در روزگارانِ بسیار پیش در
میانِ اقیانوس جزیره بسیار زیبا و سر سبزی بود که بر رویِ آن همه
احساسات و عواطفِ بشری زندگی میکردند. شوخ طبعی، غم، تنهایی، خوشبختی،
آگاهی، شادی، ترس، دلیری، زیرکی.....و هم عشق.
روزی خبر رسید که سطحِ آب در حالِ بالا آمدن است و جزیره آرام آرام به زیرِ آب خواهد رفت. همه احساسات پریشان شدند و جنجال به راه افتاد ولی همه اینها بی نتیجه بود و بخاطرِ همینهم هر کدام از احساسها کشتیِ خود را آماده نمود تا بر آن سوار شده و جزیره را ترک نماید. تنها عشق بود که دست به کاری نمیزد. آخر دلش به جزیره خیلی بسته بود و نمیخواست ترکش کند در نتیجه زمانی که حس کرد که آب تا به زانویش بالا آمده، فهمید که بایستی برود، ولی کشتی و یا قایقی آماده نکرده بود. ناگزیر بر کرانه دریا ایستاده و به کشتیهایی که از کنارش میگذشتند مینگریست و از آنها تقاضایِ کمک میکرد.
روزی خبر رسید که سطحِ آب در حالِ بالا آمدن است و جزیره آرام آرام به زیرِ آب خواهد رفت. همه احساسات پریشان شدند و جنجال به راه افتاد ولی همه اینها بی نتیجه بود و بخاطرِ همینهم هر کدام از احساسها کشتیِ خود را آماده نمود تا بر آن سوار شده و جزیره را ترک نماید. تنها عشق بود که دست به کاری نمیزد. آخر دلش به جزیره خیلی بسته بود و نمیخواست ترکش کند در نتیجه زمانی که حس کرد که آب تا به زانویش بالا آمده، فهمید که بایستی برود، ولی کشتی و یا قایقی آماده نکرده بود. ناگزیر بر کرانه دریا ایستاده و به کشتیهایی که از کنارش میگذشتند مینگریست و از آنها تقاضایِ کمک میکرد.
نخست کشتیِ ثروت از کنارش
گذشت و عشق از او پرسید : „ دارایی، میتوانی مرا نیز با خود ببری“؟
ثروت پاسخ داد : „ نه، نمیتوانم.
بر عرشه کشتی مقادیرِ زیادی، زر، گوهر و سنگهایِ گرانبها انباشتهام
و دیگر جایی برایِ تو ندارم“.
عشق از غرور پرسید : „ غرورِ
زیبا و مهربان میتوانم با تو و کشتیِ پر افتخارت بروم“؟
غرور پاسخ داد : „ عشق، من
نمیتوانم ترا با خود ببرم. اینجا بر رویِ کشتیِ من همه چیز در حدِ
کمال است و چون ترا در میانِ آنها جای دهم به وجههشان لطمه خواهد
خورد”.
عشق اینبار رو بسوی غم نهاد و از
او نیز همان را پرسید. غم پاسخ آورد : “ من چنان
غمگینم که بایستی تنها بمانم".چون کشتیِ
خوش مشربی رد میشد، عشق فریاد زد شادی، خوش مشربی مرا دریاب ولی او چنان
شاد و خوش بود که صدایِ عشق را اصلا نشنید و براهش ادامه داد.
آب دیگر به زیرِ بینیِ
عشق رسیده و کم کم تنفس را برایش دشوار ساخته بود که بناگاه صدایی
بلند شد و گفت : „ عشق بیا، من ترا با خود
خواهم برد“.
عشق چنان سپاسگزار و در عینِ
حال ترسیده بود که فراموش کرد بنگرد که توسطِ چه کسی نجات یافته.
نگران و شتابان با دلهره فراوان
سوار کشتی شد. چون به مقصد رسیدند، شتابان از کشتی پیاده شد و بهطرفِ خشکی
دوید، تا این اندازه او ترسیده بود.
ماهها بعد، هنگامیکه همه چیز
دوباره حالتِ عادی بخود گرفت، عشق آگاهی را دید و پرسید هیچ میدانی
که چه کسی آنروز مرا نجات داد؟ من زندگی و وجودم را مدیون او هستم.
آگاهی گفت : “ بلی میدانم. تجربه
بود“.
تجربه؟
بله، تجربه.
بله، تجربه.
عشق مات و مبهوت پرسید : „ چرا
تجربه به من کمک کرد“؟
زیرا تنها اوست که با مرورِ
زمان دریافته که عشق تا چه اندازه در زندگی مهم است و نبایست که تنهایش
گذاشت“.
No comments:
Post a Comment