این بخش و بخش پایانی از داستان رستم و سهراب را میتوان اوج تراژدی و اوج فلسفه داستان نیز نامید که اشارات و پندهای پنهان فراوان در خود دارند و از اینرو بایستی با دقت به آنها نگریست و خواندشان.
رستم در نخستین فرصتی که بدست می آورد با خنجر پهلوی سهراب را میشکافد ولی انقدر عجله ندارد که ضربه دوم را زده و کار را بپایان رساند. در همه نبردهای رستم در شاهنامه رستم تنها دو بار است که در کشتن حریف درنگ می کند. نخستین بار در رزم با سهراب. استاد توس این درنگ را توصیف می کند اما شرحی برآن نمی نویسد. در صورتیکه در داستان نبرد رستم با اسفندیار که رستم در کشتن و در جنگ درنگ می کرده، سبب این درنگ زیبا و دقیق از سوی استاد توس بیان شده. البته این دو نبرد را نمی توان با یکدیگر مقایسه کرد. در نبرد میان رستم و اسفندیار، سرانجام رستم آگاهانه و هرچند از روی ناچاری، اسفندیار را می کشد. تنها چیزی که در این دو رزم تا حدی یکسان بچشم می خورد درنگ رستم در کشتن حریف است. بهر روی استاد توس این درنگ را در کشتن سهراب مسکوت می گذارد از اینرو من نیز به گمانه زنی نمی پردازم. سهراب که زخم می خورد بر خود پیچیده و پایان خود را نزدیک می بیند و از اینرو لب باز کرده و
بپیچید زانپس یکی آه کرد ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت کاین بر من از من رسید زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بیگناهی که این کوژپشت مرابرکشید و به زودی بکشت
به بازی بکویند همسال من به خاک اندر آمد چنین یال من
نشان داد مادر مرا از پدر ز مهر اندر آمد روانم بسر
هرآنگه که تشنه شدستی به خون بیالودی آن خنجر آبگون
زمانه به خون تو تشنه شود براندام تو موی دشنه شود
کنون گر تو در آب ماهی شوی و گر چون شب اندر سیاهی شوی
وگر چون ستاره شوی بر سپهر ببری ز روی زمین پاک مهر
بخواهد هم از تو پدر کین من چو بیند که خاکست بالین من
ازین نامداران گردنکشان کسی هم برد سوی رستم نشان ؟
که سهراب کشتست و افگنده خوار ترا خواست کردن همی خواستار
رستم چون این می شنود، حیران و مبهوت می گردد. در مدتی بسیار کوتاه گفتگویی میان پدر و پسر انجام می گیرد که ژرفای تراژدی را پیوسته بیشتر و بیشتر می کند و همانگونه که استاد توس در آغاز داستان گفته به چشمان خواننده اشک می آورد.
چو بشنید رستم سرش خیره گشت جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
بپرسید زان پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان؟ که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت پسر پیش چشم پدر خوار گشت
همان نیز مادر به روشن روان فرستاد با من یکی پهلوان ژنده رزم که کشته شد
بدان تا پدر را نماید به من سخن برگشاید به هر انجمن
چو آن نامور پهلوان کشته شد مرا نیز هم روز برگشته شد
کنون بند بگشای از جوشنم برهنه نگه کن تن روشنم
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید همه جامه بر خویشتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن
همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر ز خاک و پر از آب روی
بدو گفت سهراب کین بدتریست به آب دو دیده نباید گریست
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود؟ چنین رفت و این بودنی کار بود
گفتگوی پدر و پسر که کمی به درازا می انجامد و هر دو لشکر چیزی در میدان نمی بینند. سرانجام از سوی لشکر ایران بیست نفر به سوی میدان تاختند و چون اسب رستم را بی سوار یافتند، با خود اندیشیدند که رستم کشته شده پس بسوی کیکاووس تاختند و خبر بد را به او دادند که پشت تخت مهی از رستم گشت تهی. کیکاووس چون این بشنید، برآشفت و اندیشید دیگر از سوی ایران کسی نیست که به نبرد سهراب بتواند رود و از اینرو تنها راه نجات از مخمصه را در جنگ همگانی دید پس سپهسالار توس را پیش خواند و دستورهایی به او بداد. لشکریان ایران به جنبش و جوش پرداختند و
چو آشوب برخاست از انجمن چنین گفت سهراب با پیلتن
که اکنون که روز من اندر گذشت همه کار توران دگرگونه گشت
همه مهربانی بران کن که شاه سوی جنگ توران نراند سپاه
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی سوی مرز ایران نهادند روی
بسی روز را داده بودم نوید بسی کرده بودم ز هر در امید
نباید که بینند رنجی به راه مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه
سهراب به هنگام مرگ نیز بیشتر بفکر دیگران بوده تا بفکر خود. این از خصوصیات جوان است. این برایش مهم است. شگفتا که پدر نیز اینرا درک می کند و واکنش نشان میدهد. می خواهد آرزوی جوان را تا هنوز زنده است برآورده کند.
نشست از بر رخش رستم چو گرد پر از خون رخ و لب پر از باد سرد
بیامد به پیش سپه با خروش دل از کردهٔ خویش با درد و جوش
چو دیدند ایرانیان روی اوی همه برنهادند بر خاک روی
ستایش گرفتند بر کردگار که او زنده باز آمد از کارزار
چو زان گونه دیدند بر خاک سر دریده برو جامه و خسته بر
به پرسش گرفتند کاین کار چیست؟ ترادل برین گونه از بهر کیست؟
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود گرامیتر خود بیازرده بود
همه برگرفتند با او خروش زمین پر خروش و هوا پر ز جوش
چنین گفت با سرفرازان که من نه دل دارم امروز گویی نه تن
شما جنگ توران مجویید کس همین بد که من کردم امروز بس
چو برگشت ازان جایگه پهلوان بیامد بر پور خسته روان
بر پور زخمی روان (ضربه خورده و نا امید از همه چیز) بازگشت. استاد توس با استفاده از واژه پور در این بیت نشان می دهد که در این هنگام رستم دریافته است که با پسر خود جنگیده بود. سهراب دیگر شیر نیست. پور است. گرامی تر از خودش است که بدست خود او آزرده شده و با رفتنش دیگر نه دل دارد و نه تن.
یکی داستانیست پر آب چشم.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment