جستجوگر در این تارنما

Sunday, 10 November 2013

اسطوره اسفندیار – بخش پنجم

 

سیمرغ  هنگامی که به بالین رستم خسته (زخمی) از تیر می آید و به تیمار او می پردازد و به او هشدار می دهد که کشتن یل اسفندیار چه نتایجی می تواند برای مرد جنگی داشته باشد. آنجاست که به روئین تن شدن اسفندیار بر اثر سیمرغ بزهکار اشاره کوتاه می شود. فردوسی در بخشی از گفتگوی سیمرغ و رستم با هم می نویسد:

بدو گفت سیمرغ کای پهلوان               مباش اندرین کار خسته‌ روان

سزد گر نمایی به من رخش را            همان سرفراز جهان‌بخش را

کسی سوی رستم فرستاد زال              که لختی به چاره برافراز یال

بفرمای تا رخش را همچنان                بیارند پیش من اندر زمان

چو رستم بران تند بالا رسید               همان مرغ روشن‌دل او را بدید

بدو گفت کای ژنده پیل بلند                 ز دست که گشتی بدین سان نژند؟

چرا رزم جستی ز اسفندیار؟               چرا آتش افگندی اندر کنار؟

بدو گفت زال ای خداوند مهر              چو اکنون نمودی بما پاک چهر

گر ایدونک رستم نگردد درست           کجا خواهم اندر جهان جای جست؟

همه سیستان پاک ویران کنند              به کام دلیران ایران کنند

شود کنده این تخمهٔ ما ز بن                کنون بر چه رانیم یکسر سخن؟

نگه کرد مرغ اندران خستگی              بدید اندرو راه پیوستگی

ازو چار پیکان به بیرون کشید             به منقار از ان خستگی خون کشید

بران خستگیها بمالید پر                     هم اندر زمان گشت با زیب و فر

بدو گفت کاین خستگیها ببند                همی باش یکچند دور از گزند

یکی پر من تر بگردان به شیر             بمال اندران خستگیهای تیر

بران همنشان رخش را پیش خواست     فرو کرد منقار بر دست راست

برون کرد پیکان شش از گردنش         نبد خسته گر بسته جایی تنش

همانگه خروشی برآورد رخش            بخندید شادان دل تاج‌ بخش

بدو گفت مرغ ای گو پیلتن                 توی نامبردار هر انجمن

چرا رزم جستی ز اسفندیار؟               که او هست رویین ‌تن و نامدار

بدو گفت رستم گر او را ز بند             نبودی، دل من نگشتی نژند

مرا کشتن آسان‌تر آید ز ننگ              وگر بازمانم به جایی ز جنگ

چنین داد پاسخ کز اسفندیار                 اگر سر بجا آوری نیست عار

که اندر زمانه چنویی نخاست              بدو دارد ایران همی پشت راست

بپرهیزی از وی، نباشد شگفت             مرا از خود اندازه باید گرفت

که آن جفت من مرغ با دستگاه            به دستان و شمشیر کردش تباه

اگر با من اکنون تو پیمان کنی             سر از جنگ جستن پشمان کنی

نجویی فزونی به اسفندیار                  گه کوشش و جستن کارزار

ور ایدونک او را بیامد زمان               نیندیشی از پوزش بی‌گمان

پس‌انگه یکی چاره سازم ترا               به خورشید سر برفرازم ترا

استاد محمدعلی اسلامی ندوشن در جای دیگری از کتاب رستم و اسفندیار داستان داستانها ماجرای روئین تن شدن اسفندیار را بر اساس روایتی از زراتشت نامه بدینگونه بازگو کرده است.

              

           برگرفته شده از صفحه پنجاه و سه کتاب رستم و اسفندیار داستان داستانها از استاد اسلامی ندوشن 

به این خوانش زراتشت نامه که  از بازگویی روایات دینی زرتشتی اندکی کوتاه پس از شکست ساسانیان از اعراب نوشته شده است می توان ایرادات  بسیار گرفت. مشابه این ایرادات را می توان به برخی از خوانش های اوستا و تفاسیری و تحریرهایی که در گاه ساسانیان بر آن نوشتند، نیز گرفت.  ولی  این موضوع نوشته ما نمی باشد.  

ایرادات وارده به زراتشت نامه شاید به این سبب بوجود آمده اند که بنا به گفته مولف آن، او تنها در دو روز مطلب را نوشته است. تنها کوتاه به یکی از این ایرادها اشاره نمایم، دو ماده متبرکی که بنا به زراتشت نامه به گشتاسپ و جاماسپ داده شدند عملا بی فایده بودند زیرا گشتاسپ با وجود آگاهی از جهان دیگر و مینو هنوز هم به شیطنت های خود ادامه داده و خودخواهی هایش را کنار نگذاشت.

فردوسی می گوید که این قدرت پیشگویی را جاماسپ که دستور لهراسپ بود، داشت و نه گشتاسپ. همه می دانند که گشتاسپ نمی خواست تاج و تخت را به اسفندیار بدهد حتی اگر این کار به قیمت جان فرزندش اسفندیار تمام شود، اگر قدرت پیشگویی کردن را می داشت، برای سر به نیست کردن اسفندیار نخست او را به هفت خان نمی فرستاد، بلکه مستقیما به جنگ رستم روانش می کرد.

جاماسب که وزیر گشتاسپ و داماد زرتشت بود با وجود دریافت موهبت دانایی و روشن بینی عملا نتوانست از این موهبت های خاص بهره کافی برده و مانع از شیطنتهای گشتاسپ گردد. او که بنا به این موهبت می بایست از همه چیزهایی که در آینده اتفاق می افتند آگاه باشد نه تنها از انجام آنها جلوگیری نکرد، بلکه به گونه ای غیر مستقیم راه از میان برداشتن اسفندیار را به پدرش گشتاسپ نشان داد. من در این هیچگونه موهبتی نمی بینم.

شاید بخاطر همینهم باشد که استاد توس بکرات از خوانش های معمول اساطیر ایرانی که عمدتا نیز از گاه ساسانیان نشئت می گیرند فاصله گرفته و تحریرها و برداشت های خود را از داستان ها و اسطوره ها در اختیار خواننده قرار می دهد  و همزمان خواننده را نیز بر این امر آگاه ساخته و از او می خواهد تا خود نیز به خوانش های پیشینیان مراجعه کرده و داوری کند.

این درهم بودن خوانش های داستان یل اسفندیار تنها به پیش از اسلام مربوط نمی شود. پس از اسلام و پیش از آنکه فردوسی شاهکار خویش را آغاز نماید کتب تاریخی نوشته شدند و داستان رستم و اسفندیار را بگونه ای کاملا متفاوت از آنچه فردوسی در شاهنامه آورده، به خواننده عرضه کرده اند. برای نمونه می توان از تاریخ الطوال ابوحنیفه دینوری کرمانشاهی نام برد که در کتاب خویش جنگ رستم و اسفندیار را بعنوان یک غزه زرتشتی بازگو کرده است.

کوتاه شده کتاب او چنین است "رستم و خاندانش پس از آنکه از گرویدن گشتاسپ به آئین نو خبردار شدند، خشمگین گشتند و مردمان سیستان را گردآوردند و بر کنار نمودن گشتاسپ را که از آئین کهن نیاکان برون گشته ودل به آئینی نو بسته بود، شایسته جلوه دادند. گشتاسپ نیز فرزندش را فراخواند و به او گفت که پس از من شهریاری تو با این خاندان مشکل بهم خواهد زد، پس به زاولستان برو و رستم را بکش. اسفندیار نیز با 12000 نفر به سوی زاولستان به راه می افتد. چون دو سپاه بهم می رسند دو فرمانده با هم قرار می گذارند که تنها خودشان با هم به نبرد بپردازند و سپاهیان را آسیبی نرسانند و در این نبرد اسفندیار کشته می شود. چون خبر کشته شدن فرزند به گشتاسپ رسید، از غصه بمرد. رستم نیز پس از کشته شدن اسفندیار چندان زیاد عمر نکرد و مرگ را دریافت."

ابوحنیفه دینوری کرمانشاهی که ریاضیدان، گیاه شناس، ستاره شناس و مورخ سرشناسی بود، حدود صد و ده سال پیش از فردوسی بدنیا آمد و حدود چهل سال پیش از بدنیا آمد فردوسی از جهان رفت.

باری جاماسپ هر چند هم که خود حامی اسفندیار بود ولی حمایت و روشن بینی و توانایی های پیش بینی کردن او نیز نتوانستند که اسفندیار را از انجام کار شومی که قصد انجام دادنش را گرفته بود، باز دارند. جاماسپ که می بایست بر اثر آگاهی به دانش پیش گویی بداند که خانواده رستم  بدست پسر اسفندیار و نوه گشتاسپ از میان برداشته شده و نابود می شود و با نابود گشتن آنها عصر پهلوانی و شاهنشاهی سلسله کیانی نیز زیاد دوام نمی آورد، نتوانست یا نخواست کسی را از آن آگاه ساخته و از انجامش پیشگیری کند.

پرسش درخور در اینجا اینستکه چرا نخواست؟ چرا نتوانست؟ این بوی چه گل متبرکی بود که به او داده شده بود؟  منطقی است اگر بیندیشیم که او با قدرت پیشگویی و پیش بینی که به او داده شده بود، می بایستی که بداند با انجام نبرد میان رستم و اسفندیار و تبعات و نتیجه های آن عصر پهلوانی و دوران پادشاهی کیانی ایران به پایان می رسد. اگر می دانست، پس چرا اقدامی جدی در این مورد انجام نداد و گشتاسپ و دستکم اسفندیار را در جریان این امر قرار نداد؟  

پاسخ به این چرا و بازنگری روانشناختی به جریان می تواند هاله نور را از دور سر جاماسپ بدور کرده و خوانش های ساسانی از دین زرتشت را به چالش های جدی بکشاند. آیا این همان چیزیست که فردوسی می کوشید تا خواننده متوجه اش شود؟

از سوی دیگر بایستی به این امر نیز توجه کرد که جاماسپ در شاهنامه نیز داوطلبانه پیشگوئی نمی کرد. او حتی از اینکه وادار به پیشگویی شود، ناراحت می شد. زمانی که پادشاهی چون گشتاسپ که ایران و پایتختش را در خطر می دید از او خواست تا در مورد ارچاسپ و نیاتش در مورد ایران پیشگویی کند، نخست از شاه خواست که سوگند یاد کند که با آگاه شدن از آنچه در آینده می گذرد، دست به کاری نزند که بر اثر آن آینده ای که می بایست بخاطر کارهای حال حاضرین اتفاق بیفتد، مسیرش دگرگون گشته و دیگر اتفاق نیفتد زیرا که این با خواست و آگاهی ازلی یزدان همگون نیست.

از نفر سوم این گروه چهار نفره یعنی اسفندیار در اینجا موقتا می گذریم تا به پشوتن که زندگی جاودانه دریافت کرد، کوتاه بپردازیم.

پشوتن بهمراه برادرش اسفندیار به زابل می رود و در رکاب او می باشد. هر چند که او مخالف جنگ رستم و اسفندیار بود و پیوسته آنرا توطئه پدر برای ندادن تاج به برادر می خواند ولی چنین شخصیتی که در این موضوع مهم بجز از همراه  برادر بودن و پس از هر نبرد هم صحبت و ملازم او شدن  و در خاتمه مراسم سوگ و عزاداری بجا آوردن کار بزرگ دیگری انجام نداد که موثر بوده باشد چگونه می تواند مستحق دریافت زندگی جاودانه باشد؟ بگونه ای می توان گفت او در این داستان بخصوص تنها یک زندگی اجتماعی و سیاسی گیاهی برای یک شاهزاده  را داشته است. نه کار شایسته ای و نه رای بایسته ای که کارگر افتاده باشد. تنها زنده بوده است که اسفندیار مصاحبی داشته باشد. در برابر او ما  رستم را در این داستان داریم که معتقد است :

جهان یادگارست و ما رفتنی               به گیتی نماند به جز مردمی

به نام نکو گر بمیرم رواست               مرا نام باید که تن مرگ راست

شاید اینجا و تنها در این دو بیت آنهم بگونه بسیار محدود و مشروط  بتوان آشیل یونانی را با جهان پهلوان رستم مقایسه کرد. در مورد هر دو نام بر زندگی ترجیح داده شد تنها با این تفاوت که رستم  خودش آگاهانه می خواست که نام نکو از او باقی بماند. آشیل در قید و بند چنین شرطی نبود ضمن اینکه انتخاب نام برای آشیل نه توسط او بلکه توسط مادرش انجام گرفته بود و آنهم زمانی که آشیل شیرخواره بود. در مورد آشیل بعدها خواهم نوشت.

باز گردیم به داستانهای شاهنامه، بطور کلی ماهیت شخصیتی و نقش اغلب افراد اساطیری از زمان های بسیار دور و معرفی نقش همانها در گاه ساسانی از زبان موبدان ساسانی بسیار متفاوت می باشد.

کنون نوبت نفر سوم گروه چهار نفره زراتشت نامه می باشد یعنی یل اسفندیار که خود مبحثی جداگانه است و ما در اینجا کمی مفصل تر به آن می پردازیم. برای این کار دوباره به دنباله کردن داستان گشتاسپ می پردازیم.

گشتاسپ شاهنامه پدر اسفندیار نخست با کمک فرزندش یل اسفندیار که به کین خواهی پدر بزرگ به یاری پدر خود آمده بود در جنگ با لشکریان ارچاسپ به پیروزیهایی دست یافت. پس از چندی اما به فرزند خویش شک و حسادت می کند و بدنبال بهانه ای او را به زندان می اندازد. با دور شدن اسفندیار از میدان های جنگ، اوضاع دگرگون گشته و گشتاسپ در نبردی که با ارجاسب پادشاه تورانیان داشت، متحمل شکست ننگین و سنگینی می شود و شماری چند از فرزندان و یاران خویش را در این جنگ از دست می دهد و حتی بخشی از خانواده اش به اسارت تورانیان در می آیند. سرانجام با میانجیگری بزرگان ایرانی گشتاسپ پذیرفت که فرزندش اسفندیار از زندان آزاد گردد و به میدان برود و با تورانیان درآویزد و دو خواهر خود را که اسیر ایشان شده بودند، آزاد گرداند. گشتاسپ به او وعده می دهد که چون پیروزمند از این نبرد بازگردد تاج و تخت را به او واگذار می کند. اسفندیار نیز چنین کرد ولی گشتاسپ همچنان به تاج و تخت چسبیده بود و بزرگترین همش نیز همین بود.

در این میان اسفندیار که از نبردها پیروزمندانه بازگشته بود، تاج می خواست. اسفندیار هنوز کاملا در نیافته بود که پدرش قلبا یه هیچ روی مایل نیست که تاج را به کسی واگذار نماید. او می اندیشید که این تاج و تخت را با رنج بدست آورده ام. اکنون چرا رهایشان سازم؟ زمانی نیز بخت با گشتاسپ یار بود. او از بهانه اسیر بودن دخترانش استفاده کرد و اسفندیار را برای آزاد سازی خواهران به هفت خان فرستاد که همینهم مدتی بطول کشید و اسفندیار از دست یابی به تاج باز ماند. گشتاسپ بیشتر مایل بود که پسرش در این جنگها کشته شود و غائله تاج خواهی به سر برسد. اما سرانجام اسفندیار هفت خان را نیز با پیروزی پشتِ سر گذاشت و سرخوش به بلخ باز گشت.

گشتاسپ که همه راه ها را رفته بود تا پسر را مشغول و از پادشاهی منصرف کند و پسر منصرف نشده بود، اینبار راه دیگری برگزید. به میدان فرستادن پسر زیر نام گسترش دین بهی بزور شمشیر و گرفتن انتقام خانوادگی از ارجاسب که ننگ شکستی سنگین را به گشتاسپ تحمیل کرده بود. پس اسفندیار را برای گسترش قهرآمیز دین زرتشتی به گوشه و کنار فرستاد. تا زمان ساسانیان این نخستین و واپسین تلاش قهرآمیز برای گسترش دین زرتشت است که ما می شناسیم و تازه آنهم بصورت اسطوره. دانای توس در بازگویی داستان یزدگرد ابیاتی مشابه میآورد که  در مورد داستان اسفندیار نیز صدق می کند.

چنان فاش گردد غم و رنج و شور        که شادی به هنگام بهرام گور

نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام     همه چارهٔ ورزش و ساز دام

پدر با پسر کین سیم آورد                   خورش کشک و پوشش گلیم آورد

زیان کسان از پی سود خویش             بجویند و دین اندر آرند پیش

نباشد بهار و زمستان پدید                  نیارند هنگام رامش نبید

چو بسیار ازین داستان بگذرد              کسی سوی آزادگی ننگرد

بریزند خون ازپی خواسته                  شود روزگار مهان کاسته

دل من پر از خون شد و روی زرد       دهن خشک و لبها شده لاژورد

پادشاهان زرتشتی ساسانی هم جنگهای دینی و متعصبانه فراوانی داشتند که نامی ترین آنها نبردهای ایشان با ارمنی های متمایل به مسیحیت و روم در باختر و با کوشانیان متمایل به بودیسم در خاور کشور بودند. آنها هیچگاه هم از خود نپرسیدند که این گرایش به دیگر ادیان ز چه رو می باشد؟

بهر روی. اسفندیار از این نبردها هم پیروزمندانه بازگشت و تاج را طلب کرد. چندی بگذشت و گشتاسپ از این ماجرای تفویض تاج به او هیچ یادی نمی کرد. اسفندیار بنزد مادر خویش کتایون رفت و از پدر گلایه نمود و تهدید کرد که اگر پدرش نخواهد وفای به پیمان کند، لاجرم اسفندیار بر علیه پدرش کودتا خواهد کرد:

ز بلبل شنیدم یکی داستان                   که برخواند از گفتهٔ باستان

که چون مست باز آمد اسفندیار            دژم گشته از خانهٔ شهریار

کتایون قیصر که بد مادرش                گرفته شب و روز اندر برش

چو از خواب بیدار شد تیره شب           یکی جام می خواست و بگشاد لب

چنین گفت با مادر اسفندیار                 که با من همی بد کند شهریار

مرا گفت چون کین لهراسپ شاه           بخواهی به مردی ز ارجاسپ شاه

همان خواهران را بیاری ز بند            کنی نام ما را به گیتی بلند

جهان از بدان پاک بی‌خو کنی             بکوشی و آرایشی نو کنی

همه پادشاهی و لشکر تراست              همان گنج با تخت و افسر تراست

کنون چون برآرد سپهر آفتاب              سر شاه بیدار گردد ز خواب

بگویم پدر را سخنها که گفت               ندارد ز من راستیها نهفت

وگر هیچ تاب اندر آرد به چهر            به یزدان که بر پای دارد سپهر

که بی‌کام او تاج بر سر نهم                همه کشور ایرانیان را دهم

ترا بانوی شهر ایران کنم                   به زور و به دل جنگ شیران کنم

غمی شد ز گفتار او مادرش                همه پرنیان خار شد بر برش

بدانست کان تاج و تخت و کلاه            نبخشد ورا نامبردار شاه

بلبل باز از روی گفته باستان برای ما می گوید که اسفندیار از آن پس به درگاه پدر رفت و چندی آنجا بماند و در اندیشه بود که سر سخن را چگونه با گشتاسپ بگشاید؟ تا اینکه پس از دو روز:

بشد پیش گشتاسپ اسفندیار                 همی بود به آرامش و میگسار

دو روز و دو شب بادهٔ خام خورد         بر ماهرویش دل آرام کرد

سیم روز گشتاسپ آگاه شد                  که فرزند جویندهٔ گاه شد

گشتاسپ چون پسر را پیشِ  رو دید و دریافت که با ماموریت های معمولی نمی تواند او را مشغول داشته و از خواسته اش دور نگاهش دارد، بدو گفت می دانی‌ که رستم و سیستانیها هنوز بدینِ  زرتشتی نپیوستند. به زابل شو و رستم را دست بسته، نزدِ  من آر.

رستم نماد سرآمد همه آزمایشها برای پهلوانان بود و تا کنون هم هیچ پهلوانی از آزمایش رستم سرافراز بیرون نیامده بود و یا اصلا قصد رستم را آزمایش کردن از مخیله خود نگذرانده بود. رستم سالها بود که این را بنمایش گذاشته و اثبات نموده بود. رستمی که بگفته خودش فزونتر از پانصد ساله بود:

زپانصد همانا فزونست سال                که تا من جدا گشتم از پشت زال

یکبار دیگر بیاد آوریم، گشتاسپ نخستین کسی که به زرتشت ایمان آورد. مادر اسفندیار دومین کسی که به زرتشت ایمان آورد و اسفندیار سومین کسی که به زرتشت ایمان آورد. اکنون میان نخستین مومن به دین بهی و سومین مومن که پدر و پسر نیز بودند مسئله تاج و تخت و دغل کاری پیش آمده بود. روایات موبدان زرتشتی کاملا جز این است.

مادر اسفندیار با شنیدن خواسته گشتاسپ از پسرش بوسیله نوه خویش، با شناختی که از اوضاع دارد بسیار دلنگران و خشمگین می شود.

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم            به پیش پسر شد پر از آب چشم

چنین گفت با فرخ اسنفدیار                 که ای از کیان جهان یادگار

ز بهمن شنیدم که از گلستان                همی رفت خواهی به زابلستان

ببندی همی رستم زال را                    خداوند شمشیر و گوپال را

ز گیتی همی پند مادر نیوش                به بد تیز مشتاب و چندین مکوش

سواری که باشد به نیروی پیل             ز خون راند اندر زمین جوی نیل

بدرد جگرگاه دیو سپید                      ز شمشیر او گم کند راه شید

همان ماه هاماوران را بکشت              نیارست گفتن کس او را درشت

همانا چو سهراب دیگر سوار              نبودست جنگی گه کارزار

به چنگ پدر در به هنگام جنگ           به آوردگه کشته شد بی ‌درنگ

به کین سیاوش ز افراسیاب                 ز خون کرد گیتی چو دریای آب

که نفرین برین تخت و این تاج باد        برین کشتن و شور و تاراج باد

مده از پی تاج سر را به باد                که با تاج، شاهی ز مادر نزاد

پدر پیر سر گشت و برنا توی              به زور و به مردی توانا توی

سپه یکسره بر تو دارند چشم               میفگن تن اندر بلایی به خشم

جز از سیستان در جهان جای هست      دلیری مکن تیز منمای دست

مرا خاکسار دو گیتی مکن                  ازین مهربان مام بشنو سخن

چنین پاسخ آوردش اسفندیار                که ای مهربان این سخن یاد دار

همانست رستم که دانی همی               هنرهاش چون زند خوانی همی

نکوکارتر زو به ایران کسی               نیابی و گر چند پویی بسی

چو او را به بستن نباشد روا                چنین بد نه خوب آید از پادشا

ولیکن نباید شکستن دلم                    که چون بشکنی دل ز جان بگسلم

اسفندیار با فریبکاری و تظاهر کردن به بی گناهی می گوید که از رستم نیکوکارتر کسی در ایران نیست و دست او را بستن کار ناشایستی است که هیچ پادشاهی نباید بخواهد.

او ولی در این بیت آخر واضحا و کاملا میل و هوس خود را از بدست آوردن تاج و تخت نمایان می سازد که اگر تاج را بدست نیاورد، دلش شکسته می شود و چون دلش بشکند، جانش به سر خواهد آمد و مزورانه بلافاصله نیز برای بی گناه و مبرا جلوه دادن خویش فرمان پادشاه (پدرش گشتاسپ) را نیز بهانه قرار می دهد و حتی ماجرا را دراماتیزه هم می کند. اگر سرنوشتم این است که در زابل کشته شوم، بی گمان تقدیر مرا به آنجا می کشاند. او با به میان آوردن تقدیر و سرنوشت به موضوع  و اینکه اگر تقدیر بخواهد من در آنجا کشته خواهم شد، بار مسئولیت را از خود دور می کند. این را شخصی می گوید که از روئین تن بودن خود آسوده خاطر است و دلنگرانی ندارد که در جنگ کشته شود. ای کاش که می داشت.

چگونه کشم سر ز فرمان شاه؟             چگونه گذارم چنین دستگاه؟

مرا گر به زاول سرآید زمان               بدان سو کشد اخترم بی‌گمان

در شاهنامه گاهی پهلوانان امیال درونی خود را پشت فرمان شاه پنهان می کنند مانند همین گفته اسفندیار و یا زمانیکه گودرز در نبردی بزرگ فرمانده سپاه ایران بود و پیران ویسه را که در جنگ های پیشین با او هفتاد پسر از دست داده بود، بعنوان فرمانده سپاه دشمن در برابر خویش داشت و پیران برای او (از روی ریا) تقاضای متارکه جنگ فرستاده بود. اینجا نیز گودرز با شمردن دلایلی که یکی از آنها فرمان شاه کیخسرو برای جنگ با تورانیان بود، میل درونی خویش را که همانا جنگیدن و کشتن پیران ویسه بود، پنهان کرد.

در این داستان نیز با وجودیکه همه چیز گواه بر خواست و آز مستقیم خود اسفندیار می باشد ولی او کماکان با مربوط دانستن نتایج اعمالش به سرنوشت و داشتن دستور از بالا، شانه از زیر بار مسئولیت ها خالی می کند.

باری اسفندیار سرمست از روئین تن بودن خویش و با اتکای به آن و پیروزیهای بدست آمده اش و همچنین  گمراه شده بواسطه وعده های پدر، در سر سودای تاج پدر و در دل آفرین گویان به جهان پهلوان روی به زاولستان می آورد.

اسفندیار هنوز هم  بیم  دارد و هم در دل رستم را ستایش می کند و از اینرو برای اینکه کار به جاهای باریک کشیده نشود، فرزند خویش بهمن را به سوی رستم می فرستد تا خواست او را نزد رستم بیان نماید. او بخوبی می داند که خاندان سام نریمان هستند که در دشوارترین لحظات به یاری پادشاهی می شتابند و آنرا نجات می دهند. تا کنون او نقش سرداری جنگی را بازی می کرده که همه هم و غمش پیروزی در جنگها بوده ولی در مقام شاهی او این فرصت را کمتر خواهد داشت و از اینرو از دست دادن خاندانی چون خاندان سام را نیز هیچ ساده دلی برنتابد. اما عشق به تاج هم بسیار بزرگ است. بنابراین او بواسطه بهمن هم رستم را تهدید می کند و هم می ستاید تا شاید کار بی دردسر به پایان رسد. نکته قابل توجه دیگری نیز پیش می آید:

بفرمود تا بهمن آمدش پیش                 ورا پندها داد ز اندازه بیش

بدو گفت اسپ سیه بر نشین                بیارای تن را به دیبای چین

بنه بر سرت افسر خسروی                 نگارش همه گوهر پهلوی

بران سان که هرکس که بیند ترا           ز گردنکشان برگزیند ترا

بداند که هستی تو خسرونژاد               کند آفریننده را بر تو یاد

ببر پنج بالای زرین ستام                   سرافراز ده موبد نیک ‌نام

هم از راه تا خان رستم بران               مکن کار بر خویشتن برگران

درودش ده از ما و خوبی نمای            بیارای گفتار و چربی فزای

بگویش که هرکس که گردد بلند           جهاندار و از هر بدی بی‌گزند

ز دادار باید که دارد سپاس                 که اویست جاوید نیکی شناس

چو باشد فزایندهٔ نیکویی                    به پرهیز دارد سر از بدخویی

بیفزایدش کامگاری و گنج                  بود شادمان در سرای سپنج

چو دوری گزیند ز کردار زشت            بیابد بدان گیتی اندر بهشت

بد و نیک بر ما همی بگذرد                چنین داند آن کس که دارد خرد

سرانجام بستر بود تیره‌ خاک               بپرد روان سوی یزدان پاک

به گیتی هرانکس که نیکی شناخت        بکوشید و با شهریاران بساخت

همان بر که کاری همان بدروی           سخن هرچ گویی همان بشنوی

نکته قابل توجه اینجا همانا ابیاتی هستند که بالا بصورت درشت نوشته شده اند. اسفندیار که اکنون یک خدمتگذار و نماینده دینی است برای رستم پیام می فرستد چو دوری گزیند ز کردار زشت (اگر از دفاع کردن از خود در برابر اسفندیار که کار زشتی هست دوری گزیند)، بیابد بدان گیتی اندر بهشت (در آن جهان پاداش کار خود را خواهد دید) زیرا بد و نیک بر ما همی بگذرد (بهر روی خوب یا بد این جهان بر ما سپری می شود) و چنین داند آنکس که دارد خرد (واینرا هر کس که خردمند باشد، میداند).

او سپس به بهمن می گوید که به جهان پهلوان با نرمی سخن بگو و خدمات او و خاندانش را به شاهان ایران برشمار و از طرف من به او بگوی و قول بده که چون دست بسته به نزدیک شاه آید، یل اسفندیار در نزد شاه برایش طلب آمرزش نموده و پا در میانی می کند که رستم در مقامی قرار گیرد که شایسته اوست :

چو اینجا بیایی و فرمان کنی               روان را به پوزش گروگان کنی

به خورشید رخشان و جان زریر          به جان پدرم آن جهاندار شیر

که من زین پشیمان کنم شاه را             برافرزوم این اختر و ماه را

که من زین که گفتم نجویم فروغ           نگردم به هر کار گرد دروغ

پشوتن برین بر گوای منست               روان و خرد رهنمای منست

همی جستم از تو من آرام شاه              ولیکن همی از تو دیدم گناه

پدر شهریارست و من کهترم              ز فرمان او یک زمان نگذرم

همه دوده اکنون بباید نشست                زدن رای و سودن بدین کار دست

زواره فرامرز و دستان سام                جهاندیده رودابهٔ نیک نام

همه پند من یک به یک بشنوید            بدین خوب گفتار من بگروید

نباید که این خانه ویران شود               به کام دلیران ایران شود

چو بسته ترا نزد شاه آورم                  بدو بر فراوان گناه آورم

بباشیم پیشش بخواهش به پای              ز خشم و ز کین آرمش باز جای

نمانم که بادی بتو بر وزد                   بران سان که از گوهر من سزد

اسفندیار برای رستم پیام می دهد که با من دست بسته به درگاه شاه بیا و من نمی گذارم به تو آسیبی برسد. او تهدیدی هم می کند به اینگونه که به رستم پیشنهاد می کند که با دودمانش به رایزنی بنشیند زیرا اسفندیار نمی خواهد که چنین دودمانی زیر گرز دلیران ایرانی نابود شود. سوگندی هم که اسفندیار می خورد جالب است. به خورشید رخشان (نشان میترا و مهر) و جان زریر و جان پدرش سوگند می خورد. از اهورا و ایزد یکتا در این سوگند خبری نیست و همین خود نمایانگر اینستکه برای اسفندیار شاهنامه هم کیش رستم اهمیتی نداشته بلکه وسیله بودن رستم برای رسیدن به تاج برایش مهم بوده است.

جالب تر از همه اینستکه این نخستین باری نیست که اسفندیار شاهنامه به مهر سوگند می خورد و به سوی او نیایش می کند. بیاد بیاوریم که در خوان اول اسفندیار پس از کشتن گرگ پیل پیکر و دیگر گرگان از باره خویش پیاده شد و به درگاه ایزد نیایش کرد. در دو بیت بعد از آن فردوسی نام ایزد را هم برایمان بازگو می کند و آن کسی نیست بجز از خورشید نماد ایزد مهر. اسفندیار زرتشتی بدرگاه ایزد مهر نیایش می کند:

فرود آمد از نامور بارگی                   به یزدان نمود او ز بیچارگی

سلیح و تن از خون ایشان بشست          بر آن خارستان پاک جایی بجست

پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد         دلی پر ز درد و سری پر ز گرد

همی گفت کای داور دادگر                 تو دادی مرا هوش و زور و هنر

تو کردی تن گرگ را خاک جای          تو باشی به هر نیک و بد رهنمای

پیش از اینکه به ادامه نوشته بپردازم توضیح کوتاهی را لازم می بینم. در بالا ما از فردوسی خواندیم که: هم از راه تا خان رستم بران. در جاهای دیگر شاهنامه ما از هفت خوان رستم و هفت خوان اسفندیار می خوانیم. آیا اشتباه نوشتاری رخ داده؟  استاد   جلال‌الدین کزازی  در مقاله «هفت خوان» درست است یا «هفت خان»؟   توضیح بسیار جالبی داده است که کوتاه شده آن چنین است. خان یا منزل یا ایستگاه و توقفگاه بهنگام سفر میباشد و خوان به معنی کار بزرگ و سترگ است. پس هفت خوان یعنی هفت کار بزرگ و دور از وهم. در بالا نیز اسفندیار به فرزندش بهمن دستور داد که بدون درنگ از اینجا تا خان (منزلگاه) رستم بران.

بهمن فرمان پدر را گوش می کند و:

سخنهای آن نامور پیشگاه                   چو بشنید بهمن بیامد به راه

بپوشید زربفت شاهنشهی                    بسر بر نهاد آن کلاه مهی

خرامان بیامد ز پرده‌سرای                 درفشی درفشان پس او به پای

ادامه دارد

 

 




No comments: