جستجوگر در این تارنما

Monday, 24 February 2014

دو رباعی زیبا از ناصرخسرو قبادیانی

تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه


ارکان گهرست و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان کردست و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه


Sunday, 23 February 2014

تلاش در دوبرابر کردن ظرفیت باتری خودروها

در موردِ باتریهایِ خودروهایِ برقی‌ همه کارشناسان بلافاصله به سه‌ چیز می‌اندیشند : زیادی بزرگ است، زیادی سنگین است و زیادی گران. باتریهایِ اینگونه خودروها مبدل به پاشنه آخیلِ آنها گشته است.
بتازگی چند شرکتِ ژاپنی و آلمانی مانندِ بوش، میتسوبیشی و جی‌ اس‌ یواسا با همکاریِ یکدیگر بر آن‌ شده اند تا در این زمینه گامهایِ عملی‌ و جدی بردارند. فولکمار دنر رئیسِ شرکتِ بوش در این زمینه اظهار داشته : هدفِ ما اینستکه تواناییِ باتریهایِ لیتیوم- ‌یون را تا دو برابر بیشتر نمائیم.
در گذشته نیز چندین بار چنین ادعاهایی از سویِ شرکت‌هایِ خودروساز و یا تولید کنندگان باتری انجام شده بود امّا اینبار اینکه این ادعا از سویِ شرکت‌هایِ بزرگ که دانش و تکنولوژیِ لازم را در اختیار دارند، انجام پذیرفته و به ماجرا وزنِ دیگری داده است.
از نیمه ژانویه سالِ ۲۰۱۴ حدودِ ۷۰ متخصص از شرکت‌هایِ نامبرده شده در مجتمعی در شهر اشتوتگارت آلمان گرد آمده اند تا  بر رویِ بالا بردنِ ظرفیتِ سلولهایِ باتری و مطابقت دادنِ آنها با یکدیگر کار کنند.
آنها می‌گویند که در نظر دارند تا سالِ ۲۰۲۰ دوبرابر سازیِ ظرفیتِ باتریها را به گونه‌ای تحقق‌ بخشند که این باتریها بتوانند به تولیدِ انبوه برساند. با اینکار مسافتی که خودرویِ برقی‌ میتواند طی‌ کند نیز دود برابر میشود.

خبرگانِ این رشته و اساتیدِ دانشگاهی این کار را انجام ناشدنی نمیدانند.


Friday, 21 February 2014

غزلی از صائب تبریزی

خار در پیراهن فرزانه می‌ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می‌ریزیم ما

قطره گوهر می‌شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می‌ریزیم ما

در خطرگاه جهان فکر اقامت می‌کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می‌ریزیم ما

در دل ما شکوهٔ خونین نمی‌گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می‌ریزیم ما

انتظار قتل، نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می‌ریزیم ما

هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت‌سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می‌ریزیم ما

در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می‌ریزیم ما


Tuesday, 18 February 2014

کم کردنِ وزن در خودروهایِ برقی‌

در اینجا هم هدف سبکتر کردنِ  خودروست برایِ  طی‌ نمودنِ  مسافتِ  بیشتر با مصرفِ  انرژی یکسان و یا حتی کمتر.
اینجا یک شرکتِ  آلمانی از شهرِ  اوزنابروک، ابتکارِ  منطقی‌ و جالبی‌ به خرج داده است. بخش نمودنِ  باتریِ  خودرو به واحد‌هایِ  کوچکِ  قابلِ تبدیل. استدلالِ  شرکت به گونه زیر است:
شما برایِ رفتن به  یک گردشِ  آخرِ  هفته با خودرو به همان اندازه سوخت نیاز ندارید که رفتنِ  به سفری دراز، پس چرا بایستی‌ با حملِ  یک باتریِ  بزرگ و پر وزن، به خودرو فشار آورد تا سوختِ  بیشتری مصرف کند؟
برایِ  پیمودنِ  مسافتِ  ۱۵۰ کیلومتر با خودرویِ  برقی‌ بطورِ  میانگین به ۱۵ خازن نیاز است که بر رویِ  هم ۹۰ کیلوگرم وزن دارند در حالیکه برایِ خریدِ  معمولی‌ رفتن به بیش از ۲ خازن نیازی نیست و وزنِ  ۲ خازن هم چیزی دور و برِ  ۲۰ کیلوگرم میباشد. همه میدانند هر چه که وزنِ  خودرو کمتر باشد، مسافتی را که طی‌ می‌کند بیشتر میشود.
افزون بر این اگر فرصتی فراهم شود که بتوان تعداد خازنها را به دلخواه کم و زیاد کرد، میتوان خازنی را که موردِ  نیاز نیست به برق وصل نمود که پر شود. پر کردنِ  باتریِ  خودروهایِ  برقی‌ که همیشه مشکل به نظر میرسید بدینوسیله آسانتر میگردد.

شرکتِ  طراحِ  این باتریها قصد دارد که سالِ  آینده به آزمایشاتِ  عملی‌ با اینگونه باتریها بر رویِ  خودرو‌ها بپردازد.
در موردِ  بهایِ  این خازنها هنوز تصمیمِ  مشخصی‌ گرفته نشده و چیزِ بخصوصی بیان نگردیده.


Sunday, 16 February 2014

دو رباعی از خلیل الله خلیلی

دانی که شبان چه فتنه آغاز کند
آن دم که نی شبانه را ساز کند؟
غمهای زمانه را فرو بندد در
ابواب نشاط یک به یک باز کند


از بس خوش و مست و دلربا می آیی
چون باد بهار جانفزا می آیی
دل خانه ی عشق توست آبادش دار
چون خانه خراب شد کجا می آیی؟


Friday, 14 February 2014

احترام

کسی که نتواند احترام در خور و منطقی ( و نه خودخواهانه و اغراق کننده ) بخود بگذار و خود را نتواند به اندازه منطقی دوست داشته باشد، هیچگاه نخواهد توانست احترام در خور، مناسب و منطقی (ونه چاپلوسانه و از روی ترس) به دیگران بگذارد.


Sunday, 9 February 2014

باستان شناسان بازویِ شهبانو کتوان را یافتند

او در برابرِ دشمنانش ایستادگی میکرد و شاید نیز به همین سبب بود که ۴۰۰ سالِ پیش این شهبانو را به حدی شکنجه کردند که بمرد. در هند بازویِ این بزرگزاده که برایش شعرها سروده اند، پیدا شد.
مدتها بود که گمان برده میشد که استخوان‌هایِ این شهبانو گم شده است، زیرا در سالِ۱۸۴۲ دیر آگوستین که استخوانهایِ دستِ راست او در آنجا نگاه داشته میشد و در ایالتِ  گوا هند قرار داشت، فرو ریخت و از میا‌‌ن رفت.
امّا چگونه دستِ راستِ یک شهبانویِ گرجی راه به هند پیدا کرد؟
گناه اینکار را بایستی‌ متوجه شاه عباسِ بزرگ نمود. در سالِ ۱۶۱۳ پس از اینکه شاه عباسِ بزرگ گرجستان را تسخیر نمود، کتوان ( کتایون؟) را گرفته و به اسارت به شیراز فرستاد. کتوان ۱۰ سال در شیراز بود تا اینکه شاه عباس تصمیم گرفت نخست او را به زور مسلمان نموده و سپس به حرمِ خود بیاورد امّا کتوان (کتایون؟) را نه‌ اینکار خوش آمد و نه‌ به خصوص تصمیمِ دومِ شاه عباس را.  پس به مقاومت پرداخت و در برابرِ سربازانِ شاه که برایِ بردنش آمده بودند، مقاومت کرد.
اینان نیز سرانجام در روزِ ۲۲ سپتامبرِ سالِ ۱۶۲۴ او را در برابرِ دیدِ همگان چنان با آهنِ گداخته شکنجه کردند که بیچاره جان بداد. در میا‌‌نِ شاهدینِ ماجرا دو کشیشِ پرتغالی وجود داشتند که سالِ پیش از آن‌ به شیراز آمده بودند. آنها پسان و نهانی گورِ شهبانو را بشکافتند و پیکرِ شکنجه شده ‌اش را بیرون آوردند و ۳سالِ تمام پنهان کردند تا در فرصتِ مناسب از ایران بیرون برند.
بدینگونه بود که استخوانهایِ کتایون که نامِ اصلی‌اش کاترین بود به هند رسید. داستانِ آنچه بر کاترین که پس از این ماجرا کاترینِ مقدس میخواندندش در میا‌‌نِ مردمان خاور و باختر پخش شد و شعرا در وصفش چکامه‌ها سرودند.
پیکرش را نیز به سالِ ۱۶۲۷ در دیری مربوط به آگوستینیها در تابوتی از سنگِ سیاه نهادند و به امانت گذاشته شد و در همانجا بماند تا اینکه از اوایل سالِ ۱۸۳۵ این دیر متروک گردید و بنایش رو به پوسیدگی گذاشت تا اینکه سرانجام نیز در سالِ ۱۸۴۲ به صورتِ کامل فرو ریخت.
باستان شناسان هندی با همکاری گروهی از زیست شناسان به سرپرستیِ پروفسور نیرنج رای Niraj Rai  توانستند پس از کاوشِ زیاد بازمانده استخوانی  که در زیرِ سنگی‌ سیاه قرار داشت یافتند. پس از انجامِ ازمایش بر رویِ ‌نوع  استخوانها و مقایسه آن با ۲۲۰۰۰ نمونه هندی و ۳۰ نمونه گرجی، دو چیز مشخص شد :
نخست  اینکه استخوانها متعلق به زنی‌ بودند.
دوم اینکه نمونه دی ان ای‌ِ   DNA  موجود در استخوان حتی در یکمورد هم با ۲۲۰۰۰ نمونه هندی مشابه نبود. زمانی‌ ماجرا هیجان انگیز گردید که از آزمایشات انجام شده مشخص گردید که این نمونه میبایست اورآسیایی باشد که بیشتر شاملِ مردمانِ ناحیه قفقاز و شمال و شمالِ غربیِ ایران است. مردم این ناحیه را میتوان از منظر ژنتیک مرحله گذر از آسیا به اروپا دانست.
سرایندگان زیادی چونان ویلیام فورسایتِ اسکاتلندی و آندره آس گریفیوسِ آلمانی در وصفِ کتوان سروده  و او را کاترین شهید نامیدند.

گمان برده میشود که کشورِ گرجستان درصدد است تا با موافقتِ دولتِ هند، بازمانده شهبانو کتایون را به گرجستان باز گرداند.


Saturday, 8 February 2014

نفی حکمت تو مکن - حافظ

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند

چون می از خم به سبو رفت و گل افکند نقاب
فرصت عیش نگه دار و بزن جامی چند

قند آمیخته با گل نه علاج دل ماست
بوسه‌ای چند برآمیز به دشنامی چند

زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم انعام مدارید ز انعامی چند

پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که مگو حال دل سوخته با خامی چند


حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت

کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند


Friday, 7 February 2014

عشق و دیوانگی

روزی دیوانگی تصمیم گرفت که همه دوستانش را پیشِ  خود به میهمانی فراخواند.
هنگامیکه همه گرد آمدند و پآسی از میهمانی گذشت بناگاه هوس پیشنهاد کرد که قایم باشک بازی کنند.
قایم باشک؟ قایم باشک دیگر چیست؟ این‌را نادانی‌ پرسید.
زبر و زرنگی پاسخ داد، قایم باشک یک بازیست. یکنفر تا ۱۰۰ میشمارد و دیگران خود را پنهان میکنند، پس از آن کسی‌ که تا صد شمرده بایستی‌ آنها را پیدا کند.
همگی‌ موافقت کردند که آنرا بازی کنند بجز تنبلی و ترس.
دیوانگی به سرش زد که تا صد بشمرد و دیگران خود را پنهان کنند. با  شمارش آغاز کردنِ  دیوانگی، در باغچه خانه دیوانگی، دیوانگی شروع شد. همه در حالِ  دویدن و کوشش برای پیدا کردنِ  پناگاهِ  مناسب بودند.
اطمینان به طرفِ  خانه همسایه دوید و خود را بر رویِ  پشتِ  بام پنهان کرد تا از آنجا بتواند همه چیز را زیرِ  نظر داشته باشد، هر چه باشد، بایستی‌ مطمئن زندگی‌ کرد.
بیخیالی رفت و صاف پشتِ  بوته توت فرنگی‌ که از همه جای کوتاهتر بود پنهان شد.
غم راه میرفت و اشک می‌ریخت.
تردید هم همچنین، زیرا درست نمیدانست که بهتر است جلو و یا پشتِ  دیوار پنهان شود.
در این میا‌ن دیوانگی به ۹۸،۹۹،۱۰۰ رسید و بلند داد زد، آمدم که پیدایتان کنم.
نخستین کسی‌ که پیدا شد، کنجکاوی بود زیرا میخواست بداند که چه کسی‌ زودتر از همه پیدا میشه و بخاطرِ  همین هم سرش را زیاد از مخفیگاهش بیرون آورده بود.
شادی هم زود پیدا شد چونکه صدایِ  خنده اش دنیا را پر کرده بود. با گذشتِ  زمان دیوانگی همه را پیدا کرد حتی اطمینان را. تنها عشق بود که پیدا نمی‌شد، حالا دیگر همگی‌ بدنبالِ  عشق می‌گشتند و نامش را میخواندند.
پشتِ  سنگ ها، پشتِ  درها حتی زیرِ  رنگین کمان و بر رویِ  درخت ها، ولی‌ نه‌. عشق پیدا نمی‌شد که نمی‌شد.
دیوانگی با چوبی که در دست داشت به زیرِ  بوته‌هایِ  تمشک و گلها میزد که ناگهان فریادی برآمد.
این صدایِ  عشق بود که آنجا در رویا رفته و خوابش برده بود چوبِ  دیوانگی به چشماش خورد و کورش  کرده بود.
همگی‌ گرد آمدند و دیوانگی، پشیمان از کارِ  خویش مرتب پوزش می‌طلبید.
او گفت از حالا تا پایانِ  جهان همراهت خواهم رفت و نقشِ  چشمانت را بازی می‌کنم.  عشق هم پذیرفت.

از همان زمان است که عشق کور است و دیوانگی همراهیش می‌کند.



Thursday, 6 February 2014

پند سعدی

سخن تا نگویی برو دست هست
چه گفته شود یابد او بر تو دست

سخن دیو بند است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل

توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو

تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لاحول کس بازپس

یکی طفل بردارد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند

مگو آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد

به دهقان نادان چه خوش گفت زن
به دانش سخن گوی یا دم مزن

مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته ، گندم نخواهی درود

چه نیکو زدست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن

چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشته خویشتن ندروی

مگو و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم

Tuesday, 4 February 2014

تقسیمِ غذا، حس همبستگی‌ را بیشتر می‌کند

با هم غذا خوردن، حسِ تعلق بوجود میاورد. شامپانزه‌ها زمانیکه غذایِ خود را با همنوعانشان بخش میکنند، هورمونِ خوشی (هورمونِ اکسیتوسین) تولید میکنند.
این هورمون در مادران، محرکِ تولیدِ شیر پس از زایمان میباشد. ثابت شده است که در مادرانی که احساسِ تعلقِ زیادتری میا‌‌ن کودک و خود حس میکنند، این هورمون بیشتر ترشح شده و شیرِ بیشتری نیز در بدنشان تولید میشود.
پژوهشگرانِ بخشِ انسان شناسی‌ و تکاملِ انستیتوی  ماکس پلانک ِ لایپزیگ در ۷۹ آزمایشی که بر رویِ ادرارِ ۲۶ میمونی که در منطقه حفاظت شده بودونگو انجام دادند، متوجه گردیدند که این میمونها همیشه پس از تناولِ غذایِ مشترک هورمونِ اکسیتوسینِ بیشتری از خود ترشح میکردند و این نیز فرقی‌ نداشت که این میمونها با هم نسبتی میداشتند یا نه‌ و اینکه آیا این میمونها غذا دریافت کرده بودند یا بخش.
پژوهشگران می‌گویند، اینگونه خوراک خوردنِ گروهی و تقسیمِ غذا، پایه گذارِ ایجادِ احساسِ تعلقِ اجتمایی‌ در میا‌‌نِ میمونها میباشد. آنها می‌گویند سرِ یک سفره نشستنِ میمونها میتواند حتی از نظافتِ همگانی و شپش کشی شان مهمتر باشد. در مورد میمونها میگویند که با انسانها بیش از  ۹۸%  ژن مشترک دارند.


Saturday, 1 February 2014

دو پسرِ پادشاه

پادشاهی دو پسر داشت. هنگامیکه شاه پیر شد نزدِ  خود اندیشید  حالا که هنوز زنده هستم، باید پادشاهی را به یکی‌ از دو پسرم واگذار نمایم و خود با تجربه‌ای که دارم در کنارش باشم تا اگر خواست از آن بهره برد، ولی‌ پیش از آن باید ایشان را بیازمایم که کدامیک برایِ  پادشاهی سزاوارتر است.
شاه پسران را نزدِ  خود فرا خواند و به هر کدام از آنها ۵ سکه نقره داد و گفت : „ شما باید تالارِ  تشریفاتِ  کاخ را تا شب با چیزی پر کرده باشید، برایِ  اینکار این پول ناچیز را هم در اختیار دارید و نه‌ بیشتر. اینکه هم با چه چیزی تالار را پر می‌کنید، مربوط به خودتان است ولی‌ این من هستم که در پایان در مورد همه چیز به قضاوت می‌نشینم.
همه دانایان و اندرزگران (مشاوران)  پادشاه این کار را پسندیدند و دو پسر کاخ را ترک کردند.

پسرِ  بزرگتر به کشتزارِ  نیشکری رسید که در آن برزگران به چیدنِ محصولات خود مشغول بودند. و ساقه‌هایِ  کهنه را بر رویِ  هم انبار میکردند.
پسر  از آنها پرسید با اینها چه می‌کنید؟ گفتند به دنبالِ  کسی‌ میگردیم که به او پولی دهیم تا اینها را از اینجا ببرد منتهی باید نخست جایش را پیدا کند.
پسرِ  بزرگ با خود اندیشید به به از این بهتر نمیشود. بلافاصله با سرپرستِ  کارگران تماس گرفت و گفت همه ساقه‌هایِ  کهنه را میتوانید به تالارِ  کاخ بیاورید و آنجا انبار کنید، پول هم نیازی نیست که بدهید. آنها هم با خوشی پذیرفتند. تا بعد از ظهر همه کارها تمام شده بودند و تالار پر از ساقه های کهنه نیشکرهایی شده بود که جای را گرفته بودند ولی بدردِ هیچکس نمیخوردند. پسرِ  بزرگ به نزدِ  پادشاه رفت و جریان را به آگاهیش رساند.
پادشاه پس از دیدنِ  تالار گفت هنوز شب نشده. صبر می‌کنیم تا شب شود و مهلت به پایان برسد.
در این میا‌ن پسرِ  کوچکتر به تالار رفت و همه چیز را دید، پس به نزدِ پدر شتافت و پرسید میتوانم تالار را خالی‌ نمایم تا کالایِ  خود را به انجام ببرم؟ پادشاه پذیرفت.
پسرِ  کوچک با کمکِ  چند نفر تالار را خالی‌ کرد و در میانه تالار شمعِ بزرگی‌ را که به بهای سه‌ سکه نقره خریده بود روشن نمود بطوریکه همه تالار چون روز روشن شد، سپس از پدر خواست که به همراهِ  اندرزگران (مشاوران) به آنجا بروند. آنها نیز چنین کردند.
شب که شد و همه در کاخِ  پادشا گرد آمدند، پادشاه گفت، پسرِ  بزرگم را میستایم که توانست در زمانی‌ کوتاه، کاری سخت را به انجام برساند و پسرِ کوچکم را جانشینِ  خود میخوانم زیرا که با هزینهِ  ناچیزی توانست روشنی را به قلبِ  تالارِ  کاخ بیاورد بطوریکه همه آگاه شدند که در کجایِ  تالار ایستاده اند.

سپس رو به او کرد و گفت : „ تو تالار را با چیزی پر کردی که مردم به آن نیاز دارند تا در مورد وضعیت خود بینش یابند و از اطراف خود آگاه شوند