سخن تا نگویی برو دست هست
چه گفته شود یابد او بر تو دست
سخن دیو بند است در چاه دل
به بالای کام و زبانش مهل
توان باز دادن ره نره دیو
ولی باز نتوان گرفتن به ریو
تو دانی که چون دیو رفت از قفس
نیاید به لاحول کس بازپس
یکی طفل بردارد از رخش بند
نیاید به صد رستم اندر کمند
مگو آن که گر بر ملا اوفتد
وجودی از آن در بلا اوفتد
به دهقان نادان چه خوش گفت زن
به دانش سخن گوی یا دم مزن
مگو آنچه طاقت نداری شنود
که جو کشته ، گندم نخواهی درود
چه نیکو زدست این مثل برهمن
بود حرمت هرکس از خویشتن
چو دشنام گویی دعا نشنوی
بجز کشته خویشتن ندروی
مگو و منه تا توانی قدم
از اندازه بیرون وز اندازه کم
No comments:
Post a Comment