مارهای روی دوش ضحاک متعرض وی شدند و می خواستند مغزش را
بخورند و چون برای نجات دادن ضحاک مارها را از روی دو کتف او می بریدند، به جای
آنها دو مار بزرگتر سر برمی آوردند. سر
مدوسای گورگون در اساطیر یونانی نیز شبیه همین بود. چون ماری را از روی سر او می
بریدند، دو مار دیگر سر بر می آوردند.
ابلیس برای اینکه کارش را به پایان برساند این بار بصورت
درمانگر و پزشکی خود را به ضحاک عرضه داشته و نجاتش را در این می بیند که هر روز
مغز سر دو مرد جوان را برای خوردن به مارها بدهند تا مارها ضحاک را آرام بگذارند.
او به ضحاک گفت شاید نیز این دو مار بمرور زمان به سبب خوردن مغز انسانها خود
بمیرند اما در نهان اهریمن قصد داشت تا جهان را از وجود مردمان نیکو سرشت پاک
سازد.
به جز مغز مردم مدهشان خورش مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر تا که ابلیس از این گفت وگوی چه کرد و چه خواست اندر این
جستجوی
مگر تا یکی چاره سازد نهان که پردخته گردد ز مردم جهان
در این حالت ضحاک دیگر مرز ناپاکی را در نوردیده و به
حیطه نابکاری نزدیک شده بود. بجز بسوی این مرحله پیش رفتن و وارد آن شدن هم راهی
برایش باقی نمانده بود و چاره ای نمی دانست. در مرحله ناپاکی حدی و مرزی مشترک با
پاکی برای رهایی یافتن هر چند بسیار کمرنگ ولی هنوز وجود دارد. در مرحله نابکاری ولی
دیگر حدی و مرزی برای پلیدی باقی نمانده است.
از طرف دیگر فره ایزدی هم از جمشید روی برتابیده بود و او
هم به بدی و نابخردی روی آوره بود. مردمان نیز با او
بخاطر خودپرستی هایش سر ناسازگاری گذاشتند. در هرگوشه ای نیز سرداری و بزرگی سر به
یاغیگری برداشته بود اما جمشید شاه هنوز نیرومند بود. اینگونه بود که سرداران و
بزرگان ایران که وصف پادشاهی ماربدوش را شنیده بودند به هوای برانداختن جمشید رو
بسوی او نهادند و او را شاه خویش خواندند.
از آن پس برآمد ز ایران خروش پدید آمد از
هر سویی جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید گسستند
پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهٔ ایزدی به کژی گرایید و نابخردی
پدید آمد از هر سویی خسروی یکی نامجویی ز هر پهلُوی
سپه کرده و جنگ را ساخته دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران برآمد سپاه سوی تازیان بر، گرفتند راه
شنودند کانجا یکی مهتر است پر از هول شاه اژدها پیکر است
سواران ایران همه شاهجوی نهادند یک سر به ضحاک روی
به شاهی بر او آفرین خواندند ورا شاه ایران زمین خواندند
ضحاک هم بی درنگ این فرصت را غنیمت شمرده و به ایران می
آید و پادشاهی ایران را بدست می گیرد و همان نابکاریهای پیشین را در ایران هم
انجام می دهد. نخست جمشید را که بیش از هفتصد سال عمر کرده و روزگاران خوب نیز
داشته و نیکویی ها بجای آورده بود ولی در
پایان نابخرد شده بود را با اره از میان به دو نیم می کند.
فردوسی در اینجا از بازگو کردن داستانهایی که خود نیز
روند و محتوایشان را نمی پسندد، بسیار آزرده شده و آرزوی مرگ خویش را می کند تا
ناظر گردشهای بد روزگار نباشد:
چه باید همه زندگانی دراز چو
گیتی نخواهد گشادنت راز
همی پروراندت با شهد و نوش جز آواز
نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گیتی که گسترد مهر نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی همان
راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد به
دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سرای سپنج خدایا
مرا زود بِرْهان ز رنج
فردوسی بازگویی اسطوره را ادامه می دهد. پس از کشتن
جمشید، ضحاک دو دختر او را به همسری خود در می آورد و آنها را به خوابگاه خویش می
فرستد و پیوسته به آنها کژی و بدی می آموزد. دختران جمشید نیز مسخ او گشته و با او
همراه می شوند.
دو پاکیزه از خانهٔ جمّشید برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز دگر
پاکدامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویی بیاموختشان
کژی و بدخویی
ندانست جز کژی آموختن جز
از کشتن و غارت و سوختن
ضحاک اینک در ایران است و هر شب دو مرد جوان ایرانی را
می کشد تا خوراک مارهای خود نماید. کسی را هم دیگر یارای گفتن سخنی با او نیست.
این راه اما ادامه هم نمی تواند داشته باشد. اما قطع و ساقط کردن آن هم ممکن نیست.
دو راه و دو بن بست.
در این میان دو مرد، یکی نژاده و
دیگری پارسا بنامهای ارمایل و گرمایل که فردوسی آنان را سلف قوم کرد می خواند پا
به صحنه می گذارند تا برای نخستین بار در جهان یکی از بزرگترین بحث های فلسفی را
در این اسطوره رونمایی کنند. داستان اسطوره ای ایرانیان بسیار پیشتر از دوران
هخامنشیان که نخستین امپراتوری (شاهنشاهی
هخامنشی را با ائیرنه وئجه یا ایران اوستایی نبایست یکی شمرده شود) ایران را بنیان
نهادند، وجود داشت.
در شاهنامه این داستان پیش از ظهور
زرتشت آمده است. برای تولد زرتشت تاریخ دقیقی مشخص نگردیده و گمانها زیادند که
زمان آنرا تا پنج هزار سال پیش از میلاد نیز حدس می زنند اما امروزه شمار زیادی از
نخبگان تاریخ بر سر دستکم هزار سال پیش از میلاد مسیح زیستن اوهم آوا هستند. اندکی
هم هستند که وجود زرتشت را بعنوان یک شخص و یک فرد کاملا نفی می کنند. اگر ما مبنا
را بر دستکم هزار سال پیش از میلاد زیستن زرتشت بنهیم پس اسطوره ضحاک و جمشید و
فریدون بایستی پیش از این در میان کوچندگان از سیبری رایج بوده باشد و این اقوام
می بایستی خیلی پیشتر از سه هزار سال پیش به این مباحث فلسفی پی برده و بدانها
اشاره کرده بوده باشند.
باری ارمایل و گرمایل از وضع موجود
بهیچ روی راضی نبودند ولی بطور کامل برطرفش هم نمیتوانستند بکنند. دو راهی شگفتی
بود. نه تاب تحمل و نه توان برطرف کردن. دست هم بر دست نمیشد نهاد. آنها برآن شدند
تا بصورت خوالیگر(آشپز) ضحاک درآمده و وظیفه تهیه خوراک ماران از مغز سر جوانان را
خود برعهده بگیرند. آنها میدانستند که غذای دیگری بجز مغز سر جوانان به مارها
دادن، امری غیرممکن است زیرا مارها خیلی زود به آن پی می بردند.
این بدین معناست که ایندو می بایست
روزی دو هموطن بیگناه خویش را بکشند.
چنان بد که هر شب دو مرد جوان چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم سخن رفت
هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری بباید بر
شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند خورشها
و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان گرفت
آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن به شیرین
روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکشان گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند ز بالا
به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین ز کردار
بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند جز این چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر تو را از جهان دشت و کوه است بهر
به جای سرش زان سری بیبها خورش
ساختند از پی اژدها
از این گونه هر ماهیان سیجوان از ایشان همی یافتندی روان
این درست است که ارمایل و گرمایل
هر روز یک ایرانی بیگناه و جوان را میکشند، اما از سوی دیگر یک ایرانی را نیز نجات
می دهند. آیا آنها در مجموع کار درستی می کنند یا نه؟ آیا ارمایل و گرمایل انسان های فداکار و قابل
احترام هستند یا اینکه دستشان به خون آلوده است؟
در شاهنامه از اینگونه اشارات
فراوان می توان یافت که فرد با خواندن یا شنیدن یکباره و سطحی یک داستان چیز دیگری
را در میابد تا روح واقعی داستان را. از همینرو نیز میباشد که فردوسی در آغاز اثر
خود به خواننده هشدار می دهد که:
سخن هر چه گویم همه گفتهاند بر باغ دانش همه رفتهاند
اگر بر درخت برومند جای نیابم که از بر شدن نیست رای
کسی کو شود زیر نخل بلند همان سایه ز او بازدارد گزند
توانم مگر پایهای ساختن بر شاخ آن سرو سایه فکن
کز این نامور نامهٔ شهریار به گیتی بمانم یکی یادگار
تو این را دروغ و فسانه مدان به رنگ
فسون و بهانه مدان
از او هر چه اندر خورد با خرد دگر بر ره رمز و معنی برد
یکی نامه بود از گه باستان فراوان
بدو اندرون داستان
پراگنده در دست هر موبدی از او
بهرهای نزد هر بخردی
نکات فلسفی اسطوره ضحاک بهمین جا
پایان نمیابند. هرچه در داستان پیشتر برویم و هرچه بیشتر بخوانیمش و ژرفتر واکاوی
نماییم، بیشتر شگفت زده از رموز و اشارات پنهانی آن میشویم که با نخستین نگاه ممکن
است به چشم نیایند. استاد توس خود میگوید:
دگر بر ره رمز و معنی برد
ادامه دارد.
No comments:
Post a Comment