پادشاهی دو پسر داشت. هنگامیکه شاه
پیر شد نزدِ خود اندیشید حالا که هنوز زنده هستم، باید پادشاهی را به
یکی از دو پسرم واگذار نمایم و خود با تجربهای که دارم در کنارش باشم تا اگر
خواست از آن بهره برد، ولی پیش از آن باید ایشان را بیازمایم که کدامیک برایِ
پادشاهی سزاوارتر است.
شاه پسران را نزدِ خود فرا
خواند و به هر کدام از آنها ۵ سکه نقره داد و گفت : „ شما باید تالارِ
تشریفاتِ کاخ را تا شب با چیزی پر کرده باشید، برایِ اینکار این
پول ناچیز را هم در اختیار دارید و نه بیشتر. اینکه هم با چه
چیزی تالار را پر میکنید، مربوط به خودتان است ولی این من هستم که در پایان در مورد همه چیز
به قضاوت مینشینم.
همه دانایان و اندرزگران (مشاوران)
پادشاه این کار را پسندیدند و دو پسر کاخ را ترک کردند.
پسرِ بزرگتر به کشتزارِ نیشکری رسید که در آن برزگران به چیدنِ محصولات خود مشغول بودند. و ساقههایِ کهنه را بر رویِ هم انبار میکردند.
پسر از آنها پرسید با اینها
چه میکنید؟ گفتند به دنبالِ کسی میگردیم که به او پولی دهیم تا اینها را
از اینجا ببرد منتهی باید نخست جایش را پیدا کند.
پسرِ بزرگ با خود اندیشید به
به از این بهتر نمیشود. بلافاصله با سرپرستِ کارگران تماس گرفت و گفت همه
ساقههایِ کهنه را میتوانید به تالارِ کاخ بیاورید و آنجا انبار کنید،
پول هم نیازی نیست که بدهید. آنها هم با خوشی پذیرفتند. تا بعد از ظهر همه کارها
تمام شده بودند و تالار پر از ساقه های کهنه نیشکرهایی شده بود که جای را گرفته
بودند ولی بدردِ هیچکس نمیخوردند. پسرِ بزرگ به نزدِ پادشاه رفت و
جریان را به آگاهیش رساند.
پادشاه پس از دیدنِ تالار
گفت هنوز شب نشده. صبر میکنیم تا شب شود و مهلت به پایان برسد.
در این میان پسرِ کوچکتر به
تالار رفت و همه چیز را دید، پس به نزدِ پدر شتافت و پرسید میتوانم تالار را خالی
نمایم تا کالایِ خود را به انجام ببرم؟ پادشاه پذیرفت.
پسرِ کوچک با کمکِ چند
نفر تالار را خالی کرد و در میانه تالار شمعِ بزرگی را که به بهای سه سکه نقره
خریده بود روشن نمود بطوریکه همه تالار چون روز روشن شد، سپس از پدر خواست که به
همراهِ اندرزگران (مشاوران) به آنجا بروند. آنها نیز چنین کردند.
شب که شد و همه در کاخِ
پادشا گرد آمدند، پادشاه گفت، پسرِ بزرگم را میستایم که توانست در
زمانی کوتاه، کاری سخت را به انجام برساند و پسرِ کوچکم را جانشینِ خود
میخوانم زیرا که با هزینهِ ناچیزی توانست روشنی را به قلبِ تالارِ
کاخ بیاورد بطوریکه همه آگاه شدند که در کجایِ تالار ایستاده اند.
سپس رو به او کرد و گفت : „ تو
تالار را با چیزی پر کردی که مردم به آن نیاز دارند تا در مورد وضعیت خود بینش یابند و از اطراف
خود آگاه شوند“
No comments:
Post a Comment