جمشید در نهایت غره گی و خودپرستی بزرگان کشور را از هر
گروه و دسته فرا می خواند تا به جای دلجویی از ایشان و نزدیکی با ایشان، بطور مستقیم و غیر مستقیم به آنها بگوید و تفهیم
نماید و به آنها بنمایاند که بود آنها از برکت وجود اوست:
بزرگی و دیهیم شاهی مراست که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگون چرا کس
نیارست گفتن نه چون
چو این گفته شد فرّ یزدان از وی بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
منی چون بپیوست با کردگار شکست اندر آورد و برگشت کار
چه گفت آن سخنگوی با فرّ و هوش چو خسرو شوی
بندگی را بکوش
این دقیقا همان چیزی است که نه خدا را خوش آمد و نه بنده
گان خدا را. فردوسی بی هیچ اتلاف وقتی به آن اشاره کرده و نتایج این سیاست
نابخردانه و خودپسندانه را باز می گوید:
به جمشید بر تیرهگون گشت روز همی کاست آن فرّ گیتیفروز
همزمان با بازگو کردن اوضاع دربار و با دشواری پذیرفتن
آن از سوی مردمان, فردوسی برایمان از کسی که خارج از مرزهای ایران میزیست میگوید و
اینکه سرگذشت او چگونه با سرگذشت ایرانیان پیوند می خورد. این شخص کسی نیست جز
مرداس تازی.
با بردن نام تازی و در پی آن گفتن از بدسگالی ها و
بدکرداریهای ضحاک ممکن است که برخی به این اندیشه درآیند که فردوسی میخواسته خرده
حسابی با تازیان و اعراب تسویه کرده باشد و احتمالا برخی نیز از این "تسویه
حساب" احساسی خوشی بدست آورند. ولی این فرض به کلی اشتباه است زیرا فردوسی با
ستودن از مرداس و کارهای او داستان ضحاک پسر نابخرد او را آغاز می کند. حتی از
ضحاک نخست بعنوان شخصی نابخرد نام می برد تا اینکه سرانجام بدنبال نابخردیهای خویش
و تعامل با ابلیس به شخصی نابکار مبدل می شود.
هم در آغاز این داستان و هم اینکه در چند فصل بعد در
شاهنامه شیوه برخورد فردوسی با "سرو" پادشاه یمن که دختران خویش را به
ازدواج با پسران فریدون در می آورد نشان می دهد که فردوسی در پی تسویه هیچ خرده
حسابی با تازیان و اعراب نبوده است. فراموش نکنیم که فردوسی در سده چهارم و هنگامی
می زیسته که افکار عمومی و احساسات ایرانیان در برابر تازیان و اعراب چندان مساعد
نبودند. سلسله های گوناگون ایرانی و محلی برضد خلافت بغداد قیام کرده بودند و برخی
نیز به پیروزی هایی دست یافته بودند. بهر روی فردوسی در شاهنامه داستان ضحاک را چنین
آغاز می کند:
یکی مرد بود اندر آن روزگار ز دشت
سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیک مرد ز ترس
جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود به داد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک
هزار آمدندی به جای
همان گاو دوشابه فرمانبری همان تازی اسب گزیده مری
بز و میش بد شیرور همچنین به
دوشیزگان داده بد پاکدین
به شیر آن کسی را که بودی نیاز بدان خواسته دست بردی فراز
پسر بد مر این پاکدل را یکی کش از مهر بهره نبود اندکی
جهانجوی را نام ضحّاک بود دلیر و
سبکسار و ناپاک بود
با وجود همه اینها فردوسی هنوز ضحاک
را نابکار نمی داند. تنها او را سبکساری ناپاک می نامد که از مهر ( پیمان و دوستی)
اندکی بهره نبرده بود. فردوسی هنوز او را کاملا پلید و کاملا ناپاک نمی داند زیرا
که ضحاک اگر می خواست، می توانست هنوز راه نیکی در پیش گیرد:
چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد به سان یکی نیکخواه
دل مهتر از راه نیکی ببرد جوان گوش گفتار او را سپرد
از اینجاست که دیگر راه بازگشتی برای ضحاک باقی نمی ماند
و با هر گام بیشتر به پیش، بیشتر در باتلاق و منجلاب پلیدی ها فرو می رود. از این
پس داستان ضحاک بطور شگفت انگیزی مبدل به مصداق ها و مثال های مباحث فلسفی می شود.
دریغا و شگفتا که اساتید فرهنگ و ادب ما کمتر در این موضوع دقیق و باریک
بین شده یا اصلا نشده اند. فراموش نکنیم که گرچه فردوسی این داستان ها را هزار سال
پیش به نظم درآورده ولی ریشه این داستانها به دوران پیش از هخامنشیان باز می گردد
و این بدین معنی است که این داستانها و نگرشهای فلسفی به مسائل و تفسیر آنها بیش
از سه هزار سال پیش نزد ایرانیان مطرح شده و وجود داشته اند. هنگام خوانش داستان
ضحاک هر کجا که به چنین موردی رسیدم, به آنها اشاره خواهم نمود.
باری ابلیس ضحاک را فریفت تا بر سر راه پدر خویش چاهی
بکند تا او در چاه افتاده و بمیرد و ضحاک بر جای او نشیند. بعدها مهراب کابلی از
نوادگان ضحاک درست با همین سبک و روش و با همکاری شغاد برادر رستم، نوه خویش رستم
را با اسبش رخش به چاهی پر از ژوبین و دشنه تیز انداخته و می کشد.
بازگردیم به داستان ضحاک. پس از این نابکاری، ابلیس دوباره
بصورت خوالیگری بر ضحاک ظاهر می شود و به خدمت او درمی آید. او این خوالیگری را چنان خوب و با مهارت انجام می دهد که ضحاک
که حالا دیگر شاه سرزمین نیزه گزاران (بخشی از سرزمین مادها, میانرودان یا بین
النهرین) شده بود از او بسیار خوشنود می شود و می خواهد که پاداشی به او دهد.
ابلیس بجای پاداش از او درخواست می کند تا بگذارد سر شانه هایش را ببوسد. ضحاک نیز
این خواهش او را اجابت می کند. ابلیس پس از بوسیدن سر شانه های شاه بناگاه ناپدید
می شود و در همان زمان از محل بوسیدن کتف های شاه دو مار سر برون می آورند.
مار نماد چیست؟
مار در فرهنگ های اساطیری و فلسفی قبایل سکایی که به
طبیعت و مظاهر آن نزدیک بودند و ایرانیها نیز از آنها بشمار می رفتند، نماد چیست؟ مار
را می توان با دو واژه باستانی که معانی فلسفی کاملا گوناگونی دارند مرتبط دانست
که هر دو نیز درست هستند.
نخست به زبان سانسکریت (مارا) و در اوستا واژه مار از
ریشه مردن می آیند. فهم این مطلب در اوستا
نیز آسان است بخاطر زهر سهمگینی که مار در نیش خود دارد. در زبان سانسکریت مارا
معنای کشنده و میراننده هم می دهد. اما هندی های باستان و نیز متاخر برای خزنده ای
بنام مار واژه دیگری دارند. آنها به این
خزنده نامهای
دیگری داده اند مانند "اوراگا" به چم خزنده بر روی سینه، از دیگر مارهای سانسکریت می توان "بوجانگاما"،
"ناجا"، "آربودا"، "هوارا" و چندین مار دیگر نام
برد که نام هیچ کدامشان به واژه مار شباهتی ندارد. در ایران باستان به مارهای بزرگ اژدر یا اژدها نیز می گفتند
و در مورد
آنها داستانها در اساطیر خود
آورده اند.
یکی از نمادهای پهلوانی کشتن اژدها بود. اژدها ها مارهای
بسیار بزرگ و خطرناکی بودند با خصوصیات منحصر بفرد و ایشان را در صف لشکریان
اهریمنیان می توان یافت.
اژدها را در فرهنگهای اروپایی که وابسته به فرهنگ آریائی
هستند و همچنین در فرهنگهای شرقی نیز می توان دید.
دوم آنکه واژه مار می تواند از واژه مادر که نماد زایندگی
و تکثیر نسل است هم سرچشمه بگیرد. در گویش گیلکی به جای واژه مادر از واژه مار
استفاده می شود.
مارها نقش مهمی در تاریخ فرهنگی و اساطیر اقوام دارند. در
دیگر فرهنگهای باستانی نیز مارها با هر دو صورت ممکن ظاهر شده اند و گاهی نیز
همزمان در یک پیکر.
مار در مصر باستان نماد چیزهای زیادی بود، به عنوان مثال به آن "پسر زمین"
می گفتند، زیرا به نظر می رسید از زمین بیرون آمده است، از آنجایی که
بر روی زمین نشسته است و همچنین از آن "زاده" شده است.
بنابراین خدایان اولیه که به شکل مار نشان داده می شدند
نیز بسیار مورد احترام و پرستش بودند، مانند الهه سرپرست و الهه باروری اوتو. بر
اساس روایات باستانی، او را به شکل مار کبری نشان می دادند و پرستش می کردند، اما
شخصیت او جنگجو نبود، بلکه الهه ای خیرخواه و دوست به شمار می رفت.
ترموثیس، خدای برداشت مصریان باستان، به عنوان مار نیز
پرستش می شد، زیرا محصولات کشاورزی و مار بسیار نزدیک به زمین هستند.
مار همچنین در مصر باستان به معنای "تولد دوباره و
محافظت" بود. او از یک طرف منفور و ترسناک بود و از طرف دیگر مورد احترام و پرستش.
او را به دلیل زیبایی بدن و همچنین خطرناک و غیرقابل پیش بینی بودن مرموز می
دانستند.
این ابهام با ماهیت مار همخوانی داشت، زیرا که با پوست
اندازی سالانه اش، همیشه به نظر می رسید که خود را جوان می کند، همان طور که بوده
دوباره متولد می شود، زیرا به نظر می رسید که همراه با پوستش سن خود را نیز می ریزد.
دراکون (Altgr.
δράκων) کلمه یونانی
برای اژدها یا مار است. اژدهای یونانی معمولاً نگهبانان چشمهها و گنجینههایی
هستند که خدایان از آنها استفاده میکردند، اما این واژه به مارهای دهشتناک واقعی نیز اطلاق میشد و بنابراین منشأ
اسطوره اژدها در اروپا شد. کلمه drakon احتمالاً از derkomai
(به یونانی: δέρκομαι، دیدن) گرفته شده است و به نگاه مارها اشاره
دارد. این نام رایج برای مارهای بسیار بزرگ در یونان باستان بود.
در یونان باستان نیز مار را یک شفا دهنده باستانی می
دانستند. در اساطیر یونانی، عصای اسکلپیوس (میله آسکولاپیوس) که توسط یک مار احاطه
شده است، هنوز تا به امروز نماد حرفه های پزشکی و داروسازی است.
در فرهنگ لغت دهخدا واژه ایرانی بیمار چنین تشریح شده است:
بیمار. (ص ) ناتوان و خسته . (برهان ). ناتوان ومریض
. (انجمن آرا). مریض . (شرفنامه ٔ منیری ). ناتندرست . دردمند. ناتوان . ناخوش .
رنجور. (ناظم الاطباء). این لفظ مرکب است از بی (کلمه ٔ نفی ) به اضافه ٔ مار،
بمعنی صحت و شفا.
در یونان باستان مارها همیشه نماد
چیزهای مثبت نبودند. در اساطیر یونانی، گورگون ها مارزنانی بودند که نگاهشان مردم
را به سنگ تبدیل می کرد. آنها انسان هایی بودند که به جای مو بر سر مارهایی با شاخک
های بلند، دندان های تیز و فلس هایی که بدنشان را پوشانده بودند، داشتند. طبق برخی
افسانه ها، مدوسا، معروف ترین گورگون ها، در اصل زنی زیبا بوده است. تلاش او برای
نزدیکی با خدای پوزئیدون در یکی از معابد آتنا، الهه باکره را خشمگین کرد و سبب شد
که مدوسا را به عنوان مجازات به یک گورگون تبدیل کند. اگر یکی از این مارها را
از روی سر او می بریدند بجایش دو مار دیگر سر بر می آوردند. درمانی هم برای مدوسا باقی
نمانده بود. نگاه مدوسا چنان دهشتناک شده بود که اگر کسی به چشمان او می نگریست به
سنگ تبدیل می شد. سرانجام پرسئوس قهرمان جوان که پسر زئوس خدا و دانائه انسان بود،
توانست با کمک آتنا که خود مدوسا را گورگون کرده بود، هیولا را بکشد.
پس نماد مار در فرهنگهای گوناگون باستان که بیشتر از
انسان امروزی نزدیکی با طبیعت و اجزای آن داشتند می توانست هم زاینده باشد و هم
میراننده. به این موضوع بایستی در پایان داستان ضحاک بیشتر نگریست تا سبب چرایی داستان
را بدانگونه که هست در این اسطوره باستانی
بهتر دریابیم.
باری اکنون ضحاک ماردوش (اژدهاک، اژدر بدوش، با گویش
یونانی ایشتویگو یعنی آستیاگ یا آستیاگس Astyages
اشتباه گرفته نشود) به صحنه اسطوره های
ایرانی آمده بود.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment