جستجوگر در این تارنما

Thursday, 18 January 2024

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش چهاردهم

 

پس از فرار افراسیاب ازاین سوی توران، از سوی دیگر تهمتن با لشکریانش به توران درآمدند و رستم بر تخت او نشست. رستم هر چه را که بدستش افتاده بود، به سپاهیانش بخشید و سپس سرزمینهای توران را نیز میان سرداران سپاه تقسیم نمود.

او منشور شهر چاچ (تاشکند یا تاشکنت) را به نام طوس نوذر کرد و به او پند داد که پیوسته درویشان و مستمندان را تیمارگر باشد و به او یادآوری کرد که فرّی از فرّ جمشید برتر نبود ولی چون جمشید سر از فرمان یزدان پیچید و مردم را ناراضی کرد:

سپهر بلندش به پا آورید                     جهان را جز او کد خدا آورید

در این تقسیم کردن سرزمین ها و مکان هاست که ما دوباره به نام سپیجاب بر می خوریم که رستم بهمراه ناحیه سغد به گودرز می بخشد:

سپیجاب و سغدش به گودرز داد          بسی پند و منشور آن مرز داد

ستودش فراوان و کرد آفرین               که چون تو کسی نیست ز ایران زمین

بزرگی و فر و بلندی و داد                 همان بزم و رزم از تو داریم یاد

ترا با هنر گوهرست و خرد                روانت همی از تو رامش برد

روا باشد ار پند من بشنوی                 که آموزگار بزرگان توی

سپیجاب تا آب گلزریون                     ز فرمان تو کس نیاید برون

گستره سپبجاب تا آب گلزریون را باید تعریف کرد .

گلزریون همان سیردریاست که در گذشته  گل زریون  نامیده می شد و در ناحیه خوارزم جاری می باشد. تا آب گل زریون که منظور تا ناحیه خوارزم می باشد، همانا اشاره به ناحیه سغد است ولی منظور از سپیجاب در این بیت کجاست؟  برای پی بردن به آن داده های جغرافیایی را در کنار سروده های فردوسی می چینم و مانند همیشه از خود سپیجاب و گلزریون آغاز نمی کنم.

امروزه شهری در قزاقستان وجود دارد با نام اسپیجاب که در ناحیه شیمکنت یا سیرام  Sayram_(city) قرار دارد. برای ریشه های نامهای اسپیجاب و سیرام تئوری هایی مطرح شده اند که بسیار هم دلچسب و زیبا هستند ولی به هویت سازی و ساختن شناسنامه فرهنگی برای مکانها و ربط دادنشان به گذشته های باستانی بیشتر شبیه هستند تا واقعیات. معهذا رد کردن بی برهان هم امری بیهوده و بی معنیست و بهتر است که در این زمینه پژوهش های بیشتری از سوی کارشناسان و کاردانان انجام گیرند.

بهر روی رستم در شاهنامه ناحیه سپیجاب را به گودرز بخشید و بنابراین باید کوشش نمائیم تا شاید بتوان بطور منطقی امر در کجا واقع شدن سپیجاب را پی گیری کنیم.

رستم پیش از بخشیدن گستره از سپیجاب تا آب گل زریون به گودرز، منشور شهر چاچ (تاشکند) را به طوس داده بود و تاشکند در بالادست سیردریا یا گلزریون است. اگر منظور رستم بخشیدن سرزمینهای میان سپیجابی است که ما امروزه می شناسیم و در بیست فرسنگی شمال تاشکند قرار دارد، پس بخشیدن شهر چاچ به طوس بی معنی می شود.

با پذیرفتن این که منشور چاچ (تاشکند) اکنون از سوی رستم بنام طوس زده شده است، آنگاه از سپیجاب (که امروزه شیمکنت خوانده می شود) تا گلزریون را بنام گودرز کردن بی هوده می شود. ن. ک. به نقشه های بالا و پایئن که در آن ها مسیر رودخانه سیردریا، تاشکند و شیمکنت (ناحیه ای که سپیجاب در آن قرار گرفته) نشان داده شده اند. تاشکند یا چاچ درست در میان سپیجاب (شیمکنت) و گل زریون (سیردریا) قرار گرفته است.

از آن گذشته آوردن نام سپیجاب بهمراه سغد خود پرسش برانگیز است. اگر منظور از سپیجاب همان اسپیجاب امروزی است که بهمراه سغد به گودرز داده شد، چاچ (تاشکند) درست در میان این دو قرار گرفته و بخشیدن ناحیه ای در میان گستره ای مشخص به شخص دیگری (طوس) غیرمنطقی بنظر می رسد. بخصوص اینکه میان گودرز و طوس همیشه هم تفاهم وجود نداشت.

سغد کجاست و در چه موقعیت جغرافیایی نسبت به گل زریون (سیردریا) و چاچ (تاشکند) قرار دارد؟ نقشه زیر می تواند برای یافتن پاسخ به این پرسش کمک نماید.

در نقشه بالا سغد بطور کاملا روشنی پائین دست سیردریا (گل زریون) و چاچ قرار دارد. در نقشه بالا محل شهر دیگری نیز مشخص شده است. ترمذ.

ترمذ همان شهری است که سیاوش بهنگام ترک ایران و و ورود به توران به آنجا رفت (ن. ک. به بخش چهارم این نوشتار) . پس ترمذ که در کنار آمودریا قرار دارد، منطقه مرزی در این اسطوره بوده و آمودریا مرز میان ایران توران بوده است.

بردن نام سغد در کنار سپیجاب و نگاه به نقشه جغرافیایی مکانهای نام برده شده از سوی فردوسی و ترتیبی که فردوسی از آنها یاد کرده، بسیار سودمند می باشد برای درک این بخش از سروده فردوسی.

شاید باید بپذیریم که سپیجاب دیگری نیز دستکم در این داستان وجود داشته که در کنار آمودریا بوده و رستم با گذشتن از آمودریا نخست به آنجا رفته بود، همانطور که دربخش پیشین آمد.

رستم نمی توانسته با لشکریانش بمحض گذر کردن از نقطه صفر مرزی میان ایران و توران به سپیجابی که در شمال تاشکند قرار دارد وارد شده باشد. از طرف دیگر رستم پس از پیروزی سپیجابی را بهمراه سغد تا رودخانه سیردریا به گودرز می بخشد. از اینرو منطقی می باشد که سپیجاب دومی هم در نزدیکی آمودریا و نقطه صفر مرزی وجود داشته باشد ولی آن سپیجاب کجاست؟

اینجا دو حالت می تواند پیش آید. یا فردوسی در نشان دادن جای شهرها اشتباه کرده، که باور این بسیار سخت است زیرا فردوسی در مورد منابع اطلاعاتی خویش بسیار وسواس بخرج می داد و در چند جای نیز به خود و به خواننده خود گفته، اگر چیزی نمیدانی، بهتر هم هست که چیزی در مورد آن نگویی. و یا همچون در مورد گزارش محل دهستان بهنگام جنگ میان کیخسرو و افراسیاب که فردوسی با دقت قابل توجهی مکان تقریبی دهستان  را برای ما مشخص کرد، این بار نیز به جایی اشاره کرده که برای ما نامفهوم است و بایستی در روشن ساختن آن بکوشیم.

نکته دیگری که باز در این بخش از داستان جالب است، همانا کار رستم است. پس از آنکه رستم سرزمین توران را میان سرداران خود تقسیم کرد، مردمان توران زمین با پیشکش های خود به نزد رستم آمدند و رستم چون آنها را بدید، همگی را به جان زینهار داد. رستم به سرداران ایرانی اندرز داد که در دادگری بکوشند و حتی از شاه جمشید برای آنها نمونه آورد که چون با مردمان بدی کرد، ایزد نیز از او روی برتابید.  از آن پس سران سپاه ایران در همانجا بودند و روزگار درازی را به نخچیر و به شکار رفتن پرداختند. یکی از کسانی هم که با خوشی به نخجیر کردن می پرداخت زواره برادر رستم بود.

او روزی با یک راهنمای تورانی به سمت شکارگاهی رفت و آن شکارگاه را بسیار آباد و مناسب دید. راهنمای تورانی زواره به او گفت که اینجا شکارگاه سیاوش بود و او در اینجا بیشتر از هر جای دیگری از توران زمین آرامش می یافت. زواره چون این بشنید گریان و نالان شد و بنزد برادر رفت و به او گفت تو که برای کین خواهی خون سیاوش آمده بودی، چرا اکنون نشستی و می گذاری که مردم این بوم شاد باشند؟

همانگه چو نزد تهمتن رسید                خروشید چون روی او را بدید

بدو گفت کایدر به کین آمدیم                و گر لب پر از آفرین آمدیم

چو یزدان نیکی دهش زور داد            از اختر ترا گردش هور داد

چرا باید این کشور آباد ماند؟               یکی را برین بوم و بر شاد ماند؟

فرامش مکن کین آن شهریار               که چون او نبیند دگر روزگار

برانگیخت آن پیلتن را ز جای              تهمتن هم آن کرد، کاو دید رای

همان غارت و کشتن اندر گرفت          همه بوم و بر دست بر سر گرفت

ز توران زمین تا به سقلاب و روم        نماندند یک مرز آباد بوم

همی سر بریدند برنا و پیر                 زن و کودک خرد کردند اسیر

برین گونه فرسنگ بیش از هزار         برآمد ز کشور سراسر دمار

هرآنکس که بد مهتری با گهر             همه پیش رفتند، بر خاک سر

که بیزار گشتیم ز افراسیاب                نخواهیم دیدار او را به خواب

ازآن خون که او ریخت بر بیگناه         کسی را نبود اندر آن روی راه

کنون انجمن گر پراگنده‌ایم                  همه پیش تو چاکر و بنده‌ایم

چو چیره شدی بیگنه خون مریز           مکن چنگ گردون گردنده تیز

ندانیم ماکان جفاگر کجاست؟               به ابرست گر، در دم اژدهاست؟

چو بشنید گفتار آن انجمن                   بپیچید بینادل پیلتن

رستم که سخنان مردم را شنید، دوباره به خود آمد و دست از کشتار بیگناهان کشید و به قچغار باشی برفت و سران لشکر را نیز بدانجا بخواند. در مورد قچغارباشی در بخش چهارم همین نوشته، نگرش خود را نوشته ام.

چون سران لشکر، بزرگان، کارآموزده ها و کاردانان که از پشیمانی رستم خبر داشتند در آنجا گردآمدند، به او گفتند که اکنون شش سال است در ایران اکنون کاووس بی دست و پا بر سریر قدرت نشسته است و اگر افراسیاب بتواند سپاهی گردآورده و از راهی به سوی او لشکرکشی کند، به راحتی می تواند او را برانداخته و همه رشته های ما را پنبه کند. ما در اینجا به اندازه کافی بوده ایم و کشور آباد او را ویران کرده ایم، بهتر است اکنون باز گردیم. رستم آنرا می پذیرد.

در پایان نیز موبدی با گفتاری نرم به رستم پند می دهد. در واقع او را شماتت می کند و رستم شرمگین می شود:

تهمتن برآن گشت همداستان                که فرخنده موبد زد این داستان

چنین گفت خرم دل رهنمای                که خوبی گزین زین سپنجی سرای

بنوش و بناز و بپوش و بخور              ترا بهره اینست زین رهگذر

سوی آز منگر که او دشمنست             دلش بردهٔ جان آهرمنست

نگه کن که در خاک جفت تو کیست؟     برین خواسته چند خواهی گریست؟

تهمتن چو بشنید شرم آمدش                برفتن یکی رای گرم آمدش

در تاریخ ما کمتر از سرداری یا حاکمی یا شاهی سراغ داریم یا بهتر است بگویم اصلا سراغ نداریم که چون کار ناپسندی انجام داده و به سبب آن مورد شماتت مشاوران و زیردستان خود قرار گرفته باشد، از کار خود شرمگین شود. جهان پهلوان فردوسی در کمال قدرت و ابهت و در اوج پیروزی با سپاهی چنان نامبردار و نیو که زیر فرمان خود دارد، از کاری که کرده شرمگین می شود و به ایران باز می گردد:

ز توران سوی زابلستان کشید              به نزدیک فرخنده دستان کشید

سوی پارس شد طوس و گودرز و گیو   سپاهی چنان نامبردار و نیو

نهادند سر سوی شاه جهان                  همه نامداران فرخ نهان

رستم اسطوره ای شاهنامه ابرانسانی است که خطاهای انسانی نیز می کند ولی به خطاهای خویش نیز اقرار می کند و در پی جبران کردن آنها بر می آید. از اینروست که او ابرانسان شاهنامه شده است وگرنه در شاهنامه پهلوانانی هم بوده اند که از او پر زورتر بودند ولی ابرانسان شاهنامه نشدند. پهلوانانی چون کاموس که به گفته خود رستم شاهنامه، چنان قوی بود که رستم از پیروزی در برابر او نا امید شده بود.  

ما در شاهنامه تنها یک نفر چون او سراغ داریم که به خطاهایش اعتراف می کند و از خطاهایی که ناخواسته کرده یاد می گیرد و او کیخسرو است. این یادگیری او چنان است که او از دیوی که در درونش می تواند زندگی کند، می ترسد و پادشاهی را رها می کند. او یکی از شاه های آرمانی نامه شاهوار است.

این بخش ربطی با داستان پیران نداشت ولی از نوشتن در مورد آن هم نتوانستم صرفنظر کنم.

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سیزدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش دوازدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش یازدهم (farhangi-sanati.blogspot.com)

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش دهم (farhangi-sanati.blogspot.com)







No comments: