رستم که در قلب سپاه ایران جای گرفته بود با دیدن
آرایش سپاه توران، بی گفتگوی با کسی پیش خود اندیشید ببینیم که امروز دست گردون
روزگار کدامیک از گردان حاضر در میدان را به پایان می رساند. او سپس به ایرانیان
گفت همه راه را بدون هیچ درنگ و استراحتی تا بدینجا آمده ام و اکنون سم رخش کوفته
است و من نمی توانم سوار بر او شده و به میدان بروم. شما یک امروز را پایداری کنید
تا من فردا دوباره بر اسب بنشینم.
طوس سپاهیان
ایرانی را آرایش داد. او گودرز را فرمانده میمنه (دست راست) سپاه کرد و فرماندهی
میسره (دست چپ) را به شاهزاده فریبرز پسر کاووس و عموی کیخسرو سپرد و خود نیز در
قلب سپاه ایران جای گرفت. با آمدن سپاهیان ایرانی و تورانی به میدان چنان گرد
وخاکی برخاست که کسی دیگر خود را هم نمی دید.
رستم به بالای
کوهی رفت تا از آنجا به موقعیت لشکریان توران بنگرد و از آنجا:
بشد پیلتن تا
سر تیغ کوه بدیدار
خاقان و توران گروه
سپه دید
چندانک دریای روم ازیشان
نمودی چو یک مهره موم
کشانی و شگنی
و سقلاب و هند چغانی و رومی و
وهری و سند
جهانی شده
سرخ و زرد و سیاه دگرگونه جوشن
دگرگون کلاه
زبانی دگرگون
بهر گوشهای درفش نو آیین و
نو توشهای
ز پیلان و
آرایش و تخت عاج همان یاره و
افسر و طوق و تاج
جهان بود
یکسر چو باغ بهشت بدیدار ایشان
شده خوب زشت
برآن کوه سر
ماند رستم شگفت ببرگشتن اندیشه
اندر گرفت
که تا چون
نماید به ما چرخ مهر؟ چه بازی کند پیر گشته سپهر؟
رستم که از شمار
لشکر دشمن شگفت زده شده بود، پیش خود می اندیشید که من سالی نشده که جنگ نکرده
باشم ولی این اندازه از سپاهیان را پیش رو داشتن برایم ناآشناست. رستم از آنچه که
دیده بود و آنچه می اندیشید به سپاهیان ایران و سپهدار ایران چیزی نگفت و به صف
لشکریان پیوست.
نیمی از روز صرف
صف آرایی دولشکر شد و در پایان سپاهیان دو کشور به درازای دو فرسنگ (دوازده
کیلومتر) در برابر یکدیگر ایستاده بودند.
کاموس به
لشکریانش گفت امروز روزیست که باید با تیغ و گرز و کمند، ایرانیان را به تنگ و بند
بیاورید.
در این هنگام
دلیری از میان تورانیان بنام اشکبوس به میانه میدان تاخت و مبارز طلبید و از سوی
ایرانیان نیز رهام به نبرد او رفت:
دلیری کجا
نام او اشکبوس همی بر
خروشید بر سان کوس
بیامد که
جوید ز ایران نبرد سر هم
نبرد اندر آرد بگرد
بشد تیز
رهّام با خود و گبر همی گرد
رزم اندر آمد به ابر
برآویخت رهام
با اشکبوس برآمد ز هر دو
سپه بوق و کوس
برآن نامور
تیرباران گرفت کمانش کمین
سواران گرفت
جهانجوی در
زیر پولاد بود بخفتانش بر،
تیر چون باد بود
نبد کارگر
تیر بر گبر اوی ازآن تیزتر
شد دل جنگجوی
اشکبوس دست
به گرز برد و با آن به نبرد با رهام پرداخت. زمانی ایندو با هم درگیر بودند تا
اینکه رهام دریافت و به او پشت کرد و سر به کوه نهاد. طوس سپهسالار لشکر ایران چون
ایران بدید برآشفت و خواست که خود به جنگ اشکبوس کشانی برود. رستم چون طوس پیر را
در حال رفتن به میدان دید، برآشفت و بسوی او رفت و به او گفت رهام تنها در مجالس
بزم می تواند بدرخشد. تو اینجا در قلب لشکر بایست و میدان داری کن تا من پیاده به
جنگ با اشکبوس بروم:
کمان بزه را
ببازو فگند ببند کمر بر
بزد تیر چند
خروشید کای
مرد رزم آزمای هم آوردت آمد مشو
باز جای
کشانی بخندید
و خیره بماند عنان را گران
کرد و او را بخواند
بدو گفت
خندان که نام تو چیست؟ تن بیسرت را
که خواهد گریست؟
تهمتن چنین
داد پاسخ که نام چه پرسی
کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم
نام مرگ تو کرد زمانه مرا
پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو
گفت بیبارگی بکشتن دهی
سر بیکبارگی
تهمتن چنین
داد پاسخ بدوی که ای بیهده
مرد پرخاشجوی
پیاده ندیدی
که جنگ آورد؟ سر سرکشان زیر
سنگ آورد؟
به شهر تو
شیر و نهنگ و پلنگ سوار اندر آیند
هر سه بجنگ؟
هم اکنون ترا
ای نبرده سوار پیاده بیاموزمت
کارزار
پیاده مرا
زان فرستاد طوس که تا اسپ
بستانم از اشکبوس
کشانی پیاده
شود همچو من ز دو روی خندان
شوند انجمن
پیاده به از
چون تو پانصد سوار بدین روز و این
گردش کارزار
کشانی بدو
گفت با تو سلیح نبینم همی
جز فسوس و مزیح
بدو گفت رستم
که تیر و کمان ببین تا هم
اکنون سر آری زمان
چو نازش به
اسپ گرانمایه دید کمان را به زه
کرد و اندر کشید
یکی تیر زد
بر بر اسپ اوی که اسپ اندر
آمد ز بالا بروی
بخندید رستم
به آواز گفت که بنشین به
پیش گرانمایه جفت
سزد گر بداری
سرش درکنار زمانی برآسایی از
کارزار
کمان را به زه
کرد زود اشکبوس تنی لرز لرزان و رخ
سندروس
به رستم بر
آنگه ببارید تیر تهمتن بدو
گفت برخیره خیر
همی رنجه
داری تن خویش را دو بازوی و جان
بداندیش را
تهمتن به بند
کمر برد چنگ گزین کرد یک
چوبه تیر خدنگ
یکی تیر
الماس پیکان چو آب نهاده برو
چار پرّ عقاب
کمان را
بمالید رستم بچنگ بشست اندر
آورد تیر خدنگ
برو راست خم
کرد و چپ کرد راست خروش از خم چرخ چاچی
بخاست
چو سوفارش
آمد به پهنای گوش ز شاخ گوزنان
برآمد خروش
چو بوسید
پیکان سرانگشت اوی گذر کرد از
مهرهٔ پشت اوی
بزد بر بر و
سینهٔ اشکبوس سپهر آن زمان
دست او داد بوس
قضا گفت گیر
و قدر گفت ده فلک گفت احسنت و
مه گفت زه
کشانی هم
اندر زمان جان بداد چنان شد که
گفتی ز مادر نزاد
نظاره بریشان
دو رویه سپاه که دارند پیکار
گردان نگاه
در اینجا به
یک چیز کوتاه اشاره می کنم و زود نیز از آن می گذرم زیرا در بخشهای بعدی بیشتر
بدان خواهم پرداخت. رستم جهان پهلوان کمان چاچی بدست داشت. چاچ یا همان تاشکند
امروزی شهری بود در بخشهای شمالی کشور توران که کمانهای آن مانند تیغ هندی یا
پولاد دمشغی نامدار بودند. از اینجا معلوم می شود که میان ایرانیان و تورانیان
برغم جنگهای بی شماری که با هم می کردند داد و ستد هم جریان داشته است. حتی آلات
جنگی نیز خرید و فروش می شده ورنه جهان پهلوان کمان چاچی نمی داشت. به این نکته
باز خواهیم گشت.
نگه کرد
کاموس و خاقان چین برآن برز و بالا
و آن زور و کین
چو برگشت
رستم هم اندر زمان سواری فرستاد خاقان دمان
کزان نامور
تیر بیرون کشید همه تیر تا پر پر از خون کشید
همه لشکر آن
تیر برداشتند سراسر همه نیزه پنداشتند
خاقان چین که
بسیار نگران شده بود و پیران را بخواست و مورد پرس و جو قرار داد:
چو خاقان
بدان پر و پیکان تیر نگه کرد
برنا دلش گشت پیر
به پیران
چنین گفت کین مرد کیست؟ ز گردان ایران
ورا نام چیست؟
تو گفتی که
لختی فرومایهاند ز گردنکشان
کمترین پایهاند
کنون نیزه با
تیر ایشان یکیست دل شیر در
جنگشان اندکیست
همی خوار
کردی سراسر سخن از آن بد که گفتی
ز سر تا به بن
پیران ویسه
سیاستمدار خوبی نیز بود و بازی با واژه ها و تعاریف را بخوبی می دانست، در پاسخ
گفت که در همه سپاه ایران که من با آن می جنگیدم تنها گیو و طوس هستند که باید
مراقبشان بود ولی همان طوس هم هنگامی که با برادرم هومان برآویخته بود، هومان
روزگارش را سیاه کرده بود.
من نمی دانم
نام این پهلوانی که امروز به میدان آمده بود چیست. باز می گردم و پرس و جومی کنم و
به تو گزارش می دهم و سپس با رخساری از شرم زرد شده به میان سپاه خویش بازگشت و از
سرداران خود در مورد مردی که به جنگ آمده بود، پرسید:
بدو گفت
پیران کز ایران سپاه ندانم کسی
را بدین پایگاه
کجا تیر او
بگذرد بر درخت ندانم چه دارد
بدل شوربخت
از ایرانیان
گیو و طوساند مرد که با فر و
برزند روز نبرد
برادرم هومان
بسی پیش طوس جهان کرد بر گونهٔ
آبنوس
بایران ندانم
که این مرد کیست؟ بدین لشکر او
را هم آورد کیست؟
شوم بازپرسم
ز پردهسرای بیارند ناکام
نامش بجای
بیامد پر
اندیشه و روی زرد بپرسید زان
نامداران مرد
هومان برادر
پیران به او گفت امروز سپاهیان بسیاری از ایران به لشکریان طوس پیوستند و باید دید
که چه کسی در میان ایشان بوده است؟ پیران پاسخ داد تا زمانی که رستم در میان آنها
نباشد مرا از بابت ایشان نگرانی نیست:
بپیران چنین
گفت هومان گرد که دشمن ندارد
خردمند خرد
بزرگان ایران
گشاده دلند تو گویی که
آهن همی بگسلند
کنون تا
بیامد از ایران سپاه همی برخروشند
زان رزمگاه
بدو گفت
پیران که هر چند یار بیاید بر
طوس از ایران سوار
چو رستم
نباشد مرا باک نیست ز گرگین و
بیژن دلم چاک نیست
سپه را دو
رزم گرانست پیش بجویند هر کس
بدین نام خویش
پیران بهمین
بسنده نکرد و برخاست و شتابان بنزد کاموس کشانی و فرطوس که او هم یکی از پهلوانان
لشکر کشانی بود، رفت و به ایشان گفت امروز نبرد بزرگی درگرفت و در آن گوسفند خود
گرگ شد. ببینید که این گرگ را چاره چیست؟ کاموس به او گفت امروز ننگ بزرگی بر نام
ما افتاد و اشکبوس کشته و دل گیو و طوس
شاد شد.
دل من از دست آن پیاده که در میدان نبرد کرد، به درد آمد. مبادا که او همان سگزی بوده باشد که امروز پیاده به میدان آمد. منظور از سگزی سکاهای اهل سیستان که خانواده سام نیز از آنها بودند، است. کنیه سگزی را در چند جای شاهنامه رزمندگان مقابل رستم هنگامی که از دست به ستوه می رسیدند برای او بکار می بردند که در یک دو جای دیگر که در داستانهای پس از این می آیند نیز منظورگوینده گان اشاره به نسب قومی او نبوده بلکه با سوءاستفاده از تشابه واژه گان قصد دشنام دادن داشتند. اینجا ولی اینگونه نبود و واژه سگزی همانند واژه کشانی (کوشانی) بکار برده شده است.
ادامه دارد
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم
فرهنگی -
تاریخی - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم