با بخشی از نوشته استاد زاگرس زند بنام
سبک تاریخ نویسی شاهنامه فردوسی، این مقاله را آغاز می کنم.
زاگرس زند در آنجا چنین نوشته است:
"مفهوم و ظرفیت تاریخ در
گذشته فراتر از امروز بوده است. تاریخ، بسیاری از دانشها و رشتههای علمی و حوزههای
اندیشه را در بر داشته است. مورخ میبایست بر فلسفه، هنر، ادبیات، استوده، موسیقی،
ادیان، عرفان، اخلاق و زوایای هر یک آگاهی میداشت و به موقع ورود میکرد. به هیچ
روی تاریخ تنها به مثابه گزارش رخ دادها یا ثبت جزییات رویدادها و افراد نبوده
است.
در شاهنامه فردوسی به همه این جنبهها
برمیخوریم، همچون «دانشنامه»ای که تمامی داشتههای مادی و مینوی یک ملت را حمل
میکند، اما این گستردگی و فراخی مانع خویشکاری تاریخ نویسی سراینده آن نبوده
است. گرچه رسالت و خویشکاری فردوسی فراتر از تاریخ نویسی صرف بوده، اما فاقد آن و
بدور از آن نیست. او تاریخ را فراگیر و در همه شاخههایش چون: فرهنگ، ادیان، ملتها،
اخلاق، هنرها، زبان، جنگها، شهریاری و … میدیده و بیان کرده است و این نباید
باعث آن شود که شاهنامه را متنی غیر تاریخی قلمداد کنیم.
برخی شاهنامه پژوهان بر جنبه ی
تاریخی شاهنامه پافشاری کرده اند. شاپور شهبازی شاهنامه را «بیش از هر چبز، تاریخ
ایران و مبتنی بر خاطرات جمعی ایرانیان» دانسته است (شهبازی،۱۳۹۰:۱۶۵). برخی نیز
این اعتبار را بیشتر برای بخش ساسانی قایل می باشند (دریایی،۱۳۹۱(۲):۱۰۰). شاید
جنبهای که باعث شده برخی شاهنامه را غیر تاریخی بدانند زبان و روایت داستان وار
و افسانه آمیز آن باشد. شاهنامه با اسطوره آغاز میشود و در ادامه موجودات و در
ادامه پهلوانان فرا انسانی بسیاری آشکار میشوند. شگفتیها و بزرگنماییهای
فراوان دارد. اما این نکته هم نمیتواند ضدیتی با تاریخی بودن متن داشته باشد، چه
سنت تاریخ نویسی بسیاری از اقوام و ملتهای کهن این گونه بوده و شاید بتوان آن
را سنتی جهانگیر دانست. رخ دادهای تاریخی بصورت داستانها با شاخ و برگهای شگفت انگیز
و افسانهای زاده و پرداخته میشده است و شاید مهم ترین رمزهای ماندگاری و قابلیت
به خاطر سپردنشان نیز همین بوده است. در نتیجه میتوان آموخت که متنهای کهن را با
معیارها و سنجههای امروزی و قالب بندیها، تعریفها و چارچوبهای امروز از دانشها،
نمیتوان و نباید سنجید که راه به جایی نخواهد برد."
اکنون با بخشهایی کوتاه شده از داستانهای شاهنامه استاد توس ادامه می دهم. نخست بخشی که مربوط به آغاز کار
زوطهماسب است، هرچند که ممکن است برای خواننده منظور من از ارتباط دادن نوشته
زاگرس زند و این بخش از شاهنامه با چیزی که می خواهم بنویسم نا مفهوم باشد، ولی
کوشش خواهم کرد تا مقصد خود را در سطور و صفحات بعدی روشن تر نمایم.
در شاهنامه آغاز کار زوطهماسب به
اینگونه است که افراسیاب نوذر پادشاه ایران را می کشد، با وجود این سپاهیان ایران
به فرماندهی زال هنوز در برابر لشکر تورانیان پایداری می کردند. افراسیاب که از
بودن زال در میدان آگاهی یافت، با لشکریانش به میدان شتافت و درگیر جنگ شد. از هر
دو طرف مبارزان بسیاری بر خاک افتاده بودند:
چو بشنید افراسیاب این سخن که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی همه نامداران پرخاشجوی
شبی زال بنشست هنگام خواب سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزم زن نامداران خویش وزان پهلوانان و یاران خویش
همی گفت هرچند کز پهلوان بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد که دارد گذشته سخنها بیاد
به کردار کشتیست کار سپاه همش باد و هم بادبان، تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجستند چند یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو که زور کیان داشت و فرهنگ گو
بشد قارن و موبد و مرزبان سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه به سر بر نهاده کیانی کلاه
به شاهی برو آفرین خواند زال نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد به داد و به خوبی جهان تازه کرد
پهلوانان ایران با هم به رایزنی
نشستند و به این نتیجه رسیدند که گرچه طوس و گستهم پسران نوذر دلیرند و پهلوانند
ولی تاج شاهی (بدست گرفتن امور کشوری) را زیبنده نیستند. از اینرو آنها زو را
انتخاب کردند که بر تخت بنشیند. طوس نوذر و گستهم هم هیچگونه کنایه و اعتراضی به
این تصمیم پهلوانان نکردند. کار و مسئولیت پهلوانان اما با همین انتخاب کردن به
پایان نرسید زیرا آنها هنوز نظاره گر احوالات کشوری بودند و در این میان نوبت
پادشاهی به گرشاسپ رسید:
پسر بود زو را یکی خویش کام پدر کرده بودیش گرشاسپ نام
گرشاسپ خود کامه بود و چون دیگر
جنگی در میان نبود، زال هم به زاولستان بازگشته بود. چندی نگذشت که تورانیان
خبردار شدند که زوطهماسب درگذشته و اوضاع دربار ایران نیز دیگر مانند گذشته نیست:
به ترکان خبر شد که زو درگذشت برآن سان که بد تخت بی کار گشت
افراسیاب از این موقعیت استفاده
کرده و باز به ایران تاخت. سپاهیان ایران به مقابله برخاستند اما تاب مقاومت
نداشتند پس دوباره فرستاده ای به زابلستان فرستادند و شکوا کنان از خاندان سام
یاری خواستند و با زال به تندی سخن گفتند که پهلوانی را خیلی ساده گرفته:
سوی زابلستان نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت وگوی
بگفتند با زال چندی درشت که گیتی بس آسان گرفتی به مشت
پس از سام تا تو شدی پهلوان نبودیم یک روز روشن روان
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید که شد آفتاب از جهان ناپدید
اگر چاره دانی مراین را بساز که آمد سپهبد به تنگی فراز
پهلوانان ایران با زال درشت سخن
گفتند و زال هم خشمگین نشد. اگر شاه نامه گان را در کل بنگریم و داستان هایش جدا و
بی ارتباط به یکدیگر ندانسته و مفاهیم و اشاراتش را بهم ربط دهیم، خود این موضوع
مراجعه پهلوانان به زال و خشمگین نشدن او از درشتی هایی که به او کردند و ایراداتی
که پهلوانان از او گرفتند، نکته بسیار مهمی است.
به گمان من از یکی از شگفتی های
شاهنامه چندین بعدی بودن آنست. داستان ها را می توان هم به تنهایی و جدا از هم
خواند و چیزی از آن دریافت و هم اینکه داستانها را در رابطه با یکدیگر و منتج از
هم خواند و به نگرش دیگری در زمینه دیگری رسید.
اگر شاهنامه تنها از دید اسطوره ای
خوانده شود و از آن نتیجه ای گرفته می شود ولی اگر این داستان ها را احتمالا با
وقایع تاریخی نه چندان دور از زمان فردوسی بسنجند که تشابهاتی هم با برخی از
داستانهای شاهنامه دارند، آنگاه متوجه نکته های دیگری می شویم. چیز بسیار جالب در
داستانهای شاهنامه اما اینست که فرقی نمی کند که آنها از چه منظر و با چه نگرشی
خوانده شوند، کوشش فردوسی برای در جستجوی راستی بودن و راستی را ارج نهادن در
داستانهایی که برای ما به جای گذاشته است، آشکار می باشد.
باری زال بی درنگ به همراه رستم
شیر ناخورده سیر (در شاهنامه زال آن زمان رستم را اینگونه می خواند که اشاره به
خیلی جوان بودنش است) که هنوز خیلی جوان بود، برای کمک کردن به سپاهیان ایران به
سوی میدان جنگ شتافتند. در جائی که میان دو لشگر ایران و توران تنها دو فرسنگ
فاصله بود زال سپهبد جهاندیدگان ایرانی را بخواست و با ایشان در مورد پیشرفت امور
به رایزنی پرداخت و به آنها گفت که کار کشور آشفته و سپاه پراکنده شده است. هنگامی
که زو را برگزیدیم و او بر تخت نشست جهان بر او و کارهایش آفرین فرستاد ولی اکنون
کارهای پسرش گرشاسپ سبب شده اند که شیرازه کشور از هم بپاشد و از اینرو می بایست
که پادشاهی را از او گرفت و از دست خاندان پیشدادی برون آورد و به خاندان کیانی
داد و چون همگان بر سر این موضوع به توافق رسیدند، پیشنهاد زال را برای سپردن تخت
شاهی به کیقباد که خودشان انتخاب کرده بودند، پذیرفتند برای ابلاغ گزینش خود رستم را به نزد کیقباد
روان کردند تا بیاید و تاج شاهنشاهی ایران را بر سر نهد:
ز لشکر به لشکر دو فرسنگ ماند سپهبد جهاندیدگان را بخواند
بدیشان چنین گفت کای بخردان جهاندیده و کارکرده ردان
هم ایدر من این لشکر آراستم بسی سروری و مهی خواستم
پراگنده شد رای بی تخت شاه همه کار بی روی و بی سر سپاه
چو بر تخت بنشست فرخنده زو ز گیتی یکی آفرین خاست نو
شهی باید اکنون ز تخم کیان به تخت کیی بر کمر بر میان
شهی کاو به اورنگ دارد ز می که بیسر نباشد تن آدمی
نشان داد موبد مرا در زمان یکی شاه با فر و بخت جوان
ز تخم فریدون یل، کیقباد که با فر و برزست و با رای و
داد
روند کارها در ایران اسطوره ای (و
هم چنین اشکانی و تا اندازه ای نیز ساسانی) این گونه بود که با رای مجلس یلان و
پهلوانان، مقام پادشاهی می توانست از کسی گرفته شده و به کس دیگری واگذار گردد. این
به معنی این بود که هر گاه طبقه پهلوانی در ایران اسطوره ای علیرغم وفاداری به
شاه، شئونات کشوری و موجودیت کشور را بخاطر
بد کاری ها یا کم کاری های شاهی در معرض خطر می دید، می توانست با هم رایزنی کرده
و دست به اقدام مناسب برای برکنار کردن شاه فعلی و انتخاب شاه نو بزند و این کار آنها مشروعیت
داشت و از سوی همگان قابل پذیرش بود.
از آنجا که گرشاسپ خویش کام بود (خودکامه
بود) و شیرازه امور از هم گسسته شده بود و بر اثر آن دشمنان تشویق شده بودند که
وارد گستره ایران بشوند، در نتیجه با انجام یک نشست رایزنی توسط شورای پهلوانان
بدون هیچ گونه خونریزی کنار گذاشته شد. در شاهنامه نیز نمی خوانیم که گرشاسپ در
برابر این تصمیم مقاومت و مخالفتی کرده باشد.
در داستان نوذر هم دیدیم که
پهلوانان ایران در جائی که منافع کشوری و یا لشکری را در خطر می دیدند همیشه هم
فرمانبر اوامر شاه نبودند. قارن رزمجوی علیرغم میل نوذر با افرادش بدنبال سپهبد
کروخان ویسه نژاد که برای غارت کردن بنه ایرانیان و اسیر کردن خانواده های ایشان
به سوی پارس تاخته بود، افتاد و او را کشت. پس از نوذر هم باز پهلوانان ایرانی با
هم به رایزنی نشستند و پادشاهی را از خاندان او گرفته و به دیگری دادند. از اینرو
نیز بود که طوس و گستهم به این کار پهلوانان هیچ اعتراضی نمی کنند.
در زمان پادشاهی کیخسرو بهنگامیکه
کیخسرو لهراسب را بعنوان جانشین برگزید، باز هم طبقه پهلوانان به مخالفت پرداختند
و کیخسرو می بایست اینان را نخست مجاب می کرد. آنها پس از آنکه زال دلایل کیخسرو
را پذیرفت، مجاب شده و به لهراسب پادشاه نو سوگند وفاداری خوردند.
پس همانطور که دیدیم طبقه پهلوانی
ایران هر چند که در بسیاری از جایها فرمانبردار اوامر شاه بودند ولی شاه نیز در کارها
و تصمیم گیری های خویش محدودیت هایی هم داشت و از این رو می بایست که به طبقه
پهلوانان هم گوش فرا دهد و نظریات ایشان را هم رعایت بکند.
بنظر می رسد که زال و خانواده نیرم
مقامی بالاتر از دیگر پهلوانان ایران داشتند، زیرا هربار که روند نامانوس کشوری و
یا مشکل سپاهی پیش می آمد، پهلوانان یا گاهی حتی خود شاهان بسوی ایشان می شتافتند
و از آنها کمک می خواستند. بگونه ای می توان گفت مقامی شبیه ریاست مجلس پهلوانان
را داشتند که چون خارج از ایران (در زاولستان) نیز می زیستند، از دربار ایران به
دور بوده و به گونه ای غیروابسته به دربار، از استقلال رای و آزادی عمل بیشتری نیز
برخوردار بودند که آنرا هیچگاه نیز برضد ایران و منافع ایرانیان به کار نگرفتند.
همانگونه که اساتید بسیاری چون
روانشاد استاد ابوالفضل خطیبی، زاگرس زند، بهرام پروین گنابادی، سیروس حامی و
بسیاری دیگر گفته اند و نوشته اند، در برخی از داستانهای شاهنامه نباید تنها به
جنبه اسطوره ای (میتولوژیک) آنها پرداخت بلکه برخی از این داستانها جنبه ها و
اشارات تاریخی هم در خود پنهان دارند.
در برابر این دسته از پژوهشگران و
کارشناسان، اساتید دیگری چون تورج دریایی وجود دارند. تورج دریایی شاهنامه را به
سه بخش تقسیم می کند. دوران پیشدادیان که آن را بخش اساطیری شاهنامه می خواند،
دوران کیانیان که به آن بخش حماسی شاهنامه می گوید و بخش تاریخی آن که پس از بخش
حماسی آغاز می گردد. بخش تاریخی شاهنامه از دید تورج دریایی منبع مطمئنی نیست.
تورج دریایی در مصاحبه ای با تلویزیون بی بی
سی فارسی اظهار داشت که می بایست به شاهنامه بعنوان یک منبع تاریخی شک کرد. درست تر و
پذیرفتنی تر می بود اگر استاد دریایی می گفت شاهنامه یک منبع تاریخی نیست ولی
اشارات فراوانی به وقایع تاریخی در آن می توان یافت که شاید بهتر باشد آنها را پژوهش
کرد.
نظرات بسیار دیگری نیز در مورد
تاریخ در شاهنامه بله یا نه وجود دارند که من در اینجا نمی آورم. هم بخاطر
حجم و تفصیلشان و هم اینکه این نظرات خود
بسیار سلیس تر و زیباتر و مفصل تر از آنچه من می توانم در این نوشته بیاورم بدون
اینکه از نوشته خود مثنوی هفتاد من کاغذ درست کنم، نوشته شده اند و در دسترس هستند.
بیشتر این نظرات بر جنبه های اسطوره ای شاهنامه تکیه می کنند و بسیار زیبا هم
هستند. می توانند به چالش هم کشیده شوند.
پیش از این در دو مقاله جدا در رابطه
با نبرد داستان رستم و اسفندیار نوشته ام. در نخستین نوشته کوشش
کردم که ماجرا را با مرکزیت ثقل اسفندیار و از زاویه دید اسطوره ای بسنجم و در
موردش بنویسم. در آن نوشته به اسطوره اسفندیار شاهنامه پرداختم و در پایان آن
نوشته سزاوار دانستم که او را با دایدالوس صنعتگر یونانی مقایسه کرده و تاثیرات کارهای آنها را بر روی جوامع و فرهنگهایشان بسنجم. نا گفته نیز نگذارم که در
پایان شخصیت دایدالوس اسطوره ای را برتر از اسفندیار اسطوره ای شاهنامه یافتم.
هر چند که معمول است اسطوره اسفندیار
را شاید بخاطر روئین تن بودن با اسطوره آشیل مقایسه کنند ولی من با وجود اینکه
شخصیت اسفندیار اسطوره ای شاهنامه را در کل شخصیت مثبتی ندیدم اما منصفانه نیز
ندانستم که او را تا حد آشیل نیز پائین بکشم و با وجود نکات بسیار منفی که اسفندیار
در نیمه دوم زندگی خود داشت و زیرکانه نیز پنهانشان می ساخت، او را بسیار برتر و
والاتر از آشیل یونانی یافتم که بهیچ وجه شایسته دریافت واژه پهلوانی نبود.
در دومین نوشته ام در رابطه با نبرد رستم و اسفندیار در واقع دیدگاه
استاد بزرگ جلال خالقی مطلق را در مورد بدنبال تاج نبودن اسفندیار (آز اسفندیار
برای دستیابی به تاج)، با مراجعه به روایات خود شاهنامه و عباراتی که در خود
شاهنامه در این مورد آمده اند، رد کرده و در کمال نهایت آزرم در برابر استاد بزرگ
که کارهای سترگی در زمینه شاهنامه پژوهی انجام داده است و درود من بر او باد، آن
دیدگاه را درست نشناختم.
در این نبشته باز می خواهم به نبرد
میان رستم و اسفندیار بپردازم ولی مرکزیت ثقل را در این داستان به شخص رستم بدهم و
کوشش نمایم تا از دید و نگرش او به این رزم بنگرم و نقش راستین او را در این
داستان با نگرشی دیگر مورد بررسی قرار داده و در پایان نیز نتیجه خود را بگیرم.
پرداختن به داستان از دید رستم سبب می شود که الزاما خیلی کوتاه دیدگاه خود را در
مورد سبب کنش های گشتاسپ شاهنامه نیز مطرح نمایم و آنرا در این نوشته در همین حد
بگذارم تا زمانی اگر فرصتی بود بیشتر در موردش بنویسم.
فراموش هم نمی کنم که رستم شاهنامه
یک شخصیت حقیقی نیست. بر سر اینکه نقشی که من برای رستم در این داستان مجسم می
کنم، نقش راستین رستم همانگونه که فردوسی می خواسته است، می باشد یا نمی باشد هم
هیچگونه اصراری ندارم ولی تا زمانی هم که خلاف آن بر من ثابت نشود، بر سر درست
بودن آن باقی می مانم. از اینرو امیدوارم که این نوشته از سوی آگاهان و کارشناسان
به نقد کشیده شده و مورد گفتگو قرار گیرد.
پیش از آنکه به دیدگاه خود از نقش
رستم در داستان رستم و اسفندیار بپردازم، تنها چند نظر از دیگران را در مورد رستم
با خواننده خود مرور می کنم. نظرات و افراد صاحب نظر و کاردان البته بسیار بیشتر
از اینها هستند.
نظر خود فردوسی در مورد رستم
رستم شاهنامه آفریده دست فردوسی
است و اوست که بیش از همه رستم خود را می شناسد و هرگاه نیز بتواند رستم خود را
برای کسانی که تنها در رستم مردی پرهیبت و جنگجوی را می بینند، معرفی می کند. رستم
فردوسی مانند خود فردوسی بسیار قانع است و در مورد خود زیاد پرحرفی نمی کند ولی
همچون خود فردوسی نیز پیوسته خاموش نیست و در لابلای سخنانش با دیگران گوشه ای از
نگرشهای خود را آشکار می سازد. او حتی گاهی برای تسکین خویش با خود نیز سخن می
گوید و دیگران را از حال خود آگاه می سازد. پیش از فردوسی هم داستانهای اساطیری در
مورد رستم وجود داشتند. اینرا نگاره های یافته شده در پنجکنت تاجیکستان که مربوط
به پنج یا شش سده پیش از فردوسی می باشند، ثابت می کنند ولی ما از رستم به اینگونه
که وارد عرصه پهلوانی می شود و به گونه ای که از آن بیرون می رود و با رفتن او عصر
پهلوانان نیز به پایان می رسد، از شاهنامه استاد توس که درود همیشگی بر او باد،
آگاهیم. تصور عمومی بر آنست که رستم را می بایست تنها با جنگ و جدال در رابطه قرار
داد و او بجز این چیز دیگری نمی خواهند و نمی تواند و تنها از این منظر است که
راحت می باشد.
رستم فردوسی در جائی به پیران ویسه
سپهسالار لشکر توران می گوید:
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
این بیت بوضوح طرفدار جنگ و کشتار
نبودن رستم (و همچنین پیران) را می رساند ولی هرگاه نیز که رستم به میدانی می رود که در آن از جنگیدن
گریزی نیست، هیچ جای شکی در پهلوان و تهمتن بودن خود برای دیگران باقی نمی گذارد.
در خوان چهارم رستم در حالیکه در
بیان تنهاست طنبوری میابد و آنرا برگرفته و می نوازد و همراه آن نیز نالان می
خواند و از حال بد خویش با خود و روزگار سخن می گوید:
ابا می یکی نیز طنبور یافت بیابان چنان خانهٔ سور یافت
تهمتن مر آن را به بر در گرفت بزد رود و گفتارها برگرفت
که آواره و بد نشان رستم است که از روز شادیش بهره غم است
همه جای جنگست میدان اوی بیابان و کوهست بستان اوی
همه جنگ با شیر و نر اژدهاست کجا اژدها از کفش نا رهاست
می و جام و بویا گل و میگسار نکردست بخشش ورا کردگار
همیشه به جنگ نهنگ اندر است و گر با پلنگان به جنگ اندر است
رستم فردوسی در جای دیگری از
شاهنامه، یعنی در جائیکه بخاطر دسیسه ای که برادرش شغاد برای او چیده بود و او
بهمراه رخش در چاه پر نیزه و تیغ افتاده بود، با وجود داشتن زخمهای بزرگ به زحمت
خود را از چاه بیرون می کشد و برادرش شغاد را می بیند و می فهمد که این کار او
بوده است:
چو با خستگی چشمها برگشاد بدید آن بداندیش روی شغاد
بدانست کان چاره و راه اوست شغاد فریبنده بدخواه اوست
رستم می داند که کارش به پایان
رسیده است و با وجود این هنوز نجنگیدن و نکشتن را ترجیح می دهد و از اینرو به
برادر بداندیش خود می گوید برو به نزد پسرم فرامرز و با او بی ریا باش و از جان و
دل خیر او را بخواه ولی شغاد ناسپاس پاسخ گستاخانه به او می دهد:
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم ز کار تو ویران شد آباد بوم
پشیمانی آید ترا زین سخن بپیچی ازین بد، نگردی کهن
برو با فرامرز و یکتاه باش به جان و دل او را نکوخواه باش
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد که گردون گردان ترا داد داد
تو چندین چه نازی به خون ریختن؟ به ایران به تاراج و آویختن
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم
که آمد که بر تو سرآید زمان شوی کشته در دام آهرمنان
رستم چون می بیند که شغاد هنوز هم
در پی آنست که با همراهی پدر زنش به نیات پلید خود ادامه دهد، فریبش می دهد و پیش
از رفتن، او را می کشد:
چنین گفت پس با شغاد پلید که اکنون که بر من چنین بد رسید
ز ترکش برآور کمان مرا به کار آور آن ترجمان مرا
به زه کن بنه پیش من با دو تیر نباید که آن شیر نخچیرگیر
ز دشت اندر آید ز بهر شکار من اینجا فتاده چنین نابکار
ببیند مرا زو گزند آیدم کمانی بود سودمند آیدم
ندرد مگر ژنده شیری تنم زمانی بود تن به خاک افگنم
شغاد آمد آن چرخ را برکشید به زه کرد و یک بارش اندر کشید
بخندید و پیش تهمتن نهاد به مرگ برادر همی بود شاد
تهمتن به سختی کمان برگرفت بدان خستگی تیرش اندر گرفت
برادر ز تیرش بترسید سخت بیامد سپر کرد تن را درخت
درختی بدید از برابر چنار برو بر گذشته بسی روزگار
میانش تهی بار و برگش بجای نهان شد پسش مرد ناپاک رای
چو رستم چنان دید بفراخت دست چنان خسته از تیر بگشاد شست
درخت و برادر بهم بر بدوخت به هنگام رفتن دلش برفروخت
رستم از شغاد دو تیر خواسته بود و
چون با تیر نخست شغاد را با درخت بهم بدوخت برای اینکه درد شغاد کوتاه شود، با تیر
دوم دردش را کوتاه کرد. او حتی در اینجا نیز نمی خواهد که کسی درد بی خود بکشد:
شغاد از پس زخم او آه کرد تهمتن برو درد کوتاه کرد
رستم پهلوانی که در درازای زندگی
خویش بارها به کین خواهی دیگران برخاسته بود و از اینرو بسیاری مدیون او بودند،
اینگونه خودش کین خود را نیز می گیرد و مدیون کسی نمی شود. او یزدان را ستایش می
کند که توانسته است پیش از رفتن این کار را بکند و این کین خواهی او حتی به شب هم
نکشیده است:
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدانشناس
ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی وفا خواستم کین خویش
بگفت این و جانش برآمد ز تن برو زار و گریان شدند انجمن
در کنار همه اینها اینجا نیز
فردوسی مشخص می کند که گزینه های رستم نمایانده شده بدست او انتقام گرفتن و کشتن
نمی باشند. حتی زمانی که برادر بداندیش خود را که قاتل اوست اندکی پیش از مرگ در
پیش روی خود می بیند، کوشش می کند تا با طرح پیشنهادی از مصیبت های بعدی جلوی گیری
کند. او همین خیرخواهی و صلح طلبی را در مورد بهمن پسر اسفندیار هم کرده بود. هم
در مورد بهمن و هم در مورد شغاد این شیوه نتیجه های دلخواه رستم را ببار نیاورد.
استاد محمد علی اسلامی ندوشن
هرچند زندگی رستم آمیخته به افسانههای
زیادی است، امّا رستم هرگز از یک انسان عادی و خاکی فراتر نمیرود. در عین خارقالعاده
بودن، انسان است و بیشتر پیشامدهای زندگی او را میتوانیم با منطق خاکی خود توجیه
کنیم..... او «درحالی که مبرّا از ضعفهای انسانی نیست، تمام صفات یک مرد آرمانی
را در خود دارد. در طیّ عمری دراز از تمام مواهب زندگی بهره میگیرد. هم بر نیروی
بدنی خود تکیه دارد و هم بر نیروی معنوی خود. هم سربلند زندگی میکند و هم کامیاب
و تا آنجا که یک بشر خاکی بتواند بر طبیعت قهّار مسلّط شود، او تسلّط دارد. در عین
حال، چون انسان است، سرنوشت او جدا از سرنوشت انسانها، یعنی عاری از بعضی ناکامیها
نیست» محمد علی اسلامی ندوشن، رستم و اسفندیار، داستان داستانها چاپ 1385 صفحات
252 تا 258.
دکتر عبدالحسین زرکوب
رستم اگر آفریدۀ خیال فردوسی یا
هنرمندی به عظمت و قدرت او نباشد به هرحال جز ساختۀ یک قریحۀ عالی و غیرعادی نیست
برای همین است که هیچ از پیش چشم من نمیرود و هرگز از خاطرم دور نمیشود. حتی در
مقابل تاریخ و واقعیت که همه چیز دیگر بود و نمود خود را از دست میدهد رستم میایستد
و بر چهرۀ حقیقت میخندد. وجود او خیلی بزرگتر و برتر از یک وجود افسانه ای است.
شعر است که در عظمت بر طبیعت برتری دارد، خیال است که در وسعت، زمان و مکان را به
بازی میگیرد. این خطایی بزرگ است که در وجود او فقط یک دلاور عصر افسانهها را
بجویند؛ وجود او از این پندارهای نارسا فراتر است. نه آن تیتانی است که در اساطیر
یونان آمده است و نه «مرد برتر» که نیچه در خیالهای شاعرانۀ خود آن را ساخته است.
با آنکه از این هر دو نشانها دارد، برتر از آنها و یا غیر از آنهاست. نمونۀ
انسان کامل است: انسان تمام عیار و جهانی، که طبیعت هنوز نتوانسته است بسازد. فقط
برز و بالای او نیست که پروردگاران زور و جمال یونان و روم را به خاطر میآورد؛
عظمت معنوی و اخلاقی او نیز درخور خدایان افسانههاست. برتری او فقط در آن دلاوریهای
شگفتانگیز نیست.
کدامیک از اطوار و احوال او هست که
از خردمندی و هوشیاری و آهستگی و نرمخویی و پیروزی و توانایی خالی باشد؟ حتی در
بدبختی نیز بیهمتاست، و در بین قهرمانان افسانههای ما هیچکس دیگر را نمیتوان
یافت که مانند او دستخوش هولناکترین سرنوشتهایی گردد.
حسین مسرور، نویسنده و شاعر و
مترجم در مثنوی خوابگاه فردوسی در مورد رستم خطاب به فردوسی می نویسد:
تهمتن نمک خوار خوان تو بود به هر هفت خوان میهمان تو بود
رستم در داستان رستم و اسفندیار از
دید استاد خالقی مطلق در مصاحبه با خبرنگار روزنامه اعتماد ملی
خبرنگار روزنامه اعتماد ملی :براي
خود من جالب است كه بدانم شخصيت محبوب شما در شاهنامه كيست؟
استاد خالقی مطلق :اسفنديار. او يك
پهلوان بدوي نيست در رستم برخي عناصر بدوي باقي مانده مثل پر خوري, پر
گويي و پر آشامي. در حالي كه اسفنديار پهلوان متفكرشاهنامه است؛ بر خلاف تجزيه و
تحليل هاي نادرستي كه از شخصيت اسفنديار در زبان فارسي انجام شده است.
-اسفنديار فقط به جنگ فكر
ميكند و رستم حتي زماني كه تير گز در دست دارد و به ياري سيمرغ, راه
كشتن اسفنديار را فهميده است, باز هم اسفنديار را به سازش دعوت ميكند، در حالي كه
اسفنديار ميگويد كه غير از رزم و بند چيزي به من نگو؟
-شخصيت رستم در داستان «رستم و
اسفنديار» تا زماني كه به نيرنگ دست نزده يك شخصيت مثبت است. بعد از
آن يك شخصيت منفي از نظر حماسه است چون به جادو پناه مي برد و ارزش
پهلواني اش را از دست ميدهد. اين اسفنديار است است كه يكبار بر رستم پيروز
ميشود ولي او را نميكشد و به او ميگويد« بخشيدمت اما فردا كه آمدي يا دست به بند
بده يا بجنگ, اما به جادو پناه مبر». رستم قول مي دهد كه چنين كند اما قول خودش را
مي شكند و به جادو پناه مي برد و اسفنديار در اثر تعللش در اينكه يك پهلوان
خودي را نبايد كشت, كشته مي شود. اسفنديار در عين اينكه مي خواهد وظيفه اي
را كه شاه به او محول كرده, انجام دهد، نمي خواهد پهلواني را كه در راه ايران خدمت
كرده بكشد هرچند كه مي تواند؛ هم مي تواند دستش را ببندد و هم مي تواند او را بكشد
و البته همين تعلل و خرد و احساسات باعث از بين رفتن او مي شود.
جای دیگر در Facebook استاد جلال خالقی مطلق
باید قبول کرد که رستم در حماسه
های ایرانی تا پیش از اسلام نقش مرکزی نداشته. این نقش را می توان با مأخذ شاهنامه فردوسی و خود
فردوسی به دست آورد. او پهلوانی بوده مانند پهلوانهای دیگر و شهرتش نیز از آنها
بیشتر نبود. در واقع چون جزو حماسه های سکائی بوده، یک مقدار زیادی بدوی بوده و
این خوی بدوی اش را هم در شاهنامه تا حدودی شما می بینید. نسبت مثلاً به قهرمانان
دیگر شاهنامه مثل اسفندیار یا بهرام. اگر اینها را باهم مقایسه کنید، می بینید که
اینها دارای خوی شهری تری هستند و رستم یک مقدار بدوی تر است. یعنی در حالی که خیلی باوفا و ایران دوست هست، خیلی
زمخت است. ولی این که در داستان رستم و سهراب می دانسته که پسرش را کشته، یک چنین
چیزی از شاهنامه به هیچ وجه برنمی آید. البته هر کسی میتواند تعبیری برای خودش
بکند. اما تا جایی که من می توانم بگویم، این است که در داستان رستم و سهراب حتی
یک کلمه شما نمی توانید بیرون بکشید که بگویید براساس این رستم می دانسته که سهراب
پسرش است. چنین چیزی نیست.
دکتر بئاتریس سالاس، مدرس زبان
اسپانیولی در دانشگاه آزاد اسلامی و مترجم متن کامل شاهنامه فردوسی
این مترجم ونزوئلاییِ شاهنامه به
زبان اسپانیولی با بیان اینکه یک مترجم باید صبور باشد و کارش را دوست داشته باشد،
ادامه می دهد: از میان شخصیتهای شاهنامه رستم را خیلی دوست دارم. زمانی که به این
شخصیت اسطورهای میگویند که به شاه بیاحترامی کرده و قرار است دستگیر شود رستم
بسیار ناراحت است و در دستش میوه ترنج دارد. در فرانسوی بهجای ترنج از معادل
پرتقال استفاده شده اما این دو با هم فرق میکنند. پرتقال یک میوه شیرین است. در
اسپانیولی معادلی برای ترنج نداریم ولی در آمریکای لاتین «تُرُنخا» را داریم که از
خانواده ترنج بوده ولی از همه مهمتر این است که این میوه مزه تلخی دارد. بنابراین
استفاده از این معادل، احساس رستم زمانی که پس از زحماتی که کشیده قرار است دستگیر
شود را بهتر انتقال میدهد.
محمدرضا کمالی در کتاب "راز
جنگ های شاهنامه"
ما در شاهنامه جنگهای داخلی مانند
نبرد رستم و اسفندیار هم داریم که اسفندیار بنا بر درخواست پدر که باید رستم را کت
بسته بیاورد، به سیستان میرود و از رستم میخواهد این اجازه را بدهد که دستهای
او را ببندد و او را با خود ببرد که رستم مخالفت میکند. اینجا اگر بخواهیم انگیزه
رستم را از جنگ با اسفندیار بررسی کنیم، در جنگهای نام و ننگ جای میگیرد، چون
رستم به وضوح میگوید برای آنکه ننگ بر پیشانی من نقش نبندد به این جنگ تن میدهم،
چون رستم نماد آرزوهای ایرانیان و تجلیگاه آزادی خواهی ایرانی است و اگر رستم در
جایی شکست بخورد، انگار ایران و ایرانی شکست خورده است به همین دلیل این جنگ از
نگاه او نام و ننگ است و در حقیقت در مقابل اسفندیار از نام و آوازه خود و ایرانیان
دفاع میکند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment