اکنون که پاییز فرا رسیده فرصتی
دست داد تا سروده ای از منوچهری دامغانی را بیادتان آورم. مردی که اوصاف طبیعتش
بنظر من اگر بی همتا نباشد، دستکم کم نظیر است.
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
گویی به مثل پیرهن رنگ رزان است
دهقان به
تعجب سر انگشت گزان است
کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه
گلنار
دهقان به سحرگاهان کز خانه بیاید
نه هیچ بیارامد و نه هیچ بپاید
نزدیک رز آید
در رز را بگشاید
تا دختر رز را چه به کارست و چه
شاید
یک دختر
دوشیزه بدو رخ ننماید
الا همه آبستن و الا همه بیمار
دهقان چو درآید و فراوان نگردشان
تیغی بکشد تیز و گلو باز بردشان
وانگه به
تبنگوی کش اندر سپردشان
ورزانکه نگنجند بدو درفشردشان
بر پشت
نهدشان و سوی خانه بردشان
وز پشت فرو گیرد و برهم نهد انبار
آنگه به یکی چرخشت اندر فکندشان
بر پشت لگد بیست هزاران بزندشان
رگها ببردشان
ستخوانها شکندشان
پشت و سر و پهلوی به هم درشکندشان
از بند
شبانروزی بیرون نهلدشان
تا خون برود از تنشان پاک به یکبار
جایی فکند دور و نگردد نگرانشان
خونشان همه
بردارد و بردارد جانشان
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده
نبرد نام و نشانشان
داند که بدان خون نبود مرد گرفتار
پیش آید و بردارد مهر از در زندان
چون در نگرد
باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و
دندان
گل بیند
چندان و سمن بیند چندان