از اینجا با
کوششهای پی در پی پیران برای رهایی یافتن کیخسرو از دام مرگ و کشته نشدن بدست
پدربزرگ خود، یکی دیگر از تراژدی های شگفت انگیز شاهنامه آغاز می
شود. در واقع یک تراژدی نو در دل تراژدی پیشین (داستان سیاوش) و برخاسته از آن که
بنوبه خود زاینده و مسبب تراژدیهای دیگری نیز هست.
من تا کنون
بجز در شاهنامه در جای دیگری به چنین چیزی یعنی زاده شدن تراژدی استواری از دل
تراژدی استوار دیگر برنخوردم. ادعایی ندارم که مورد مشابه دیگری وجود ندارد، تنها
می گویم که من آنرا نمی شناسم.
در داستان
سوگناک سیاوش، این پیران ختنی است که فرزند و همسر سیاوش را از مرگ نجات می دهد.
این پیران است که با دیدن کیخسرو فرزند سیاوش اشک از چشمانش جاری می شود و زبان به
نفرین کردن به افراسیاب می گشاید ولی این پایان این داستان غم انگیز نیست. این حتی
نقطه اوج این سری از تراژدیهای پی در پی و متواتر هم نیست و پیران در همه آنها نقش
های گوناگونی دارد. شاید بتوان پیران را بیشتر فهمید و کارهایش را ارج نهاد، اگر
تنها به چشم دشمن به او نگریسته نشود.
شاید خواننده
داستان از این نقش ها و مواضع متفاوت پیران در طی داستان شگفت زده بشود. همه این
نقش های گوناگونی که پیران می بایست آنها را اجرا می کرد، دلایل موجه خود را دارند
و هرچند در جاهایی از دنباله داستان برای خواننده های ایرانی خوشایند و پسندیده نیستند
ولی از زاویه دید یک سپهسالار ختنی ارتش توران پذیرفتنی می باشند. بنظر می رسد که
خود فردوسی بر چند بعدی بودن معناها و زوایای داستان های خود واقف بوده است و نیز
می دانسته که خوانندگانش امکان دارد که به معانی دیگری جز آنکه فردوسی کوشش کرده
در زمان و ابیات کوتاه به آنها اشاره کرده است روی آورند زیرا در داستان اکوان دیو
برای ما می نویسد:
جهان پر
شگفتست چون بنگری ندارد کسی آلت
داوری
که جانت
شگفتست و تن هم شگفت نخست از خود
اندازه باید گرفت
دگر آنک این
گرد گردان سپهر همی نو نمایدت هر
روز چهر
نباشی بدین
گفته همداستان که دهقان
همی گوید از باستان
خردمند کاین
داستان بشنوَد بدانش گراید
بدین نگرود
ولیکن چو
معنیش یادآوری شود رام و
کوته کند داوری
تو بشنو ز
گفتار دهقان پیر گر ایدونک
باشد سخن دلپذیر
درباره کنش
های پیران نیز بهمچنین است، چو معنیش یادآوری، شوی رام و کوته کنی داوری.
به گمان من درست همین است که این داستان را از آغاز کار سیاوش تا پایان کار کیخسرو به تراژدی بزرگی مبدل می سازد. این بخش از شاهنامه که داستانهای زیرمجموعه ای زیادی را هم در خود دارد، هیچ پایان شادی ندارد. اگر هم کمی دقیق تر به آن بنگریم، از آغاز آنهم که با آمدن مادر سیاوش به ایران بود، خوب و خوش نبود. زن جوانی که از دست پدر خویش فراری بود و دچار تمناهای سرداران سپاه ایران و شخص پادشاه می شود و همه نیز بر این باورند که چون او همسر کیکاووس پادشاه ایران شده پس خوشبخت بوده، این در حالتی است که فردوسی حتی نامش را هم برای ما ننوشته است.
آیا اینهم از اشارات آگاهانه وخواسته
فردوسی است؟ ما نمی دانیم و تنها می توانیم در مورد آن به گمان زنی بپردازیم. تنها
می دانیم که تراژدی سیاوش از اینجا آغاز شد و تراژدیهای دیگری را نیز یا با خود
آورد و یا موجب شد که در ادامه این نوشته به همه اینها خواهیم رسید.
باری پیران چون فرنگیس و فرزندش را می بیند با بزرگان درگاه خویش گفت که اگر افراسیاب مرا هم بکشد، نخواهم گذاشت که به این کودک آزاری برساند. اگر رستم این را می گفت، مشخص می بود که رستم برای بر گفته خویش پایدار ماندن کار را به جنگ و جدال می کشانید اما اینجا این پیران است که این را می گوید، هرچند که او سپهسالار لشکریان افراسیاب نیز می باشد.
پیشتر هم نوشته
بودم که هم سنگ پیران را در سوی ایرانی رستم می دانم. این یکی از موارد کوچک
شباهات این دو با یکدیگر است. در بخش های پایانی این نوشته به بزرگترین وجه تشابه
این دو یعنی پیران سیاست مدار و فیلسوف جنگجو با رستم جنگجوی سیاست مدار و فیلسوف
مآب هم اشاره خواهم کرد.
پیران برای همین هم فردای آن روز پس از اینکه از خواب بیدار شد، به دربار افراسیاب رفت و نخست زبان به ستایش او گشود و به او مژده داد که بنده ای به بندگان درگاه او افزون گشته زیرا که نوه اش بدنیا آمده و شباهت زیادی هم به خود او دارد. سپس با چنان زبان خوب یا به گفته فردوسی زبان چرب به شرح صفات کیخسرو پرداخت که دل افراسیاب نرم شد و حتی از اینکه سیاوش را کشته بود اظهار پشیمانی کرد ولی هنوز هم نگران بود که بنا به گفته ستاره شناسان از تخم سیاوش فرزندی پدید آید که خانمان او را براندازد:
چو بیدار شد پهلوان سپاه دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود ندارد غم و رنج و اندیشه سود
پیران توانسته
بود با گفتار نرم و مناسب خویش افراسیاب را که از کشتن سیاوش پشیمان شده و دلش به درد
آمده بود، به جائی بکشاند که سرانجام دستوری مناسب با نظر پیران بدهد. او به پیران
گفت که کیخسرو را به شبانان بسپار تا او را به کوه و دشت برده و نزد خود
بپرورانند. بدینگونه نه من نوه خود را کشته ام و نه او آئین شهریاری را فرا می
گیرد و برای من خطرناک می شود. پیران نیایش کنان به درگاه ایزد و ستایشگر تصمیم
افراسیاب شادمان و سرخوش از این گفته او، زمین ادب را بوسید و به شتاب دربار را ترک
کرده و به ایوان کاخی که کیخسرو را در آن نهاده بود رفت و همه راه را هم پیش خود
اندیشید، من بایستی تا پیش از آنکه افراسیاب گفته خویش را بازاندیشی کرده و
بگرداند، چاره این کار را بیندیشم.
او شبانان کوه
قلا را نزد خود خواند و با ایشان چندی سخن گفت تا آنها را بسنجد و سپس به یکی از
ایشان گفت که این کودک خرد را به نزد خویش ببر و او را بزرگ کن و دایه ای را نیز
بهمراه کودک فرستاد.
سایت ویکی
شاهنامه محل کوه قلا را در خاور تاشکند و شمال خاوری خجند می داند که این با توجه
به اینکه داستان در دربار افراسیاب و در سرزمین توران اتفاق می افتد، می تواند
نشانی درستی باشد.
نگاره هوایی از منطقه کوه قلا - ویکی شاهنامه
اینگونه هفت سال
از بر کیخسرو بگذشت و نژادگی او خود را اندک اندک نمایان می ساخت. او حالا دیگر از
چوب و زه برای خویش تیر و کمان درست می کرد و به شکار می رفت. به ده سالگی کیخسرو
برای خود گردی شده بود و به شکار و جنگ گراز و خرس و گرگ می رفت. اندکی که گذشت شکار شیر و پلنگ برایش همچون شکار آهو آسان شده
بود.
شبان پرستار او
از این کارهای کیخسرو که دلیرانه و جسورانه نیز بودند هراسان گردید و از کوه بسوی
دشت پایین شد و بنزد پیران شتافت و برایش از کارهای کیخسرو گفت و نزد او گلایه کرد
که با این دلیریها و بی باکی هایی که کیخسرو می کند مرا بیم آن است که به او آسیبی
برسد و سپهسالار لشکر شبان را مقصر بداند:
شبان اندر
آمد ز کوه و ز دشت بنالید و
نزدیک پیران گذشت
که من زین
سرافراز شیر یله سوی پهلوان
آمدم با گله
همی کرد
نخچیر آهو نخست بر شیر و جنگ
پلنگان نجست
کنون نزد او
جنگ شیر دمان همانست و نخچیر
آهو همان
نباید که آید
برو برگزند بیاویزدم
پهلوان بلند
پیران چون این
را شنید بخندید و به شبان گفت این نژاد اوست که خود را نمایان می سازد. سپس دستور
داد تا برایش اسپی بیاورند و با شتاب بسوی مکانی که کیخسرو در آن جا بود تاخت. چون
پیران به خانه شبان رسید دستور داد تا کیخسرو را بنزدش بیاورند.
پیران هنگامیکه
کیخسرو را دید مدتی به او خیره شد و در او خوب نگریست و چهراه و اندام پهلوانانه
اش را بخوبی ارزیابی کرد و سپس او را در آغوش گرفت و مدت زیادی فشرد. کیخسرو چون
این را دید به او گفت که وقار و اعتبار توران زمین به تو می باشد. کسی هم که تو را
نشناسد باز هم ترا بزرگ (مهربان) خواند
زیرا از اینکه شبان زاده ای را در بر بگیری ننگ و عاری نداری.
مهربانی کردن و
مهربان بودن در گویش ایران خاوری و افغانستان و تاجیکستان به چم (معنای) بزرگی
کردن یا بزرگ بودن، لطف کردن، بنده نوازی کردن یا بنده نواز بودن هم می باشد:
بدو گفت
کیخسرو پاک دین به تو باد
رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت
نداند همی جز از مهربانت
نخواند همی
شبان زادهای
را چنین در کنار بگیری و از کس
نیایدت عار
از این گفته
کیخسرو که خود را بنده و شبان می پنداشت دل پیران که به واقعیات آگاه بود به درد
آمد و چهره اش قرمز شد و به کیخسرو راستش را گفت:
خردمند را دل
برو بر بسوخت به کردار آتش رخش
برفروخت
بدو گفت کای
یادگار مهان پسندیده و
ناسپرده جهان
که تاج سر
شهریاران تویی که گوید که
پور شبانان تویی؟
شبان نیست از
گوهر تو کسی و زین داستان هست
با من بسی
پیران سپس دستور
داد تا برای کیخسرو اسب و بالاپوش درخور بیاورند و سپس در حالیکه همه وقت به یاد
سیاوش بود او را با خود به ایوان خویش برد. اینگونه کیخسرو چندی در پیش پیران بود
تا اینکه یک شب کسی از نزد افراسیاب بر پیران وارد شد و در همان دیروقت شب او را
خواند و نخست از داستانهای گذشته با او گفت و سپس از قول افراسیاب به پیران گفت که
همه شب به یاد کودک سیاوش در فکرهستم. او گفت افراسیاب می گوید من نبیره فریدون
شاه را به شبانان دادم تا بپرورند و این کار اصلا در خور و خردمندانه نیست.
اگر او گذشته ها
را بیاد نیاورد، منهم آنرا فراموش می کنم و بدینگونه هم او می تواند شاد زندگی کند
و هم من ولی اگر به یاد گذشته است و کارهایی که در گذشته شده اند را بیاد داشته
باشد و بخواهد کینه جویی کند، بایستی سرش را همانند پدرش برید:
کز اندیشهٔ
بد همه شب دلم بپیچید وز
غم همی بگسلم
ازین کودکی
کز سیاوش رسید تو گفتی مرا روز
شد ناپدید
نبیره فریدون
شبان پرورد ز رای و خرد
این کی اندر خورد؟
ازو گر نوشته
به من بر بدیست نشاید گذشتن که
آن ایزدیست
چو کار گذشته
نیارد به یاد زید شاد و ما
نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی
بد آرد پدید بسان پدر سر
بباید برید
پیران که در پی نجات
کیخسرو بود زمان را ارزشمند شمرد و به درگاه افراسیاب رفت و به او گفت این کودک از
قضای روزگار کم هوش و کم عقل است. سپس پیران به افراسیاب گفت اگر افراسیاب کاری
شاهانه کرده و با یک پیمان مرا شاد کند که به نوه خود آسیبی نمی رساند، همانا من
او را به نزد شاه می آورم تا خود او را و فراستش را بیازماید. افراسیاب با پیران
پیمان کرد:
یکی سخت
سوگند شاهانه خورد به روز سپید و
شب لاژورد
به دادار کاو
این جهان آفرید سپهر و دد و
دام و جان آفرید
که ناید بدین
کودک از من ستم نه هرگز برو بر
زنم تیز دم
پیران این را که
شنید با شتاب دربار افراسیاب را ترک کرد تا کیخسرو را برای نشان دادن به او با خود
به دربار بیاورد. او چون به ایوان اقامتگاه خود رسید نخست ماجرا را برای کیخسرو بازگفت
و به او پیشنهاد کرد هنگامیکه افراسیاب با تو سخن می گوید و چیزی می پرسد، پاسخ او
را به دیوانگی بده و سپس او را کالای فاخر پوشاند و کلاه کیانی نیز بر سر نهاد و بر
اسبی فاخر نشانده و به دربار افراسیاب که پدربزرگش بود آورد:
وزآنجا بر
خسرو آمد دمان رخی ارغوان و
دلی شادمان
بدو گفت کز
دل خرد دور کن چو رزم آورد
پاسخش سور کن
مرو پیش او
جز به دیوانگی مگردان زبان جز
به بیگانگی
مگرد ایچ
گونه به گرد خرد یک امروز بر
تو مگر بگذرد
به سر بر
نهادش کلاه کیان ببستش
کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔ گام
زن خواست نغز برو بر نشست آن گو
پاک مغز
چون پیران و
کیخسرو به دربار افراسیاب رسیدند همه درباریان و سپاهیان با دیدن کیخسرو اشک از
دیدگانشان جاری شد. پیران در پیش می رفت و راه را هم به کیخسرو نشان می داد و هم
برای او باز می کرد تا به جائی رسیدند که پدربزرگش بر تخت نشسته بود. با دیدن
کیخسرو رخساره افراسیاب سرخ شد و آب شرم بر چهره اش نشست. دیری نگذشت که سرخی رنگ
چهره افراسیاب رفت و او از جائیکه نشسته بود برخاست و به نزدیک کیخسرو رفت و او را
از نزدیک چنان نگریست که پیران بر خود لرزید و از جان کیخسرو ناامید شد. اما
افراسیاب چندی که به او نگریست مهر کیخسرو تا حدی در دلش افتاد.
اندکی باز
گذشت و افراسیاب از کیخسرو پرسید که از کار جهان چه می دانی و چه می کنی و با
گوسپندان چگونه بسر می بری؟ کیخسرو در پاسخ گفت که شکاری پیدا نمی شود و تازه من
تیر و کمان هم ندارم.
افراسیاب باز
پرسید، ترا چه کسی آموزگار بوده و از گردش نیک و بد روزگار چه میدانی؟ کیخسرو پاسخ
داد جائیکه پلنگ باشد حتی دل مردمان دلیر هم می درد.
افراسیاب دیگر
بار از او در مورد پدر و مادرش و اینکه در کجا زندگی می کنند و خورد و خوراکشان
چیست و جای خوابشان در کجاست، پرسید. کیخسرو در پاسخ گفت زور سگ هیچگاه به شیر درنده نمی رسد.
افراسیاب
بخندید و به سپهسالار سپاه خویش پیران گفت، این بیچاره خیلی کم هوش است. من از سر
از او می پرسم و او پاسخ از پای به من می دهد. حال او به کسی نمی ماند که از بد و
نیک خبری داشته باشد و بخواهد کینه جویی کند. برو و این را به سیاووش گرد ببر و
بدست مادرش بسپار و هش دار که ایندو از اسپ و پرستار و زر و سیم چیزی کم نداشته
باشند.
پیران با
شتاب کیخسرو را با خود برداشت و از نزد افراسیاب به درگاه خود برد. در آنجا در
گنجهای خود را گشود و از زر و سلاح هر چه که نیاز بود به کیخسرو داد و سپس فرنگیس
و او را به سوی سیاوش گرد که در این میان به خارستانی مبدل گشته بود، روان کرد.
چون فرنگیس و
کیخسرو در آنجا فرود آمدند و آگاهی به مردمانی که سیاوش گرد را رها کرده و از آنجا
رفته بودند، رسید، آنها نیز جملگی آفرین گویان و ستایش کنان به پیشواز مادر و پسر
آمدند و پروردگار را سپاس گفتند و ستایش کردند که چشمشان را دوباره به دیدار این
دو روشن کرد. پس از آن به روان سیاوش درود فرستادند و برای پسرش آرزو کردند که چشم
بد از وی دور بماند. سپس هم در آنجا بماندند و به کارهای پیشین خویش مشغول گشتند.
چیزی نگذشت که خارستان سیاوش گرد دوباره به گلستانی مبدل شد.
در اینجا
فردوسی از موقعیتی که نصیب مردمان سیاوش گرد شده بود می گوید و سپس به مردمان
زمانهای گوناگون پند می دهد که قدر داشته های خود را تا زمانی که می توانند،
بدانند و آنگاه در کنار آن اندکی هم از حال خود می گوید. در آنجا که او از خود می
گوید، بر ما معلوم می گردد که او داستان سیاوش را در سن پنجاه و هشت سالگی می
سروده و از آن بیم داشته که عمرش کفاف ندهد و کارش به پایان نرسیده باقی بماند.
فردوسی در
اینجا آرزو کرده که روزگار آنقدر به او فرصت بدهد که این نامه باستان را بپایان
برساند تا هرسخن دانی که از داد سخن بهره ای دارد از او به نیکی یاد بکند. این ترس
از مردن بدون به پایان رساندن شاهنامه تا آخر عمر سراینده آن را همراهی می کرد:
همه خاک آن
شارستان شاد شد گیا بر چمن سرو
آزاد شد
ز خاکی که
خون سیاوش بخورد به ابر اندر آمد
درختی ز گرد
نگاریده بر
برگها چهر او همه بوی مشک
آمد از مهر او
بدی مه نشان
بهاران بدی پرستشگه
سوگواران بدی
چنین است
کردار این گنده پیر ستاند ز
فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد
مهر دل بر جهان به خاک اندر آرد
سرش ناگهان
تو از وی به
جز شادمانی مجوی به باغ جهان برگ
انده مبوی
اگر تاج داری
و گر دست تنگ نبینی همی روزگار
درنگ
مرنجان روان
کاین سرای تو نیست بجز تنگ تابوت جای
تو نیست
نهادن چه
باید؟ بخوردن نشین بر امید گنج
جهانآفرین
چو آمد به
نزدیک سر تیغ شست مده می که از
سال شد مرد مست
بجای عنانم
عصا داد سال پراگنده شد
مال و برگشت حال
همان دیدهبان
بر سر کوهسار نبیند همی لشکر
شهریار
کشیدن ز دشمن
نداند عنان مگر پیش مژگانش
آید سنان
گرایندهٔ
تیزپای نوند همان
شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از
آوای او گشت سیر همش لحن بلبل هم
آوای شیر
چو برداشتم
جام پنجاه و هشت نگیرم به جز
یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و
مشک و خوشاب سی همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی
گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد
و شاخ سرو
همی خواهم از
روشن کردگار که چندان زمان یابم
از روزگار
کزین نامور
نامهٔ باستان بمانم به
گیتی یکی داستان
که هر کس که
اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی
نگیرند یاد
من بر این گمانم
که اگر فردوسی از داشتن زمان بیشتر برای نظم شاهنامه مطمئن می بود، داستانها را
بسیار طولانی تر و با جزئیات بیشتری به خامه کشیده و برای ما باقی می گذاشت.
نداشتن توان مالی مناسب و ترس از نبود وقت کافی، پیوسته او را در تنگنا و فشار قرار
می دادند. با گذشت زمان غم از دست دادن پسر و عوارض ناشی از ناتوانی های پیری که
از آنها هم نام برده بر این دلنگرانی های او افزوده شدند. با درود به روان سخنور
خوش نام توس باز می گردم به داستان پیران.
جالب اینجاست که
این پیران است که شاه آینده ایران را زیر پر و بال خویش می گیرد و مراقب است که او
چیزی کم نداشته باشد. در همه این مدت هم باز این پیران است که به همه سیاست های
داخلی و خارجی افراسیاب تعادل می بخشد. بدون پیران، با زیاده رویها و تندخویی هایی
که افراسیاب داشت و بیخردی و خودخواهی های اطرافیانش، پادشاهی توران از هم می
پاشید. بی خود نیست که کیخسرو که فردوسی او را می ستاید با دیدن پیران گفت:
بدو گفت کیخسرو
پاک دین به تو باد رخشنده
توران زمین
همین نیز یک وجه
مشترک دیگر میان پیران و رستم است. توران از پیران رخشنده بود و ایران از رستم.
این دو نفر در کشورهای خود سبک و مرامی را نمایندگی می کردند که اساس و ستون
کشورهای ایران و توران بر آنها استوار بود. پس از این دو نفر که روشها و اسلوب های خویش را
داشتند، پادشاهی های توران زمین و کیانیان دیری نپائیدند و جای خود را به دوران و
عصر دیگری دادند.
داستان سیاوش شگفتی
های فراوان دارد. یکی از این شگفتی ها هراینه خود شخص کیخسرو است. پادشاهی که پس
از انجام دادن ماموریتی که سرنوشت و اسطوره به او داده بودند، بدون وارد شدن هیچ
فشاری از بیرون، خود نمی خواهد زیادتر از حد پادشاه باقی بماند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment