جستجوگر در این تارنما

Tuesday, 25 February 2025

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم

 

در اینجا حالتی پیش آمده که همه طرفین ماجرا خوشنود و خوشحال بودند زیرا همگی تنها بخشی از وقایع و حقایق را دیده و از اینکه همزمان در سوی طرف مقابل چه می گذرد، غافل بودند.

گودرز و نگاهبان خوشنود بودند که سپاهیان ایران را از دور دیده اند. طوس نیز که بوسیله بیژن از آمدن نیروی کمکی ایران که به گفته بیژن میزان درفش و سنانش از اندازه گذشته آگاهی یافته بود، خوش بود. ولی نه طوس و نه گودرز نمی دانستند که خاقان چین خودش با لشکریانش به نبرد آمده است. در سوی دیگر تورانیان نیز تنها از آمدن سپاهیان پرشمار کمکی خاقان چین و پهلوانانی چون کاموس کشانی و اشکبوس در میان آنها آگاهی یافته بودند و آنها هم نمی دانستند که سپاهیان کمکی ایران به فرماندهی رستم در راه کوه هماون هستند و تا فردا به آنجا خواهند رسید. اینگونه هر دو طرف خوش بودند و بلای جنگ نیز در حال شکل مهیب به خود گرفتن.

با وجود همه اینها طوس سبکسری خود را حفظ کرده بود. او برای اینکه بدنامی که به سبب کارهای خودش برایش پیش آمده بود جبران کند سرداران و سپاه اندک ایرانی را بدور خود گرد آورد و به آنها گفت:

سران سپه را همه گرد کرد                بسی گرم و تیمار لشکر بخورد

چنین گفت کز گردش روزگار             نبینم همی جز غم کارزار

بسی گشته‌ام بر فراز و نشیب              برویم نیامد ازینسان نهیب

کنون چارهٔ کار ایدر یکیست               اگر چه سلیح و سپاه اندکیست

بسازیم و امشب شبیخون کنیم              زمین را ازیشان چو جیحون کنیم

اگر کشته آییم در کارزار                   نکوهش نیابیم از شهریار

نگویند بی نام گردی بمرد                  مگر زیر خاکم بباید سپرد

بدین رام گشتند یکسر سپاه                  هرآنکس که بود اندرآن رزمگاه

او برای اینکه از کیخسرو به سبب کارهای گذشته اش نکوهش نشنود و از بیم آنکه دیگران به او گرد نگویند، حاضر است که به پیشواز مرگ برود و دیگران را نیز به کشتن دهد و جالب اینکه همه سپاهیانی که با او در آن رزمگاه بودند و موقعیت نیروهای خود را می شناختند نیز با او هم زبان شده بودند و کسی دم نمیزد. تنها خوشبختی که لشکر ایران آورد این بود که هوا تیره شده بود و نگاهبانی که بهمراه گودرز بود، شتابان از بلندی پائین آمد و به همگی مژده قطعی آمدن سپاهیان ایران را داد و همین نیز سبب شد که ایرانیان آن شب از نبرد دست بدارند:

چو شد روی گیتی چو دریای قیر         نه ناهید پیدا نه بهرام و تیر

بیامد دمان دیده‌بان پیش طوس             دوان و شده روی چون سندروس

چنین گفت کای پهلوان سپاه                از ایران سپاه آمد از نزد شاه

سپهبد بخندید با مهتران                      که ای نامداران و کندآوران

چو یار آمد اکنون نسازیم جنگ            گهی با شتابیم و گه با درنگ

به نیروی یزدان گو پیلتن                   بیاری بیاید بدین انجمن

ازآن دیده ‌بان گشت روشن ‌روان          همه مژده دادند پیر و جوان

طلایه فرستاد بر دشت جنگ               خروش آمد از کوه و آوای زنگ

آمدن نگاهبان و دادن مژده بزودی رسیدن سپاهیان کمکی ایران سبب شد که طوس بگوید اکنون نسازیم جنگ و درنگ کنیم تا گو پیلتن برسد. همگی از آمدن نگاهبان با خبر خوشی که بهمراه آورده بود شادمان شده بودند و همانگونه که گودرز برای نگاهبان پیش بینی کرده بود، سپاهیان ایرانی به او مژدگانی خبر خوش دادند. ایرانیان ولی این بار آگاهانه تر عمل کردند و با وجود دریافت خبرهای خوش، طلایه ای را به سوی میدان فرستادند تا مراقب دگرگونیها باشد.

فردای آن شب با سپری شدن تاریکی و برآمدن خورشید خاقان چین انجمنی بیاراست و در آن به پیران گفت امروز جنگ را به  با محک زدن چگونگی وضع سپاهیان ایرانی می کنیم تا بتوانیم پس از ارزیابی توانائی های آنها، بسادگی نابودشان سازیم. پیران گفت خاقان شاه خردمندی است و همه باید به راهی برویم که او می گوید و از چادر بیرون آمد.

چیزی نگذشت که آوای دهل و طبل و خروش کرنای از سوی سپاهیان تورانی به آسمان برخاست و لشکریان تورانی چنان با درفش های گوناگون رو به میدان جنگ نهادند که دشت همانند چشمان خروس رنگارنگ شده بود:

هوا شد ز بس پرنیانی درفش               چو بازار چین سرخ و زرد و بنفش

سپاهی برفت اندران دشت رزم            کزیشان همی آرزو خواست بزم

زمین شد بکردار چشم خروس             ز بس رنگ و آرایش و پیل و کوس

برفتند شاهان لشکر ز جای                 هوا پر شد از نالهٔ کرنای

از سوی دیگر چون طوس سپهبد این کار لشکریان توران را بدید، آنچه از لشکریان ایرانی بجای مانده بود را به ردیف کرد و گیو نیز اختر کاویانی را به میدان آورد و سواران ایرانی نیز آماده نبرد شدند.

در سوی دیگر نیز خاقان به همراه دلیرانی چون کاموس کشانی و شنگل و بیورد و دیگران به میدان آمدند تا ایرانیان را بنگرند. خاقان چون اندکی به آرایش و حالت ایرانیان نگریست به دلیرانش گفت، مرد و میدان می خواستید، اینک مرد و میدان. سپهبد پیران بیهوده گفته بود که ایرانیان رزم آوران نیستند. هنرهای مردان را نمی توان پنهان کرد:

چو کاموس و منشور و خاقان چین       چو بیورد و چون شنگل بافرین

نظاره بکوه هماون شدند                    نه بر آرزو پیش دشمن شدند

چو از دور خاقان چین بنگرید             خروش سواران ایران شنید

پسند آمدش گفت کاینت سپاه                سوران رزم آور و کینه‌خواه

سپهدار پیران دگرگونه گفت                هنرهای مردان نشاید نهفت

خاقان سپس از پیران پرسید اکنون اینجا در این رزمگاه چه کنیم؟ پیران در پاسخ گفت اینان سواران اندکی هستند و تو هم که راه درازی پشت سر گذاردی و آسایش و آرامش نداشتی. بگذار تا سه روز بیاساییم و پس از سه روز من لشکریان خود را به دو نیم خواهم کرد و نیم نخست را می گذاریم تا از شبگیر تا نیمه روز بر ایرانیان بتازند و چون ظهر شد به نیمه دیگر سپاهیان می گوییم تا به میدان بروند و بجنگند و نیمه نخست برای آسایش و درمان خستگی ها بازگردد. اینگونه نمی گذاریم که سپاهیان ایرانی آرام و قرار یابند. کاموش کشانی که از پهلوانان و یلان بزرگ لشکر خاقان بود با این گفته پیران مخالفت کرد و گفت:

بدو گفت کاموس کین رای نیست          بدین مولش اندر مرا جای نیست

بدین مایه مردم بدین گونه جنگ           چه باید بدین گونه چندین درنگ؟

بسازیم یکبار و جنگ‌آوریم                 بریشان در و کوه تنگ آوریم

بایران گذاریم ز ایدر سپاه                  نمانیم تخت و نه تاج و نه شاه

بر و بومشان پاک و یران کنیم             نه جنگ یلان جنگ شیران کنیم

زن و کودک خرد و پیر و جوان          نه شاه و کنارنگ و نه پهلوان

به ایران نمانم بر و بوم و جای            نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای

ببد روز چندین چه باید گذاشت            غم و درد و تیمار بیهوده داشت

یک امشب گشاده مدارید راه               که ایشان برانند زین رزمگاه

چو باد سپیده دمان بردمد                   سپه جمله باید که اندر چمد

تلی کشته بینی ببالای کوه                   تو فردا ز گردان ایران گروه

بدانسان که ایرانیان سربسر                ازین پی نبینند جز مویه گر

سخنان کاموس بسیار روشن بودند. او سپاه ایرانی را بسیار کوچکتر از آن می دید که بخواهند برای آن نقشه ای بکشند. او به پیران گفت تو تنها مگذار که ایرانیان شبانه از رزمگاه فرار کنند تا من فردا پشته ای از کشته گان ایرانی به تو تحویل دهم. خاقان چین نیز با این رای همراهی کرد و به کاموس گفت:

بدو گفت خاقان جزین رای نیست         به گیتی چو تو لشکر آرای نیست

همه نامدارن بدین هم سخن                 که کاموس شیراوژن افگند بن

برفتند وز جای برخاستند                   همه شب همی لشکر آراستند

فردا اما داستان چهره دیگری بخود گرفت زیرا که سپاهیانی را که رستم به فرماندهی فریبرز عموی کیخسرو به میدان فرستاده بود به کوه هماون رسیدند و دیده بان خروش برآورد و برای گودرز پیام فرستاد که سپاهیان ایرانی رسیدند:

چو خورشید بر گنبد لاژورد               سراپرده‌ای زد ز دیبای زرد

خروشی بلند آمد از دیده‌گاه                 به گودرز کای پهلوان سپاه

سپاه آمد و راه نزدیک شد                  ز گرد سپه روز تاریک شد

بجنبید گودرز از جای خویش              بیاورد پوینده بالای خویش

سوی گرد تاریک بنهاد روی              همی شد خلیده دل و راه‌جوی

بیامد چو نزدیک ایشان رسید              درفش فریبرز کاوس دید

که او بد به ایران سپه پیش ‌رو             پسندیده و خویش سالار نو

گودرز که سواره شتابان به پیشواز شتافته بود با دیدن درفش فریبرز از اسپ پیاده شده وفریبرز نیز پیاده شد و  ایندو یکدیگر را در آغوش گرفتند. فریبرز سپس به او گفت ای سوار کهن که پیوسته به نبردی، در کین خواهی سیاوش تو از همه بیشتر خسران دیدی. گودرز خون گریست و بنالید که در این جنگ برایم پسر و نوه ای بجز گیو و بیژن باقی نماند. سپاه و درفش و طبل های جنگی فراوانی را از دست دادم، با اینحال همه اینها را فراموش می کنم زیرا که اکنون گاه جنگ و نبرد است.  دشمن از چین و ماچین تا روم و سقلاب لشکر فراهم آورده تا پی ما را از زمین بزداید و اکنون تا زمانیکه به من نگویی رستم کجاست، آرامش نخواهم یافت:

فریبرز گفت از پس من ز جای            بیامد نبودش جز از رزم رای

شب تیره را تا سپیده دمان                  بیاید بره بر نجوید زمان

کنون من کجا گیرم آرامگاه                 کجا رانم این خوار مایه سپاه

بدو گفت گودرز رستم چه گفت؟           که گفتار او را نشاید نهفت

فریبرز گفت ای جهاندیده مرد             تهمتن نفرمود ما را نبرد

بباشید گفت اندرآن رزمگاه                 نباید شدن پیش روی سپاه

بباید بدان رزمگاه آرمید                    یکی تا درفش من آید پدید

برفت او و گودرز با او برفت             به راه هماون خرامید تفت

همه اینها از دید طلایه داران سپاهیان تورانی نیز پنهان نماندند و آنها شتابان این خبر را به پیران ویسه رساندند و او نیز بی درنگ خاقان چین را از آن آگاه کرد و همزمان نیز به او گفت برای ایرانیان پشتیبان رسید و اما ما نمی دانیم که این سپاهیان پشتیبان چندند و فرمانده ایشان کیست:

چو لشکر پدید آمد از دیده ‌گاه              شد دیده‌بان پیش توران سپاه

کز ایران یکی لشکر آمد بدشت            ازآن روی سوی هماون گذشت

سپهبد بشد پیش خاقان چین                 که آمد سپاهی ز ایران زمین

ندانیم چندست و سالار کیست؟             چه سازیم و درمان این کار چیست؟

کاموس با تندی به پیران پاسخ داد که تو خودت می دانی که در این پنج ماه در میدان چه کرده ای؟ اکنون بمان و ببین که مردان چگونه رزم می آورند و کلید دری می شوند که تو آنرا بستی. تو از رستم می ترسی ولی بدان که در زمین کسی نیست که هماورد من باشد و اگر روزی در میدان بچنگم بیفتد کاری خواهم کرد که در گیتی دیگر از او نامی برده نشود:

گر از کابل و زابل و مای و هند          شود روی گیتی چو رومی پرند

همانا به تنها تن من نیند                     نگویی که ایرانیان خود کیند؟

تو ترسانی از رستم نامدار                 نخستین ازو من برآرم دمار

گرش یک زمان اندر آرم بدام             نمانم که ماند بگیتیش نام

تو از لشکر سیستان خسته‌ای              دل خویش در جنگشان بسته ‌ای

یکی بار دست من اندر نبرد                نگه کن که برخیزد از دشت گرد

بدانی که اندر جهان مرد کیست؟          دلیران کدامند و پیکار چیست؟

پیران به کاموس گفت که بی زوال باشی و پیوسته بدی از تو دور باد. خاقان که این گفتگو را میان ایندو تن بدید به پیران گفت کاموس را خشمگین کردی. او با قامتی به صلابت کوه و زوری چون پیل که دارد هر چه را که گفت انجام می دهد.

ایرانیان چندان قابل نیستند که تو دل جنگجویان را بخاطر ایشان بد کنی. از لشکر ایران کسی را باقی نمی گذاریم و بزرگان ایشان را یا دست بسته به پیش افراسیاب میبریم و یا در میدان می افکنیم. پیران از این سخنان خاقان خوشنود شد و پس از آفرین کردن خاقان و کاموس با دلی شادمان به لشکرگاه خویش بازگشت.

با آمدن پیران ویسه به میان لشکرش برادرانش لهاک و هومان و فرشید ورد که سرداران سپاه او نیز بودند به سوی او شتافتند و به او خبر آمدن فریبرز و سپاهیان ایران را دادند:

چو هومان و لهاک و فرشیدورد           بزرگان و شیران روز نبرد

بگفتند کامد ز ایران سپاه                    یکی پیش رو با درفشی سیاه

ز کارآگهان نامداری دمان                  برفت و بیامد هم اندر زمان

فریبرز کاوس گفتند هست                  سپاهی سرافراز و خسروپرست

 آنها در پی آن به فرمانده خویش گفتند دل پریشان مدار زیرا تا زمانی که رستم بهمراه آنان نیست، از فریبرز نباید بیمی داشت و از سوی دیگر در جانب ما کاموس کشانی می جنگد که پهلوانی بزرگ است و رستم را هم سزاوار جنگ با خود نمی داند:

چو رستم نباشد ازو باک نیست            دم او برین زهر تریاک نیست

ابا آنک کاموس روز نبرد                  همی پیلتن را ندارد بمرد

مبادا که او آید ایدر بجنگ                  وگر چند کاموس گردد نهنگ

نه رستم نه از سیستان لشکرست          فریبرز را خاک و خون ایدرست

پیران ویسه با وجودیکه لشکر خاقان و بزرگی پهلوانان او را دیده بود اما واقع نگرتر از آن بود که نگران نباشد و از اینرو در پاسخ ایشان گفت:

چنین گفت پیران که از تخت و گاه        شدم سیر و بیزارم از هور و ماه

که چون من شنیدم کز ایران سپاه          خرامید و آمد بدین رزمگاه

بشد جان و مغز سرم پر ز درد            برآمد یکی از دلم باد سرد

بدو گفت کلباد کین درد چیست؟            چرا باید از طوس و رستم گریست؟

ز بس گرز و شمشیر و پیل و سپاه        میان اندرون باد را نیست راه

چه ایرانیان پیش ما در چه خاک          ز کیخسرو و طوس و رستم چه باک؟

پراگنده گشتند ازآن جایگاه                  سوی خیمهٔ خویش کردند راه

سرداران پیران آسوده خاطر از آنچه که پیش خواهد آمد به سوی چادرهای خویش رفتند ولی پیران ویسه که مردی جهان دیده و از حوادث روزگار آمخته بود نگرانی از دلش بیرون نرفت.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام




Friday, 21 February 2025

گفتار ماه بهمن 1403

 

گوش فرا دادن به کسی یکی از زیباترین اشکال ارزش دادن به اوست.

Zuhören ist eine der schönsten Formen der Wertschätzung.



Sunday, 9 February 2025

Krieg

 

جنگ یک تجارت کثیف است که سودش به دلار محاسبه گشته و ضررش با جان انسان‌ها اندازه گرفته می شود.

اسمدلی باتلر

Krieg ist ein schmutziges Geschäft.

Seine Gewinne werden in Dollar berechnet und seine Verluste in Menschenleben gemessen.

Smedley D. Butler


Saturday, 1 February 2025

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم

 

شبی در دامنه کوه هماون طوس در خواب دید که سیاوش تاج بر سر بر تخت عاج نشسته و به سوی او لبخند می زند. سیاوش در خواب به او گفت:

که ایرانیان را هم ایدر بدار                که پیروزگر باشی از کارزار

به گودرزیان هیچ غمگین مشو            که ایدر یکی گلستانست نو

بزیر گل اندر همی می‌ خوریم             چه دانیم کین باده تا کی خوریم؟

ز خواب اندر آمد شده شاد دل              ز درد و غمان گشته آزاد دل

سیاوش در خواب به طوس گفت که  ایرانیان را همینجا نگاه دار. تو در این جنگ پیروز خواهی شد و از بهر گودرزیانی که بر خاک افتاده اند نیز ناراحت نباش زیرا که آنها اکنون با من هستند و در باغ و زیر درختان گل با من می می نوشند. طوس  خوشحال از خواب برخواست و شتابان به نزد گودرز رفت و از خوابی که آن شب دیده بود برای او گفت. طوس سپس به سپاهیانش فرمان داد تا خود را آماده نبرد با لشکریان پیران سازند و به آنها همچنین مژده داد که تهمتن در راه است و سپاهیان ایران نیز:

ببستند گردان ایران میان                    برافراختند اختر کاویان

از سوی دیگر پیران با لشکریانش برای مقابله به میدان آمدند و دو لشکر در برابر هم صف کشیدند ولی هیچکدام هم از جای خود حرکت نمی کرد. هومان که این را دید از پیران پرسید اکنون که گاه جنگ است پس این درنگ ما از برای چیست؟ ما با زره و جوشن های سنگین بر پشت اسپان خود نشسته ایم و حرکت نمی کنیم و این بزودی بر اسپان گران می آید:

بدو گفت پیران که تندی مکن              نه روز شتابست و گاه سخن

تو خود دیدی که دیروز سه سوار از آنها چونان شیر که به میان گله افتد به رده های ما زدند و بسیاری از نام آوران ما را کشتند. آنها نیز اکنون سوار بر اسپان خویش بر روی یک کوه خشک ایستاده اند و دیری نخواهد پائید که اسپان ایشان چون چمن خواهند، خار یابند:

بمان تا برآن سنگ پیچان شوند            چو بیچاره گردند بیجان شوند

گشاده نباید که دارید راه                     دو رویه پس و پیش این رزمگاه

چو بی‌رنج دشمن بچنگ آیدت             چو بشتابیش کار تنگ آیدت

چرا جست باید همی کارزار؟              طلایه برین دشت بس صد سوار

بباشیم تا دشمن از آب و نان                شود تنگ و زنهار خواهد بجان

مگر خاک‌ گر سنگ خارا خورند         چو روزی سرآید خورند و مرند

پیران سپس بر میدان طلایه گمارد و خود با سرداران جنگیش به خیمه رفتند و جوشن های خود را درآوردند و آسوده بر سر خان غذا نشستند. در سوی دیگر طوس که این حال را دید چهره اش برافروخت و بسوی گودرز شتافت و به او گفت کار ما خراب شد. پیرامون ما را سپاهیان دشمن گرفته اند و خوراکی هم برای ما باقی نمانده و تنها راه رهایی ما  دست بردن به گرز و شمشیر است و اینگونه کنیم که:

به شبگیر شمشیرها برکشیم                همه دامن کوه لشکر کشیم

اگر اختر نیک یاری دهد                   بریشان مرا کامگاری دهد

ور ایدون کجا داور آسمان                  به شمشیر بر ما سرآرد زمان

ز بخش جهان‌آفرین بیش و کم             نباشد مپیمای بر خیره دم

مرا مرگ خوشتر بنام بلند                  ازین زیستن با هراس و گزند

برین برنهادند یکسر سخن                  که سالار نیک اختر افگند بن

سخنان طوس بسیار روشن بودند. او گفت اگر بخت یاری کند من بر ایشان پیروز خواهم شد و اگر نیز زمان ما فرارسیده باشد، دیگر از آن گریزی نخواهد بود و بهر روی در میدان با خوش نامی مردن برای من خوشایندتر است تا با هراس در کوه پنهان شدن.

با دمیدن سپیده و سپری شدن هنگام تاریکی شب، سواری از سوی افراسیاب به نزد پیران آمد و به آگاهی او رسانید که از هر گوشه ای سواران بیشماری به سوی تو می آیند.

افراسیاب به پیران پیام فرستاده بود که خاقان چین و سوارانش و همچنین کاموس کشانی را با سواران زبده برای کمک کردن به تو در میدان روان کردم تا دمار از طوس و کیخسرو درآورند. پیران چون این را شنید به لشکریان خود گفت شاد باشید که هم اکنون سپاهی گران در راهست و چون آنها به اینجا برسند دیگر نه بوم در ایران بر جای خواهم ماند و نه بر. اما اکنون ما آرام می گیریم و لشکریان بیاسایند تا سپاهیان کمکی ما برسند.

در این میان سواری دیگر رسید و به او مژده داد که سپاهی دارد به فرماندهی خاقان چین نزدیک می شود که یک سرش در کشمیر است و سر دیگرش در ناحیه شهد رود. با خاقان چین سواری است بنام کاموس کشانی که در زندگی مزه شکست هرگز نچشیده است. و کاموس به راستی پهلوانی سترگ بود. خبر رسان همچنین نام چندین پهلوان دیگر از نواحی دیگر نام برد که بهمراه این سپاه بودند. پیران بسیار خوشنود شد و لبخندی از روی رضایتمندی زد و سپس به برادرش هومان گفت هر چند که اینها از به پیشواز رفتن من بی نیازند چونکه آنها همچون افراسیاب شاهان بزرگی هستند ولی بایستی به سوی ایشان بشتابیم زیرا که از راهی دراز آمده اند و بی شک مانده می باشند و به آسودن نیاز دارند. و هم اینکه می خواهم شخصا ببینم که اینها کیستند و چیستند و:

کنم آفرین پیش خاقان چین                  وگر پیش تختش ببوسم زمین

ببینم سرافراز کاموس را                   برابر کنم شنگل و طوس را

او پیش از رفتن به سوی خاقان چین به سردارانش گفت تا هنگامی که من بسیج همه کارها را نکرده ام، شما نیز با ایرانیان درنیفتید و سپس در حالتی که گویی پوست تنش دارد از شدت کینه ای که در دل داشت، چاک می شود براه افتاد و بسوی اردوگاه خاقان رفت. هومان برادرش که در زمره فرماندهان سپاه توران بود به لشکریانش گفت :

به لشکر چنین گفت هومان گرد           که دل را ز کینه نباید سترد

دو روز این یکی رنج بر تن نهید         دو دیده به کوه هماون نهید

نباید که ایشان شبی بی‌درنگ              گریزان برانند ازین جای تنگ

کنون کوه و رود و در و دشت و راه     جهانی شود پردرفش سپاه

چون پیران به دشتی رسید که لشگریان خاقان چین در آن اردو زده بودند، همه دشت پهناور را پر از خیمه هایی با رنگهای گوناگون دید که در جلوی هر کدام از آنها درفشی آویخته بود. او از آمدن لشگری به این بزرگی شگفت زده شده بود. پس پیاده به سوی خیمه خاقان رفت و چون او را بدید زمین را بوسه زد:

چو خاقان بدیدش به بر درگرفت           بماند از بر و یال پیران شگفت

بپرسید بسیار و بنواختش                   بر خویش نزدیک بنشاختش

بدو گفت بخ بخ که با پهلوان                نشینم چنین شاد و روشن‌روان

بپرسید زان پس کز ایران سپاه             که دارد نگین و درفش و کلاه؟

کدامست جنگی و گردان کیند؟             نشسته برین کوه سر بر چیند؟

پیران نخست به خاقان درود فرستاد و سپس به او گفت که اینها را دیگر نمی توان سپاه خواند. پس از چندین جنگ سخت به کوه پناه برده اند و آنجا هم مدتی است که خوراکی ندارند و سرکرده ایشان نیز طوس می باشد که مردی دلیر است و در هامون از جنگ با شیر هم پرهیز ندارد. سرداران او نیز کسانی هستند مانند گیو و رهام که از گودرزیان هستند و خاقان بجز این دلیران کسی دیگری را در برابر خویش ندارد که مایه نگرانی او باشد.

خاقان به او گفت امشب را نزد ما باش و با ما بخور و بنوش و غم جنگ را مخور.

در سوی دیگر چون غروب آمد و آسمان رو به تاریک شدن نهاد و از سوی سپاه پیران هم جنبشی و حرکتی دیده نشد، طوس و گودرز نگران شدند:

چو بر گنبد چرخ رفت آفتاب               دل طوس و گودرز شد پر شتاب

که امروز ترکان چرا خامشند؟            به رای بدند، ار ز می بیهشند؟

اگر مستمندند گر شادمان                    شدم در گمان از بد بدگمان

اگرشان به پیکار یار آمدست               چنان دان که بد روزگار آمدست

تو ایرانیان را همه کشته گیر               وگر زنده از رزم برگشته گیر

مگر رستم آید بدین رزمگاه                وگرنه بد آید بما زین سپاه

ستودان نیابیم یک تن نه گور               بکوبندمان سر بنعل ستور

طوس در اینجا بسیار نگران می باشد که سپاه کمکی برای پیران رسیده باشد. چنان نگران از نابود شدن همه سپاه که حتی می گوید تن یکی از ما هم در آرامگاه گذاشته نخواهد شد بلکه همه ما در همین دشت زیر سم اسپان خواهیم مرد. گیو که این نگرانی را در او دید، برای آرام کردن او چنین گفت:

بدو گفت گیو ای سپهدار شاه               چه بودت که اندیشه کردی تباه؟

از اندیشهٔ ما سخن دیگرست                ترا کردگار جهان یاورست

بسی تخم نیکی پراگنده‌ایم                   جهان آفرین را پرستنده‌ایم

و دیگر ببخت جهاندار شاه                  خداوند شمشیر و تخت و کلاه

ندارد جهان آفرین دست یاز                که آید ببدخواه ما را نیاز

چو رستم بیاید بدین رزمگاه                بدیها سرآید همه بر سپاه

نباشد ز یزدان کسی ناامید                  وگر شب شود روی روز سپید

بیک روز کز ما نجستند جنگ             مکن دل ز اندیشه بر خیره تنگ

نبستند بر ما در آسمان                       بپایان رسد هر بد بدگمان

اگر بخشش کردگار بلند                     چنانست کآید به ما بر گزند

به پرهیز و اندیشهٔ نابکار                   نه برگردد از ما بد روزگار

یکی کنده سازیم پیش سپاه                  چنانچون بود رسم و آیین و راه

همه جنگ را تیغها برکشیم                 دو روز دگر ار کشند ار کشیم

ببینیم تا چیست آغازشان                    برهنه شود بی‌گمان رازشان

از ایران بیاید همان آگهی                   درخشان شود شاخ سرو سهی

گیو پس از دلداری دادن به طوس به او پیشنهاد می کند که در پیش روی سپاه خندق بزنند تا حمله سپاهیان تورانی را دشوار سازند. او همچنین به طوس گفت اگر رستم به اینجا برسد همه چیز دگرگون خواهد شد. کافیست که دو روز دیگر پایداری کنیم و بزودی نیز خواهیم دانست که برنامه تورانیان چیست.

در همان زمانی که گیو و طوس با یکدگر گفتگو می کردند، گودرز از میان سپاهیان بیرون آمد و به بالای کوه رفت تا از بالای بلندی به میدان بنگرد. خورشید در حال فرو رفتن و هوا در حال تاریک شدن بود و از بالای کوه، خیمه های تورانیان نمایان گشتند. گودرز از دیده بان پرسید که وضع چگونه است؟ دیده بان از بالای کوه دو لشکر را به گودرز نشان داد. با دیدن شمار تورانیان آه از نهاد گودرز برآمد و گفت بجز از خاک تیره دیگر پناهگاهی نخواهیم داشت و چهره اش کبود گردید و به دیده بان گفت:

غو دیده بشنید گودرز و گفت               که جز خاک تیره نداریم جفت

رخش گشت ز اندوه برسان قیر           چنان شد کجا خسته گردد بتیر

چنین گفت کز اختر روزگار               مرا بهره کین آمد و کارزار

ز گیتی مرا شور بختیست بهر             پراگنده بر جای تریاک زهر

آنگاه گودرز گفت که اکنون پائین می روم و به فرزندان و بستگان و سواران خویش پدرود می گویم و گونه هایشان را برای آخرین بار می بوسم. او در راه رفتن بسوی اسپ خویش زین بر پشت وی نهادن بود که دیده بان به او مژده داد که از دور و از سوی ایران آمدن سپاهی را می بیند که درفش های گوناگونی را بهمراه دارند:

نهادند زین بر سمند چمان                  خروش آمد از دیده هم در زمان

که ای پهلوان جهان شادباش                ز تیمار و درد و غم آزاد باش

که از راه ایران یکی تیره گرد             پدید آمد و روز شد لاژورد

فراوان درفش از میان سپاه                 برآمد بکردار تابنده ماه

بپیش اندرون گرگ پیکر یکی             یکی ماه پیکر ز دور اندکی

درفشی بدید اژدها پیکرش                  پدید آمد و شیر زرین سرش

گودرز بسیار خوش شد و به دیده بان گفت اگر روزی از اینجا جان سالم بدر ببریم، ترا به نزد شاه خواهم برد و برایت پاداش خواهم گرفت. تو هم اکنون به میان لشکر برو و نزد سرداران بشو و به آنها مژده آمدن ایرانیان را بده و از همه آنها مژدگانی درخواست کن. دیده بان ولی خردمندتر از گودرز بود و در پاسخ به او گفت هنوز هوا روشن است و نگهبانی من به پایان نرسیده است و من نمی توانم پست خود را برای دریافت مژدگانی ترک کنم. من این کار را زمانی خواهم کرد که نگاهبانی من بپایان رسیده باشد. گودرز از این پاسخ خوش شد و به او گفت چشم بینداز و ببین که این سپاه کی بنزد ما خواهد رسید و دیده بان نیز چنین کرد و:

چنین داد پاسخ که فردا پگاه                بکوه هماون رسد آن سپاه

چنان شاد شد زان سخن پهلوان            چو بیجان شده باز یابد روان

درست به هنگامی که گودرز و دیده بان با یکدیگر گفتگو می کردند، لشکریان ایران و توران نیز خاموش نمانده و هشیار بودند.

فردوسی با ظرافت زیاد همه ماجراهایی را که همزمان با هم در هر طرفی رخ می دادند برای ما پشت سر هم بازگو می کند. صنعت سینما نخستین بار این هنر همزمان گویی ( نشان دادن صحنه های گوناگون در طرفهای گوناگون که همزمان با هم اتفاق می افتند ولی با هم نیز در رابطه اند) را در اواخر دهه هفتاد سده پیش کشف کرد و در چند فیلم سینمایی به نمایش گذاشت.

همزمان با بودن گودرز بر فراز کوه هماون و در حال گفتگو بودن گیو و طوس، پیران نیز پس از دیدار با خاقان چین از نزد او به سوی لشکریان خود و دشت نبرد باز می گردد. پیش از آنکه پیران به لشکر خود برسد، سواری بسوی هومان تاخت:

سواری بمژده بیامد ز پیش                 بگفت آن کجا رفته بد کم و بیش

چو بشنید هومان بخندید و گفت            که شد بی‌ گمان بخت بیدار جفت

خروشی بشادی ازآن رزمگاه              به ابر اندر آمد ز توران سپاه

سپاهیان تورانی با شنیدن اینکه خاقان چین و لشکریانش به کمک آمده اند بسیار خوش شدند و غریوشان به آسمان بلند شد. با شنیدن فریاد شادی تورانیان در میان ایرانیان دلهره افتاد و نگران تر از پیش شدند. سپهسالار لشکر طوس به بیژن گفت به بالای کوه هماون برو و کوشش کن که دریابی این صدای شادی تورانیها از برای چیست؟ ایرانیان از گودرز و چیزی که دیده بان دیده بود خبری نداشتند.

سپهدار با بیژن گیو گفت                    که برخیز و بگشای راز از نهفت

برو تا سر تیغ کوه بلند                      ببین تا کیند و چه و چون و چند؟

همی بر کدامین ره آید سپاه                 که دارد سراپرده و تخت و گاه؟

بشد بیژن گیو تا تیغ کوه                    برآمد بی‌انبوه دور از گروه

ازان کوه سر کرد هر سو نگاه             درفش سواران و پیل و سپاه

بیامد بسوی سپهبد دوان                     دل از غم پر از درد و خسته روان

بدو گفت چندان سپاهست و پیل            که روی زمین گشت برسان نیل

درفش و سنان را خود اندازه نیست       خور از گرد بر آسمان تازه نیست

اگر بشمری نیست انداز و مر              همی از تبیره شود گوش کر

سپهبد چو بشنید گفتار اوی                 دلش گشت پر درد و پر آب روی

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم