روزی دیوانگی تصمیم گرفت که همه
دوستانش را پیشِ خود به میهمانی فراخواند.
هنگامیکه همه گرد آمدند و پآسی از
میهمانی گذشت بناگاه هوس پیشنهاد کرد که قایم باشک بازی کنند.
قایم باشک؟ قایم باشک دیگر چیست؟
اینرا نادانی پرسید.
زبر و زرنگی پاسخ داد، قایم باشک
یک بازیست. یکنفر تا ۱۰۰ میشمارد و دیگران خود را پنهان میکنند، پس از آن کسی که
تا صد شمرده بایستی آنها را پیدا کند.
همگی موافقت کردند که آنرا بازی
کنند بجز تنبلی و ترس.
دیوانگی به سرش زد که تا صد بشمرد
و دیگران خود را پنهان کنند. با شمارش آغاز
کردنِ دیوانگی، در باغچه خانه دیوانگی، دیوانگی شروع شد. همه در حالِ
دویدن و کوشش برای پیدا کردنِ پناگاهِ مناسب بودند.
اطمینان به طرفِ خانه همسایه
دوید و خود را بر رویِ پشتِ بام پنهان کرد تا از آنجا بتواند همه چیز
را زیرِ نظر داشته باشد، هر چه باشد، بایستی مطمئن زندگی کرد.
بیخیالی رفت و صاف پشتِ بوته
توت فرنگی که از همه جای کوتاهتر بود پنهان شد.
غم راه میرفت و اشک میریخت.
تردید هم همچنین، زیرا درست
نمیدانست که بهتر است جلو و یا پشتِ دیوار پنهان شود.
در این میان دیوانگی به ۹۸،۹۹،۱۰۰
رسید و بلند داد زد، آمدم که پیدایتان کنم.
نخستین کسی که پیدا شد، کنجکاوی
بود زیرا میخواست بداند که چه کسی زودتر از همه پیدا میشه و بخاطرِ همین هم
سرش را زیاد از مخفیگاهش بیرون آورده بود.
شادی هم زود پیدا شد چونکه صدایِ
خنده اش دنیا را پر کرده بود. با گذشتِ زمان دیوانگی همه را پیدا کرد حتی
اطمینان را. تنها عشق بود که پیدا نمیشد، حالا دیگر همگی بدنبالِ عشق میگشتند
و نامش را میخواندند.
پشتِ سنگ ها، پشتِ
درها حتی زیرِ رنگین کمان و بر رویِ درخت ها، ولی نه. عشق پیدا نمیشد که
نمیشد.
دیوانگی با
چوبی که در دست داشت به زیرِ بوتههایِ تمشک و گلها میزد که ناگهان
فریادی برآمد.
این صدایِ عشق بود که آنجا
در رویا رفته و خوابش برده بود چوبِ دیوانگی به چشماش خورد و کورش کرده بود.
همگی گرد آمدند و دیوانگی، پشیمان
از کارِ خویش مرتب پوزش میطلبید.
او گفت از حالا تا پایانِ
جهان همراهت خواهم رفت و نقشِ چشمانت را بازی میکنم. عشق هم پذیرفت.
از همان زمان
است که عشق کور است و دیوانگی همراهیش میکند.