جستجوگر در این تارنما

Thursday, 16 January 2025

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم

 

این گفتگو به گوش گودرز و طوس رسید:

چو بشنید پیران ز هر سو سپاه             فرستاد و بگرفت بر کوه راه

بهر سو ز توران بیامد گروه               سپاه انجمن کرد بر گرد کوه

بریشان چو راه علف تنگ شد             سپهبد سوی چارهٔ جنگ شد

چنین گفت هومان بپیران گرد              که ما را پی کوه باید سپرد

یکی جنگ سازیم کایرانیان                 نبندند ازین پس بکینه میان

بدو گفت پیران که بر ماست باد           نکردست با باد کس رزم یاد

ز جنگ پیاده بپیچید سر                     شود تیره دیدار پرخاشخر

چو راه علف تنگ شد بر سپاه             کسی کوه خارا ندارد نگاه

همه لشکر آید بزنهار ما                    ازین پس نجویند پیکار ما

بریشان کنون جای بخشایش است         نه هنگام پیکار و آرایش است

رسید این سگالش بگودرز و طوس       سر سرکشان خیره گشت از فسوس

چنین گفت با طوس گودرز پیر            که ما را کنون جنگ شد ناگزیر

سه روز ار بود خوردنی بیش نیست      ز یکسو گشاده رهی پیش نیست

نه خورد و نه چیز و نه بار و بنه         چنین چند باشد سپه گرسنه

پس از شنیدن این سخنان از سوی پیران، گودرز به طوس گفت اکنون دیگر ما ناگزیریم که بجنگیم. انبارهای ما تنها برای سه روز خوردنی دارند. بگذار هوا که تاریک شد سوارانی را برگزنیم و از کوه به دشت بتازیم و بر ایشان شبیخون بزنیم. ببینیم که چه می شود؟ یا می کشیم و یا کشته می شویم.

طوس که اینرا بشنید یک سمت سپاه را به بیژن نوه گودرز سپرد و سمت دیگر را به شیدوش پسر گودرز. درفش کاویانی را هم به برادر خودش گستهم داد و سفارش درفش را به او بسیار کرد. آنگاه خودش بهمراه گودرز و گیو گرزهای خود را بر یال اسبان نهادند و همچون آذرخش به سپاه توران زدند.

کنون چون شود روی خورشید زرد      پدید آید آن چادر لاژورد

بباید گزیدن سواران مرد                    ز بالا شدن سوی دشت نبرد

بسان شبیخون یکی رزم سخت             بسازیم تا چون بود یار بخت

اگر یک بیک تن بکشتن دهیم              وگر تاج گردنکشان برنهیم

چنین است فرجام آوردگاه                  یکی خاک یابد یکی تاج و گاه

ز گودرز بشنید طوس این سخن           سرش گشت پردرد و کین کهن

ز یک سوی لشکر به بیژن سپرد          دگر سو به شیدوش و خراد گرد

درفش خجسته به گستهم داد                بسی پند و اندرزها کرد یاد

از ابیات بالا می توان نتیجه گرفت که هسته اصلی ساختار لشکریان ایرانی در این نبرد عمدتا با اتکا به دو خانواده گودرزیان و نوذریان بنا شده بود. پیش از انجام این تک شبانه به دشمن سپهسالار ایران لشکر را بدست سرداران و دلاوران جوانتر ارتش ایران که کارآزموده و جنگ دیده نیز بودند، سپرد و خودش با وجودی که سنی از او گذشته بود بهمراه گودرز پیر و پسرش گیو که او هم دیگر چندان جوان نبود و چندین دلاور دیگر به سوی لشکریان توران حمله آوردند و از همان آغاز از کشته پشته ساختند و تا آنجا توانستند در قلب لشکر توران نفوذ کنند که به جائی که پیران بود برسند و درفش پیران را نیز در این یورش به دو نیم کردند. درفش سپهسالار لشکرها  نماد خود لشکرها هم بود و شکستن شدن، پاره شدن و یا به غنیمت گرفته شدن درفش سپهسالاران از سوی دشمن بار منفی سنگینی برای لشکرها داشت. این شبیخون زدن به لشکریان توران بی سر و صدا هم نبود و از اینرو هومان خروش سپاه و صدای هیاهوی نبرد را که شنید:

چو بشنید هومان خروش سپاه              نشست از بر تازی اسپی سیاه

بیامد ز لشکر بسی کشته دید               بسی بیهش از رزم برگشته دید

فرو ریخت از دیده خون بر برش         یکی بانگ زد تند بر لشکرش

چنین گفت کایدر طلایه نبود؟              شما را ز کین ایچ مایه نبود؟

بهر یک ازیشان ز ما سیصدست !         به آوردگه خواب و خفتن بدست

هلا تیغ و گوپالها برکشید                   سپرهای چینی بسر در کشید

ز هر سو بریشان بگیرید راه               کنون کز بره بر کشد تیغ ماه

رهایی نباید که یابند هیچ          بدین سان چه باید درنگ و بسیچ

برآمد خروشیدن کرنای                     بهر سو برفتند گردان ز جای

گرفتندشان یکسر اندر میان                سواران ایران چو شیر ژیان

چنان آتش افروخت از ترگ و تیغ        که گفتی همی گرز بارد ز میغ

شب تار و شمشیر و گرد سپاه             ستاره نه پیدا، نه تابنده ماه

ز جوشن تو گفتی ببار اندرند              ز تاری بدریای قار اندرند

هنگامی که سواران ایرانی در میان سپاهیان توران گیر افتادند، هومان به سربازان خود دستور داد تا هیچکدام از آنها را با تیر زخمی نکرده و نکشند بلکه آنها را زنده اسیر کنند و نزد او ببرند:

بلشکر چنین گفت هومان که بس          ازین مهتران مفگنید ایچ کس

همه پیش من دستگیر آورید                نباید که خسته به تیر آورید

طوس به گیو و رهام گفت امروز اینجا کار ما به پایان می رسد مگر اینکه پروردگار ما را از این بلا رهایی بخشد و از این گرداب بیرون بکشد ورنه در چنگال عقاب افتاده ایم. این را بگفت و هر سه دوباره چنان تاختند و به ردیف تورانیان زدند که جای یال و دم اسپان ایشان با یکدیگر عوضی گرفته می شد.

هومان چون این حالت را بدید برای تقویت روحیه نیروی های خود و تضعیف روحیه سواران ایرانی بسوی سواران ایران فریاد کشید وگفت برای شما دیگر نه جایی برای جنگیدن مانده و نه راهی برای فرار و بخت بد شما سبب شد که شما اینجا برای کشته شدن بیایید:

چنین گفت هومان به آواز تیز              که نه جای جنگست و راه گریز

برانگیخت از جایتان بخت بد              که تا بر تن بدکنش بد رسد

سه سوار ایرانی با خیل سواران تورانی در میانه میدان مانده بودند که چه کنند؟ آنها در همان حالت فراوان از تهمتن لشکر ایران رستم زال و دلیرانی چون بیژن و شیدوش و گستهم یاد می کردند که اگر آنها اینجا می بودند اکنون حال ما بسیار بهتر از این می بود. ما این گونه که به میدان آمدیم به راستی به جنگ نیامدیم بلکه به کام نهنگ آمدیم.

از سوی دیگر کار طوس نوذر و سواران ایرانی که به درازا کشید و صدای گرزها و آوای کوس هنوز بلند بودند و روز هم داشت به پایان نزدیک می شد، دلیران ارتش ایران پریشان شدند و با سرداران لشکر با یکدیگر به گفتگو پرداختند. شیدوش به گستهم گفت:

چنین گفت شیدوش و گستهم شیر          که شد کار پیکار سالار دیر

به بیژن گرازه همی گفت باز              که شد کار سالار لشکر دراز

هوا قیر گون و زمین آبنوس               همی آمد از دشت آوای کوس

از دشت هنوز آوای کوس می آمد و سواران ایرانی به سوی آن جائی که صدای در آن بلند شده بود، تاختند. با آمدن سرداران جوان ایرانی به میدان جنگ گوئی که از دل زمین نهنگی بیرون آمده باشد. این کار دو تاثیر بر روی روحیه دلیران دو طرف گذاشت. هومان دانست که اینک گرزداران و شمشیر بدستان ایرانی به میدان آمده اند و کارش بسیار سخت تر شده است. همزمان نیز طوس به آمدن سواران ایرانی پی برد و فهمید که برایش نیروی کمکی آمده است و اسپش به ناگاه چنان سبکبال شد که گوئی به پرواز در آمد و پستی ها و بلندی ها ی زمین میدان جنگ برایش یکسان شده اند. آوای طوس نیز در کنار آن همانند آوای کوس بلند شد و در کوه طنین انداخت:

سبک شد عنان و گران شد رکیب         بلندی که دانست باز از نشیب؟

یکی رزم کردند تا چاک روز              چو پیدا شد از چرخ گیتی فروز

سپه بازگشتند یکسر ز جنگ               کشیدند لشکر سوی کوه تنگ

بگردان چنین گفت سالار طوس           که از گردش مهر تا زخم کوس

سواری چنین کز شما دیده‌ام                ز کنداوران هیچ نشنیده‌ام

یکی نامه باید که زی شه کنیم              ز کارش همه جمله آگه کنیم

دلیران ایرانی سپس نامه ای برای کیخسرو فرستادند و برای او گزارش جنگ را تا آن زمان فرستادند و نیز گفتند که در مخمصمه افتاده اند و راه گریزی از آن نمی دانند بجز آنکه کیخسرو نیروی بیشتری بفرستد برای رهانیدن آنها از تنگنایی که در آن قرار داشتند.

از سوی دیگر هومان هم به رزمگاه آمد و نه از ایرانیان کشته ای بر زمین افتاده دید و نه اسیر دست بسته پس به نزد برادر خود پیران رفت و او هم گزارش جنگی خود را داد و گفت:

به پیران چنین گفت کامروز گرد          نه بر آرزو گشت گاه نبرد

چو آسوده گردند گردان ما                  ستوده سواران و مردان ما

یکی رزم سازم که خورشید و ماه         ندیدست هرگز چنان رزمگاه

فرستاده سواران ایرانی سرانجام به پیش کیخسرو رسید و نامه طوس را به او داد:

ازآن پس چو آمد به‌ خسرو خبر           که پیران شد از رزم پیروزگر

سپهبد به ‌کوه هماون کشید                  ز لشکر بسی گرد شد ناپدید

در کاخ گودرز کشوادگان                   تهی شد ز گردان و آزادگان

ستاره بر ایشان بنالد همی                  به ‌بالینشان خون بپالد همی

ازیشان جهان پر زخاک است وخون     بلند اختر طوس گشته نگون

بنا به گزارش پیران در این نبرد پیروز شده بود و بسیاری از گودرزیان کشته شده بودند. بیاد می آوریم که گیو گودرز بود که کیخسرو را از توران رهانده و به ایران رسانده بود و این به معنای آنست که کیخسرو بجز از داشتن مسئولیت در مورد مسائل جنگی و نظامی و کشوری، شخصا به خاندان گودرزی نیز مدیون بود. با وجود این سه روز و سه شب موضوع را به کسی نگفت و در همه این زمان لشکریان شکست خورده ایرانی در پای کوه هماون منتظر بودند. کیخسرو سر انجام پس از سه روز بدنبال تهمتن فرستاد و چون رستم از زوالستان به درگاه او آمد:

به رستم چنین گفت کای سرفراز          بترسم که این دولت دیریاز

همی برگراید به‌سوی نشیب                دلم شد ز کردار او پرنهیب

توی پروارنندهٔ تاج و تخت                 فروغ از تو گیرد جهاندار بخت

دل چرخ در نوک شمشیر تست            سپهر و زمان و زمین زیر تست

تو کندی دل و مغز دیو سپید               زمانه به مهر تو دارد امید

زمین گرد رخش ترا چاکر‌ست             زمان بر تو چون مهربان مادر‌ست

ز تیغ تو خورشید بریان شود               ز گرز تو ناهید گریان شود

ز نیروی پیکان کلک تو شیر              به ‌روز بلا گردد از جنگ سیر

تو تا برنهادی به‌ مردی کلاه               نکرد ایچ دشمن به ایران نگاه

کنون گیو و گودرز و طوس و سران     فراوان ازین مرز کنداوران

همه دل پر از خون و دیده پرآب          گریزان ز ترکان افراسیاب

فراوان ز گودرزیان کشته مرد            شده خاک بستر به دشت نبرد

هرانکس کزیشان به جان رسته‌اند        به کوه هماون همه خسته‌اند

همه سر نهاده سوی آسمان                 سوی کردگار مکان و زمان

که ایدر بیاید گو پیلتن                       به نیروی یزدان و فرمان من

شب تیره کاین نامه بر خواندم             بسی از جگر خون برافشاندم

نگفتم سه روز این سخن را به کس      مگر پیش دادار فریاد‌رس

کنون کار ز اندازه اندر گذشت             دلم زین سخن پر ز تیمار گشت

امید سپاه و سپهبد به تست                  که روشن‌روان بادی و تن درست

سرت سبز باد و دلت شادمان               تن زال دور از بد‌ِ بدگمان

ز من هرچ باید فزونی بخواه               ز اسپ و سلیح و ز گنج و سپاه

برو با دلی شاد و رایی درست             نشاید گرفت این چنین کار سست

دو نکته در سخنان کیخسرو بسیار قابل تاملند. نخست اینکه چون او می خواهد از ماجرا با رستم سخن بگوید از ترس خود در مورد سرنگون شدن پادشاهی کیانی سخن بر زبان می آورد و درست همین موضوع نکته دوم این گفته های کیخسرو را مورد پرسش قرار می دهد. او از وضع خراب سپاهیان ایرانی خبردار شده بود. چرا می باید سه روز صبر کند و پس از سه روز به دنبال رستم بفرستد. سه روزی که برای سپاه ایران بسیار سخت و گران تمام می شدند. بیاد بیاوریم که لشکریان ایرانی در کوه هماون تنها برای سه روز خوراک داشتند. خبر فرستادن آنها برای کیخسرو و سپس فرستاده روان کردن کیخسرو به نزد رستم و آمدن رستم به درگاه کیخسرو و سپس از آنجا به سوی هماون به راه افتادن رستم همه اینها زمان بر بودند. پرسش اینست که چرا کیخسرو می بایست سه روز سکوت کند و سپس بدنبال رستم بفرستد؟  او که خودش می گوید این کار را نباید سست گرفت.

اینجا پرسش را مطرح کردیم ولی هم در اینجا بدنبال پاسخ نمی گردیم زیرا می خواهیم به چیزهایی که رستم به کیخسرو گفت برسیم.

در این بخش از نبشته، گفته های رستم مهمتر هستند زیرا با تعاریفی که رستم از حال خود می کند، می توانیم راحت تر دریابیم که میان او و دیگر پهلوانان ایرانی تفاوت از زمین تا آسمان است. همین نیز مقطعی مقایسه کردن او را با پیران راحت تر می کند و همچنین تفاهمی که می توان برایش در نبرد او با اسفندیار آورد (و مربوط به این نوشته نمی باشد) را بیشتر می سازد:

به پاسخ چنین گفت رستم به شاه           که بی تو مبادا نگین و کلاه

که با فر و برزی و با‌رای و داد           ندارد چو تو شاه گردون به ‌یاد

شنیده‌ست خسرو که تا کیقباد               کلاه بزرگی بسر بر نهاد

به ‌ایران به ‌کین من کمر بسته‌ام           به آرام یک روز ننشسته‌ام

بیابان و تاریکی و دیو و شیر              چه جادو چه از اژدهای دلیر

همان رزم توران و مازندران              شب تیره و گرزهای گران

هم از تشنگی هم ز راه دراز               گزیدن در رنج بر جای ناز

چنین درد و سختی بسی دیده‌ام            که روزی ز شادی نپرسیده‌ام

تو شاه نو آیین و من چون رهی            میان بسته‌ام چون تو فرمان دهی

شوم با سپاهی کمر بر میان                بگردانم این بد ز ایرانیان

ازآن کشتگان شاه بی‌درد باد               رخ بدسگالان او زرد باد

ز گودرزیان خود جگر خسته‌ام            کمر بر میان سوگ را بسته ‌ام

جگرم از برای گودرزیان زخمیست تنها اشاره به دوستی دیرپای رستم و خاندان او با خاندان گودرزی ندارد بلکه یکی از گودرزیانی که در این میدان جنگ هستند داماد خود رستم است و گودرزی دیگر نوه اش که هر دو اکنون در پای کوه هماون گیر افتاده اند.

نکته دوم سخنان رستم که برای شناختن رستم و سپس قضاوت در مورد او کردن بسیار مهم است همانا پیوسته پشتیبانی ازایرانیان کردن اوست. اما اینکه این یک وظیفه و شغل رویایی برای او بود یا نه را باید از خود او پرسید و به سخنان خود او گوش فرا داد، جائی که می گوید به آرام یک روز ننشسته ام و یا که روزی ز شادی نپرسیده ام. این ها چیزهایی نیستند که رستم با خوشحالی انجامشان دهد. اینرا از گفته هایش در خان چهارم بهنگامی که در کنار چشمه ای طنبوری میابد و می نوازد و می خواند نیز می توان بخوبی دریافت. او از این حالت خود بدرگاه ایزد می نالد که باید پیوسته به جنگ باشد و روز خوش ندارد. در آنجا ناله رستم به گوش زن جادوگر نیز می رسد:

نشست از بر چشمه فرخنده‌پی             یکی جام زر دید پر کرده می

ابا می یکی نیز تنبور یافت                 بیابان چنان خانهٔ سور یافت

تهمتن مر آن را به بر در گرفت           بزد رود و گفتارها برگرفت

که آواره و بد نشان رستم است           که از روز شادیش بهره غم است

همه جای جنگست میدان اوی              بیابان و کوهست بستان اوی

همه جنگ با شیر و نر اژدهاست          کجا اژدها از کفش نا رهاست

می و جام و بویا گل و میگسار            نکردست بخشش ورا کردگار

همیشه به جنگ نهنگ اندر است          و گر با پلنگان به جنگ اندر است

به گوش زن جادو آمد سرود               همان نالهٔ رستم و زخم رود

اما با وجود این رستم نیز مانند پیران از زیر بار سنگین وظایفی که داشته شانه خالی نمی کند. هر دوی آنها به ظاهر بسیار خوشبخت و پیروزند ولی در واقع هر دو با تعهدی که در برابر نگرش ها و اصول های خود دارند و مسئولیتها و وظایفی که پیوسته بر عهده شان گذاشته می شود، حتی در میان دوستان و یار خود هم بسیار تنها هستند. هر دوی آنها تا پایان زندگیشان نیز به پای اصولی که به آن معتقد بودند می ایستند و جالب اینکه اصولی که آنها بدان معتقدند بیشتر برای کشورهای خودشان خوبتر و سودمندتر بودند تا برای خودشان و حفظ این اصول برای خود آنها بیشتر از همه دردسر ساز بود.

رستم با آنکه می دانست که جنگ با اسفندیار و کشتن او سبب بدنامی خود او می گردد به اسفندیار گفت دست از جنگ بردار و مجبورم نکن که بکشمت:

مکن شهریارا ز بیداد یاد                   مکن نام من در جهان زشت و خوار

پس از آنهم رستم در نزد اسفندیار ابراز بندگی و زیر دستی کرده بود ولی حاضر نبود بعنوان نماینده پهلوانان ایرانی دست بسته (بی اختیار) بهمراه اسفندیار به بارگاه گشتاسپ برود. او می خواست همراه (برابر) با اسفندیار به پیش گشتاسپ برود. او به اسفندیار گفت:

چنین گفت رستم به اسفندیار                که ای سیر ناگشته از کارزار

بترس از جهاندار یزدان پاک              خرد را مکن با دل اندر مغاک

من امروز نز بهر جنگ آمدم              پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی             دو چشم خرد را بپوشی همی

به خورشید و ماه و به استا و زند        که دل را نرانی به راه گزند

نگیری به یاد آن سخنها که رفت           وگر پوست بر تن کسی را بکفت

بیایی ببینی یکی خان من                    روندست کام تو بر جان من

گشایم در گنج دیرینه باز                    کجا گرد کردم به سال دراز

کنم بار بر بارگیهای خویش                به گنجور ده تا براند ز پیش

برابر همی با تو آیم به راه                  کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه

اسفندیار باز هم نپذیرفت و رستم  برای نگاهداری سنت پهلوانان که نظارت بر اعمال پادشاهان هم یکی از آنها بود بعنوان نمادی که چشم همه پهلوانان ایران به او دوخته شده بود، حاضر نشد دست بسته (نماد وابستگی به دربار) به بارگاه گشتاسپ برود و در نبردی ناخواسته ولی اجباری شاهزاده اسفندیار را که دو چشم خرد را پوشیده بود، کشت ولی خود او بیشتر از همه گریست. رستم از سیمرغ شنیده بود و می دانست که پس از کشته شدن اسفندیار پایان کار خودش نیز بزودی فرا خواهد رسید.

در پایان این نبشته به پیران هم خواهیم رسید تا ببینیم او چه کرد و چه فرجامی داشت؟ ولی تا به آن بخش از داستان برسیم، به داستان جنگی که پیران در آن سپهسالاری لشکر توران را داشت ادامه می دهیم.

کیخسرو در گنج خویش را باز نمود و به همه پاداش داد و رستم را هم مامور نجات دادن لشکریان ایرانی که در هماون گیر افتاده بودند، کرد و رستم نیز بفرمان کیخسرو نخست فریبرز عموی کیخسرو را با سی هزار سپاهی مجهز به سوی هماون روان نمود و به او گفت که چون به طوس رسیدی به او بگو که در جنگ درنگ کند سپس خود بهمراه دلاوران خویش در پی آنها روان شد تا به هماون برسند. جالب اینجاست که در جهان اسطوره ای وحتی حقیقی باستان بزرگان خاندان شاهی نیز جلودار لشکر می بودند. بارها شاهان ایرانی و یا خویشاوندان نزدیک آنها را پیشاپیش لشکریان در میدان جنگ دیده ایم. 

در سوی تورانی هم وضعیت جز این نبود. بارها افراسیاب و یا پیران و یا برادران و پسران ایشان جلودار لشکر می بودند و در جنگها کشته نیز می شدند. اینگونه بود که این بار نیز فریبرز، پسر کیکاووس و عموی کیخسرو سپهسالاری لشکر اعزامی را بعهده گرفته و زیر دست رستم بود. کیخسرو نیز آنها را دو منزل همراهی کرد.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست وهشتم (farhangi-sanati.blogspot.com)



No comments: