دیدن کیخسرو
گیو را
بکنند،
فرنگیس به ایشان گفت دیگر نباید هیچ وقتی را تلف کنیم زیرا این خبر بی شک به گوش
افراسیاب خواهد رسید و او نیز جهان را بر ما تنگ خواهد کرد.
سپس او به
فرزندش نشانی مرغزاری را در کنار جویی داد که شبرنگ بهزاد اسپ سیاوش در آنجا می
چرید و به کیخسرو گفت پگاهان به سوی این مرغزار به راه بیفت. گله حیوانات بهنگام
ظهر بر لب رود خواهد آمد تا آب بنوشد. در میان این گله شبرنگ بهزاد نیز هست تو نزدیک
او شو و زین و لگام سیاوش را به او بنما و او رام خواهد شد زیرا پدرت سیاوش به او سفارش
کرد که زین پس به فرمان باد هم نباش تا پسرم بیاید. چون او بنزد تو آمد باره او
باش و با او زمین را بروب و با نعلت دشمنانش را بکوب:
فرنگیس گفت
ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش
تنگ آوریم
از این آگهی
یابد افراسیاب نسازد به
خورد و نیازد به خواب
بیاید به
کردار دیو سپید دل از
جان شیرین شود ناامید
یکی را ز ما
زنده اندر جهان نبیند کسی
آشکار و نهان
جهان پر ز
بدخواه و پردشمن است همه مرز ما جای
آهرمن است
تو ای بافرین
شاه فرزند من نگر تا نیوشی
یکی پند من
که گر آگهی
یابد آن مرد شوم برانگیزد آتش
ز آباد بوم
یکی مرغزارست
ز ایدر نه دور به یکسو ز راه
سواران تور
همان جویبار
است و آب روان که از دیدنش تازه
گردد روان
تو بر گیر
زین و لگام سیاه برو سوی آن
مرغزاران پگاه
چو خورشید بر
تیغ گنبد شود گه خواب و خورد
سپهبد شود
گله هرچه هست
اندر آن مرغزار به آبشخور آید سوی
جویبار
به بهزاد
بنمای زین و لگام چو او رام
گردد تو بگذار گام
چو آیی برش
نیک بنمای چهر بیارای و ببسای
رویش به مهر
سیاوش چو گشت
از جهان ناامید بر او تیره شد روی
روز سپید
چنین گفت
شبرنگ بهزاد را که فرمان مبر
ز این سپس باد را
همی باش بر
کوه و در مرغزار چو کیخسرو آید
ترا خواستار
ورا بارگی
باش و گیتی بکوب ز دشمن زمین را
به نعلت بروب
کیخسرو نیز
همین کار را کرد. فردای آن روز چون گیو و کیخسرو به سوی مرغزار رفتند، گله حیوانات
و بهمراه ایشان شبرنگ بهزاد برای نوشیدن آب به کنار رود آمدند. چون شبرنگ بهزاد به
میان رود رفت، کیخسرو با زین و لگام به سمت او به راه افتاد. حیوان چون کیخسرو و
زین و لگام را دید و از دور بوئید آه سردی از جگر کشید و آرام گرفت. کیخسرو چون
اسپ را آرام دید نزدیک او شد و زین و لگام بر او نهاد و دست به یالش کشید و سرش را
بوسید و خاراند و سپس سوار بر او شد. شبرنگ بهزاد بر روی دو پا بلند شد و چنان
خیزی برداشت که از دیده نا پدید شد.
گیو غمگین
گشت و پیش خود گفت، این حتما کار اهریمن شوم بوده که خود را به چهره اسپ درآورد تا
کیخسرو را برباید. اکنون جان خسرو و رنج من همگی بر باد رفتند:
غمی شد دل
گیو و خیره بماند بدان خیرگی
نام یزدان بخواند
همی گفت
کآهرمن چارهجوی یکی بارگی گشت
و بنمود روی
کنون جان
خسرو شد و رنج من همین رنج بد در
جهان گنج من
کیخسرو اما بهمراه
شبرنگ بهزاد دوباره بازگشت و بنزد گیو شتافت و او را آرام کرد و به او گفت می دانم
که تو پنداشتی اهریمن مرا ربوده و با خود برده است. پس از بازگشت ایندو به
سیاووشگرد، فرنگیس در گنجهای پنهان سیاوش را بر روی پسر باز کرد و به گیو نیز که
در کنار او بود گفت، هر چه که می خواهی از این گنج بردار. گیو به او پاسخ داد که
این گنج از آن توست و ما تنها پاسبان آن هستیم و چون اصرار فرنگیس را دید چشمش به
زره سیاوش افتاد و آنرا برگزید. سپس فرنگیس و کیخسرو از میان گنج چیزهایی را که در
خور یافتند با خود برداشتند و رو به سوی مرز ایران نهادند:
چنین گفت با
گیو کای برده رنج ببین تا ز گوهر
چه خواهی ز گنج
ز دینار وز
گوهر شاهوار ز یاقوت وز
تاج گوهرنگار
ببوسید پیشش
زمین پهلوان بدو گفت کای
مهتر بانوان
همه پاسبانیم
و گنج آن تست فدی کردن جان و
رنج آن تست
زمین از تو
گردد بهار بهشت سپهر از تو
زاید همی خوب و زشت
جهان پیش
فرزند تو بنده باد سر بد سگالانش
افگنده باد
چو افتاد بر
خواسته چشم گیو گزین کرد درع
سیاووش نیو
ز گوهر که
پرمایه تر یافتند ببردند
چندان که برتافتند
همان ترگ و
پرمایه برگستوان سلیحی که بود از
در پهلوان
سر گنج را
شاه کرد استوار به راه
بیابان برآراست کار
چو این کرده
شد برنهادند زین بر آن بادپایان
با آفرین
فرنگیس ترگی
به سر بر نهاد برفتند هر سه به
کردار باد
سران سوی
ایران نهادند گرم نهانی چنان
چون بود نرم نرم
بشد شهر یکسر
پر از گفت و گوی که خسرو به ایران
نهادست روی
چون این سه
نفر آهنگ رفتن به سوی ایران را کردند و خبر به ختن رسید پای پیران ویسه دوباره به
میان کشیده شد و او از خود کنشی نشان داد که قابل تعمق است:
نماند این
سخن یک زمان در نهفت کس آمد به نزدیک
پیران بگفت
که آمد ز
ایران سرافراز گیو به نزدیک
بیدار دل شاه نیو
سوی شهر
ایران نهادند روی فرنگیس و شاه
و گو جنگجوی
چو بشنید
پیران غمی گشت سخت بلرزید بر سان
برگ درخت
ز گردان گزین
کرد کلباد را چو نستیهن و
گرد پولاد را
بفرمود تا
ترک سیصد سوار برفتند تازان
بر آن کارزار
سر گیو بر
نیزه سازید، گفت فرنگیس را
خاک باید نهفت
ببندید
کیخسرو شوم را بد اختر
پی او بر و بوم را
پیران که زمانی پشتیبان فرنگیس و نجات دهنده کیخسرو بود با شنیدن خبر به راه افتادن آنها
بسوی ایران بناگاه می گوید فرنگیس را بایستی در خاک کرد و کیخسرو شوم را باید بست و برای
این منظور او منتظر آگاه شدن افراسیاب از ماجرا و گرفتن دستور از وی ننشسته و
سواران زبده خویش را بهمراه پسرش کلباد و
برادرش نستیهن و پولاد که دلاوری بزرگ بود، در پی ایشان روان می سازد تا گیو را
کشته و فرنگیس و کیخسرو را دستگیر کرده و بازگردانند.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment