جستجوگر در این تارنما

Sunday, 9 March 2025

ایلان ماسک و کتاب تاریخ در مورد ایران

 

در اخبار آمد که ایلان ماسک در حال خواندن کتابی در مورد ایران است و ویدئویی هم از ورق زدن این کتاب توسط او بنمایش گذاشته شد. کتابی که در این ویدئو از آن نام برده شده کتاب اناباسیس یا بازگشت است که بدست گزنفون نوشته شده است. گزنفون خود یکی از افسران رتبه متوسط سربازان یونانی سپاه کورش کوچک یا کورش جوان بود.

برای روشن شدن بیشتر و به سبب پرسشهایی که با خواندن دنباله این نوشته می توانند پیش آیند، لازم به ذکر می دانم که دستگاه‌های کشوری، اداری و نظامی پادشاهی هخامنشی به سبب کم و ناکافی بودن تعداد پارسیان، برای اداره امور کشور پهناور خود که از زمان داریوش بزرگ خاورش به هند لبخند می زد و مرزهای باخترش در بخشی از یونان امروزی به پایان می رسیدند و از شمال به سیردریا می نگریست و جنوب در مصر و لیبی ساتراپ (استاندار) داشت، ناگزیر به استخدام غیر پارسی ها بودند. اینگونه بود که همه شهروندان شاهنشاهی هخامنشی فارغ از تعلقات قومی و دینی در ارگانهای کشوری و لشکری پذیرفته شدند.

کورش کوچک که در این کلیپ و در کتاب از او یاد شده شاهزاده ای هخامنشی بود و ساتراپی (استانداری) آسیای کوچک (در همسایگی یونان) را بعهده داشت. شادروان علیرضا شاپور شهبازی در کتاب یک شاهزاده هخامنشی در مورد او نوشته است که دانشگاه شیراز به چاپش رساند و انتشارات مروارید بعدها آنرا تجدید چاپ کرد. آنچه در زیر می خوانید با بهره گیری از نوشتجات این کتاب است.

کورش جوان فردی کاردان و شایسته و فرزند داریوش دوم و همسرش پروشیاتی بود. پس از مرگ داریوش دوم، پسرش اردشیر دوم برتخت نشست. او بمناسبت در دربار بودن و داشتن مناسبات خوب و نزدیک با درباریان که برای او و نزدیکانش امکانات بیشتری فراهم می کردند، مورد توجه بیشتر پروشیاتی قرار داشت. او تنها مناسبات خوب با درباریان داشت اما کاردانی و جهاندیدگی  و دوربینی کورش جوان که از او کوچکتر نیز بود را نداشت. از این‌ رو کورش جوان خود را شایسته تر برای احراز مقام پادشاهی  و تاج هخامنشی می‌دانست.

 کورش جوان با سپاهی که در آن ده هزار مزدور یونانی عمدتا اسپارتی هم وجود داشتند برای به چنگ آوردن تاج رو به سوی شهر پارسه نهاد.

اردشیر دوم نیز با شنیدن این خبر به اندیشه مقابله کردن با او پرداخت. او نیز سپاهی که در آن مزدوران یونانی هم وجود داشتند، فراهم کرد و برای نبرد به پیشواز کورش جوان شتافت.

آنها در جایی در کرانه راست رودخانه فرات  بنام کوناکسا که امروز خان اسکندر خوانده می‌شوند و در شمال شهر باستانی بابل است با یکدیگر به جنگ پرداختند.

فرمانده مزدوران یونانی یکی از جناح های سپاه کورش جوان که کلارئخوس نام داشت در اثنای جنگ فرمان صریح کورش که در صورت پیروزی موضعی، به پیش نروید را نادیده گرفتند و یونانیهای زیر امر او پس از پیروزی جناحی به پیش رفتند. همین نیز سبب شد که شکافی در سپاه کورش جوان بوجود آید و لشکریان اردشیر دوم از آن استفاده کرده و عرصه را بر سپاهیان کورش جوان تنگ کردند.

کورش جوان از آنجایی که بود تنها راه نجات را حمله به قلب سپاه اردشیر دوم دانست تا شاید با کشتن او سرنوشت جنگ را بپایان برساند و از اینرو بناچار خود به میان لشکر اردشیر دوم زد و او  را دید و جمله معروف مرد را دیدم، گفت که منظورش از آن مردی بود (برادرش اردشیر دوم) که با از میان رفتنش، جنگ می توانست پایان یابد.

در اینجا نیز مزدوران یونانی پیرامون او سرعت وی را نداشتند و کورش در میان سپاه دشمن تنها افتاد و کشته شد. با کشته شدن او مزدوران یونانی سپاه او نیز پراکنده و فراری و برخی از فرماندهان آنها نیز کشته شدند. پس از پایان جنگ آنها چون دیگر به فرماندهان خود که فرامین کورش جوان را نادیده گرفته و سبب شکست شده بودند، اعتمادی نداشتند، از میان خود گزنفون آتنی را به فرماندهی خود برگزیدند تا آنها را به یونان بازگرداند. آناباسیس نوشته های گزنفون در اینمورد است.

گزارشات و تعاریف گزنفون آتنی  از مسیرها و مکان‌ها و قبایل سر راه بازگشت سبب شدند که فیلیپ مقدونی، پدر اسکندر با آگاهی یافتن بیشتر از مسیر راه نقشه حمله به ایران را بکشد، که با کشته شدن او، پسرش آنرا عملی کرد.

گزنفون پس از بازگشت شهروندی آتنی خود را بخاطر کمک به اسپارتی ها از دست داد و اجبار در اسپارت زندگی می کرد. پادشاه اسپارت او را گرامی می داشت و برایش کاخ کوچکی در نظر گرفته بود.

مردی هم که کورش گمان می‌کرد با کشته شدنش کار جنگ بپایان می رسد، خود او بود. 



Thursday, 6 March 2025

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و پنجم

 

در سوی دیگر میدان چون به طوس آگهی رسید که رستم و لشکریان همراهش در راهند و بزودی به پای کوه هماون خواهند رسید، دستور داد تا سپاهیانش گرد آیند و به ایشان خبر آمدن رستم را داد. او برای قوی دل کردن لشکریانش به یاد آنها آورد که رستم در مازندران با دیوان جنگید و ایشان را شکست داد. سپاهیان ایران از شنیدن این سخنان طوس شادمان شدند و پیمان کردند که چون رستم آید چنان نبرد خواهند کرد که خاقان و نشان او به چنگ ایرانیان بیفتد و لشکریانش تار و مار شوند.

اینجا فردوسی یک بار دیگر شاهکار و توانایی بزرگ خود را در سرودن و همزمان نیز با پرداختن به جزئیات چیزهایی که همزمان با هم و یا بسیار کوتاه در پی هم اتفاق می افتند، به نمایش می گذارد. او اینکار را با چنان چیره گی انجام می دهد که خواننده یا شنونده سروده هایش خود را از بالا نظاره گر بر همه میدان و قادر به دیدن همه جزئیات حس می کند.

با سر زدن دوباره خورشید از سوی سپاه توران سر و صدا بلند شد زیرا کاموس اسب خود را زین کرده و به پیش افتاده بود. با دیدن یال و کوپال او آه از نهاد سپاه ایران برآمد که از دور درفش یل سیستان نمودار شد اما هنوز به میدان و لشکرگاه نرسیده بود:

چو خورشید زد پنجه بر پشت گاو        ز هامون برآمد خروش چکاو

ز درگاه کاموس برخاست غو              که او بود اسپ افگن و پیش رو

سپاه انجمن کرد و جوشن بداد             دلش پر ز رزم و سرش پر ز باد

زره بود در زیر پیراهنش                  کله ترگ بود و قبا جوشنش

همزمان در سوی دیگر در سمت ایرانیان نیز چیزهایی در حال انجام گرفتن بودند:

به ایران خروش آمد از دیده ‌گاه           کزین روی تنگ اندر آمد سپاه

درفش سپهبد گو پیلتن                       پدید آمد از دور با انجمن

فردوسی باز هم در دنبال دادن این آگهی رو به جانب تورانیان می گرداند و از آنها برای ما گزارش می دهد:

وزین روی دیگر ز توران سپاه           هوا گشت برسان ابر سیاه

سپهبد سواری چو یک لخت کوه           زمین گشته از نعل اسپش ستوه

یکی گرز همچون سر گاومیش            سپاه از پس و نیزه‌دارانش پیش

همی جوشد از گرز آن یال و کفت        سزد گر بمانی ازو در شگفت

بدنبال آن باز جانب ایرانیان به خواننده نشان داده می شود ولی پیش از آنکه به دنباله داستان بپردازم توجه خواننده را به نکته باریکی جلب می کنم.

با خواندن داستان فریدون و پس از آن رستم، گمان بیشتر خوانندگان شاهنامه بر این است که گرزه گاوسر سلاحی است که تنها منحصر به ایرانیان است ولی در این جا می بینیم که کاموس نیز با گرز گاوسر به میدان می آید. او نیز گرزی دارد همچون سر گاومیش.

بپردازیم به دنباله داستان و ببینیم در جانب ایرانیان چه چیزهایی رخ می دهد؟ طوس دلاور دلگرم از آمدن فریبرز و آگاهی از بزودی آمدن تهمتن، لشکریان خود را ردیف کرد. گودرز نیز به نزد فریبرز رفت و به او گفت تو شاهزاده ای و کاری کن که شایسته گوهر تو باشد. اینگونه سپاهیان ایرانی در دامنه کوه لشکر آراستند و پرچم برافراشتند و چون صدای کر و نای سپاه ایران گوش آسمان را کر کرد، لشکریان ایرانی به راه افتادند:

وزین روی ایران سپهدار طوس           بابر اندر آورد آوای کوس

خروشیدن دیده‌بان پهلوان                   چو بشنید شد شاد و روشن‌روان

ز نزدیک گودرز کشواد تفت              سواری بنزد فریبرز رفت

که توران سپه سوی جنگ آمدند           رده برکشیدند و تنگ آمدند

تو آن کن که از گوهر تو سزاست         که تو مهتری و پدر پادشاست

که گرد تهمتن برآمد ز راه                  هم اکنون بیاید بدین رزمگاه

فریبرز با لشکری گرد نیو                 بیامد بپیوست با طوس و گیو

بر کوه لشکر بیاراستند                      درفش خجسته بپیراستند

چو با میسره راست شد میمنه              همان ساقه و قلب و جای بنه

برآمد خروشیدن کرنای                     سپه چون سپهر اندر آمد ز جای

از سوی دیگر کاموس کشانی نیز لشکریان خود را به پای کوه هماون کشید تا با ایرانیان برخورد کند. چون سپاه کاموس برابر سپاه ایران رسید، کاموس با نخوت و خنده به ایرانیان گفت اکنون دیگر در برابر سپاه پیران و هومان نیستید و سپاه من با سپاه آنها فرق می کند. بر و بالای مرا بنگرید و بگردید و ببینید که در میان خود چه کسی را دارید که بتواند با من تاب آورد.

گیو گودرز چون این بشنوید غیرتش بجوش آمد و رو به میدان نهاد تا با کاموس جنگ تن به تن کند. در راه چون پیکر کاموس را دید با خود اندیشید که این انسان نیست بلکه پیل است و شروع کرد با تیر و کمان به سوی او تیر انداختن و کاموس که چالاکی و مهارت او را در تیراندازی دید، خود را در پشت سپری که داشت پنهان کرد:

چو کاموس تنگ اندر آمد بجنگ          بهامون زمانی نبودش درنگ

سپه را بکردار دریای آب                  که از کوه سیل اندر آید شتاب

بیاورد و پیش هماون رسید                 هوا نیلگون شد زمین ناپدید

چو نزدیک شد سر سوی کوه کرد        پر از خنده رخ سوی انبوه کرد

که این لشکری گشن و کنداورست        نه پیران و هومان و آن لشکرست

که دارید ز ایرانیان جنگجوی              که با من به روی اندر آرند روی؟

ببینید بالا و برز مرا                         برو بازوی و تیغ و گرز مرا

چو بشنید گیو این سخن بردمید            برآشفت و تیغ از میان برکشید

چو نزدیک ‌تر شد به کاموس گفت        که این را مگر ژنده پیلست جفت

کمان برکشید و بزه بر نهاد                 ز دادار نیکی دهش کرد یاد

به کاموس بر تیرباران گرفت              کمان را چو ابر بهاران گرفت

چو کاموس دست و گشادش بدید          بزیر سپر کرد سر ناپدید

پس از پایان یافتن تیرهای گیو هر دو سوار دست به نیزه بردند و با نیزه با هم درآویختند. کاموس چنان با نیزه به کمر گیو زد که نیزه از دست گیو و گیو از اسب بر زمین افتاد و ناچار دست به شمشیر برد و پیاده بسوی کاموس شتافت و چنان با شمشیر به نیزه او زد که نیزه کاموس به دو نیم شد و او نیز ناچار شد دست به تیغ برده و با شمشیر به نبرد ادامه دهد. طوس این را دید و:

به نیزه درآمد بکردار گرگ                چو شیری برافراز پیلی سترگ

چو آمد بنزدیک بدخواه اوی               یکی نیزه زد بر کمرگاه اوی

چو شد گیو جنبان بزین اندرون            ازو دور شد نیزهٔ آبگون

سبک تیغ را برکشید از نیام                خروشید و جوشید و برگفت نام

به پیش سوار اندر آمد دژم                 بزد تیغ و شد نیزهٔ او قلم

ز قلب سپه طوس چون بنگرید            نگه کرد و جنگ دلیران بدید

بدانست کو مرد کاموس نیست             چنو نیزه‌ور نیز جز طوس نیست

خروشان بیامد ز قلب سپاه                  بیاری بر گیو شد کینه‌خواه

عنان را بپیچید کاموس تنگ               میان دو گرد اندر آمد بجنگ

ز تگ اسپ طوس دلاور بماند            سپهبد برو نام یزدان بخواند

به نیزه پیاده به آوردگاه                     همی گشت با او بپیش سپاه

دو گرد گرانمایه و یک سوار              کشانی نشد سیر زان کارزار

برین گونه تا تیره شد جای هور           همی بود بر دشت هر گونه شور

چو شد دشت بر گونهٔ آبنوس               پراگنده گشتند کاموس و طوس

سوی خیمه رفتند هر دو گروه             یکی سوی دشت و دگر سوی کوه

با پایان یافتن نبرد آن روز میان دو سردار ایرانی و کاموس کشانی، سپاهیان دو کشور نیز بسوی اردوگاههای خویش بازگشتند و تنها طلایه های هر دو سپاه در جاهای تعیین شده برایشان باقی ماندند تا هرگونه جنبشی را از سوی سمت روبرو به سپاه خودی آگهی دهند.

دیده بان سپاه ایران از دور آمدن پیلتن را بهمراه یاران زابلی خویش که در تاریکی شب چراغ بدست پیش می آمدند، دید و بی درنگ به اینرا به آگاهی ایرانیان رسانید. گودرز چون اینرا بشنید بر اسب نشست و به سوی تهمتن شتافت و با دیدن رستم اشکهایش جاری شدند. او از اسپ پیاده شد و بسوی رستم رفت و رستم نیز از اسپ پیاده شد و هر دو یکدیگر را در بر گرفتند و از بدبختی که بر سر گودرزیان و سپاهیان ایران آمده بود، نالان شدند. گودرز به رستم گفت:

بدو گفت گودرز کای پهلوان               هشیوار و جنگی و روشن‌روان

همی تاج و گاه از تو گیرد فروغ          سخن هرچ گویی نباشد دروغ

تو ایرانیان را ز مام و پدر                 بهی هم ز گنج و ز تخت و گهر

چنانیم بی ‌تو چو ماهی بخاک              به تنگ اندرون سر تن اندر هلاک

چو دیدم کنون خوب چهر ترا              همین پرسش گرم و مهر ترا

مرا سوگ آن ارجمندان نماند              به بخت تو جز روی خندان نماند

رستم او را آرام کرد و در پاسخ به او گفت سر انجام همه ما رفتن است. برخی در میدان می روند و برخی در بستر ولی از رفتن گریزی نیست. همزمان چون به طوس و گیو و دیگر دلیران ایران آگاهی رسید که رستم رسید و گودرز به پیشواز او رفته و او را دیده است، آنها هم بسوی رستم و گودرز شتافتند و سپاهیان رستم و همراهان طوس و گیو چون بهم رسیدند از دیدن یکدیگر خوشحال شدند و در همان حال نیز بر حال کشته شده گان در جنگ نالیدند.

در آنجا رستم دوباره پیمان کرد که کین خواهی کند. آنگاه رستم و سواران همراهش به سوی هماون جائی که سپاهیان ایران چادرهای خود را داشتند رفت و چادر خود را برپا نمود و در درون آن آرام گرفت و بزرگان سپاه ایران را گرد خود آورد تا گزارش کارهای آنان را بشنود:

به کوه اندرون خیمه‌ها ساختند             درفش سپهبد برافراختند

نشست از بر تخت بر پیلتن                 بزرگان لشکر شدند انجمن

ز یک دست بنشست گودرز و گیو        بدست دگر طوس و گردان نیو

فروزان یکی شمع بنهاد پیش               سخن رفت هر گونه بر کم و بیش

ز کار بزرگان و جنگ سپاه                ز رخشنده خورشید و گردنده ماه

فراوان ازآن لشکر بی ‌شمار               بگفتند با مهتر نامدار

ز کاموس و شنگل ز خاقان چین          ز منشور جنگی و مردان کین

ز کاموس خود جای گفتار نیست          که ما را بدو راه دیدار نیست

درختیست بارش همه گرز و تیغ          نترسد اگر سنگ بارد ز میغ

ز پیلان جنگی ندارد گریز                 سرش پر ز کینست و دل پر ستیز

و سپس نیز ادامه داد که شمار لشکریان و درفش های سپاه توران بی اندازه است و اگر رستم نمی آمد، روزگار سپاهیان ایران تباه می شد. رستم همه سخنان او را بشنید و سپس به او و به دیگر دلیران سپاه ایران دلگرمی داد و از کشته شدن دلیران بسیار از ایرانیان غمگین شد و گفت گردش آسمان اگر چیزی بخواهد، سر باز نتوان زد ولی ما فردا کوشش خود را خواهیم کرد تا جهان دیگر بار نیازمند ایران بشود. سپاهیان ایران با شنیدن سخنان دلگرم کننده او به او آفرین گفتند و بار دیگر پر از امید به چادرهای خویش بازگشتند، تا فردا به میدان بروند:

چو از کوه بفروخت گیتی فروز           دو زلف شب تیره بگرفت روز

ازان چادر قیر بیرون کشید                بدندان لب ماه در خون کشید

تبیره برآمد ز هر دو سرای                برفتند گردان لشکر ز جای

سپهدار هومان به پیش سپاه                 بیامد همی کرد هر سو نگاه

که ایرانیان را که یار آمدست؟             که خرگاه و خیمه بکار آمدست

ز پیروزه دیبا سراپرده دید                 فراوان بگرد اندرش پرده دید

درفش و سنان سپهبد بپیش                 همان گردش اختر بد بپیش

هومان سپس با کنجکاوی و دقت به درفش و چادرهای ایران نگریست و از روی درفش ها دانست که چه کسانی به سپاه ایران پیوسته اند تا اینکه بناگاه درفش اژدهافش را دید که در پیش چادری به پاست و دور تا دورش را سپرداران کابلی با خنجر زابلی گرفته بودند. پس بسوی برادرش پیران که فرمانده سپاه توران بود برفت و ماجرا را برای او بازگفت. پیران خوب به سخنان او گوش داد و سپس:

بدو گفت پیران که بد روزگار              اگر رستم آید بدین کارزار

نه کاموس ماند نه خاقان چین              نه شنگل نه گردان توران زمین

هم‌انگه ز لشکر گه اندر کشید              بیامد سپهدار را بنگرید

پیران پس از آنکه خود لشکریان ایران را از دور نظاره کرد و نگریست به سوی خیمه های خاقان و کاموس شتافت و به آنها گفت دیشب که از اینجا باز گشتم و به لشکریان خود پیوستم، دیدم که همه شب از سوی ایران لشکر و سپاه  دارد می رسد و به گمانم که رستم نیز در میان ایشان باشد.

کاموس به او پاسخ داد که تو چرا اینقدر از رستم می گویی و از زابلستان یاد می کنی؟ نهنگ نیز اگر در دریای چین درفش در دست من ببیند، از شدت ترس می خروشد. فردا که من به میدان درآیم، تو نیز با سپاهیانت درنگ مکنید و بیایید تا نبرد مردان را ببینید:

بدو گفت کاموس کای پر خرد             دلت یکسر اندیشهٔ بد برد

چنان دان که کیخسرو آمد بجنگ مکن خیره دل را بدین کار تنگ

ز رستم چه رانی تو چندین سخن؟         ز زابلستان یاد چندین مکن

درفش مرا گر ببیند به چنگ               به دریای چین، بر خروشد نهنگ

برو لشکر آرای و برکش سپاه             درفش اندر آور به آوردگاه

چو من با سپاه اندر آیم بجنگ              نباید که باشد شما را درنگ

ببینی تو پیکار مردان کنون                شده دشت یکسر چو دریای خون

پیران ویسه با آنکه پیشتر خود به برادرش گفته که با آمدن رستم نه کاموسی خواهد ماند و نه خاقانی، باز هم با شنیدن سخنان کاموس دل آسوده شد و از آنجا که سیاستمدار خوبی نیز بود از نزد کاموس به سوی خاقان شتافت و زمین را بوسه داد و ماجرا را برای او نیز گفت و سپس ادامه داد، من به میدان خواهم رفت و تو نیز با سپاهیانت در پشت من باشید. کاموس به من گفته که جلودار لشکر باشیم ولی اگرشما نخواهید که به جنگ دست یازید، از آسمان هم که سنگ ببارد من دست به جنگیدن نخواهم زد:

چو بشنید خاقان بزد کرنای                 تو گفتی که کوه اندر آمد ز جای

ز بانگ تبیره زمین و سپهر                بپوشید کوه و بیفگند مهر

بفرمود تا مهد بر پشت پیل                 ببستند و شد روی گیتی چو نیل

بیامد گرازان بقلب سپاه                     شد از گرد خورشید تابان سیاه

خروشیدن زنگ و هندی درای            همی دل برآورد گفتی ز جای

ز بس تخت پیروزه بر پشت پیل          درفشان بکردار دریای نیل

بچشم اندرون روشنایی نماند               همی با روان آشنایی نماند

پر از گرد شد چشم و کام سپهر            تو گفتی بقیر اندر اندود چهر

چو خاقان بیامد به قلب سپاه                بچرخ اندرون ماه گم کرد راه

ز کاموس چون کوه شد میمنه              کشیدند بر سوی هامون بنه

سوی میسره نیز پیران برفت               برادرش هومان و کلباد تفت

ادامه دارد

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و چهارم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و سوم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و دوم

فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش سی و یکم