روزی زنی با پیکر خردش بر رویِ
راهی خاکی که در کنارِ کشتزاری و بموازات آن کشیده شده بود پیاده میرفت.
باوجودیکه چهره اش حکایت از پیری او میکرد ولی گامهایش سبک بودند و لبخندی با
طراوتِ دخترکی آسوده بال بر چهره اش نمایان بود.
پیرزن در کنارِ یک پیکرِ درهم جمع
شده که در حاشیهِ راه نشسته بود، ایستاد و به پایین نگاه کرد. موجودی که بر رویِ
خاکها نشسته بود خود را در پتویی خاکستری چنان پیچیده بود که به نظر میرسید
مانندِ کرمها بی استخوان باشد .
پیرزنِ کوچک به سویِ او خم شد و
پرسید، کیستی؟
دو چشمِ کم جان با خستگی به سویش
نگاه کردند و صدائی لرزان که به سختی شنیده میشد، آهسته پرسید : من؟ من غمگینی
هستم.
پیرزن بناگاه با خوشحالی صدا کرد :
آها، غمگینی. و اینکار را چنان انجام داد که گویی آشنایِ کهنی را دوباره دیده
باشد.
غمگینی با شگفتی پرسید:“ تو مرا میشناسی؟“
„واضح است که ترا میشناسم.
در تمامِ طولِ زندگی گاه گاهی مرا همراه بودی”
„ درست است، ولی…“ غمگینی با شک
پرسید „ پس چرا از پیشم نمیگریزی؟ ترسی از من نداری؟“
„عزیز جان، چرا باید بگریزم؟
تو خیلی خوب میدانی که با وجودِ ظاهرِ ناتوانت به پایِ
هر فراری میرسی. امّا میخواستم چیزی از تو بپرسم : تو چرا اینقدر بی شهامت به نظر
میرسی؟“
„من....من غمگینم“ اینرا
پیکره بیروحِ کنارِ راه گفت.
پیرزن در کنارش نشست، سرش را با
تفاهمِ کامل چند بار خم کرد وگفت „ که اینطور!!! توغمگینی. برایم بگو که چه چیزی ناراحتت میکند؟“
غمگینی آهِ سردی از تهِ دل کشید و
با اندکی تردید و شگفت زده از اینکه کسی به حرفهایش گوش میدهد سرانجام گفت : „
آه میدانی؟ اینطور است که هیچکس مرا دوست ندارد. قسمتِ من از نخست این بوده که به میان
مردمان روم و زمانی نزدِ آنها باشم. اما زمانیکه من نزدِ ایشان میروم هراینه
ایشان از من رمیده و گویی که طاعون دیده باشند، از من فراری میشوند."
غمگینی همانطور که اینرا میگفت آب
دهانِ خود را به سختی قورت میداد.
انسانها جملاتی ساخته اند که
بوسیله آنها میخواهند مرا گریزان کنند، مثلاً آنها میگویند : فوتینا، زندگی زیباست و خندههایِ
مصنوعی میکنند در حالیکه من میدانم که زخمِ معده و تنگیِ نفس دارند. یا اینکه میگویند
: زنده باد چیزی که ما را قویتر میسازد. آنهم در حالیکه قلبشان درد میکند.
زمانیکه کتفها و پشتشان از شدتِ درد خم شده دم از زنجیر پاره کردن میزنند و در
حالیکه اشک میخواهد از تمامیِ منفذهایِ سر و صورتشان بیرون بزند میگویند که تنها
ضعیفها گریه میکنند.
„اوه بله“ پیرزن با تأیید
گفت و اضافه نمود. چنین انسانهایی سرِ راهِ منهم زیاد پیدا شدند…..
غمگینی بیشتر در خود فرو رفت و سپس
ادامه داد „ و همه اینها در حالیکه من میخواهم به آنها کمک کنم. هنگامیکه من
کاملاً نزدیکِ آنها هستم، اغلب این فرصت را مییابند که خودشان را ببینند و احوالِ
خود را بازنگری کنند. به آنها کمک میکنم که زخمهایِ خود را ببندند. کسی که غمگین است پوستِ کاملاً نازکی دارد.
برخی از ضربههایِ زندگی مانندِ یک زخمِ درست التیام نیافته دوباره سر باز کرده
و حتی رنجِ بیشتری را سبب میشوند و تنها کسانیکه به غم اجازه میدهند که واردِ
حریمشان شود و اشکهایِ ریخته نشده خود را سرانجام گریه میکنند میتوانند واقعا شفا
یابند. ولی انسانها اصلا نمیخواهند که من کمکشان کنم. در عوض با یک خنده مصنوعی زخمهایشان را میپوشانند و یا اینکه یک لایه و
زره کلفت از تلخی را بر رویِ رفتارشان میکشند.
غمگینی به اینجا که رسید خاموش
گشت.
گریه اش در آغاز آرام بود ولی سپس
مبدل به هق هقهایِ بلند گردید.
پیرزن پیکرِ نحیف و شکسته را در
بغل گرفت و پیشِ خود اندیشید چه پیکرِ نرم و ظریفی دارد این غمگینی و آهسته او را
نوازش کرد.
گریه کن، غمگینی، گریه کن. کمی
استراحت کن تا دوباره جان بگیری. از هم اکنون دیگر نباید خود را تنها حس کنی. من
نیز زین پس با تو خواهم رفت.
غمگینی اینرا که شتید گریستن را
کنار گذاشت و با شگفتی پرسید : کیستی تو؟
من؟ پیرزن با لبخندی پاسخ داد : من
امیدم.
No comments:
Post a Comment