جستجوگر در این تارنما

Sunday, 15 September 2013

آرزویِ برزگر

روزی روزگاری در سرزمینِ  چین کشاورزی تنگدست زندگی‌ میکرد که با وجود پشتکارِ  فراوانی که داشت در زندگی‌ به پیش نمیرفت.
در روزگاران پیش در چین بهنگامیکه ماه کامل میشد و هوا نیز طوری صاف بود که ماه به خوبی دیده میشد، خرگوشی که از ملازمانِ  الهه ماه بود و برایِ  او در هاونی اکسیرِ  جاودانی بودن درست میکرد، برایِ یک ‌شب اجازه داشت تا بانویِ  خویش را تنها گذاشته و از ماه به زمین آید ولی‌ پیش از برآمدنِ  آفتاب دوباره باید باز می‌گشت. در این مدت اگر خرگوشِ  ماه کسی‌ رامیدید، نزدش میرفت و جویایِ  حالش میشد.
هر کودکی میداند که خرگوشِ  ماه قادر است تا آرزوهایِ  انسان را برآورده کند.

شبی‌ مهتابی هنگامیکه برزگر از کشتزارش به خانه بازمیگشت خرگوشِ  ماه او را دید.
خرگوش گفت من :  اینجا آمدم تا بتو کمک کنم. با من به کوهِ  آرزوها بیا، جایی‌ که میتوانی هر چه را که دلت میخواهد بیابی“.
پیش از اینکه دهقان بخود آید آنها بر رویِ  کوه در برابرِ  دروازه‌ای بزرگ قرار داشتند. بر سرِ  دروازه با خطی‌ خوانا و درشت نوشته شده بود : اینجا هر آرزویی به حقیقت میپیوندد.
دهقان در حالیکه دستهایش را به هم میمالید، با خود اندیشید که به به، زندگی‌ِ تنگدستانه من سرانجام به پایان رسید.

پر از امید و آرزو از دروازه گذر نمود. آنسویِ  دروازه پیرمردِ  سپیدمویی را ایستاده دید که به او خوش آمد  گفت و افزود „ هرچیزی را که آرزو کنی‌ برآورده خواهیم کرد ولی‌ نخست باید بدانی‌ که ما چه امکاناتی داریم  و چه چیزهایی‌ را میتوانیم برآورده کنیم. برایِ  اینکه در جریان قرار بگیری، بدنبالم بیا تا من همه چیز‌ها را  بتو بنمایانم.
پیرمردِ  دانا برزگر را به تالارهایِ  گوناگونی برد و آنها را به او شناساند، هر یکی‌ زیباتر از دیگری. پیرمرد گفت، اینجا در تالارِ  نخست تو شمشیرِ  آوازه و نام را میبینی‌. کسی‌ که آنرا آرزو کند، سپهبدِ
بزرگی‌ خواهد شد که یک پیروزی پس از دیگری نصیبش میشود و نامش را تا پایان جهان کسی‌ فراموش نخواهد کرد. اینرا میخواهی؟
بد هم نمیشود ها، برزگر پیشِ  خود اندیشید. نامی‌ شدن  چیزِ  قشنگیست و به غیر از آن‌ خیلی‌ دلم میخواهد که چهره دیگران را در روستا ببینم، هنگامیکه که میشنوند من سپهبدِ  نام آوری شده ام. ولی‌ میخواهم که کمی‌
در موردش فکر کنم. بهتر است که برویم و دیگر تالارها را هم ببینیم.
پیرمردِ  دانا لبخنند زنان گفت، برویم.
در تالارِ  دوم اوو به برزگر کتابِ  دانایی‌ را نشان داد. „ هر کس که اینرا آرزو کند، همگی‌ِ  اسرارِ  کائنات و ستارگان بر او آشکار میگردد“.
کشاورز گفت : من همیشه میخواستم که زیاد بدانم. این شاید آرزویِ  درست برایِ  من باشد ولی‌ بگذار که فکرهایم را بکنم.
در تالارِ  سوم صندوقی از زرِ  ناب قرار داشت،   این گنجینهٔ داراییست. هر که آنرا آرزو کند، سیم و زر بسویش سرازیر خواهد شد، فرقی‌ هم نمیکند که او برایش کار بکند یا نه‌“.
برزگر خندید و گفت این یکی‌ دیگر براستی درست میباشد. شخص پولدار خوشبخت‌ترین است. ولی‌ یک کم صبر کن.... خوشبختی و پولداری دو چیزِ گوناگون هستند که!!؟؟. حقیقتاً من نمیدانم که آیا این گزینه درست خواهد بود یا نه‌؟ بگذار باز هم پیشتر برویم.
بدینگونه برزگر و پیرمردِ  دانا تالارها را یکی‌ پس از دیگری دور زده و بازدید  کردند بدونِ  اینکه برزگر چیزی را انتخاب کرده باشد.
چون آخرین تالار نیز دیده شد، پیرمردِ  دانا به برزگر گفت، حالا انتخابت را بکن، هرچیزی که تو آرزو کنی‌ برایت میسر خواهیم کرد.
برزگر هنوز اندیشناک گفت، تو باید به من کمی‌ زمان دهی‌ تا تصمیمِ  درست بگیرم.
به محضِ  اینکه این جمله از دهانِ  برزگر برآمد، دروازه پشتِ  سرش بسته شد و او دوباره خود را روی زمین در برابرِ  خانه اش یافت. خرگوشِ  ماه جلویِ  پایش نشسته بود و به او مینگریست.
خرگوشک گفت : مردِ  بیچاره، بیشترِ  مردمان چونان تو هستند. آنها نمیداند که چه چیزی را باید آرزو کنند. آنها همه چیزی آرزو میکنند و چیزی بدست نمیاورند.

خدایان آرزو و خواسته انسانها را برآورده میکنند، تنها مشکلی‌ که وجود  دارد اینستکه اننسانها باید بدانند که چه میخواهند.



No comments: