حمل اورنگ جمشید بر روی شانه دیوان
داستان ضحاک یکی
از داستان های بسیار شگفت انگیز با آموزه های نهان و
آشکار بس زیباست که در دل شاه نامه گان فردوسی جای
دارد. فردوسی این داستان را از تحریرها و تفسیرهای زرتشتی برگرفته است. این داستان
دربردارنده آرمان هایی است که در دل اسطوره ها جای دارد و آدابی که در جامعه
ایرانی حکمفرماست از این آرمان ها نشات گرفته است.
به گمان من برای درک بهتر داستان ضحاک باید به ماجراهای
پیش از او و پس از او نیز پرداخت، زیرا این داستان دربردارنده جزئیاتی است که تنها
در یک بعد و چارچوب مهار نمی شود و از اینرو تنها در چارچوبهای آرمانی باقی نمی ماند.
لابلای این داستان نکات ریز و ظریف ولی بسیار مهمی وجود دارند که حائز اهمیت
فراوان می باشند و پایه های فلسفی و فرهنگی داستانهای بعدی را پی ریزی می کنند.
این حکایت را فردوسی در شاهنامه به سبک خود و با هوشیاری
و ظرافت خاص خود برای ما به یادگار گذاشته
است. در شاهنامه داستان ضحاک درست در میانه بازگویی ماجرای پادشاهی جمشید آغاز می شود،
زمانی که ضحاک هنوز یکپارچه به گروه اهریمنان نپیوسته بود ولی جزو نیک مردان خوش
سرشت هم نبود. درست همین سبک بازگویی داستان هاست که مشخص می کند فردوسی به سبک
خویش به اصل دگرگونی و تحول تواتر زمانی میان آنها بسیار معتقد بوده و آن را در
فرهنگ باستان ایرانی نیز یافته و بدان دل بسته بوده است.
پیش از اینکه به بازگو کردن داستان اسطوره های جمشید و
ضحاک و فریدون بپردازم، مایلم به اختصار نظر
و برداشت خود از واژه ضحاک بیان کنم. به این منظور تنها به مقایسه و ریشه
یابی برداشت دیگران در این مورد می پردازم. در پایان نیز جمع بندی خود را بیان می کنم که چگونه به
این نتیجه رسیده ام و ازچه رو تفسیری را بر تفسیر دیگر مقدم می شمارم.
نخست به لینک واژه یاب ویکی در باب معنی اژدهاک | واژهنامه آزاد (vajehyab.com) نظری می افکنیم. آنچه در آنجا آمده این گونه است: " اژدهاک، واژهنامه
آزاد، نام پادشاه ایرانی، آخرین پادشاه ماد، پدر ماندانا، پدربزرگ کوروش کبیر."
به این بسنده نکرده و ادامه می دهیم و به لینک لغت نامه
دهخدا نیز مراجعه می کنیم معنی اژدهاک | لغتنامه دهخدا (vajehyab.com) که
کمی مفصل تر به توضیح نام پرداخته و در پایان به همان نتیجه ای که در لینک پیش خواندیم
می رسد. تنها به این داستان یک چیز دیگر هم می افزاید و آن اینکه اژدهاک بنا به
گفته های صاحب مجمل التواریخ و القصص نامی عربی داشته و پارسیان او را به سبب وجود
مارهایی بر روی دوشش اژدهاک می خواندند. او در گاه نوح می زیسته و در نبرد با
پادشاه ارمنستان نیز از میان می رود.
برای توضیح بیشتر یادآوری می کنم که آخرین پادشاه ماد که
پیش از کورش بزرگ وجود داشت ایشتویگو نام داشت. ما شوربختانه در بازگویی تاریخمان
جدا از سنگ نبشته هایی که برایمان باقی مانده اند و آنها نیز به شرح کامل نپرداخته
اند، منابع و ماخذهای نوشتاری در مورد چیزهایی که در گاه باستان برای نیاکان ما رخ
داده اند یا بسیار کم داریم و یا اینکه اصلا نداریم. اینگونه است که ماخذ و مرجع
بسیاری از گوشه های تاریخی ما نبشته های دیگران در مورد ما هستند. بدیهی است که
این نبشته جات را چون عمدتا به زبان خویش و برای خویش نگاشته بودند، گویش خود را
نیز به کار می بردند. این گونه شد که سوای درست بودن یا نبودن محتویات نبشته جات،
گویش و تلفظ واژه ها هم بمرور دردسر ساز شدند. از ایشتویگو نخستین سندهای معتبر و
شناخته شده بدست مانده را در نزد تاریخ
نگاران یونانی میابیم. یونانیها ولی حروف "خ" و "ش" را در
گویش خود نداشتند. بدینگونه شد که نامهایی مانند رخشانه (روشنک) یا خشایارشا، کورش،
هوخشتره یا پسر او ایشتویگو توسط ایشان گویش های نوینی پیدا کردند و این گویش ها
تا به امروز باقی مانده اند. رخشانه (روشنک) به رکسانا Roxana
مبدل گردید. خشایارشا به اکسرکسس Xerxes ، کورش مبدل به سیروس یا
سایروس Cyrus شد، از هوخشتره در متون
غربی با نام کیاکسارس Kyaxares یاد می شود و ایشتویگو هم
در این میان مبدل به آستیاگ یا آستیاگس Astyages شد.
بدین ترتیب می توان گفت که آستیاگ از ناحیه باختری ایران
امروز می آمد و بخشهایی از کردستان عراق، میان رودان (بین النهرین، دشت نیزه وران)
تا ارمنستان را به زیر نگین خود داشت.
اکنون به سراغ خاور فلات قاره ایران برویم.
در خاور فلات قاره با فرهنگ مردمانی سکایی روبرو می شویم
که با مهاجرتهای خود از مناطق سرد آسیای میانه به سوی مناطق گرمسیرتر فرهنگ و
باورهای خویش را نیز به همراه داشتند. در میان شخصیتهای اساطیری فرهنگ این مردمان
(نیاکان فرهنگی ما) نماد های خوبی و بدی و خیر و شر وجود داشتند که در صف آرایی سپاهیان مزدائیان و لشکریان اهریمنان در روبروی
یکدیگر قرار می گرفتند.
یکی از این شخصیت های اهریمنی همانا موجودی است با این
مشخصات: تری زفن (سه پوزه، با سه دهان) یا تری کمرذ = سه سر یا سه کله (سه کله
هنوز هم در فرهنگ ما نماد شر و بی فرهنگی است مانند حسن سه کله) که این سه سر و سه
پوزه و شش چشم بودنش به سبب دو ماری (اژدهایی) بودند که در کنار سر اصلی بر روی
دوشهایش قرار داشتند و او را اژدهافش یا اژدهاوش کرده بودند. از اینرو نام اژدهاک
را بر وی نهاده بودند که از دشت نیزه گزاران، محدوده ای که در گستره آریائی های
پیرو آموزه های مزدائی نبود، میآمد.
استاد محمد تقی بهار اژدهاک و ضحاک را اینگونه توضیح می
دهد: "آن چه مسلم است این است که از اژی دهاک در اوستا، به عنوان شاه
ذکری نرفته است، بلکه از او به عنوان اژدهایی که به نابود کردن مردم و آن چه بر
زمین است، سخن به میان آمده و به عنوان قوی ترین دروغی که اهریمن بر ضد جهان
آفریده یاد شده است. امّا درادبیات پهلوی، او مردی است تازی که به ایران می تازد و
بر جمشید فائق می شود و پس از یک هزار سال سلطنت بد، سرانجام از فریدون شکست می
خورد. او در ادبیات پهلوی دارای لقب بیوراسب ( دارنده ی ده هزار اسب ) می شود."
( پژوهشی در اساطیر ایران، ۱۹۱- ۱۹۰ )
ضحّاک در روایت های ایرانی، بازنمایی نیروی شر است و در
منابع پهلوی پنج عیب آز، پلیدی، سحر و جادو، دروغ و لاابالیگری به او نسبت داده
شده است. این تجسّم تباهی باید سه دهان داشته باشد که بیشتر از یک بدن بدَرَد و
ببلعد و سه کله داشته باشد که بیش از محصول یک سر، حیله بپرورد و شش چشم داشته
باشد تا شش جهت را ببیند و چیزی از رموز اسارت از چشمش پنهان نماند. ( فرهنگ
اساطیر، ۲۹۱ ).
در بازگویی داستان ضحاک باید دو نکته بسیار بزرگ را در
نظر داشت.
یکی تشابه ظاهری نامهایی که در خاور و باختر فلات قاره
ایران وجود داشتند. اینها ولی هیچ ربطی با هم نداشتند. سوء تعبیرها و سوء
تفاهمهایی پیش آمدند که سبب تلفیق تعابیر با یکدیگر گشتند که این ادغام امری درست
نبود و حتی با استناد کردن به این فرض های نادرست موجبات به گمراهه و بیراهه رفتنها
نیز فراهم آمدند که همین هم خود مزید بر علت گردید تا داستان اسطوره ای اصلی
بفراموشی سپرده شده و فرضیات متداول تر گردند.
دوم دوران فترت طولانی ایرانیان و ناآشنا گشتن فرهنگی
ایشان با گذشته و گذشته گانشان که اسباب اختلاط تعابیر نابجا را فراهم آورد.
ایندو بگونه ای لازم و ملزوم یکدیگر شده و سبب گمراهی
های فراوان در تحریرها، تفسیرها و تعابیر گشتند.
اکنون بخش واژه یابی نام ضحاک را به پایان می برم و به
خود داستان ضحاک می پردازم.
همانگونه که پیشتر نیز نوشتم، برای پرداختن دقیق تر به
داستان ضحاک باید به زمانهای پیش از ضحاک نگریست و آنها را خواند تا سببهای ظهور
ضحاک را دریابیم و اینکه این سبب ها با چه موضوعاتی در رابطه بوده اند.
پیش از فردوسی و نیز پس از او برخی به بازگویی داستان
جمشید پرداختند ولی هیچکدام از ایشان نتوانستند به صلابت اشعار فردوسی و به زیبایی
او داستان را بازگویند و نیز هیچیک از این بزرگان نتوانستند پیوندی مستدل و منطقی
میان سروده هایشان و آنچه از فرهنگ اساطیری بجای مانده بود بوجود آورند. برای
نمونه در گرشاسپ نامه اسدی طوسی که اندکی پس از فردوسی می زیست و از همان منطقه ای
برخاسته بود که فردوسی نیز می آمد، داستان جمشید و ضحاک را بگونه ای کاملا متفاوت
می خوانیم.
نبشته اسدی توسی بیشتر به رمانهایی با چاشنی اکشن امروزی
شباهت دارند تا اثری منظم و محکم همچون شاهنامه فردوسی. خود اسدی توسی بر این باور
بود که سروده های او از سروده های دیگران بهتر است. او در پایان گرشاسپ نامه می
گوید:
شد این داستان بزرگ اسپری به پیروزی و روز نیک اختری
ز هجرت براوبر سپهری که گشت شده چارصد سال و پنجاه و هشت
چنان اندرین سعی بردم ز بن ز هر در بسی گرد کردم سخن
بدان سان که بینا چو بیند نخست بد از نیک زاین گفته داند درست
ز گویندگانی کشان نیست جفت به خوشی چنین داستان کس نگفت
در گشتاسپ نامه، دقیقی پیش از فردوسی به بازگو کردن
داستان باستان پرداخت و اثر نسبتا خوبی هم ارائه کرده بود، بطوریکه فردوسی بخشی از
نبشته های او را در شاهنامه می آورد ولی با همه اینها نبشته های دقیقی را محک هم
میزند و با ادای احترام فراوان به این شاعر پارسی، از او انتقاد هم می کند. با این
وجود بهنگام بازگویی داستان های باستان تنها حدود هزار بیت از اشعار دقیقی را که
به پادشاهی گشتاسپ مربوط می شود در شاهنامه می آورد و نامش را میبرد و برای روان
او آرزوی خوب می کند. فردوسی از گویندگان
و سرایندگان پس از خود درخواست می کند که اگر توان درست گفتن را ندارند، پس بهتر
است که اصلا هیچ نگویند. او فرهنگ ایرانی را باغی باشکوه پر از درختهای گوناگون می
داند که چون در آن درختی در خور این باغ نتوانیم بکاریم، بهتر است که درخت بیهوده
ای هم نکاریم.
چو این نامه افتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت
ناتندرست آمدم
من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن
گفتن نابکار
دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو و مکن طبع با رنج جفت
چو بند روان بینی و رنج تن به کانی
که گوهر نیابی مکن
چو طبعی نباشد چو آب روان مبر سوی
این نامهٔ خسروان
دهن گر بماند ز خوردن تهی ازان به
که ناساز خوانی نهی
یکی نامه بود از گه باستان سخنهای
آن برمنش راستان
چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز
پیوند او دور بود
گذشته برو سالیان شش هزار گر
ایدونک پرسش نماید شمار
نبردی به پیوند او کس گمان پر
اندیشه گشت این دل شادمان
گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین
اگرچه نپیوست جز اندکی ز
رزم و ز بزم از هزاران یکی
همو بود گوینده را راه بر که بنشاند شاهی ابر گاهبر
همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودی به رنج
ستایندهٔ شهریاران بدی به کاخ افسر نامداران بدی
به شهر اندرون گشته گشتی سخن ازو نو شدی روزگار کهن
من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج
بردم به بسیار سال
ندیدم سرافراز بخشندهای به گاه کیانبر درخشندهای
مرا این سخن بر دل آسان نبود بجز خامشی
هیچ درمان نبود
نشستنگه مردم نیکبخت یکی
باغ دیدم سراسر درخت
به جایی نبد هیچ پیدا درش بجز
نام شاهی نبد افسرش
که گر در خور باغ بایستمی اگر
نیک بودی بشایستمی
برگردیم به داستان ضحاک. فردوسی نخستین بار در زمان بازگویی داستان
جمشید است که از ضحاک نام می برد. یعنی دوران جمشید است که زمینه های گرایش غیر
منطقی بزرگان به بیگانه را فراهم می اورد. گرایشی که بهای آنرا توده مردم باید
بپردازد.
فردوسی همه اینها را برای ما کوتاه ولی بسیار مستدل و
مفید بازگو می کند. او نخست به جمشید و سیصد سال کارهای خوبی که کرده بود می
پردازد و همه این کارهایش را ارج می نهد. بهنگام سخن گفتن از جمشید نخست نسب او را
به پدرش تهمورث دیوبند برایمان باز می گوید
و اینکه تهمورث پیش از واگذاری تخت به جمشید، او را اندرز می دهد و از بدیها
برحذرش می دارد. جمشید نیز در آغاز همین کار
را می کند:
گرانمایه جمشید فرزند او کمر بست یکدل پر از پند او
برآمد بر آن تخت فرّخ پدر به
رسم کیان بر سرش تاج زر
کمر بست با فرّ شاهنشهی جهان
گشت سرتاسر او را رهی
زمانه بر آسود از داوری به
فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی فروزان
شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرّهٔ ایزدی همم شهریاری همم موبدی
بدان را ز بد دست کوته کنم روان
را سوی روشنی ره کنم
به مصرع آخر که بنگریم در آن نوعی پیمان ومنشور می
بینیم. پیمان همزمان با ایزد و سران کشور و مردم. از اینرو نیز بود که هر سه مخاطب
پشتیبان او شدند. جمشید فره ایزدی یافت و فرمانروای جهان (جهان از دید آریائیها یا بهتر
بگوییم کنفدراسیونهای قبایل سکائی) شد و مرغ و دیو و پری هم از او فرمان می بردند
زیرا " بدان را ز بد دست کوتاه کرده و روان را
بسوی روشنائی رهنمون گشته بود".
برای این منظور جمشید به اصلاحات و اقدامات و نوآوریهایی
هم دست زد که مورد قبول منطق، جامعه و دیوان اداری بودند. این کار او مدتی به طول
انجامید ولی در همه این مدت همه خوشنود بودند، زیرا " بدان را ز بد دست
کوتاه کرده و روان را بسوی روشنائی رهنمون گشته بود".
چنین سال سیصد همی رفت کار ندیدند مرگ
اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبد آگهی میان
بسته دیوان به سان رهی
به فرمان مردم نهاده دو گوش ز رامش
جهان پر ز آوای نوش
چنین تا بر آمد بر این روزگار ندیدند جز
خوبی از کردگار
جهان سربهسر گشت او را رهی نشسته
جهاندار با فرّهی
یکایک به تخت مهی بنگرید به گیتی
جز از خویشتن را ندید
و چه زیبا فردوسی ابیات را با داشتن معنی و با واسطه
بدنبال هم آورده و نتایج را در برابر خوانندگان ابیاتش قرار می دهد تا خود بخوانند
و داوری کنند. او آرزو دارد که خوانندگان از این بازگوئی ها سرسری و بی اعتنا
نگذشته و به نقدشان بکشند. او اینرا بارها در شاهنامه از خواننده درخواست کرده است.
جمشید را به یکباره غروری بیجا در گرفت.
منی کرد آن شاه یزدان شناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment