جستجوگر در این تارنما

Saturday, 9 November 2013

جزیره‌ عواطف

در روزگارانِ  بسیار پیش در میا‌نِ  اقیانوس جزیره‌ بسیار زیبا و سر سبزی بود که بر رویِ  آن‌ همه احساسات و عواطفِ  بشری زندگی‌ میکردند. شوخ طبعی‌، غم، تنهایی‌، خوشبختی، آگاهی‌، شادی، ترس، دلیری، زیرکی.....و هم عشق.

روزی خبر رسید که سطحِ  آب در حالِ  بالا آمدن است و جزیره‌ آرام آرام به زیرِ  آب خواهد رفت. همه احساسات پریشان شدند و جنجال به راه افتاد ولی‌ همه اینها بی‌ نتیجه بود و بخاطرِ  همینهم هر کدام از احساس‌ها کشتیِ  خود را آماده نمود تا بر آن سوار شده و جزیره‌ را ترک نماید. تنها عشق بود که دست به کاری نمی‌زد. آخر دلش به جزیره‌ خیلی‌ بسته  بود و نمیخواست ترکش کند در نتیجه زمانی‌ که حس کرد که آب تا به زانویش بالا آمده، فهمید که بایستی‌ برود، ولی‌ کشتی و یا قایقی آماده نکرده بود. ناگزیر بر کرانه دریا ایستاده و به کشتیهایی که از کنارش می‌گذشتند می‌نگریست و از آنها تقاضایِ  کمک میکرد.
نخست کشتیِ  ثروت از کنارش گذشت و عشق از او پرسید : „ دارایی، میتوانی مرا نیز با خود ببری“؟
ثروت پاسخ داد : „ نه‌، نمیتوانم. بر عرشه کشتی مقادیرِ  زیادی، زر، گوهر و سنگ‌هایِ  گرانبها انباشته‌ام و دیگر جایی‌ برایِ  تو ندارم“.
عشق از غرور پرسید : „ غرورِ  زیبا و مهربان میتوانم با تو و کشتیِ پر افتخارت بروم“؟
غرور پاسخ داد : „ عشق، من نمیتوانم ترا با خود ببرم. اینجا بر رویِ کشتیِ  من همه چیز در حدِ  کمال است و چون ترا در میا‌نِ  آنها جای دهم به وجهه‌شان لطمه خواهد خورد”.
عشق اینبار رو بسوی غم نهاد و از او نیز همان را پرسید. غم پاسخ آورد :  من چنان غمگینم که بایستی‌ تنها بمانم".چون کشتیِ  خوش مشربی رد میشد، عشق فریاد زد شادی، خوش مشربی مرا دریاب ولی‌ او چنان شاد و خوش بود که صدایِ  عشق را اصلا نشنید و براهش ادامه داد.
آب دیگر به زیرِ  بینی‌ِ  عشق رسیده  و کم کم تنفس را برایش دشوار ساخته بود که بناگاه صدایی بلند شد و گفت  : „ عشق بیا، من ترا با خود خواهم برد“.
عشق چنان سپاسگزار و در عینِ  حال ترسیده بود که فراموش کرد بنگرد که توسطِ  چه کسی‌ نجات یافته.
نگران و شتابان با دلهره فراوان سوار کشتی شد. چون به مقصد رسیدند، شتابان از کشتی پیاده شد و به‌طرفِ  خشکی دوید، تا این اندازه او ترسیده بود.
ماه‌ها بعد، هنگامیکه همه چیز دوباره حالتِ  عادی بخود گرفت، عشق آگاهی‌ را دید و پرسید هیچ میدانی‌ که چه کسی‌ آنروز مرا نجات داد؟ من زندگی و وجودم را مدیون او هستم.
آگاهی‌ گفت : “ بلی میدانم. تجربه بود“.
تجربه؟ 
بله، تجربه.
عشق مات و مبهوت پرسید : „ چرا تجربه به من کمک کرد“؟

زیرا تنها اوست که با مرورِ  زمان دریافته که عشق تا چه اندازه در زندگی‌ مهم است و نبایست که تنهایش گذاشت“.




No comments: