روزگاری برنجکارِ پیری در چین زندگی میکرد که با وجود تلاش و کارِ زیاد در زندگیش چندان پیشرفتی حاصل نمیگردید تا اینکه یک روز خرگوشِ ماه در برابرِ او ظاهر گشت. در باره خرگوش ماه چیزی نمیگویم زیرا هر کودکِ کوچکی هم میداند که خرگوشِ ماه میتواند آرزوهایِ انسانها را برآورده سازد.
خرگوشِ ماه به پیرمرد گفت : من آمادهام تا به تو کمک کنم. من تو را به بالایِ تپه آرزوها میبرم، جایی که تو میتوانی هر چیزی را که دلت خواست انتخاب و تصاحب نمایی.
و پیش از آنکه پیرمرد به خود آید بر سرِ تپهای در مقابلِ قصری ایستاده بود که بالایِ سر درش نوشته بود : هر آرزویی اینجا براورده میشود.
پیرمرد خوش حال دستهایش را به هم مالید و پیشِ خود فکر کرد، چه خوب. زندگیِ فقیرانه من سرانجام به پایان میرسد. با سری پر اندیشه و دلی پر از آرزو، پیرمردِ برنجکار قدم به درونِ قصر گذاشت.
در آنجا دانایِ پیری با موها و ریشِ سپید و بلند در انتظارش ایستاده بود و پس از ورود او به او خوش آمد گفت.
دانایِ پیر به پیرمردِ برنجکار گفت، هر چیزی که میخواهی، اینجا گیرت میاید، امّا نخست تو باید بدانی که چه چیزی میخواهی. برایِ اینکه بدانی که انسان چه چیزهایی میتواند آرزو کند، من تو را به اتاقهایِ گوناگونی که در آنها چیزهای گوناگونی وجود دارند، خواهم برد تا انتخابت آسانتر گردد و نیز ناشناخته ها را بشناسی.
پیرمردِ دانا نخست برنجکارِ پیر را به اتاقِ شهرت هدایت کرد. در آنجا شمشیری تیز و بران را بر رویِ یک سینی نهاده بودند. دانایِ فرزانه گفت، کسی که این شمشیر را آرزو کند، سپهداری دلیر خواهد شد که دشمنان از جلویِ تیغش بگریزند و او از یک پیروزی به پیروزیِ دیگر میرسد. نامِ این سپهدار برایِ همیشه در خاطرِ مردمان زنده خواهد ماند. میخواهی که این شمشیر را به تو دهند؟
برنجکارِ پیر گفت، چیزِ بعدی نیست. شهرت چیزِ خوبیست و من خیلی دلم میخواهد که چهرهِ همسایگانم را در دهمان زمانی که مرا در لباسِ سپهداری مشاهده کنند، ببینم اما میخواهم که هنوز هم کمی در این مورد فکر کنم که آیا انتخابش میکنم یا نه.
دانایِ فرزانه او را به اتاقِ دوم برد، جایی که کتابِ فرزانگی را رویِ یک میز گذاشته بودند. دانا گفت : هر کس که این کتاب را انتخاب نماید، همه دانشها و اسرارِ زمین و کائنات بر او آشکار خواهد شد. برنجکارِ پیر گفت : من همیشه میخواستم که زیاد بدانم. شاید این درست ترین انتخاب باشد، اما هنوز کاملا قآطع تصمیم نگرفته ام. میخواهم هنوز کمی در موردش فکر کنم.
برنجکارِ پیر به همراهِ دانایِ فرزانه به اتاقِ سوم رفت، جائیکه ثروت و مکنت وجود داشت. فرزانه توضیح داد : کسی که اینرا انتخاب نماید، موجهای طلا و گوهر به سویِ او روان خواهد شد. فرقی هم نمیکند که کار بکند یا نه. برنجکار گفت، این حتما انتخابِ خوبیست. کسی که ثروتمند باشد، احتمالا خوشبخت هم خواهد بود. اما همیشه ثروت و خوشبختی لازم و ملزومِ یکدیگر نیستند، برویم و اتاقِ دیگر را نگاه کنیم تا من مطمئن شوم که چیزی از قلم نیفتاده است.
به همین ترتیب برنجکار و فرزانه از یک اتاق به اتاقی دیگر میرفتند، تا اینکه آخرین اتاق نیز بازدید شد. در اینجا فرزانه به برنجکار گفت، اکنون زمانش فرا رسیده است. انتخاب کن که چه چیزی را میخواهی، و این آرزویت برآورده خواهد شد. اینکار اما امر ساده ای نبود. چیزهای زیادی دیده شده بودند و هرکدام میتوانست دریچه ای را به روی برزگر پیر بگشاید. پس برنجکار مردد پاسخ داد، من هنوز باید کمی اندیشه کنم و سپس تصمیم بگیرم، با گفتنِ این حرف و درست در همین لحظه بناگاه قصر و فرزانه ناپدید شدند و برنجکارِ پیر دوباره پایینِ تپه در کنارِ خرگوشِ ماه بود.
خرگوش به او گفت، پیرمردِ بیچاره. اکثرِ مردم چونان تو هستند. آنها نمیداند که چه آرزویی دارند. آنها همه چیز میخواهند و هیچ چیز نصیبشان نمیشود.
فرشتگان آرزویِ مردمان را برآورده میکنند، اما پیش از آن مردم هم باید واقعا و آگاهانه بدانند که چه چیزی را حقیقتا میخواهند و از چه چیز چشم میپوشند.
No comments:
Post a Comment