شبی در دامنه
کوه هماون طوس در خواب دید که سیاوش تاج بر سر بر تخت عاج نشسته و به سوی او لبخند
می زند. سیاوش در خواب به او گفت:
که ایرانیان
را هم ایدر بدار که پیروزگر
باشی از کارزار
به گودرزیان
هیچ غمگین مشو که ایدر یکی
گلستانست نو
بزیر گل اندر
همی می خوریم چه دانیم کین
باده تا کی خوریم؟
ز خواب اندر
آمد شده شاد دل ز درد و غمان
گشته آزاد دل
سیاوش در
خواب به طوس گفت که ایرانیان را همینجا
نگاه دار. تو در این جنگ پیروز خواهی شد و از بهر گودرزیانی که بر خاک افتاده اند
نیز ناراحت نباش زیرا که آنها اکنون با من هستند و در باغ و زیر درختان گل با من
می می نوشند. طوس خوشحال از خواب برخواست
و شتابان به نزد گودرز رفت و از خوابی که آن شب دیده بود برای او گفت. طوس سپس به
سپاهیانش فرمان داد تا خود را آماده نبرد با لشکریان پیران سازند و به آنها همچنین
مژده داد که تهمتن در راه است و سپاهیان ایران نیز:
ببستند گردان
ایران میان برافراختند
اختر کاویان
از سوی دیگر
پیران با لشکریانش برای مقابله به میدان آمدند و دو لشکر در برابر هم صف کشیدند
ولی هیچکدام هم از جای خود حرکت نمی کرد. هومان که این را دید از پیران پرسید
اکنون که گاه جنگ است پس این درنگ ما از برای چیست؟ ما با زره و جوشن های سنگین بر
پشت اسپان خود نشسته ایم و حرکت نمی کنیم و این بزودی بر اسپان گران می آید:
بدو گفت
پیران که تندی مکن نه روز
شتابست و گاه سخن
تو خود دیدی که دیروز
سه سوار از آنها چونان شیر که به میان گله افتد به رده های ما زدند و بسیاری از
نام آوران ما را کشتند. آنها نیز اکنون سوار بر اسپان خویش بر روی یک کوه خشک
ایستاده اند و دیری نخواهد پائید که اسپان ایشان چون چمن خواهند، خار یابند:
بمان تا برآن
سنگ پیچان شوند چو بیچاره گردند
بیجان شوند
گشاده نباید
که دارید راه دو رویه
پس و پیش این رزمگاه
چو بیرنج
دشمن بچنگ آیدت چو بشتابیش کار
تنگ آیدت
چرا جست باید
همی کارزار؟ طلایه برین دشت بس
صد سوار
بباشیم تا
دشمن از آب و نان شود تنگ و
زنهار خواهد بجان
مگر خاک گر
سنگ خارا خورند چو روزی سرآید خورند
و مرند
پیران سپس بر
میدان طلایه گمارد و خود با سرداران جنگیش به خیمه رفتند و جوشن های خود را
درآوردند و آسوده بر سر خان غذا نشستند. در سوی دیگر طوس که این حال را دید چهره
اش برافروخت و بسوی گودرز شتافت و به او گفت کار ما خراب شد. پیرامون ما را
سپاهیان دشمن گرفته اند و خوراکی هم برای ما باقی نمانده و تنها راه رهایی ما دست بردن به گرز و شمشیر است و اینگونه کنیم که:
به شبگیر
شمشیرها برکشیم همه دامن کوه
لشکر کشیم
اگر اختر نیک
یاری دهد بریشان مرا
کامگاری دهد
ور ایدون کجا
داور آسمان به شمشیر بر ما
سرآرد زمان
ز بخش جهانآفرین
بیش و کم نباشد مپیمای بر خیره
دم
مرا مرگ
خوشتر بنام بلند ازین
زیستن با هراس و گزند
برین
برنهادند یکسر سخن که
سالار نیک اختر افگند بن
سخنان طوس بسیار
روشن بودند. او گفت اگر بخت یاری کند من بر ایشان پیروز خواهم شد و اگر نیز زمان
ما فرارسیده باشد، دیگر از آن گریزی نخواهد بود و بهر روی در میدان با خوش نامی
مردن برای من خوشایندتر است تا با هراس در کوه پنهان شدن.
با دمیدن سپیده
و سپری شدن هنگام تاریکی شب، سواری از سوی افراسیاب به نزد پیران آمد و به آگاهی
او رسانید که از هر گوشه ای سواران بیشماری به سوی تو می آیند.
افراسیاب به
پیران پیام فرستاده بود که خاقان چین و سوارانش و همچنین کاموس کشانی را با سواران
زبده برای کمک کردن به تو در میدان روان کردم تا دمار از طوس و کیخسرو درآورند.
پیران چون این را شنید به لشکریان خود گفت شاد باشید که هم اکنون سپاهی گران در
راهست و چون آنها به اینجا برسند دیگر نه بوم در ایران بر جای خواهم ماند و نه بر.
اما اکنون ما آرام می گیریم و لشکریان بیاسایند تا سپاهیان کمکی ما برسند.
در این میان
سواری دیگر رسید و به او مژده داد که سپاهی دارد به فرماندهی خاقان چین نزدیک می
شود که یک سرش در کشمیر است و سر دیگرش در ناحیه شهد رود. با خاقان چین سواری است
بنام کاموس کشانی که در زندگی مزه شکست هرگز نچشیده است. و کاموس به راستی پهلوانی
سترگ بود. خبر رسان همچنین نام چندین پهلوان دیگر از نواحی دیگر نام برد که بهمراه
این سپاه بودند. پیران بسیار خوشنود شد و لبخندی از روی رضایتمندی زد و سپس به
برادرش هومان گفت هر چند که اینها از به پیشواز رفتن من بی نیازند چونکه آنها
همچون افراسیاب شاهان بزرگی هستند ولی بایستی به سوی ایشان بشتابیم زیرا که از
راهی دراز آمده اند و بی شک مانده می باشند و به آسودن نیاز دارند. و هم اینکه می
خواهم شخصا ببینم که اینها کیستند و چیستند و:
کنم آفرین
پیش خاقان چین وگر پیش
تختش ببوسم زمین
ببینم
سرافراز کاموس را برابر
کنم شنگل و طوس را
او پیش از
رفتن به سوی خاقان چین به سردارانش گفت تا هنگامی که من بسیج همه کارها را نکرده
ام، شما نیز با ایرانیان درنیفتید و سپس در حالتی که گویی پوست تنش دارد از شدت
کینه ای که در دل داشت، چاک می شود براه افتاد و بسوی اردوگاه خاقان رفت. هومان
برادرش که در زمره فرماندهان سپاه توران بود به لشکریانش گفت :
به لشکر چنین
گفت هومان گرد که دل را ز کینه
نباید سترد
دو روز این
یکی رنج بر تن نهید دو دیده به کوه
هماون نهید
نباید که
ایشان شبی بیدرنگ گریزان
برانند ازین جای تنگ
کنون کوه و
رود و در و دشت و راه جهانی شود پردرفش
سپاه
چون پیران به
دشتی رسید که لشگریان خاقان چین در آن اردو زده بودند، همه دشت پهناور را پر از
خیمه هایی با رنگهای گوناگون دید که در جلوی هر کدام از آنها درفشی آویخته بود. او
از آمدن لشگری به این بزرگی شگفت زده شده بود. پس پیاده به سوی خیمه خاقان رفت و
چون او را بدید زمین را بوسه زد:
چو خاقان
بدیدش به بر درگرفت بماند از بر و
یال پیران شگفت
بپرسید بسیار
و بنواختش بر خویش نزدیک
بنشاختش
بدو گفت بخ
بخ که با پهلوان نشینم چنین
شاد و روشنروان
بپرسید زان
پس کز ایران سپاه که دارد نگین
و درفش و کلاه؟
کدامست جنگی
و گردان کیند؟ نشسته برین کوه
سر بر چیند؟
پیران نخست
به خاقان درود فرستاد و سپس به او گفت که اینها را دیگر نمی توان سپاه خواند. پس
از چندین جنگ سخت به کوه پناه برده اند و آنجا هم مدتی است که خوراکی ندارند و
سرکرده ایشان نیز طوس می باشد که مردی دلیر است و در هامون از جنگ با شیر هم پرهیز
ندارد. سرداران او نیز کسانی هستند مانند گیو و رهام که از گودرزیان هستند و خاقان
بجز این دلیران کسی دیگری را در برابر خویش ندارد که مایه نگرانی او باشد.
خاقان به او
گفت امشب را نزد ما باش و با ما بخور و بنوش و غم جنگ را مخور.
در سوی دیگر
چون غروب آمد و آسمان رو به تاریک شدن نهاد و از سوی سپاه پیران هم جنبشی و حرکتی
دیده نشد، طوس و گودرز نگران شدند:
چو بر گنبد
چرخ رفت آفتاب دل طوس و گودرز
شد پر شتاب
که امروز
ترکان چرا خامشند؟ به رای بدند،
ار ز می بیهشند؟
اگر مستمندند
گر شادمان شدم در گمان
از بد بدگمان
اگرشان به
پیکار یار آمدست چنان دان که
بد روزگار آمدست
تو ایرانیان
را همه کشته گیر وگر زنده از
رزم برگشته گیر
مگر رستم آید
بدین رزمگاه وگرنه بد آید
بما زین سپاه
ستودان
نیابیم یک تن نه گور بکوبندمان
سر بنعل ستور
طوس در اینجا
بسیار نگران می باشد که سپاه کمکی برای پیران رسیده باشد. چنان نگران از نابود شدن
همه سپاه که حتی می گوید تن یکی از ما هم در آرامگاه گذاشته نخواهد شد بلکه همه ما
در همین دشت زیر سم اسپان خواهیم مرد. گیو که این نگرانی را در او دید، برای آرام
کردن او چنین گفت:
بدو گفت گیو
ای سپهدار شاه چه بودت که
اندیشه کردی تباه؟
از اندیشهٔ
ما سخن دیگرست ترا کردگار
جهان یاورست
بسی تخم نیکی
پراگندهایم جهان آفرین
را پرستندهایم
و دیگر ببخت
جهاندار شاه خداوند شمشیر
و تخت و کلاه
ندارد جهان
آفرین دست یاز که آید
ببدخواه ما را نیاز
چو رستم
بیاید بدین رزمگاه بدیها
سرآید همه بر سپاه
نباشد ز
یزدان کسی ناامید وگر شب
شود روی روز سپید
بیک روز کز
ما نجستند جنگ مکن دل ز اندیشه
بر خیره تنگ
نبستند بر ما
در آسمان بپایان رسد
هر بد بدگمان
اگر بخشش
کردگار بلند چنانست کآید
به ما بر گزند
به پرهیز و
اندیشهٔ نابکار نه برگردد
از ما بد روزگار
یکی کنده
سازیم پیش سپاه چنانچون
بود رسم و آیین و راه
همه جنگ را
تیغها برکشیم دو روز دگر ار
کشند ار کشیم
ببینیم تا
چیست آغازشان برهنه شود
بیگمان رازشان
از ایران
بیاید همان آگهی درخشان
شود شاخ سرو سهی
گیو پس از
دلداری دادن به طوس به او پیشنهاد می کند که در پیش روی سپاه خندق بزنند تا حمله
سپاهیان تورانی را دشوار سازند. او همچنین به طوس گفت اگر رستم به اینجا برسد همه
چیز دگرگون خواهد شد. کافیست که دو روز دیگر پایداری کنیم و بزودی نیز خواهیم
دانست که برنامه تورانیان چیست.
در همان زمانی
که گیو و طوس با یکدگر گفتگو می کردند، گودرز از میان سپاهیان بیرون آمد و به
بالای کوه رفت تا از بالای بلندی به میدان بنگرد. خورشید در حال فرو رفتن و هوا در
حال تاریک شدن بود و از بالای کوه، خیمه های تورانیان نمایان گشتند. گودرز از دیده
بان پرسید که وضع چگونه است؟ دیده بان از بالای کوه دو لشکر را به گودرز نشان داد.
با دیدن شمار تورانیان آه از نهاد گودرز برآمد و گفت بجز از خاک تیره دیگر
پناهگاهی نخواهیم داشت و چهره اش کبود گردید و به دیده بان گفت:
غو دیده
بشنید گودرز و گفت که جز خاک
تیره نداریم جفت
رخش گشت ز
اندوه برسان قیر چنان شد کجا خسته
گردد بتیر
چنین گفت کز
اختر روزگار مرا بهره کین آمد
و کارزار
ز گیتی مرا
شور بختیست بهر پراگنده بر جای
تریاک زهر
آنگاه گودرز گفت
که اکنون پائین می روم و به فرزندان و بستگان و سواران خویش پدرود می گویم و گونه
هایشان را برای آخرین بار می بوسم. او در راه رفتن بسوی اسپ خویش زین بر پشت وی
نهادن بود که دیده بان به او مژده داد که از دور و از سوی ایران آمدن سپاهی را می
بیند که درفش های گوناگونی را بهمراه دارند:
نهادند زین
بر سمند چمان خروش آمد از
دیده هم در زمان
که ای پهلوان
جهان شادباش ز تیمار و درد و
غم آزاد باش
که از راه
ایران یکی تیره گرد پدید آمد و
روز شد لاژورد
فراوان درفش
از میان سپاه برآمد بکردار
تابنده ماه
بپیش اندرون
گرگ پیکر یکی یکی ماه پیکر ز
دور اندکی
درفشی بدید
اژدها پیکرش پدید آمد و
شیر زرین سرش
گودرز بسیار خوش
شد و به دیده بان گفت اگر روزی از اینجا جان سالم بدر ببریم، ترا به نزد شاه خواهم
برد و برایت پاداش خواهم گرفت. تو هم اکنون به میان لشکر برو و نزد سرداران بشو و
به آنها مژده آمدن ایرانیان را بده و از همه آنها مژدگانی درخواست کن. دیده بان ولی
خردمندتر از گودرز بود و در پاسخ به او گفت هنوز هوا روشن است و نگهبانی من به
پایان نرسیده است و من نمی توانم پست خود را برای دریافت مژدگانی ترک کنم. من این
کار را زمانی خواهم کرد که نگاهبانی من بپایان رسیده باشد. گودرز از این پاسخ خوش
شد و به او گفت چشم بینداز و ببین که این سپاه کی بنزد ما خواهد رسید و دیده بان نیز
چنین کرد و:
چنین داد
پاسخ که فردا پگاه بکوه
هماون رسد آن سپاه
چنان شاد شد
زان سخن پهلوان چو بیجان شده باز
یابد روان
درست به هنگامی
که گودرز و دیده بان با یکدیگر گفتگو می کردند، لشکریان ایران و توران نیز خاموش
نمانده و هشیار بودند.
فردوسی با ظرافت
زیاد همه ماجراهایی را که همزمان با هم در هر طرفی رخ می دادند برای ما پشت سر هم
بازگو می کند. صنعت سینما نخستین بار این هنر همزمان گویی ( نشان دادن صحنه های
گوناگون در طرفهای گوناگون که همزمان با هم اتفاق می افتند ولی با هم نیز در رابطه
اند) را در اواخر دهه هفتاد سده پیش کشف کرد و در چند فیلم سینمایی به نمایش
گذاشت.
همزمان با بودن
گودرز بر فراز کوه هماون و در حال گفتگو بودن گیو و طوس، پیران نیز پس از دیدار با
خاقان چین از نزد او به سوی لشکریان خود و دشت نبرد باز می گردد. پیش از آنکه
پیران به لشکر خود برسد، سواری بسوی هومان تاخت:
سواری بمژده
بیامد ز پیش بگفت آن کجا
رفته بد کم و بیش
چو بشنید
هومان بخندید و گفت که شد بی گمان
بخت بیدار جفت
خروشی بشادی
ازآن رزمگاه به ابر اندر آمد ز
توران سپاه
سپاهیان
تورانی با شنیدن اینکه خاقان چین و لشکریانش به کمک آمده اند بسیار خوش شدند و غریوشان
به آسمان بلند شد. با شنیدن فریاد شادی تورانیان در میان ایرانیان دلهره افتاد و
نگران تر از پیش شدند. سپهسالار لشکر طوس به بیژن گفت به بالای کوه هماون برو و
کوشش کن که دریابی این صدای شادی تورانیها از برای چیست؟ ایرانیان از گودرز و چیزی
که دیده بان دیده بود خبری نداشتند.
سپهدار با
بیژن گیو گفت که برخیز و
بگشای راز از نهفت
برو تا سر
تیغ کوه بلند ببین تا
کیند و چه و چون و چند؟
همی بر
کدامین ره آید سپاه که دارد
سراپرده و تخت و گاه؟
بشد بیژن گیو
تا تیغ کوه برآمد بیانبوه
دور از گروه
ازان کوه سر کرد
هر سو نگاه درفش سواران و پیل و
سپاه
بیامد بسوی
سپهبد دوان دل از غم پر
از درد و خسته روان
بدو گفت
چندان سپاهست و پیل که روی زمین
گشت برسان نیل
درفش و سنان
را خود اندازه نیست خور از گرد بر
آسمان تازه نیست
اگر بشمری
نیست انداز و مر همی از تبیره
شود گوش کر
سپهبد چو
بشنید گفتار اوی دلش گشت پر
درد و پر آب روی
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی ام
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش بیست ونهم
No comments:
Post a Comment