یک روانشناس و نویسنده کتابِ سوئدی
بنامِ دیوید ابرهارد david-eberhard بتازگی کتابی منتشر کرده بنامِ فرزندان بر مسند
قدرت. او در این کتاب مینویسد که پدرها و مادرها فکر میکنند که میباید بهترین
دوستِ فرزندانشان باشند و از همینرو مخالفت با خواستهِ فرزندان را برنمیتابند.
ابرهارد که رئیسِ یک کلینیکِ روان
و اعصاب میباشد و ۱۵۰ نفر زیرِ دستش کار میکنند، میگوید که در شهرِ
استکهلم کارکنان و گردانندگانِ چایخانهها و قهوه خانهها و رستورانها با ورودِ
خانوادهها به مغازههایشان چندان خوش حال نمیشوند. برخی از این مکانها حتی
ورودِ خانوادهها و کودکان را ممنوع کرده اند در حالیکه این دکاکین میبایستی در
واقع از ورود مشتری به محل کسب و کارشان خوشنود باشند. و همه اینها به خاطرِ اینکه
کودکانی هستند که در میانِ رستوران فریاد میکشند و یا در زمستان که هوایِ بیرون
منهای ۵ یا ۶ درجه است، در را باز گذاشته و برایِ دیگران
دردسر فراهم میکنند. کسی هم نمیتواند به آنها چیزی بگوید ورنه با پدر و مادر آنها
درگیری پیدا میکند.
اینرا نباید به حسابِ ملاطفتِ پدر
و مادرها گذاشت بلکه بایستی گفت که اینها مسئولیتِ خویش را به عنوانِ بزرگسال
درست انجام نمیدهند.
پیشترها میانِ بزرگسالان در
موردِ پرورشِ کودکان توافقِ نظرهایی نانوشته ولی پذیرفته شده و تجربه شده وجود
داشتند و معیارهایی از سویِ همه پذیرفته شده بودند و رعایت میگشتند. امروزه که تعاریفِ
مقرراتِ اجتمایی به طورِ کلی مطرح گشته اند و باید نیز اذعان نمود که بسیاری از
این تعاریف بصورت کامل و تا یافتن مقصود و هدف مشخص تجربه نشده و هنوز از بوته
آزمایشِ زمان و مکان بیرون نیامده اند. در چنین حالتی والدین بیشتر خود را با کودکان در یک سطح قرار
داده و همان حقوق بزرگسالان را برایِ کودکان خود قائل میگردند. چنین پدر و مادرهایی
بزودی بنحوی درمیابند که نمیتوانند با
خواستِ فرزندِ خود مخالفت نمایند.
بسیاری از والدین مشکلاتِ امورِ
تربیتی را با دیگران در میان نمیگذارند و پیوسته ادعا میکنند که همه چیز نزدِ
آنها کامل و مراتب است در حالیکه جریان اصلا نیز اینگونه نیست.
آنها شب خرد و خسته از محلِ کارشان
به خانه میایند تا چیزی را بپزند و یا تهیه کنند که کودکشان دوست دارد بخورد زیرا
حوصله و توانِ جر و بحث کردن با کودکان را ندارند.
آنها میگذارند که کودکانشان بیشتر
از حدی که مجاز است در برابرِ تلویزیون بنشینند زیرا به آرامشِ پس از کار خود نیاز
دارند.
آنها در مرخصیهایشان به مکانهایی
سفر میکنند که برایِ فرزندانشان مناسب است و اگر فرزند نمیداشتند هیچگاه به اینجایها
نمیرفتند.
این بخش از گفتههایِ ابرهارد ممکن
است که از فرطِ شگفتی چشمهای خواننده را گشاد کنند. به نظرِ ابرهارد خانواده
نمیباید به هر قیمتی نقشِ یک نهادِ دموکراتیک را بازی کند. رابطه میانِ والدین و
فرزندان پیوسته یک رابطه نامتقارن است. رابطه استاد و شاگرد. تنها با گذشتِ زمان
و کسبِ تجربه است که از میزانِ این تقارن کاسته میشود و کم هم نیستند که برخی از
این رابطه ها حتی در جهتِ دیگر نا متقارن میشوند یعنی فرزندانی که مجرب تر از
والدین گشته اند نقش استاد را بعهده
میگیرند. اما تا رسیدنِ به این نقطه بایستی گفت که والدین موظفند که بواسطه تجربهشان
چیزها را بهتر دیده و ارزشیابی کنند و فرزندان میبایستی که پیرو ایشان باشند.
ابرهارد میگوید گاهی برخی فکر
میکنند که من طرفدار تربیت و پرورشِ نظامی و شلاق زدن میباشم، ولی اینطور نیست و
من چنین چیزی را هرگز نه گفتهام و نه نوشته.
او میگوید برایِ من بسیار مهم است
که کودکان در کشورهایِ دموکراتیک مطابقِ همان ارزشهایِ جامعه بزرگ و تربیت شوند و
این ارزشها هیچ گاه نمیگویند که گروهی میباید ناخواسته به سود گروه دیگر و یا
توسطِ زورِ گروهِ دیگر، از مقام و موقعیّتِ اجتمایی خویش صرفنظر کرده و تجاربِ
خویش را نفی کند. رابطه کودک و والدین فعلا در چنین مرحله ایست.
او ادامه میدهد که رابطه میانِ
پدر و مادر خیلی وقتها بواسطه در مرکز قرار گرفتن کودک و رقابتِ غیرِ منطقی
برایِ نزدیکتر شدنِ به کودک و در نتیجه دور گشتن از همدیگر که میان پدر و مادر
بوجود میاید به سردی گراییده و احیاناً قطع میشود ( اینجا باید اضافه کنم که
ابرهارد دو بار طلاق گرفته و هم اکنون با همسرِ سومش زندگی میکند). یا اینکه پدر
و مادرها در تعریف از کودکانشان گاهی شدیدا دچار اغراق کردن میشوند. برای نمونه
کودکی چیزی نقاشی میکند و نزد پدر و یا مادر میآورد. اینها چنان زبان به تعریف و
تمجید و به به گفتن میگشایند که گویی اثری از رامبراند را دارند مینگرند. بعضا خود
اینها کارشناس در امور نقاشی هم نیستند ولی در تعریف و تمجید اغراق آمیز از فرزند خود، چیزی کم نمیآورند. در
صورتیکه بنظر ابرهار میبایست نقاشی کودک را دید و گفت، اوه نقاشی. چه جالب و از او
پرسید آیا نقاشی کردن را دوست داری؟ او همچنین ادامه میدهد و نیز والدین میباید که
از شرماندن کودک خود بپرهیزند و ایشان را به رقابتهای پوچ نکشانند و هدایت نکنند.
به عبارتی نه غلو از اینطرف و نه کوتاهی از آنطرف.
ابرهارد میگوید حفاظتِ کودکان از
سویِ پدر و مادر کارِ بسیار پسندیده ایست اما نباید که به اغراق کردن بینجامد.
اینگونه اغراقها شخصیت مستقل فرزندان را تضعیف میکند و آنها چون در برابر واقعیات
زندگی قرار گرفتند، کم میآورند. او میگوید
در کلینیکهای اعصاب بیشتر بیماران افرادِ جوانی هستند که با کسبِ کوچکترین تجربه
منفی در زندگیشان تعادلِ روانی خود را از دست داده و بی پناه گشته اند.
کسانی که شریکِ زندگیشان ترکشان
گفته و یا فرضاً سگ و یا گربه خود را از دست داده و یا از محلِ کار خویش اخراج
گشته اند.
اینها از کودکی یاد نگرفته اند که
نه بشنوند و اینگونه چیز ها را تحمل کرده و باوجود آن اهدافِ زندگیِ خود را از
جلویِ چشم گم نکنند. بلکه برعکس، چون طرف های مقابلشان
پدر و مادر با حس وابستگی به آنها بوده اند که میشد از این حس آنها برای رسیدن به
مقصود خود، (سوء)استفاده کرد، این فرزندان بیشتر نابردباری و سیاست استفاده بموقع
از تفرقه میان دیگران را فرا میگرفتند.
به هر حال کتابِ آقایِ دیوید
ابرهارد حاوی اشاراتِ جالبیست هر چند که خودِ من شخصاً همه این اشارات را پذیرا
نمیباشم اما در مجموع او شجاعانه و با علم سرزنش شدن از سوی دیگران، انگشت بر روی
چیزهایی در مورد تربیت فرزندان گذاشته که شاید خیلیها به آنها فکر کنند اما شهامت
بیان کردنش را نداشته باشند. این کتاب درهای نوی را بر روی گفتمان و دیالوگ در
زمینه امور تربیتی میگشاید.
نامِ کتاب : کودکان بر مسندِ قدرت
یا به آلمانی Kinder
an der Macht.
No comments:
Post a Comment