برای اینکه بتوانیم با اسطوره ایکاروس و اینکه این شخصیت اسطوره ای یونانی حاملِ چه پیامِ درونی می باشد بپردازیم، بایستی کمی بیشتر در زندگی این شخصیت اسطوره ای پیش برویم و با پدرش دایدالوس Δαίδαλος آغاز نمائیم زیرا اسطوره ایکاروس در واقع گوشه ای از سرگذشت داستان پدرش دایدالوس می باشد که در آن ایکاروس نقشی جانبی اما هشدار دهنده وهدایت کننده می یابد.
از گاه باستان تا کنون بازنمایی های گوناگون و بالطبع تفاسیر و تعابیر گوناگونی از این داستان وجود داشته که پس از بازگویی داستان کوتاه به آن خواهم پرداخت. تأثیرگذارترین نسخه را می توان در مسخ (کتاب هشتم، آیات 152-259) شاعر رومی اووید Ovid (احتمالاً 43 پیش از میلاد تا 17 پس از میلاد) یافت. بازگویی گوستاو شواب (1961) از قرن نوزدهم، که نسخه پیشنهادی ریچارد کارستنسن (2017) بر اساس آن است، عمدتاً بر اساس محتوای این الگو است.
بنا به سرودههایِ هومر یونانی که تقریبا هزار سال پیش از اووید میزیست، دایدالوس صنعتگر، هنرمند و مخترعی توانا و خارق العاده بود که در آتن بدنیا آمد. او پسرِ ایپالاموس، برادرِ شاهِ آتیکا ارختوس بود. در مورد دایدالوس می گویند او نخستین کسی بود که تندیس ها را با چشمان باز ساخت و آنها را چنان هنرمندانه خلق نمود که گویی دارند به انسان می نگرند و با او سخن می گویند. دایدالوس چنان مایه مباهات یونانی ها بود که سقراط خود را از اعقاب وی بشمار می آورد هر چند که شخصیت دایدالوس یک شخصیت اسطوره ای / افسانه ای و خیالی بود و بعنوان شخص حقیقی وجود خارجی نداشت.
در همان اوانِ جوانی دایدالوس بواسطه هنر و خلاقیتی که داشت، موردِ توجهِ بزرگانِ عصرِ خویش قرار گرفته و از الطافِ ایشان بهره مند میشد که در موردِ آنها گفتن، خود نبشتهای جدا خواهد شد. هرچند دایدالوس هنرمند کامیابی بود اما به همان اندازه هم بدیگران حسادت میورزد و خودنگر مینمود. زمان بسیاری طول کشید و میبایست وقایع زیادی اتفاق افتند تا او از این عادات خویش دوری ورزد.
کارِ دایدالوس که بالا گرفت، روزی خواهرش پسرِ خویش تالوس را برایِ شاگردی نزدِ او فرستاد.
تالوس بزودی نشان داد که شاگردِ شایسته، با استعداد و بسیار لایقی میباشد که می تواند از دایی خویش پیشی گیرد، چیزی که موردِ حسادتِ دایدالوس واقع گردید.
روزی دایدالوس به بهانهِ گردش رفتن، با تالوس به کوهساران رفت و چون برفرازِ پرتگاهی در کنار دژ یا پرستشگاه خدای بانو آتنا رسیدند، دایدالوس خواهرزاده خود را به جلو هل داد تا به پایین بیفتد. پیش از اینکه تالوس به زمین بخورد الهه آتنا ماجرا را دید و به کمکِ تالوس شتافت و در آخرین لحظه او را مبدل به بلدرچینی نمود که توانست پریده و از سقوط نجات پیدا کند و به باور یونانیهای باستان از همین رو می باشد که از آن پس بلدرچین لانه خود را بر بالای بلندیها و کنار پرتگاهها نمی سازد. باری اما خدایانِ یونانی که از بالای کوههای المپ شاهد ماجرا بودند، اینکارِ دایدالوس را نپسندیدند و در صددِ قصد جانِ او برآمدند. دایدالوس فرار کرد و به جزیره کرت رسید، جائیکه مردم هنوز اعتقادِ چندانی به خدایانِ المپ نداشتند.
در جزیره کرت شاه مینوس و همسرش پاسیفائه بزودی متوجه او و توانائیهایش شدند. دایدالوس بدستورِ شاه مینوس هزارتویی پر پیچ و خم برایِ مایناتور که فرزندِ پاسیفائه از گاونر سپیدی بود، ساخت تا آن موجود را در آن بندی نمایند. هزار تویی چونان مار چنبره زده. مایناتور موجودی بود با سرگاو و تنه انسان ، بسیار قوی و دهشت انگیز مینمود.
دایدالوس سوگند یاد کرده بود و تضمین داده بود که کسی نتواند از این هزارتو راه به بیرون بیاید. اما زمانیکه تسیوس طی داستانهایی ( این داستان را بصورت مشروحتر در افسانه دریای اژه نوشته ام) توانست که بدرون هزارتو رفته، مایناتور را بکشد و خود تندرست از آنجا بیرون بیاید، شاه مینوس از این ماجرا خشمگین گردید و ترکِ جزیره را از راه دریا و خشکی برایِ دایدالوس و پسرش ایکاروس ممنوع کرد. هیچ کشتی دیگر دایدالوس را نمی برد. دایدالوسِ هنرمند بزودی به فکرِ دور شدن از کرت توسط پرواز کردن افتاد.
پس دو جفت بال از پرِّ پرندگان ساخت، یکی برایِ خودش و یکی نیز برایِ پسرش ایکاروس و آنها را با موم به پشتشان چسباند .
دایدالوس ولی پیش از پرواز به پسرش گفت ما باید از فرازِ دریا پرواز کنان خود را به خشکی برسانیم تا از اسارت رهایی یابیم، اما تو فرزندم، پیوسته افقِ میانِ دریا و آسمان را در نظر داشته باش و بسویِ آن پرواز کن.
نه زیاد بسمت بالا بپر که به خورشید (مظهرِ روشنایی و راستی و حقیقت) نزدیک شوی ورنه مومهایِ پرهای بالهایت آب خواهند شد و فرو افتی و نه زیاد به سمت پایین پرواز کن که سرما و نمِ دریاها (مظهرِ تیرگی و نا آگاهی) بالهایت را تر و سنگین کنند ورنه به دریا افتی و به ژرفای آن فرو روی. در حد میان به پرواز درآ ( همسایگانِ عربِ ما ضرب المثلِ زیبایی دارند که می گوید : خیر الامور اوسطها). او سپس با دستانی لرزان و در درون خود نگران از جوانی کردن فرزند، دایدالوس بالها را به پشت ایکاروس محکم کرد . سپس دایدالوس فرزند را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. هیچکس نمی دانست که این آخرین بوسه پدر برای فرزندش ایکاروس بوده است.
آنها سپس به بالای یک بلندی رفتند و به پرواز درآمدند و پس از دور شدن از جزیره کرت، جزایر ساموس، دلوس، پاروس، لبینتوس و کالیمنه را هم پشت سر گذاردند.
ایکاروس همانطور که خویِ جوانان و پر شوران است توانست که پس از اندکی بخوبی و سادگی با بالهایش پرواز کند و ترس نخستینش ریخته شد و مغرور گشت و حرفِ پدر را ناشنیده گرفت، از حد بیشتر بالا پرید، به خورشید نزدیک شد (روشنایی حقیقت)، مومهای بالها تاب نیاوردند و آب شدند، در دریا افتاد (به ژرفایِ تاریکی و ناآگاهی) و بمرد. افسانه سرانجام ایکاروس نماد غرور انسانهایی است که چون به قدرتی و توانایی دست یابند چنان غره می گردند که واقعیات و مرزهای خویش را از خاطر دور نگاه می دارند. در علوم فلسفه و روانپزشکی از داستان ایکاروس مثال های فراوان به گونه های زیادی آورده می شود و به نتایج گوناگونی هم می رسند که این نتایج همگی الزاما با یکدیگر هم آهنگ نیستند و بستگی به این دارد که از چه زاویه ای و دیدگاهی به این داستان پرداخته شده باشد.
بهر روی، دایدالوس که هر از گاهی به پشت سر نگاه مینمود تا حال فرزند را دریابد، چون او را ندید فریاد برآورد : ایکاروس، ایکاروس فرزندم در کدامین گوشه آسمان بدنبالت بگردم؟ و به پرواز چرخشی درآمد شاید که فرزند را بیابد اما سرانجام مشتی از پرهای جدا شده فرزند را بر روی آبهای دریا دید. پدر قلبش بدرد آمد. پدری که دیگر پدر نبود. دایدالوس دیگر شوق پرواز نداشت و در نخستین جزیره فرود آمد، آنجا امواج پیکر فرزندش را به سوی کرانه ها راندند. دایدالوس آنرا بدید، غمگین گشت و سکوت نمود. پیکر فرزند را از آب برگرفت و در همانجا بخاک سپرد.
به هنگام خاک سپاری فرزند، بلدرچینی بر صخره ای نشسته بود و ضجه می زد. برخی گویند که این بلدرچین همان تالوس بوده است.
پس از این ماجرا، یونانیها آن آبها را بیاد ایکاروس دریایِ ایکاریا نامیدند و جزیره کوچکِ در میانِ آن را ایکاریا خواندند. برخی از یونانیها بر آن باور بودند که خدایان از دست ایکاروس که پندهای پدر را ناشنیده گرفته بود، خشمگین شده و توسط همان گرمای خورشید پرهایش را سوزاندند.
فرضیه ها در مورد سبب های اتفاقات افتاده در این داستان زیادند و هر کدام به گونه ای درست می نمایند اما ما نمی دانیم که کدامشان واقعی تر است. شاید این وابسته به زمان و حالت و موقعیت خواننده یا شنونده باشد که خواننده در چه حالت و موقعیتی و از چه زاویه نگرشی این داستان را می خواند و یا شنونده آنرا می شنود.
در دانشِ روانشناسی و فلسفه و همچنین در علمِ سیاست، داستانِ ایکاروس مکرر مطرح شده و به آن اشاره های گوناگون کرده اند. هنرمندان زیادی نیز به این داستان پرداخته اند و آنرا یا بصورت نقاشی های زیبا و یا به گونه هنرهای نمایشی مانند تئاتر و سینما و رقص بازگو کرده اند.
ایکاروس در حالت فلسفی و نزدیک شدنِ بی حدش به خورشید (حقیقت) همواره به عنوانِ الگو و مثال مطرح می گردد. نزدیکیِ زیاد به حقیقت، تاب آنرا نیاوردن و سرانجامِ مرگ یافتن.
از دیدگاه روانشناسی، مسلم است که دایدالوس نماینده شخصیتی هنرور، ماهر، توانا و آگاه به کار خویش بوده که می توانسته همزمان نیز چیزهایی را که می سازد آگاهانه و درست بکار برده و از آنها استفاده های ابزاری نماید. اینهم مسلم و واضح است که در گوشه و کنار آن خالی از اشتباه هم نبوده است. به پایین پرت کردن تالوس یکی از آنهاست و از اینرو تا به آخر هم قطعا و کاملا مشخص نیست که آیا مرگ فرزندش ایکاروس در واقع انتقام خدایان المپ از دایدالوس است یا محاسبات و عوامل دیگری در کار بوده اند. رسیدن به آنرا به نیروی ذهنیت خواننده یا شنونده داستان واگذاشته اند.
و اما ایکاروس در کنار پدرش پسربچه ای تازه جوان و پراز شور بنظر می رسد که تا کنون بی غم در سایه آوازه پدر بسر برده و فرامین او را اجرا نموده است. بهنگام پرواز بسوی آسمان این ایکاروس بی تجربه است که بناگاه فرصت می یابد تا رها از بندها، سرخود اوج گرفته و به پرواز درآید. پدر هم اینرا می داند و از آن بیم دارد، اینرا می توان از سفارشهایش به او دریافت و اینکه به او می گوید (باز هم) پشت سر من و یدنبال من باش و چونان من پرواز کن.
این پرواز به سمت بالای ایکاروس و دیگر در بند سنگینی وزن و کشش به طرف پایین نبودن در واقع نخستین گام و نخستین تجربه او پس از کسب آزادیست که ندانستن چطور بکار گرفتن آن و نگاه داشتنش بهای بسیار سنگینی را از او طلب کرد.
ایکاروس بیشتر در اینجا بگونه ای انسانهایی را نمایندگی می کند که خود را در هزارتوی پردردسر زندگی محبوس و محدود دیده و با وجودیکه آگاهی، برنامه مشخص و حتی تجربه ای نداشته و زمینه چینی های مناسبی برای رهایی از وضع موجود و نیل به مقاصدشان انجام نداده اند، پیوسته در تلاش مدام و غالبا بی ثمر برای بیرون آمدن از حالت فعلی خود می باشند. اینکه پس از بیرون آمدن از وضعیت پیشین چه چیز می تواند در انتظارشان باشد، برایشان چندان مطرح نیست. ضریب کامیابی یا ناکامی ایشان از پیش تا حد زیادی برای همه مشخص است، تنها برای خودشان نیست.
ایکاروس همزمان نماد خواست انسانها برای کسب تجربه شخصی هست و اینکه اندازه ها و میزان کسب این تجربه یا اصل آزمون و خطا را نیز حدی و مرزی میباشد که گذشتن از آن نابودی است. پدر ایکاروس نیز کوشش کرده بود که اینرا به او بفهماند. زیاد بالا نرو و یا زیاد به سمت پائین پرواز نکن به معنای این نیست که اصلا به سوی بالا پرواز نکن و یا پرواز به سمت پائین نداشته باش. تنها مرزها را رعایت کن.
دایدالوس نیز پس از مرگ پسرش جزیره ایکاریا را ترک نمود و به سوی جزیره سیسیل به نزد شاه کوکالوس رفته و آنجا نزد او مخفی گشت. دایدالوس تا پایان زندگی در همانجا بماند و شاگردان زیادی را در دانشهای گوناگون پرورش داد. او اکنون مردی ملایم و آرامی شده بود که هیچگاه نیز شادی و شور گذشته را دوباره بازنیافت. برخی می گویند احتمالا این غمگین بودنش بخاطر پیوسته بیاد ایکاروس بودنش می بوده ولی حتی اینجا هم این مسئله بوضوح مشخص نگشته و نیروی ذهنیت می طلبد.
هر چند که داستان دایدالوس و پسرش ایکاروس یک اسطوره است، اما ایندو الهام دهنده بسیاری از نویسندگان، هنرمندان، فیلسوفان و معماران یونان باستان در زمینه های گوناگون گشتند. اسطوره ایکاروس و دایدالوس را گر نیک بنگری داستانیست که وابسته به زمان و عصر مشخصی نیز نمی باشد.
در مطلبِ دیگری، در موردِ همسنگِ ایرانیِ این شخصیت اسطوره ای یونانی که یکی از شخصیتهای بزرگ شاهنامه فردوسی می باشد، خواهم نوشت و کوشش میکنم تا از دیدِ خود آنرا تفسیر و ایندو را با هم مقایسه نمایم و توضیح دهم چرا درست تر می باشد که ایندو را با یکدیگر مقایسه نمود.
در آغاز این نوشته نیز بیان کرده بودم که کوتاه به موضوع تفاسیر و تعابیر پژوهشگران عمدتا معاصر غربی در مورد این داستان خواهم پرداخت و اینک با آن آغاز می کنم. اینجا تنها سرخط این تعابیر را بازگو می نمایم و تفسیری بر آنها نخواهم نوشت. کلا بر این باورم که فلاسفه و متکلمین در بازگون کردن و تفسیر داستانها علاقه خاصی (مستدل و اجتناب ناپذیر و گاهی نیز بیهوده و بی دلیل) به پیچیده کردن مسائل دارند تا نتیجه دلخواه خود را از آنها بگیرند. از اینرو نیز می باشد که تفاسیر بر روی یک داستان، متعدد و گوناگون گشته و گاهی نیز یکدیگر را نقض می کنند. از اینرو حاشیه ای بر تعبیر و تفسیر کسی در اینمورد نخواهم نوشت زیرا این ماجرا را پیچیده تر می کند. من نگرش خود را بالا آورده ام.
ابهام در این اسطوره از یک سو ناشی از تنوع نسخه های مختلف آن و از سوی دیگر از گشودگی نسبی به تفسیر هر نسخه است. Ovid به تنهایی دارای دو نسخه است که در آنها در میان موارد دیگر، نقش مایه ایکاروس به گونه های متفاوت ارائه شده است. در مسخ می گوید که «پسر ناگهان شروع به لذت بردن از پرواز جسورانه کرد، راهنمای خود را ترک کرد و در آرزوی داغ بهشت، راهی بالاتر را پیش گرفت» (Ovid 2008 b, p. 27). حتی اگر هدف میل در اینجا فقط به طور مبهم تعریف شده باشد و بنابراین صورت بندی نیاز به تفسیر داشته باشد، حداقل به انگیزه ای به معنای محدودتر اشاره می شود. از سوی دیگر، در بیت حماسی پیش از آن Ars amatoria اووید تنها میگوید که «پسر در غفلت جوانی بیش از حد ناخواسته راه را بالاتر برد و پدرش را ترک کرد» (اورنهمر/مارتین 2008، ص 21).
نوشته های اووید عمدتا مبدا تفاسیر بعدی قرار گرفته اند و تفاسیر و تعابیر گوناگونی در مورد آنها مطرح گشتند که عمدتا بر پایه نکات زیر بوده اند:
1- چه کسی در مرگ ایکاروس مقصر اصلی بود؟ فردریش مایر Friedrich Maier یکی از نخستین کسانی بود که فضای داستان Daedalus دایدالوس و Icarus ایکاروس را برای درس های لاتین باز کرد. او در مقاله خود: "ایکاروس - نمادی برای رویاهای انسان" علت سقوط را اختراع دایدالوس مطرح می کند: "اختراع موفق شد، پرواز شکست خورد. چرا؟"
2- به هنگام مرگ، ایکاروس چند ساله بود؟ منظور بلوغ فکری و میزان آگاهی وجدی گرفتن مسایل ایکاروس از جهان.
3- به هنگام مرگ ایکاروس، دایدالوس چند ساله بود؟
4- نگریستن به مسئله تضاد میان پدر و پسر. (این موضوع در قرون معاصر بیشتر مطرح گشته و بنظر نیز می رسد که نگرش راحت و محبوبی هم برای خیلی ها باشد. ما خواهیم دید که خیلی ها تفسیر جنگ رستم و سهراب را هم بدون در نظر گرفتن داستان واقعی آن، که به دست ما رسیده است، از این زاویه نگرش انجام می دهند که به گمان من درست نیست. زمانی که در مورد داستان رستم و سهراب بنویسم این موضوع را روشن تر خواهم نوشت.)
5- میزان تاثیر و نیروی سحرآمیز استفاده از وسیله ای نو (در این مورد بخصوص بالها) بر روی انسان.
6- بهای بلوغ. کودکان که بال می گیرند.
7- سرنوشت
8- استثمار ( در این مورد بخصوص استفاده پدر از پسر برای آزمودن و سنجیدن اختراع خویش)
هر کدام از نکات یاد شده بالا درهای مبحثی بزرگ و وسیع را می گشایند تا فلاسفه و متکلمین در آنها اسب فصاحت در میدان بلاغت بدوانند. پر واضح است که هر کدام از نکات بالا نظرات له و علیه خود را نیز دارند. پرداختن حتی جزئی به تک تک نکات یاد شده بالا نه در توان منست و نه در حوصله این نوشته می گنجد. گمان می کنم که سرخط نکات بالا خود تا حدی گویا و رهنمای محتوای خود آنها برای خوانندگان علاقه مند به دنبال کردن آنها باشند.
در نوشته های بعدی من به داستان ایکاروس و دایدالوس اشاره کرده و بدانها استناد خواهم کرد و در این اشارات و استنادها نگرش و برداشت خود را از داستان ایندو بیان می نمایم و کمتر تفسیر و تعبیر دیگران.
No comments:
Post a Comment