جستجوگر در این تارنما

Monday, 20 June 2022

نهفته های داستان ضحاک ماردوش - 4

ارنواز و شهرناز ( به گویش اوستائی ارنوک و سنکهوک) که دختران جمشید بودند، اکنون به ناچار به همسری ضحاک درآمده، از او کژی آموخته و خوی پلیدی در آنها رشد کرده بود. این یعنی نسب شخص به تنهایی مانع از دگرگونی شخصیت (چه سره و چه ناسره) فرد نمی شود. این خود نیز مطلبی است که بهتر است بیشتر در آن دقیق شد زیرا همین دختران جمشید پس از رهایی از دست ضحاک باز به اصل خود برمی گردند. آیا این اشاره به تاثیر همراه و همسر و همکار و هم گام است یا اشاره به فرصت طلبی ها  یا به هر دو و یا به هیچکدام؟ من اینجا تنها اشاره کوتاهی به آن کرده و از آن می گذرم زیرا که این خود بحثی مفصل و از حوصله این نوشته خارج  است.

بدین سان چندی گذشت و چنان شد که شبی ضحاک با ارنواز در بستر بود به نیمه های شب خوابی دید و در آن آینده خود را تیره یافت. سراسیمه و فریاد زنان از خواب پرید و آشفته شد.

در ایوان شاهی شبی دیر یاز                         به خواب اندرون بود با ارنواز

چنان دید کز کاخ شاهنشهان                          سه جنگی پدید آمدی ناگهان

دو مهتر یکی کهتر اندر میان                        به بالای سرو و به فرّ کیان

کمر بستن و رفتن شاهوار                            به چنگ اندرون گرزهٔ گاوسار

دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ                   نهادی به گردن برش پالهنگ

همی تاختی تا دماوند کوه                             کشان و دوان از پس اندر گروه

بپیچید ضحاک بیدادگر                                بدرّیدش از هول گفتی جگر

یکی بانگ بر زد به خواب اندرون                 که لرزان شد آن خانهٔ صدستون

بجَستند خورشید رویان ز جای                       از آن غلغل نامور کدخدای

ارنواز که از خواب پریده و ضحاک را آشفته دیده بود به آرام کردن او پرداخت و جویای سبب دل نگرانی اش شد. چون ضحاک ماجرای خوابی را که دیده بود برای او بازگفت، ارنواز به او پیشنهاد کرد که ستاره شناسان و افسونگران را از کشورهای گوناگون فراخوانده و همگی را نیز محترم شناخته و تبعیضی نیز میان ایشان قائل نشود تا آنها نیز بی ترس هر چه که می بینند بازگو کنند.

چنین گفت با نامور ماهروی                         که مگذار این را ره چاره جوی

نگین زمانه سر تخت تو است                        جهان روشن از نامور بخت تو است

تو داری جهان زیر انگشتری                        دد و مردم و مرغ و دیو و پری

ز هر کشوری گِرد کن مهتران                      از اخترشناسان و افسونگران

سخن سربه‌سر موبدان را بگوی                     پژوهش کن و راستی بازجوی

نگه کن که هوش تو بر دست کیست؟               ز مردم شمار ار ز دیو و پریست

چو دانسته شد چاره ساز آن زمان                   به خیره مترس از بد بدگمان

شه پر منش را خوش آمد سخن                      که آن سرو سیمین برافگند بن

در این ابیات چند موضوع نهفته است. یکی گفتار خوش فردوسی است که در بیت آخر این بخش نمایان است. با وجود اینکه ضحاک را هم پیمان با اهریمن و ابلیس می داند و می خواند، زیبایی و پاکیزگی کلام خود را هم کنار نمی گذارد و از او با عنوان "شه پر منش" یاد می کند.

دوم پیشنهاد ارنواز برای فراخواندن همزمان افسونگران و موبدان به دربار برای رایزنی در مورد خوابی که ضحاک دیده بود و راست گویی و پنهان نکردن نکته ها از ایشان است.

افسونگران در تاریخ فرهنگی و اساطیری ایران بیشتر صفات منفی و اهریمنی دارند و موبدان درست نقطه مقابل ایشان هستند. با این وجود ارنواز پیشنهاد می کند تا از هر دو گروه به دربار بیایند و نظر بدهند. به ضحاک هم می گوید که همه آنها را با هم برابر بدان " ز مردم شمار ار ز دیو و پریست". عقلانیت را بر احساسات و باورهایت ارجح بدان و چون کارشناسان نظر خویش را گفتند، تو از بدگمانی دیگران مترس و کار خود را دنبال کن.

سوم اینکه ضحاک هم با وجود خودرایی و پلیدی، آن رای را پذیرفت و فرستادگانی برای گردهمایی افسونگران و موبدان و ستاره شناسان گسیل داشت. ایشان نیز از کشورهای گوناگون گردآمدند و بایکدیگر رای زدند.

با این همه از آنجا که ضحاک موجودی پلید بود و رایزنان این را می دانستند، ازاو بیم داشتند و نمی توانستند رای خود را واضح به او بگویند. اینگونه بود که سه روز در برابر او لب به سخن نگشودند. در چهارمین روز ضحاک برآشفت:

به روز چهارم برآشفت شاه                          بر آن موبدان نماینده راه

که گر زنده‌تان دار باید بسود                         و گر بودنی‌ها بباید نمود

همه موبدان سرفگنده نگون                          پر از هول دل، دیدگان پر ز خون

از آن نامداران بسیار هوش                          یکی بود بینادل و تیزگوش

خردمند و بیدار و زیرک به نام                     کز آن موبدان او زدی پیش گام

دلش تنگ‌تر گشت و ناباک شد                      گشاده زبان پیش ضحاک شد

بدو گفت پردخته کن سر ز باد                       که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

جهاندار پیش از تو بسیار بود                        که تخت مهی را سزاوار بود

فراوان غم و شادمانی شمرد                         برفت و جهان دیگری را سپرد

اگر بارهٔ آهنینی به پای                                سپهرت بساید نمانی به جای

کسی را بود زین سپس تخت تو                     به خاک اندر آرد سر و بخت تو

کجا نام او آفریدون بود                               زمین را سپهری همایون بود

هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد                          نیامد گه پرسش و سرد باد

چو او زاید از مادر پرهنر                           به سان درختی شود بارور

به مردی رسد بر کشد سر به ماه                    کمر جوید و تاج و تخت و کلاه

به بالا شود چون یکی سرو برز                     به گردن برآرد ز پولاد گرز

زند بر سرت گرزهٔ گاوسار                          بگیردت زار و ببنددت خوار

بدو گفت ضحاک ناپاک دین                         چرا بنددم از منش چیست کین؟

دلاور بدو گفت گر بخردی                           کسی بی‌بهانه نسازد بدی

برآید به دست تو هوش پدرش                       از آن درد گردد پر از کینه سرش

یکی گاو برمایه خواهد بدن                          جهانجوی را دایه خواهد بدن

تبه گردد آن هم به دست تو بر                       بدین کین کِشد گرزهٔ گاوسر

روشن تر از این نمی توان سخن گفت. نخست آنکه به او نمی گویند که کشته خواهد شد. بلکه می گویند اسیر خواهی شد. می پرسد  توسط که؟ می گویند فریدون که هنوز زاده نشده است. می پرسد چرا من را اسیرمی کند؟ می گویند چون پدرش را خواهی کشت. می پرسد چگونه مرا به اسارت در می آورد؟  می گویند که با گرزه گاو سر بر سرت خواهد زد. می پرسد چرا با گرزه گاو سر؟ می گویند زیرا گاوی را هم که به او شیر خواهد داد، تو خواهی کشت.

همه چیز واضح و روشن است. فریدون به خونخواهی پدر برخواهد خاست. تنها کافی است که ضحاک پدرش را نکشد و در امان بماند. اما ضحاک  این گونه نمی کند و آرام نمی گیرد. او نمی تواند چنین کند زیرا :

یک – نمی داند نام پدر فریدون چیست؟

دو – هر شب دو مرد جوان ( او فکر می کند دو مرد ولی در واقع ارمایل و گرمایل از آن دو یک مرد جوان را نجات می دهند) توسط کارگزاران وی کشته می شوند. اگر آنها کشته نشوند و مغز سر آنها به خورد مارها داده نشوند، مارها به خود او روی می آورند و در نتیجه خود او می میرد.  هستی او بسته به نابودی دیگران است.

پدر فریدون می تواند یکی از این مردان جوان باشد و در اسطوره حقیقتا هم همین می شود. پدر فریدون، آبتین بدست روزبانان ضحاک گرفتار شده و نابود می شود. در واژه نامه دهخدا معنای آبتین چنین آورده شده: آبتین [ ب ْ / ب ِ ] (اِخ ) نام پدر فریدون ، مصحف آتبین . و صاحب برهان معنی آن را نفس کامل و نیکوکار و صاحب گفتار و کردار نیک و اسعدالسعداء آورده است .

از این روضحاک آرام نمی گیرد و برای پیشگیری از نابودی خود، دستور می دهد به دنبال نوزاد پسری که به دنیا می آید و نامش فریدون است باشند و او را بکشند. فرانک همسر آبتین که از او باردار بود و شوی خویش را هم از دست داده بود در چنین وضعیتی پس از زایمان، فرزند خویش فریدون را به دشتی برده و به مرغزارداری که گاوی پرشیر داشت می سپارد تا در امان بماند. نام این گاو در اسطوره های ایرانی گاو برمایه بود.

گاو در فرهنگ های کهن ایرانی و هندی جایگاهی ویژه با معنایی همگون دارد. گاو در فرهنگها و اساطیر دیگر اقوام هم حضوری شاخص دارد ولی با ویژه گی هایی متفاوت از فرهنگ ایرانی و هندی باستان. خود واژه گاو (gao) به چم زندگی، زنده جان، سودمند، مفید می باشد که با پسوندی نام حیوانات به خصوصی را مشخص می کرده است مانند گئوش (گاو)، گئوسپنتو= زنده جان مقدس (گوسپند) و غیره.

ضحاک که هنوز بیمناک بوده و دست از جستجو برنداشته بود. ماموران وی هنوز به دنبال کودک بودند. ضحاک از وجود گاو برمایه آگاه شد و در پی یافتن آن بود. فرانک سراسیمه  به سوی مرغزار و نگهبان مرغزار و گاوبرمایه و فریدون آمد تا او را با خود ببرد.

دوان مادر آمد سوی مرغزار                        چنین گفت با مرد زنهاردار

که اندیشه‌ای در دلم ایزدی                           فراز آمدست از ره بخردی

همی کرد باید کزین چاره نیست                     که فرزند و شیرین روانم یکیست

ببرم پی از خاک جادوستان                           شوم تا سر مرز هندوستان

شوم ناپدید از میان گروه                              برم خوب رخ را به البرز کوه

بیاورد فرزند را چون نوند                           چو مرغان بران تیغ کوه بلند

یکی مرد دینی بران کوه بود                         که از کار گیتی بی‌اندوه بود

فرانک بدو گفت کای پاک دین                       منم سوگواری ز ایران زمین

فرانک مادر فریدون، نوزاد نیک چهر خود را برداشته و با او بسوی البرزکوه در مرز هندوستان می رود.

البرز کوه چیست و البرزکوه کجاست؟

از خود واژه البرز آغاز می کنم. امروزه کمتر کسی است که ریشه البرز را واژه اوستایی هره بره زیتی نداند که در پهلوی به هره برز مبدل شده بود. هره به چم کوه و بره زیتی به چم بلند، بالا. البرز به چم کوه بلند. در شاهنامه در جاهای گوناگونی از البرز کوه (کوه بلند) یاد شده است.

اما البرز کوه کجاست؟ درایران رشته کوهی وجود دارد بنام رشته کوه البرز که یک کوه نبوده بلکه همانگونه که از نامش پیداست رشته کوه یا سلسله جبال است و دنباله رشته کوههای هیمالیا می باشد که از افغانستان آغاز شده و تا جمهوری آران ادامه می یابد. تنها کوهی که در ایران نام البرز دارد همانا کوه البرز در جهرم استان فارس است با بلندای 2660 متر از سطح دریا.

در ولایت بلخ افغانستان نیز کوهی بنام  کوه البرز (بلخ)  وجود دارد با ارتفاع 3191 متر.

این دو کوه البرز در ولایت بلخ افغانستان و استان فارس ایران و همچنین رشته کوههای البرز قاطعانه و بی شک آن کوه البرز که فردوسی در اینجا از آن یاد کرده و در اوستا نیز نامبرده شده، نیستند.

در داستان فریدون و ضحاک شاهنامه فردوسی، فرانک به روشنی می گوید که می خواهد فرزندش را به سوی مرز هندوستان و کوه البزر (نه رشته کوه البرز در ایران)  ببرد تا از دست دژخیمان ضحاک نجاتش دهد.

جای دیگری در داستانهای شاهنامه هنگامیکه از بدنیا آمدن زال و شرمیدن از موهای سپید او و در دامان کوه نهادنش برای ما می گوید، داستان اینگونه ادامه میابد که:

بفرمود پس تاش برداشتند                            از آن بوم و بر دور بگذاشتند

به جایی که سیمرغ را خانه بود                     بدان خانه این خرد بیگانه بود

نهادند بر کوه و گشتند باز                            برآمد بر این روزگاری دراز

و در چند سطر پس از آن برای ما می گوید که آن چه کوهی بوده است.

فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ                     بزد برگرفتش از آن گرم سنگ

ببردش دمان تا به البرز کوه                          که بودش بدانجا کنام و گروه

 سیمرغ زال نوزاد را به البرز کوه (کوه بلند) می برد تا آنجا خوراک جوجه های خود گرداندش ولی به مهر ایزدی جوجه ها از خوردن زال خودداری کرده و اینگونه زال در نزد سیمرغ و جوجه هایش مانده و بزرگ می شود و به یلی برومند تبدیل می شود. پرسشی که باقی می ماند دانستن جای این البرزکوه (کوه بلند) می باشد که در کدام ناحیه می تواند بوده باشد؟ فردوسی ما را زیاد منتظر خواندن پاسخ نمی گذارد زیرا او داستان را به این گونه ادامه می دهد. پس از چندی سام از کار خود پشیمان می شود و خواب می بیند. پیشگویان و خواب گزاران خواب را چنین تعبیر می کنند:

شبی از شبان داغ دل خفته بود                      ز کار زمانه برآشفته بود

چنان دید در خواب کز هندوان                      یکی مرد، بر تازی اسپ دوان

ورا مژده دادی به فرزند او                          بر آن برز شاخ برومند او

چو بیدار شد موبدان را بخواند                       از این در سخن چند گونه براند

مردی هندو در خواب به او مژده می دهد که فرزندش زنده است. پس این کوه بلند که سیمرغ بر فرازش آشیانه داشته و البرز خوانده شده، می باید درسمت هندوستان بوده باشد و نیز از اینروست که خبر از یکی از هندوان به سام می رسد. فرانک هم فرزند خود را به البرز کوه در مرز هندوستان می برد. از آن گذشته در دنباله همان شعر از فرزند برز (بلند و رشید) سام به او خبر داده می شود.

استاد جلیل دوستخواه در صفحه 924 کتاب خویش "گزارش و پژوهش در اوستا" می نویسد که در دینکرت گفته شده که یک سر پل چینواد (مشابه آن پل سراط در عربی) بر روی البرز قرار دارد.

سخنی کوتاه در مورد چینواد به چم آزماینده. در پهلوی این واژه با پوهل (پل و گذرگاه) همراه آمده و آن پلی است که روان مردمان چهار روز پس از مرگشان در برابر آن حاضر می شود و باید از آن گذرکنند. به باور نیاکان اگر کردار ایشان در جهان خوب بوده باشد، پهنای این پل فزونی یافته تا فرد به آسانی از آن بگذرد و اگر فرد بدکردار بوده باشد، پل چینواد به سان لبه تیغی نازک می شود تا گناهکار نتواند از آن گذر کند و به ژرفا فرو افتد. در زیر پل چینواد دروازه دوزخ قرار دارد. یک سر پل چینواد بر فراز البرز (کوه بلند) است و سر دیگر آن بر چکاد داییتیک قرار گرفته است. داییتیک یا رودخانه مقدس داییتی (دایتا در اوستا) که در پهلوی آنرا وه روت (رود نیک) می نامیدند، در گاه ساسانیان به رود سند گفته می شد. به گمان من می بایست کارشناسان و تاریخدانان پژوهشهای بیشتری انجام دهند تا دریابند که آیا داییتی یا دایتا رودخانه سند است صرفآ به این دلیل که ساسانیان آنرا سند می خواندند یا رودخانه هیرمند که به دریاچه هامون (کیانسه ؟) می ریزد، زیرا رود سند در گستره ایران ویج جاری نبود ولی هیرمند در ایران ویج  جاری بوده و هنوز هم هست که به دریاچه نیکوی کیانسه (هامون) نیز می ریزد. دایتا رودی جاری در ایران ویج (ائیرنه وئجه) بود. فرضیه آمودریا (جیحون) شناختن رود دائیتی نیز پرسش برانگیز است زیرا آمودریا (جیحون) نیز در ایران ویج جاری نبود بلکه مرز میان ایران و توران را تشکیل می داد.

در یسنا بند 10 می خوانیم که گیاه مقدس هئومه بر روی آن سبز شود.

در زامیاد یشت بند یک آمده است هره برزیتی (کوه بلند) همه کشور های خاوری و باختری را فراگرفته و نخستین و بزرگترین کوه جهان است.

در مهر یشت بند 35 آمده است که مهر ایزد نگاهبان فروغ و پاسدار پیمان، نخستین ایزدی ست که پیش از دمیدن خورشید از کوه بلند (هره برزیتی = البرز) به سراسر زمین های ایرانی می نگرد. در بند 50 همان یشت می خوانیم، که اقامتگاه ایزدمهر بر فراز کوه هریتی جای دارد. ایزد مهر (میترا) را هندیها و ایرانیها می ستودند.  آئین مهر گسترش یافت و سده ها بعد میترا (مهر) در روم هم مورد پرستش واقع گردید و تاثیرات خود را گذاشت.

کوهی بلند که خورشید با بالا آمدن از آن به همه سرزمینهای ایرانی می نگرد بایستی در خاور فلات قاره ایران قرار داشته باشد و نه در مرکز آن. از آن گذشته این کوه در زامیاد یشت بزرگترین کوه جهان خوانده شده است.

اینها مشخصات رشته کوه البرز در ایران و کوه البرز بلخ در افغانستان نیستند.

بر روی رشته کوه البرز در ایران گیاه هئومه که نام علمی آن افدرا  Ephedra_(plant) است و گیاهی تخدیری می باشد سبز نمی شود. همچنین رشته کوه البرز در ایران و نیز کوه البرز بلخ در افغانستان نه بلندترین کوه جهان هستند و نه می توان از بام آنها هر صبحگاه  پس از برآمدن خورشید به سراسر سرزمینهای ایرانی نگریست، زیرا آنها (بخصوص رشته کوه البرز در ایران) نخستین کوه (خاوری ترین کوه) در سرزمینهای آریائی هم نیستند که خورشید در گردش شبانه روزه خود از بامش بلند گشته و از فراز آن درخشیده و روشنایی بر سراسر سرزمینهای آریایی پخش می کند.

بازگردیم به داستان ضحاک.

ادامه دارد





No comments: