صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون
تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخن سخت به معشوق نگفت
گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل
ای بسا در که به نوک مژهات باید
سفت
تا ابد بوی محبت به مشامش نرسد
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت
در گلستان ارم دوش چو از لطف هوا
زلف سنبل به نسیم سحری میآشفت
گفتم ای مسند جم جام جهان بینت کو
گفت افسوس که آن دولت بیدار بخفت
سخن عشق نه آن است که آید به زبان
ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و
شنفت
اشک حافظ خرد و صبر به دریا انداخت
چه کند سوز غم عشق نیارست نهفت
1 comment:
Whats up very nice website!! Man .. Excellent .. Amazing ..
I'll bookmark your site and take the feeds
also? I am happy to seek out so many helpful info right
here within the post, we need develop extra techniques on this regard, thank you for
sharing. . . . . .
Post a Comment