوسیله مجلس پهلوانان (مهستان) تائید نگردد، اکنون زرتشتی شده است و دین همیشه بهانه بسیار خوبی بوده است در دست حاکمین. او می خواهد از این وسیله ای که اکنون در دستش قرار گرفته و جز او کسی نمی تواند نماینده اش باشد، استفاده کرده و مهستان پهلوانان را برچیند.

تا رستم وجود دارد، مهستان پهلوانان وجود دارد. پس رستم باید برود. فردوسی داستان را برای ما بسیار هیجان انگیز و کمی هم پیچیده کرده است ولی چیزی را پنهان نکرده.

رستم از راه سیمرغ می داند که در صورت کشتن اسفندیار چه بر سرش میآید:

چنین گفت سیمرغ کز راه مهر            بگویم کنون باتو راز سپهر

که هرکس که او خون اسفندیار            بریزد ورا بشکرد روزگار

همان نیز تا زنده باشد ز رنج              رهایی نیابد نماندش گنج

بدین گیتیش شوربختی بود                  وگر بگذرد رنج و سختی بود

سیمرغ به رستم میگوید هر کس اسفندیار را بکشد، خود شکار روزگار می شود و اگر هم زنده بماند، دارایی خود را از دست می دهد و در جهان به رنج و شوربختی خواهد زیست و پس از مرگ هم راحت نخواهد بود.

به گمان من فردوسی به گونه ای به رستم لطف کرده که نگذاشته جهان پهلوان تهمتنش در این جهان به دریوزگی و شوربختی بیفتد و کار او را زود به پایان رساند. منتهی چون کسی همتای او نبود، کشته شدنش نیز می بایست بدون شکست خوردن باشد. او حتی پیش از مرگ از کشنده خویش انتقام هم می گیرد و کارش را ناتمام باقی نمی گذارد. شاید همینکه رستم قهرمان بی بدیل شاهنامه به بدبختی نیفتاد و بگونه ای قهرمانانه مرد سبب شده که پایان شاهنامه را خوش بنامند.

برگردم به سر سبب تسلیم نشدن رستم. سبب بسیار واضح است. رستم نماینده طبقه پهلوانانی است که اختیارات بخصوصی را دارند و در قبال این اختیارات مسئولیت نیز دارند.

به یاد بیاوریم که زال با رایزنی با پهلوانان نگذاشت که فرزندان نوذر شاه بشوند و زو را انتخاب کردند. چون فرزند زو گرشاسپ خودکامه از آب درآمد باز هم پهلوانان به رایزنی پرداختند و منزلت و مرتبت شاهی را به کل از دودمان پیشدادی بیرون آورده و به دودمان کیانی دادند.

از اینرو نیازی نیست که سبب تسلیم نشدن رستم را در گفتگوها و یکه به دو کردن هایش با اسفندیار و دیگران جست. کافیست که یک بار دیگر به گفته گشتاسپ مراجعه نمائیم و بخوانیم:

پیاده دوانش بدین بارگاه                     بیاور کشان تا ببیند سپاه

ازآن پس نپیچد سر از ما کسی            اگر کام اگر گنج یابد بسی

رستم تنها بخاطر پهلوان بودنش و نیز به سبب مسئولیتی که داشت، نمی توانست به خواستهای نابجای این پدر و پسر که نخستین و سومین شخص گرویده به دین زرتشتی بودند، تن در دهد. گشتاسپ می خواست که بزرگ پهلوانان را در برابر دیگر پهلوانان و سپاهیان تحقیر و خوار کند و بدینوسیله هم مرتبت پهلوانان (مهستان) را پایین آورد (همانگونه که ساسانیان کردند) و هم از دیگران نیز زهر چشم گرفته و همزمان هم به ایشان کام و گنج دهد تا از یک طبقه پهلوان داور یک طبقه پهلوان وابسته که هیچگونه وزنه قانونی دیگر نداشت درست کند تا بتواند به میل خود پادشاهی کند. همان کاری که شاهان ساسانی نیز کردند. در اینجا باز می خواهم به نقشی که پهلوانان شاهنامه و در راس آنها خاندان نریمان در ایران داشتند اشاره کنم و برای این منظور به روایت فردوسی در مورد میل کیکاووس برای لشکر کشی به مازندران و دلنگرانی پهلوانان و نقش خاندان سام، مراجعه می کنم که خود به اندازه کافی گویاست. داستان با این مقدمه آغاز می شود:

درخت برومند چون شد بلند                گر آید ز گردون برو بر گزند

شود برگ پژمرده و بیخ مست             سرش سوی پستی گراید نخست

چو از جایگه بگسلد پای خویش           به شاخ نو آیین دهد جای خویش

مراو را سپارد گل و برگ و باغ          بهاری به کردار روشن چراغ

اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک             تو با شاخ تندی میاغاز ریک

پدر چون به فرزند ماند جهان              کند آشکارا برو بر نهان

گر او بفگند فر و نام پدر                   تو بیگانه خوانش مخوانش پسر

کرا گم شود راه آموزگار                   سزد گر جفا بیند از روزگار

چنین است رسم سرای کهن                سرش هیچ پیدا نبینی ز بن

چو رسم بدش بازداند کسی                 نخواهد که ماند به گیتی بسی

من شخصا این بخش از سروده را با داستان رستم و اسفندیار در رابطه می بینم. بخصوص اینکه فردوسی در شاهنامه چند بار از گشتاسپ با نام نبیره کاووس کی نام برده، گرچه که خود او برای ما گفته است که لهراسب پدر گشتاسپ از پشت کیخسرو و کیکاووس نبود.

"گر او بفگند فر و نام پدر" را می توان هم در مورد زال و رستم به کار برد که رستم نمی خواست کاری بکند که زال هم در دوران پهلوانی خود نکرده بود و هم با افزودن بخش دوم این بیت "تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر" به آن به کنش ها و رفتار لهراسب و گشتاسپ و تفاوت میان این دو شخصیت اشاره کرد. گوئی که گشتاسپ پسر لهراسب نبوده باشد و در مورد آئین کشور داری چیزی از او نیاموخته باشد.

رستم در داستان رستم و اسفندیار بعنوان جلودار مجلس پهلوانان همانطور که پدرش در جوانیش عمل کرد، عمل می کند و مسئولیت می پذیرد هر چند که از سیمرغ شنیده و خوب می داند چه بر سرش خواهد آمد.

او با آنکه پهلوان لشکر است خود را پائین آورد و به شاهزاده سبکسر و جاه دوست چندین بار حتی التماس می کند که دست از جنگ کردن و آب به آسیاب گشتاسپ ریختن بکشد:

بدو گفت رستم که آرام گیر                 چه گویی سخنهای نادلپذیر؟

دلت بیش کژی بپالد همی                   روانت ز دیوان ببالد همی

تو آن گوی کز پادشاهان سزاست          نگوید سخن پادشا جز که راست

جهاندار داند که دستان سام                 بزرگست و بادانش و نیک ‌نام

یا در جای دیگر رستم اشاره به خودخواهی و جاه طلبی اسفندیار بی تجربه می کند که چنان غرق در آنهاست که از کارهای نهانی که در جریان هستند، هیچ خبری ندارد:

بدان گفتم این تا بدانی همه                  تو شاهی و گردنکشان چون رمه

تو اندر زمانه رسیده نویی                  اگر چند با فر کیخسروی

تن خویش بینی همی در جهان            نه‌ای آگه از کارهای نهان

اشاره دیگری که رستم به این کارهای نهان می کند را می توان در گفتگوی بعدی میان رستم و اسفندیار یافت که در آنها رستم هنوز کوشش می کند تا چیزی را نجات دهد.

او خیلی کوتاه به چگونگی پادشاه شدن از کیقباد تا گشتاسپ را برای اسفندیار می گوید و در ضمن آن به نقش پهلوانان، همان چیزی که خار چشم گشتاسپ بود، اشاره می کند:

بیاوردم از بند کاوس را                     همان گیو و گودرز و هم طوس را

به ایران بد افراسیاب آن زمان             جهان پر ز درد از بد بدگمان

به ایران کشیدم ز هاماوران                خود و شاه با لشکری بی‌کران

شب تیره تنها برفتم ز پیش                 همه نام جستم نه آرام خویش

چو دید آن درفشان درفش مرا             به گوش آمدش بانگ رخش مرا

بپردخت ایران و شد سوی چین            جهان شد پر از داد و پر آفرین

گر از یال کاوس خون آمدی               ز پشتش سیاوش چون آمدی؟

وزو شاه کیخسرو پاک و راد              که لهراسپ را تاج بر سر نهاد

پدرم آن دلیر گرانمایه مرد                 ز ننگ اندران انجمن خاک خورد

که لهراسپ را شاه بایست خواند          ازو در جهان نام چندین نماند

همه نام جستم نه آرام خویش را من در اینجا بمعنای پذیرش مسئولیت در برابر پیمان های نانوشته ای که میان پهلوانان و شاهان موجود بودند و خاندان سام نیرم طلایه دار پاسداری از آنها بود، می بینم. رستم هم چنین اشاره می کند به پذیرش پادشاهی لهراسپ از سوی زال که پس از او دیگر پهلوانان نیز مجاب گشته و با شاه شدن لهراسپ دیگر مخالفتی نمی کنند. او سپس به اسفندیار اعتراض می کند و می گوید:

چه نازی بدین تاج گشتاسپی؟              بدین تازه آیین لهراسپی

که گوید برو دست رستم ببند؟             نبندد مرا دست چرخ بلند

که گر چرخ گوید مراکاین نیوش به گرز گرانش بمالم دو گوش

من از کودکی تا شدستم کهن               بدین گونه از کس نبردم سخن

مرا خواری از پوزش و خواهش است   وزین نرم گفتن مرا کاهش است

رستم حتی به اسفندیار می گوید تو هنوز رزم مردان را ندیده ای (اشاره به خود). فردا در میدان نبرد تو را از روی زین برمی دارم و بنزد زال میبرم و آنگاه ترا به پایتخت برده و تاج بر سرت می نهم. همه اینها نمایانگر اینستکه رستم خواستار کشتن اسفندیار نیست. حتی نمی خواهد که شاهی را از او بگیرد. این خاندان گشتاسپ است که از نقش پهلوانان (مهستان) در هراس است. رستم می گوید:

چو فردا بیایی به دشت نبرد                به آورد مرد اندر آید به مرد

ز باره به آغوش بردارمت                 ز میدان به نزدیک زال آرمت

نشانمت بر نامور تخت عاج                نهم بر سرت بر دل‌افروز تاج

کجا یافتستم من از کیقباد                    به مینو همی جان او باد شاد

گشایم در گنج و هر خواسته                نهم پیش تو یکسر آراسته

دهم بی‌نیازی سپاه ترا                       به چرخ اندر آرم کلاه ترا

ازان پس بیایم به نزدیک شاه               گرازان و خندان و خرم به راه

به مردی ترا تاج بر سر نهم               سپاسی به گشتاسپ زین بر نهم

ازان پس ببندم کمر بر میان                چنان چون ببستم به پیش کیان

اسفندیار باز هم پند نمی پذیرد و سخن از پای در بند کردن رستم می کند. رستم با خود می اندیشد اگر با او به نبرد بپردازد، نتیجه آن نبرد هر چه که بشود، نیکو نخواهد بود. بنابراین باز با اسفندیار سخن می گوید:

چنین گفت پس با سرافراز مرد            که اندیشه روی مرا زرد کرد

که چندین بگویی تو از کار بند            مرا بند و رای تو آید گزند

مگر کاسمانی سخن دیگرست              که چرخ روان از گمان برترست

همه پند دیوان پذیری همی                  ز دانش سخن برنگیری همی

ترا سال برنامد از روزگار                  ندانی فریب بد شهریار

تو یکتادلی و ندیده ‌جهان                   جهانبان به مرگ تو کوشد نهان

گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت       نیابد همی سیری از تاج و تخت

به گرد جهان بر دواند ترا                  بهر سختئی پروراند ترا

به روی زمین یکسر اندیشه کرد          خرد چون تبر، هوش چون تیشه کرد

که تا کیست اندر جهان نامدار؟            کجا سر نپیچاند از کارزار

کزآن نامور بر تو آید گزند                 بماند بدو تاج و تخت بلند

که شاید که بر تاج نفرین کنیم              وزین داستان خاک بالین کنیم

همی جان من در نکوهش کنی             چرا دل نه اندر پژوهش کنی؟

به تن رنج کاری تو بر دست خویش      جز از بدگمانی نیایدت پیش

مکن شهریارا جوانی مکن                 چنین بر بلا کامرانی مکن

دل ما مکن شهریارا نژند                   میاور به جان خود و من گزند

ز یزدان و از روی من شرم‌دار           مخور بر تن خویشتن زینهار

اسفندیار باز هم نمی پذیرد و در این میان چیزهای دیگری مانند کشته شدن دو پسر اسفندیار بدست پسر و برادر رستم نیز پیش می آیند که خواست رستم نبودند ولی راه بازگشت را یکسره می بندند. در نخستین نبرد میان ایشان اسفندیار چون روئین تن از دست رستم در امان می ماند ولی رستم و رخش از تیرهای اسفندیار خسته می شوند.

ماجرای آمدن سیمرغ و کمک و راهنمائی او به رستم برای کشتن رستم را همگی کمابیش می دانند. جالب اینجاست که حتی سیمرغ هم در پایان به رستم می گوید، با او به شیرینی و آرامی سخن بگو و اگر اسفندیار با وجود خواهش کردن های تو رای خود را تغییر نداد و فرومایه ات بداشت، پس با همین تیری که من به تو نشان دادم او را بکش:

بدو گفت اکنون چو اسفندیار                بیاید بجوید ز تو کارزار

تو خواهش کن و لابه و راستی            مکوب ایچ گونه در کاستی

مگر بازگردد به شیرین سخن              بیاد آیدش روزگار کهن

که تو چند گه بودی اندر جهان             به رنج و به سختی ز بهر مهان

چو پوزش کنی چند نپذیردت               همی از فرومایگان گیردت

به زه کن کمان را و این چوب گز        بدین گونه پرورده در آب رز

ابر چشم او راست کن هر دو دست       چنانچون بود مردم گزپرست

زمانه برد راست آن را به چشم            بدانگه که باشد دلت پر ز خشم

تن زال را مرغ پدرود کرد                 ازو تار وز خویشتن پود کرد

رستم نیز پیش از آخرین نبرد باز با اسفندیار از در لابه در می آید تا شاید او از جنگیدن بگذرد:

چنین گفت رستم به اسفندیار                که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک              خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم              پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی               دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشید و ماه و به استا و زند         که دل را نرانی به راه گزند

نگیری به یاد آن سخنها که رفت           وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیابی ببینی یکی خان من                    روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز                    کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش                به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم به راه                  کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اگر کشتنیم او کشد شایدم                   همان نیز اگر بند فرمایدم

همی چاره جویم که تا روزگار             ترا سیر گرداند از کارزار

اسفندیار باز هم اندیشه به خرج نداده و پند نمی پذیرد و از کارزار سیر نمی شود. پایان داستان را همه می دانند.

پیش از اینکه این بخش برگرفته شده از شاهنامه را در اینجا به پایان برسانم، مایلم بخشی دیگر از شاهنامه را به یاد خواننده گرامی خود بیاورم و به فلسفه اجتناب ناپذیر بودن نبرد میان رستم و اسفندیار و بایسته بودن کنش رستم مربوطش نمایم.

بخشی که مربوط به شاه شدن منوچهر شاه و واکنشی که سام سوار بعنوان نماینده پهلوانان به شاه شدن او نشان داد و چیزهایی که او گفت، می شود. این سروده ها گویای توقعاتی هستند که طبقه پهلوانان از شاه داشتند. سام سالیان است که سپهسالار پادشاهان پیشدادی می باشد. زمانیکه منوچهر تاج شاهی بر سر می نهد:

جهان پهلوان سام بر پای خاست           چنین گفت کای خسرو داد راست

ز شاهان مرا دیده بر دیدنست              ز تو داد و از ما پسندیدنست

پدر بر پدر شاه ایران تویی                 گزین سواران و شیران تویی

ترا پاک یزدان نگه‌دار باد                  دلت شادمان بخت بیدار باد

تو از باستان یادگار منی                   به تخت کئی بر، بهار منی

به رزم اندرون شیر پاینده‌ای               به بزم اندرون شید تابنده‌ای

زمین و زمان خاک پای تو باد             همان تخت پیروزه جای تو باد

تو شستی به شمشیر هندی زمین           به آرام بنشین و رامش گزین

ازین پس همه نوبت ماست رزم           ترا جای تخت است و شادی و بزم

شوم گرد گیتی برآیم یکی                   ز دشمن ببند آورم اندکی

مرا پهلوانی نیای تو داد                    دلم را خرد مهر و رای تو داد

در ابیات بالا خواسته های طبقه پهلوانی کاملا روشن بیان شده اند. پهلوانان به شاه می گویند تو باید دادگر باشی و ما می پذیریمت (تو را داد و از ما پسندیدنست). گشتاسپ با کنشهایی که داشت تا پادشاه شود و پس از آن با بدخواهی که با پسر خود کرد و به سبب ترس از دست دادن تاج او را به زنجیر کشید و ایران را از پهلوانی چون او محروم کرد بطوریکه ارجاسب به ایران لشکر کشید، پادشاه دادگری نبود.

شرط مستقیما از پشت شاهان بودن را هم گشتاسپ شاهنامه نمیتوانست ادا کند (پدر بر پدر شاه ایران توئی) زیرا پدر لهراسپ شاه نبود و از همینرو نیز بود که سام سوار اکنون دیگر پیر شده بود، با شاه شدن لهراسپ موافق نبود و طبقه پهلوانان نیز پشت او ایستاده بودند و منتظر بودند تا ببینند او متقاعد می شود یا نه؟  سرانجام با پادرمیانی کیخسرو بود که پادشاهی لهراسپ پذیرفته شد.

خاندان سام از طرفی خود را مدیون خاندان شاهان می دانست (مرا پهلوانی نیای تو داد، چیزی که سام به منوچهر گفت).

از اینرو بود که گشتاسپ شاهنامه موقعیت خود را در نزد پهلوانان مستحکم نمی دید و می خواست که سر طبقه پهلوان را که خاندان سام بود بزیر بکشد. از طرف دیگر نیز با خواسته های پسر خویش روبرو شده بود و حربه ای بنام دین نوین هم بدستش افتاده بود. او با ریاکاری و سالوس همه این ها را با یکدیگر در رابطه آورد و بکار گرفت تا به کام خویش برسد، بی هیچگونه ترسی که این بد کاری او سبب از میان رفتن طبقه پهلوانی در ایران و به آخر رسیدن کار پادشاهی در خاندان خودش می گردد.

از تاریخ می دانیم که بزرگان خاندان سورن از سیستان تنها کسانی بودند که تاج بر سر نخستین شاه اشکانی نهادند و بدینوسیله پذیرفتن پادشاهی او را تائید و نمایان کردند. از آن پس تاج بر سریر شاهان اشکانی گذاشتن توسط بزرگان خاندان سورن یک رسم شد و این رسم تا گاه ساسانیان باقی ماند.  مهستان به گاه ساسانیان برافتاد.

بی شک این پرسش پیش می آید که در زمان ساسانیان پهلوانانی نبودند که برضد شاه زمان خود بپا خاسته باشند؟ که پرسش درستی هم می باشد ولی نفس عمل به پا خاستن ایشان با شیوه به پاخاستن پهلوانان اسطوره ای شاهنامه در برابر شاهان شاهنامه که به گونه ای یادآور کنش مهستان اشکانیان می باشند فرق اساسی دارد. بزرگترین فرق اینستکه پهلوانان شاهنامه بر ضد شاهی به رایزنی نمی پرداختند تا مقام شاهی را به یکی از میان خود بدهند. بهرام چوبین برضد خسروپرویز قیام کرد و خود را شاه خواند.

پس از مرگ خسروپرویز که بیشترین جلال و جبروت را در میان شاهان ساسانی داشت و دوران او را باشکوهترین دوران ساسانی می نامند، سلسله ساسانی بیشتر از 40 سال دوام نیاورد و هم سلسله ساسانیان و هم ایران از هم پاشیده شدند.

گشتاسپ شاهنامه و دودمان او نیز سرانجامی چون خسروپرویز و دودمان ساسانیان داشتند. پس از مرگ گشتاسپ نوه اش بهمن به قدرت رسید و پس از بهمن کیانیان دیگر وجود نداشتند و طبقه پهلوانان نیز نیست و نابود شده بود.

به گمان من خواست بستن دست رستم در این داستان به تمایل به کوتاه کردن دست مهستان از امور حکومتی در گاه ساسانی می ماند. ساسانی ها دست مهستان را بستند. فردوسی و رستم ولی نگذاشتند که دست رستم بسته شود، هر چند که از فرجام شوم آن برای رستم آگاهی داشتند.

اگر به داستان رستم و اسفندیار از این دریچه بنگریم و اگر این گونه نگریستن درست باشد، بایستی گفت که رستم نیکوترین فرد در شاهنامه است و نیکوترین کاری که این نیکوترین فرد شاهنامه انجام داده همانا تسلیم نشدن به اسفندیار و نبرد با او بوده است.

بخشی از شاهنامه را که بخش تاریخی نامیده می شود بی گمان فردوسی پس از بخش اساطیری سروده است. زمانی که دیگر واقعا فرصتی زیادی برای خود نمی دید و سالخورده شده بود. این نکته کافی نبود که مشکل دست نیافتن به مدارک و اسناد در مورد پادشاهان پیش از ساسانیان دست به آن اضافه گشت. اما به این معنی نیست که او هیچ چیز در مورد آنها نشنیده و یا احتمالا نخوانده بود.

پیش از این هم خواندیم که فردوسی در مورد بازگویی کامل سرگذشتها و بیوگرافی ها وسواس داشت. ابیات مربوط به پایان داستان رزم کاووس که پشیزی از آن کم نشده بود ورنه روان سراینده سرگردان می شد را بیاد بیاوریم.

او در مورد اشکانیان در بخش تاریخی شاهنامه زیاد نمی نویسد. تنها نام چند تن از پادشاهان اشکانی را یاد می کند که آنهم نه به ترتیب است و نه همه نام ها درست هستند. شاید نخستین بیت گاه اشکانی شاهنامه بتواند دلیل آنرا برای ما بیان کند. نخستین بیت پس از ستایش محمود غزنوی که مالیات آن سال را بخشیده و از اینرو فردوسی به نیکی از او یاد می کند، اینگونه است:

جهان تاجهاندار محمود باد                 وزو بخشش و داد موجود باد

سپهدار چون بوالمظفر بود                 سرلشکر از ماه برتر بود

که پیروز نامست و پیروزبخت            همی بگذرد تیر او بر درخت

همیشه تن شاه بی‌رنج باد                   نشستش همه بر سر گنج باد

همیدون سپهدار او شاد باد                  دلش روشن و گنجش آباد باد

چنین تا به پایست گردان سپهر             ازین تخمه هرگز مبراد مهر

پدر بر پدر بر پسر بر پسر                 همه تاجدارند و پیروزگر

گذشته ز شوال ده با چهار                  یکی آفرین باد بر شهریار

کزین مژده دادیم رسم خراج               که فرمان بد از شاه با فر و تاج

که سالی خراجی نخواهند بیش             ز دین‌دار بیدار وز مرد کیش

بدین عهد نوشین‌روان تازه شد             همه کار بر دیگر اندازه شد

چو آمد بران روزگاری دراز              همی بفگند چادر داد باز

ببینی بدین داد و نیکی گمان                که او خلعتی یابد از آسمان

که هرگز نگردد کهن بر برش             بماند کلاه کیان بر سرش

سرش سبز باد و تنش بی‌گزند             منش برگذشته ز چرخ بلند

ندارد کسی خوار فال مرا                   کجا بشمرد ماه و سال مرا

نگه کن که این نامه تا جاودان             درفشی بود بر سر بخردان

او سپس ادامه می دهد که مردمان از خوشحالی که خراجی از ایشان گرفته نمی شود از خانه ها بیرون آمده و رو به دشت نهاده اند و بدرگاه خدا ستایش بیش از اندازه کرده و برای سر تاجدار (محمود) هم نیایش می کنند. او سپس بی وقفه خیلی کوتاه به حالت خود اشاره می کند:

کنون ای سراینده فرتوت مرد             سوی گاه اشکانیان بازگرد

از این بیت در میابیم که هنگام سرودن بخش تاریخی شاهنامه، فردوسی فرتوت بوده و از اینرو دیگر توان و زمانی نداشته که بدنبال منابع اطلاعاتی بیشتری در مورد اشکانیان و هخامنشیان برود.

در حال حاضر از اشکانیان آثار مکتوب بازخوانی شده  چیز زیادی در دست ما نیست. ساسانیان نیز در زمینه نگاهداری و پخش گزارشات اخبار مربوط به گاه اشکانیان نه تنها چندان کوشا نبودند بلکه از این هم فراتر رفته و تا جائی که می توانستند منکر چیزهایی که مربوط به اشکانیان بود، می شدند.

ساسانیان که پیوندها و گرایشات مذهبی داشتند عملا خود را فرستاده خدا برای از میان برداشتن سلسله ای مذهب گریز (یا سلسله ای بدون باور به دین بهی یا مزدا پرستی) پنداشته و خود را در نزد دیگران نیز بهمین نام می خواندند، هر چند که در عمل هنوز به ساختارهای کشوری و اداری اشکانیان نیاز داشتند و از آن بهره می بردند. تا مدتهای زیادی در گاه ساسانیان حکمران های ارمنستان را از میان شاهزادگان پیشین اشکانی انتخاب می کردند یا به خاندانهای قدرتمند از زمان اشکانیان مانند خاندان  کارن و یا خاندان مهران که هر کدام به گونه خویش داستانها و یاد تاریخ گذشته خود را حفظ می کردند، هنوز میدان می دادند.

 خاندان کارن تاریخ شگفتی دارد. به آنها در آغاز پادشاهی ساسانیان منطقه نهاوند را دادند اما در دورانهای بعد پادشاهی ساسانیان به شمال خاوری ایران فرستاده شدند و تا تپورستان را زیر حکمرانی خود داشتند. خاندان کارن با آمدن اعراب هنوز در نواحی شمال خاوری ایران حضور فعال داشته و در برابر حمله آنها از خود پایداری نشان می دادند. نامی ترین فرد این خاندان پس از اسلام مازیار است که در برابر سپاهیان عرب مقاومت جانانه از خود نشان داد.

پادشاهی ساسانیان به سبب بهرام چوبین و شهربراز سرداران موفق ایرانی که از خاندان مهران بودند دو بار با خطر از دست دادن تاج برای همیشه روبرو شدند. این نفوذ و قدرت خاندان مهران را می رساند. خاندان مهران که در گاه ساسانیان بربخشهایی از شمال ایران امروز و حتی زمانی تا گرجستان نیز حکمرانی می کردند و مرکزیت خود را در شهر ری داشتند، پس از برافتادن ساسانیان و نفوذ اعراب در سرزمینهای ایرانی برای حفظ قدرت و موقعیت اجتماعی و سیاسی خویش در چیدمانهای نو به اسلام گروید اما این امر نیز به آنها کمکی نکرد تا بتوانند همچنان قدرتمند در صحنه سیاسی ایران پابرجا باقی بمانند.

از اینرو اگر نخواهیم بگوئیم هیچ چیز از اشکانیان باقی نمانده بود ولی باید نیز بپذیریم که در آن زمان اسناد و اخبار مکتوب زیادی هم از زمان اشکانیان باقی نمانده بودند تا ابومنصور مانندی در گردآوریشان بکوشد. نداشتن دسترسی به اخبار مربوط به اشکانیان تنها در مورد فردوسی صدق نمی کند، بلکه تاریخ نگاران پیش از او و پس از او هم با این فقر اطلاعاتی مستند و مکتوب در مورد اشکانیان مواجه هستند.

چندی است که به لطف اکتشافات، کاوشها و پژوهشهای نو و خواندن گزارشها و مقایسه محتاطانه آنها با اخبار و گزارشهای فرهنگهای دیگر در مورد اشکانیان (اطلاعات باقی مانده از یونانیها و سپس رومیان در مورد اشکانیان بی اغماض نیستند) که به گونه ای با آنها در ارتباط بودند، می باشد که بر میزان آگاهی های ما در مورد اشکانیان افزوده شده است.

با این وجود می توان پنداشت که در همان زمان پادشاهی ساسانیان و اوایل اسلام داستانهایی و تعاریفی سینه به سینه هر چند کمرنگ و بی ماخذ برای علاقه مندان نسل های بعدی به صورت شفاهی باقی مانده بودند:

مگر کز پدر یاد دارد پسر                  بگوید ترا یک به یک در به در

استاد ارجمند تورج دریایی  درست می گوید که به شاهنامه نمی توان بعنوان یک مرجع تاریخی مستند مراجعه کرد. من گفته استاد دریایی را اشتباه نمی دانم ولی با این وجود شاهنامه را بدون داشتن هیچ گونه ارتباطی با تاریخ ایران هم ندیده و در این داستان نوار مشترک میان اسطوره (تاریخ روایی) و آنچه به واقع در تاریخ این سرزمین رخ داده را نواری باریک نمی خوانم.

پایان





No comments: