در اینجا حالتی
پیش آمده که همه طرفین ماجرا خوشنود و خوشحال بودند زیرا همگی تنها بخشی از وقایع
و حقایق را دیده و از اینکه همزمان در سوی طرف مقابل چه می گذرد، غافل بودند.
گودرز و نگاهبان
خوشنود بودند که سپاهیان ایران را از دور دیده اند. طوس نیز که بوسیله بیژن از
آمدن نیروی کمکی ایران که به گفته بیژن میزان درفش و سنانش از اندازه گذشته آگاهی
یافته بود، خوش بود. ولی نه طوس و نه گودرز نمی دانستند که خاقان چین خودش با
لشکریانش به نبرد آمده است. در سوی دیگر تورانیان نیز تنها از آمدن سپاهیان پرشمار
کمکی خاقان چین و پهلوانانی چون کاموس کشانی و اشکبوس در میان آنها آگاهی یافته
بودند و آنها هم نمی دانستند که سپاهیان کمکی ایران به فرماندهی رستم در راه کوه
هماون هستند و تا فردا به آنجا خواهند رسید. اینگونه هر دو طرف خوش بودند و بلای
جنگ نیز در حال شکل مهیب به خود گرفتن.
با وجود همه
اینها طوس سبکسری خود را حفظ کرده بود. او برای اینکه بدنامی که به سبب کارهای
خودش برایش پیش آمده بود جبران کند سرداران و سپاه اندک ایرانی را بدور خود گرد
آورد و به آنها گفت:
سران سپه را
همه گرد کرد بسی گرم و تیمار
لشکر بخورد
چنین گفت کز
گردش روزگار نبینم همی جز غم
کارزار
بسی گشتهام
بر فراز و نشیب برویم نیامد
ازینسان نهیب
کنون چارهٔ
کار ایدر یکیست اگر چه سلیح و
سپاه اندکیست
بسازیم و
امشب شبیخون کنیم زمین را
ازیشان چو جیحون کنیم
اگر کشته
آییم در کارزار نکوهش
نیابیم از شهریار
نگویند بی
نام گردی بمرد مگر زیر
خاکم بباید سپرد
بدین رام
گشتند یکسر سپاه هرآنکس که
بود اندرآن رزمگاه
او برای اینکه
از کیخسرو به سبب کارهای گذشته اش نکوهش نشنود و از بیم آنکه دیگران به او گرد
نگویند، حاضر است که به پیشواز مرگ برود و دیگران را نیز به کشتن دهد و جالب اینکه
همه سپاهیانی که با او در آن رزمگاه بودند و موقعیت نیروهای خود را می شناختند نیز
با او هم زبان شده بودند و کسی دم نمیزد. تنها خوشبختی که لشکر ایران آورد این بود
که هوا تیره شده بود و نگاهبانی که بهمراه گودرز بود، شتابان از بلندی پائین آمد و
به همگی مژده قطعی آمدن سپاهیان ایران را داد و همین نیز سبب شد که ایرانیان آن شب
از نبرد دست بدارند:
چو شد روی
گیتی چو دریای قیر نه ناهید پیدا نه
بهرام و تیر
بیامد دمان
دیدهبان پیش طوس دوان و شده
روی چون سندروس
چنین گفت کای
پهلوان سپاه از ایران سپاه
آمد از نزد شاه
سپهبد بخندید
با مهتران که ای
نامداران و کندآوران
چو یار آمد
اکنون نسازیم جنگ گهی با شتابیم
و گه با درنگ
به نیروی
یزدان گو پیلتن بیاری
بیاید بدین انجمن
ازآن دیده بان
گشت روشن روان همه مژده دادند پیر
و جوان
طلایه فرستاد
بر دشت جنگ خروش آمد از کوه و
آوای زنگ
آمدن نگاهبان و
دادن مژده بزودی رسیدن سپاهیان کمکی ایران سبب شد که طوس بگوید اکنون نسازیم جنگ و
درنگ کنیم تا گو پیلتن برسد. همگی از آمدن نگاهبان با خبر خوشی که بهمراه آورده
بود شادمان شده بودند و همانگونه که گودرز برای نگاهبان پیش بینی کرده بود،
سپاهیان ایرانی به او مژدگانی خبر خوش دادند. ایرانیان ولی این بار آگاهانه تر عمل
کردند و با وجود دریافت خبرهای خوش، طلایه ای را به سوی میدان فرستادند تا مراقب
دگرگونیها باشد.
فردای آن شب با
سپری شدن تاریکی و برآمدن خورشید خاقان چین انجمنی بیاراست و در آن به پیران گفت
امروز جنگ را به با محک زدن چگونگی وضع
سپاهیان ایرانی می کنیم تا بتوانیم پس از ارزیابی توانائی های آنها، بسادگی نابودشان
سازیم. پیران گفت خاقان شاه خردمندی است و همه باید به راهی برویم که او می گوید و
از چادر بیرون آمد.
چیزی نگذشت که
آوای دهل و طبل و خروش کرنای از سوی سپاهیان تورانی به آسمان برخاست و لشکریان
تورانی چنان با درفش های گوناگون رو به میدان جنگ نهادند که دشت همانند چشمان خروس
رنگارنگ شده بود:
هوا شد ز بس
پرنیانی درفش چو بازار چین
سرخ و زرد و بنفش
سپاهی برفت
اندران دشت رزم کزیشان همی آرزو
خواست بزم
زمین شد بکردار
چشم خروس ز بس رنگ و آرایش و
پیل و کوس
برفتند شاهان
لشکر ز جای هوا پر شد از
نالهٔ کرنای
از سوی دیگر
چون طوس سپهبد این کار لشکریان توران را بدید، آنچه از لشکریان ایرانی بجای مانده
بود را به ردیف کرد و گیو نیز اختر کاویانی را به میدان آورد و سواران ایرانی نیز آماده
نبرد شدند.
در سوی دیگر
نیز خاقان به همراه دلیرانی چون کاموس کشانی و شنگل و بیورد و دیگران به میدان
آمدند تا ایرانیان را بنگرند. خاقان چون اندکی به آرایش و حالت ایرانیان نگریست به
دلیرانش گفت، مرد و میدان می خواستید، اینک مرد و میدان. سپهبد پیران بیهوده گفته
بود که ایرانیان رزم آوران نیستند. هنرهای مردان را نمی توان پنهان کرد:
چو کاموس و
منشور و خاقان چین چو بیورد و چون
شنگل بافرین
نظاره بکوه
هماون شدند نه بر آرزو
پیش دشمن شدند
چو از دور
خاقان چین بنگرید خروش سواران
ایران شنید
پسند آمدش
گفت کاینت سپاه سوران رزم
آور و کینهخواه
سپهدار پیران
دگرگونه گفت هنرهای مردان
نشاید نهفت
خاقان سپس از
پیران پرسید اکنون اینجا در این رزمگاه چه کنیم؟ پیران در پاسخ گفت اینان سواران
اندکی هستند و تو هم که راه درازی پشت سر گذاردی و آسایش و آرامش نداشتی. بگذار تا
سه روز بیاساییم و پس از سه روز من لشکریان خود را به دو نیم خواهم کرد و نیم نخست
را می گذاریم تا از شبگیر تا نیمه روز بر ایرانیان بتازند و چون ظهر شد به نیمه
دیگر سپاهیان می گوییم تا به میدان بروند و بجنگند و نیمه نخست برای آسایش و درمان
خستگی ها بازگردد. اینگونه نمی گذاریم که سپاهیان ایرانی آرام و قرار یابند. کاموش
کشانی که از پهلوانان و یلان بزرگ لشکر خاقان بود با این گفته پیران مخالفت کرد و
گفت:
بدو گفت
کاموس کین رای نیست بدین مولش اندر
مرا جای نیست
بدین مایه
مردم بدین گونه جنگ چه باید بدین
گونه چندین درنگ؟
بسازیم یکبار
و جنگآوریم بریشان در و
کوه تنگ آوریم
بایران
گذاریم ز ایدر سپاه نمانیم
تخت و نه تاج و نه شاه
بر و بومشان
پاک و یران کنیم نه جنگ یلان
جنگ شیران کنیم
زن و کودک
خرد و پیر و جوان نه شاه و کنارنگ
و نه پهلوان
به ایران
نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه
ایوان و نه چارپای
ببد روز
چندین چه باید گذاشت غم و درد و
تیمار بیهوده داشت
یک امشب
گشاده مدارید راه که ایشان
برانند زین رزمگاه
چو باد سپیده
دمان بردمد سپه جمله باید
که اندر چمد
تلی کشته
بینی ببالای کوه تو فردا
ز گردان ایران گروه
بدانسان که
ایرانیان سربسر ازین پی
نبینند جز مویه گر
سخنان کاموس
بسیار روشن بودند. او سپاه ایرانی را بسیار کوچکتر از آن می دید که بخواهند برای
آن نقشه ای بکشند. او به پیران گفت تو تنها مگذار که ایرانیان شبانه از رزمگاه
فرار کنند تا من فردا پشته ای از کشته گان ایرانی به تو تحویل دهم. خاقان چین نیز
با این رای همراهی کرد و به کاموس گفت:
بدو گفت
خاقان جزین رای نیست به گیتی چو تو
لشکر آرای نیست
همه نامدارن
بدین هم سخن که کاموس
شیراوژن افگند بن
برفتند وز
جای برخاستند همه شب همی
لشکر آراستند
فردا اما
داستان چهره دیگری بخود گرفت زیرا که سپاهیانی را که رستم به فرماندهی فریبرز عموی
کیخسرو به میدان فرستاده بود به کوه هماون رسیدند و دیده بان خروش برآورد و برای
گودرز پیام فرستاد که سپاهیان ایرانی رسیدند:
چو خورشید بر
گنبد لاژورد سراپردهای زد ز
دیبای زرد
خروشی بلند
آمد از دیدهگاه به گودرز
کای پهلوان سپاه
سپاه آمد و
راه نزدیک شد ز گرد سپه
روز تاریک شد
بجنبید گودرز
از جای خویش بیاورد پوینده
بالای خویش
سوی گرد
تاریک بنهاد روی همی شد خلیده
دل و راهجوی
بیامد چو
نزدیک ایشان رسید درفش فریبرز
کاوس دید
که او بد به ایران
سپه پیش رو پسندیده و خویش
سالار نو
گودرز که
سواره شتابان به پیشواز شتافته بود با دیدن درفش فریبرز از اسپ پیاده شده وفریبرز
نیز پیاده شد و ایندو یکدیگر را در آغوش
گرفتند. فریبرز سپس به او گفت ای سوار کهن که پیوسته به نبردی، در کین خواهی سیاوش
تو از همه بیشتر خسران دیدی. گودرز خون گریست و بنالید که در این جنگ برایم پسر و
نوه ای بجز گیو و بیژن باقی نماند. سپاه و درفش و طبل های جنگی فراوانی را از دست
دادم، با اینحال همه اینها را فراموش می کنم زیرا که اکنون گاه جنگ و نبرد
است. دشمن از چین و ماچین تا روم و سقلاب
لشکر فراهم آورده تا پی ما را از زمین بزداید و اکنون تا زمانیکه به من نگویی رستم
کجاست، آرامش نخواهم یافت:
فریبرز گفت
از پس من ز جای بیامد نبودش جز
از رزم رای
شب تیره را
تا سپیده دمان بیاید بره
بر نجوید زمان
کنون من کجا
گیرم آرامگاه کجا رانم این خوار
مایه سپاه
بدو گفت
گودرز رستم چه گفت؟ که گفتار او
را نشاید نهفت
فریبرز گفت
ای جهاندیده مرد تهمتن نفرمود
ما را نبرد
بباشید گفت
اندرآن رزمگاه نباید شدن
پیش روی سپاه
بباید بدان
رزمگاه آرمید یکی تا
درفش من آید پدید
برفت او و
گودرز با او برفت به راه هماون
خرامید تفت
همه اینها از
دید طلایه داران سپاهیان تورانی نیز پنهان نماندند و آنها شتابان این خبر را به
پیران ویسه رساندند و او نیز بی درنگ خاقان چین را از آن آگاه کرد و همزمان نیز به
او گفت برای ایرانیان پشتیبان رسید و اما ما نمی دانیم که این سپاهیان پشتیبان
چندند و فرمانده ایشان کیست:
چو لشکر پدید
آمد از دیده گاه شد دیدهبان
پیش توران سپاه
کز ایران یکی
لشکر آمد بدشت ازآن روی سوی
هماون گذشت
سپهبد بشد
پیش خاقان چین که آمد سپاهی
ز ایران زمین
ندانیم چندست
و سالار کیست؟ چه سازیم و درمان
این کار چیست؟
کاموس با
تندی به پیران پاسخ داد که تو خودت می دانی که در این پنج ماه در میدان چه کرده
ای؟ اکنون بمان و ببین که مردان چگونه رزم می آورند و کلید دری می شوند که تو آنرا
بستی. تو از رستم می ترسی ولی بدان که در زمین کسی نیست که هماورد من باشد و اگر
روزی در میدان بچنگم بیفتد کاری خواهم کرد که در گیتی دیگر از او نامی برده نشود:
گر از کابل و
زابل و مای و هند شود روی گیتی چو
رومی پرند
همانا به
تنها تن من نیند نگویی
که ایرانیان خود کیند؟
تو ترسانی از
رستم نامدار نخستین ازو من
برآرم دمار
گرش یک زمان
اندر آرم بدام نمانم که ماند
بگیتیش نام
تو از لشکر
سیستان خستهای دل خویش در
جنگشان بسته ای
یکی بار دست
من اندر نبرد نگه کن که
برخیزد از دشت گرد
بدانی که
اندر جهان مرد کیست؟ دلیران کدامند
و پیکار چیست؟
پیران به
کاموس گفت که بی زوال باشی و پیوسته بدی از تو دور باد. خاقان که این گفتگو را
میان ایندو تن بدید به پیران گفت کاموس را خشمگین کردی. او با قامتی به صلابت کوه
و زوری چون پیل که دارد هر چه را که گفت انجام می دهد.
ایرانیان
چندان قابل نیستند که تو دل جنگجویان را بخاطر ایشان بد کنی. از لشکر ایران کسی را
باقی نمی گذاریم و بزرگان ایشان را یا دست بسته به پیش افراسیاب میبریم و یا در
میدان می افکنیم. پیران از این سخنان خاقان خوشنود شد و پس از آفرین کردن خاقان و
کاموس با دلی شادمان به لشکرگاه خویش بازگشت.
با آمدن
پیران ویسه به میان لشکرش برادرانش لهاک و هومان و فرشید ورد که سرداران سپاه او
نیز بودند به سوی او شتافتند و به او خبر آمدن فریبرز و سپاهیان ایران را دادند:
چو هومان و
لهاک و فرشیدورد بزرگان و شیران
روز نبرد
بگفتند کامد
ز ایران سپاه یکی پیش رو
با درفشی سیاه
ز کارآگهان
نامداری دمان برفت و بیامد
هم اندر زمان
فریبرز کاوس
گفتند هست سپاهی سرافراز و
خسروپرست
آنها در پی آن به فرمانده خویش
گفتند دل پریشان مدار زیرا تا زمانی که رستم بهمراه آنان نیست، از فریبرز نباید بیمی
داشت و از سوی دیگر در جانب ما کاموس کشانی می جنگد که پهلوانی بزرگ است و رستم را
هم سزاوار جنگ با خود نمی داند:
چو رستم
نباشد ازو باک نیست دم او برین
زهر تریاک نیست
ابا آنک
کاموس روز نبرد همی پیلتن
را ندارد بمرد
مبادا که او
آید ایدر بجنگ وگر چند
کاموس گردد نهنگ
نه رستم نه
از سیستان لشکرست فریبرز را خاک و
خون ایدرست
پیران ویسه
با وجودیکه لشکر خاقان و بزرگی پهلوانان او را دیده بود اما واقع نگرتر از آن بود
که نگران نباشد و از اینرو در پاسخ ایشان گفت:
چنین گفت
پیران که از تخت و گاه شدم سیر و
بیزارم از هور و ماه
که چون من
شنیدم کز ایران سپاه خرامید و آمد
بدین رزمگاه
بشد جان و
مغز سرم پر ز درد برآمد یکی از
دلم باد سرد
بدو گفت
کلباد کین درد چیست؟ چرا باید از
طوس و رستم گریست؟
ز بس گرز و
شمشیر و پیل و سپاه میان اندرون باد
را نیست راه
چه ایرانیان
پیش ما در چه خاک ز کیخسرو و طوس و
رستم چه باک؟
پراگنده
گشتند ازآن جایگاه سوی
خیمهٔ خویش کردند راه
سرداران
پیران آسوده خاطر از آنچه که پیش خواهد آمد به سوی چادرهای خویش رفتند ولی پیران
ویسه که مردی جهان دیده و از حوادث روزگار آمخته بود نگرانی از دلش بیرون نرفت.
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام