جستجوگر در این تارنما

Monday, 29 May 2023

نگرشی دیگر به شخصیت پیران در شاهنامه – بخش یک

نگاره فرضی پیران ویسه پادشاه ختن و سپهسالار افراسیاب

اگر بخواهیم اسطوره را تنها در یکی دو سطر تعریف کنیم شاید همین اندازه بتوان گفت که اسطوره ها داستانهایی هستند که با گذشت زمان از دل تاریخ و فرهنگ مردمان کشورها پدیدار می گردند. هر چند که اسطوره و تاریخ نگاری را نمی توان با هم برابر دانست ولی این نکته را هم بایستی بر آن افزود که اسطوره ها گاهی با وقایع تاریخی تا اندازه ای همگامی کرده و بگونه ای که پذیریش این وقایع برای مردمان قابل پذیرش، خوشایند و گاه حتی ایده آل می شدند، عرضه می گردیدند تا هضمشان نه تنها برای مردم آسان تر گردند بلکه خود این وقایع  نیز بکلی فراموش و نفی نشده و به گونه فصول مشترک به آنها احساسات مشترک و در نتیجه آن  نیرو و انگیزه بیشتر برای به پیش رفتن را بدهند و تشویقشان کنند که به هنگام ناملایمتی ها تسلیم نشوند. ما از فرهنگی میگوییم که در آن وقایع تاریخی کمتر به نگارش آمده و بیشتر بگونه سینه به سینه از پدر به پسر بازگویی شده است. فردوسی خود در آغاز داستان کیومرث به این نکته اشاره می کند که هنگامی که او سرودن شاه نامه گان خود را آغاز کرد، هنوز انتقال نکات تاریخی بدین روش ادامه داشته است:

سخن‌گوی دهقان چه گوید نخست؟         که نام بزرگی به گیتی که جست؟

که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟           ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر                  بگوید تو را یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش؟              که را بود از آن برتر آن پایه بیش؟

از اینرو اسطوره نگاران با تفاسیر و پیامهایشان و اسطوره خوانان (گوسان ها) با تعاریف و خوانش هایشان نقش بسیار بزرگی را در سرنوشت و سرگذشت مردمان ایرانی بازی کردند و شخصیت مشترک تاریخی و فرهنگی آن ها را نه تنها زنده نگاه داشته که جلا نیز دادند.  

در این میان کمتر اسطوره نگاری پیدا می شود که نه تنها ارزشهای بزرگان و قهرمانان قوم خویش را بازگویی کند بلکه به شخصیت های اسطوره ای رقیب نیز ارزش و بها دهد. فرزانه طوس قادر بود که این کار را انجام دهد. او توانست بهنگام بازگو کردن روایات و داستانهایی که بدست او رسیده بودند پیوسته جانب بیطرفی را نگاه داشته و همه چیزها را بگوید و نه تنها بخشی را که مربوط به ایرانیان است. ما در شاه نامه گان فردوسی شخصیت های اسطوره ای زیادی را میابیم که عمدتا همگی نیز ایرانی نیستند. هر چند که این پرسش مطرح است "آیا رواست که سوای پرداختن به محتوای روایات از منظر تاریخی \ اسطوره ای، جنبه های فرهنگی ایرانی ها و تورانی ها را جدا از یکدیگر پنداشت و بررسی کرد؟" که پاسخ به این پرسش خود داستان دیگری است و به مقاله جداگانه ای نیاز دارد. در اینجا و در رابطه با این پرسش تنها به این نکته اشاره می کنم که بنا به مکانهای یاد شده در شاهنامه، جاهایی مانند تاجیکستان و سمرقند و بخارا را می بایست تورانی شمرد ولیکن همین ها هم اکنون یکی از مراکز عمده پخش و پایداری فرهنگ ایرانی هستند و باشندگان آنها در مجموع شاید داستانهای شاهنامه را بهتر و دقیق تر از باشندگانی که در کشوری که امروزه ایران نام دارد، بدانند و بخوانند.

بی شک بسیاری از خوانندگان این سطور در مورد دیوار نگاره های سغدی پنجکنت و "اتاق رستم" چیزی دیده و یا از آن شنیده اند و این در حالیست که گستره سغد در شاهنامه به توران تعلق داشت و نه به ایران و اگر ساده انگار باشیم، در نظر ما سغدیان می بایستی رستم را دشمن پندارند و نه اینکه با نقش های او دیوارهای خانه های خود را تزیین کنند.

بیشتر نبشتن در این مورد را به فرصت دیگری وامی گذارم و به موضوع اصلی این نوشته که پیران ویسه می باشد، باز می گردم.

بی گمان یکی از شخصیتهای اسطوره ای بسیار جالب و همزمان نیز پرسش برانگیز در شاهنامه فردوسی مردی است بنام پیران پسر ویسه که سالار ختن، سپهسالار توران و در برهه زمانی مشخصی فردی بسیار تاثیرگذار و تعیین کننده در شاهنامه است با شخصیتی بظاهر چند گونه و به گفته امروزیها اسکیزوفرن. اینکه آیا این باور درستی می باشد و یا نه را کوشش می کنم همراه با خواننده این سطور در طی این نوشته پیگیری کرده و با هم بیشتر دریابیم.

پرداختن به پیران که به سال زیاد عمر کرده و در گاه پادشاهان متعدد  در زمان های گوناگون و در داستان های بسیاری از شاهنامه ظاهر می شود و به کنش و واکنش می پردازد، سبب می شود که همزمان و در رابطه با کارهای پیران با کنش ها و واکنش های بسیاری از پهلوانان ایرانی هم روبرو شویم و الزاما آنها را با یکدیگر بسنجیم.

از اینرو در همان آغاز این کتاب روشن می گویم که من در طی نوشته به نکاتی و بخش هایی از شاهنامه می رسم که در مورد آنها براین باورم نبایستی تنها آنها را خواند و از ایشان گذشت بدون اینکه اشارات درون آنها را دریافت، بلکه شایسته است که در این داستان ها و بخش ها کمی عمیق تر شویم ورنه قیاس ها و سنجیدن ها سطحی خواهند بود.

از اینرو کوشش می کنم تا بهمراه خواننده به آنها بیشتر پرداخته و دقیق تر به داستانها توجه نمایم. گاهی پرسشهایی را نیز مطرح می کنم و کوشش هم می کنم تا برای آنها پاسخی بیابم. هر گاه برای پرسشی پاسخی یافتم، آنرا نوشته و به نقد دیگران می گذارم ولی کم هم پیش نمی آید که پاسخی که خودم را هم کاملا بدون هیچ شبهه ای قانع کند، نمیابم و از اینرو برای یافتن پاسخ به آن پرسش در نزد دیگران یاری و مشورت می جویم.

پبش از اینکه به نوشتن در مورد پیران ادامه دهم، می خواهم نظر خواننده را به مقاله ای با نام  هند و اروپائیهای چینی  که پبش از این نوشته ام جلب نمایم. این  مقاله را از این رو اینجا عنوان می کنم چون در بخشهای گوناگونی از شاهنامه در رابطه با پیران گفته می شود که او از سرزمین ختن به یاری و دستیاری افراسیاب می آمده و هرگاه که نیز در جنگها و نبردهای با ایرانیان به مشکلی بر می خورده سپاهیان چین و هند و ترک را به یاری می آورده و از ایشان کمک می خواسته است. در مقاله نام برده شده به موقعیت جغرافیایی و تاریخی و قومی این سرزمین (ختن) اشاره های موثقی شده است. در دنباله این نوشته در مورد پیران به نوشته هند و اروپائیهای چینی  که آخرین دست آورد پژوهشگران بین المللی در این مورد بخصوص می باشد، بیشتر بازخواهم گشت.

استناد کردن به نوشته هند و اروپائی های چینی از این نظر حائز اهمیت است که حکیم فردوسی در طول بازگویی داستانهایی از شاهنامه اشارات فراوانی به چیزهایی کرده که برخی از آنها بتازگی توسط پژوهشگران یافته و اثبات شده اند و از اینرو دانستن آنها هزار سال پیش از سوی فردوسی بی گمان بسیار درخور و شگفت انگیز است.

از سوی دیگر و در کنار آن فردوسی در شاهنامه به چیزهایی اشاره کرده که با درنظر گرفتن دانش امروزی، برای ما پذیرفتن بی چون و چرای آن ها با دشواری میسر است و منطقی و یا دست کم به اندازه کافی واضح و قاطع بنظر نمی رسند و گاهی پرسشهای بی پاسخ مانده ای را نیز مطرح می کنند. با بیشتر پیش رفتن در این نوشته به نمونه هایی از هر دو گونه برخواهیم خورد.

فراموش نیز نمی کنیم که داستانهای اسطوره ای ایرانی (مرزهای سیاسی ایران امروزی بخشی از گستره ایران فرهنگی را تشکیل می دهد و نه همه آنرا) بازگویی روایاتی از دورانهایی بود که در آن ها روابط قبیله ای و پیوندهای خونی و نسبی و دوستی ها و پیوندها و پیمان ها بسیار محکم و پایدار بودند و شیوه ها و روش های خود را داشتند که شاید امروزه برای خواننده شاهنامه نامانوس، ناپذیرفتنی، شگفت آور، پرسش برانگیز و یا گاهی حتی حسرت برانگیز باشند که چرا ما امروزه اینقدر از آنها دور شده ایم.

نکته دیگری که می خواهم در این نبشته به آن بپردازم این است که به گمان من شخصیت هم سنگ پیران در سوی ایرانی رستم می باشد، هر چند که راهها و روش های ایندو با یکدیگر کاملا متفاوت هستند، اما ایندو در یک هنجار بخصوص و تعیین کننده با یکدیگر همگونی فراوان دارند. به این نکته نیز در پایان این نوشته دوباره اشاره خواهم کرد.

شاید بتوان از میان شخصیت های اسطوره ای یونانی شخصیت همسنگ پیران را اودیسه دانست. اودیسه نیز مانند پیران هم شاهک بود، هم پهلوان و هم پایبند به پیمانش. اودیسه نیز با یونانیان مرکزی هم پیمان بود و دیربازی سرفرماندهی بخشی از سپاهیان یونانی را در یورش ایشان به تروا بعهده داشت. اما تفاوت میان اودیسه و پیران این است که اودیسه حیله گر بود و پیران چاره جو و این تفاوت بسیار بزرگی در مقوله تفسیر و تحلیل شخصیت افراد و در پی آن واکاوی کنش ها و واکنش های ایشان در داستان ها و اسطوره های ایشان می باشد.

بطور کلی و خیلی خلاصه شده می توان گفت که حیله گر در بیشتر موارد به خود اندیش و خودخواه است و این خود اوست که حتی در جمع برایش با اهمیت می باشد و چاره جو کسی است که تنها به خود نمی اندیشد و وجود و دلبستگی ها و علایق  خود را در جمع تعریف می کند. همین تفاوت است که فرد حیله گر را که موقعیت داشته باشد منتقم و جنگ طلب و در برابر آن چاره جو را صلحدوست و آرامش خواه می سازد.

اینکه پیران چاره جو بود را می توان در داستانهای سیاوش و بیژن و حتی بهرام بوضوح مشاهده کرد. من به راستی نمی دانم که آیا اودیسه نیز در شرایط مشابه این آمادگی را می داشت که همانند پیران با وجود از دست دادن خویشان و نزدیکان بسیار در نبردها و داستانها  باز هم  با مدارا و دورنگری در رابطه با علایق جمعی و نه فردی به مسائل بنگرد و در نهایت بیشتر بدنبال سیاست برد – برد برای طرفین باشد یا نه؟  پذیرشش بسیار سخت است. به راستی نیز بنظر می رسد که پیران نخستین فرد در اسطوره ها باشد که به سیاست برد – برد توجه می کرد و به دنبال آن بوده است.

پیران پسر ویسه بود. ویسه پسر زادشم و نوه تور بود. زادشم در شاهنامه نیای پشنگ پادشاه توران و پدر افراسیاب است.  پس تا اینجا دریافتیم که ویسه عموی پشنگ می باشد.

آوردن این موضوع در اینجا به این سبب می باشد که پیوندهای خانوادگی در میان اقوام ایرانی بسیار ارجمند و با ارزش شمرده می شد وهم زمان نیز وظایف و مسئولیت هایی را هم بهمراه می داشت. این تا به امروز نیز چنین است. در ادامه این نوشته ناگزیر می شوم به این رابطه های خانوادگی باز اشاره کنم.

در شاهنامه نخستین بار از ویسه در زمان پادشاهی پشنگ تورانی که رقیب نوذر شاه ایران بود، با سمت سپهسالار لشکر توران یاد می شود. به دیگر سخن ویسه سپهسالار لشکریان برادر زاده  خود بود. هنگامیکه منوچهر شاه ایران درگذشت. نوذر که بر جای او نشسته بود سر ناسازگاری با مردمان و بزرگان گذاشت و ایرانیان نیز ناراضی شده بودند. پشنگ که موقعیت را برای یورش به ایران مناسب می دانست بزرگان لشکر خویش را بخواند و آنجا برای نخستین بار نام ویسه برده می شود:

پس آنگه ز مرگ منوچهر شاه             بشد آگهی تا به توران سپاه

ز نا رفتن کار نوذر همان                   یکایک بگفتند با بد گمان

چو بشنید سالار توران پشنگ             چنان خواست کآید به ایران به جنگ

یکی یاد کرد از نیا  زادشم                 هم از تور بر زد یکی تیز دم

ز کار منوچهر و از لشکرش              ز گردان و سالار و از کشورش

همه نامداران کشورش را                  بخواند و بزرگان لشکرش را

چو ارجسپ و گرسیوز و بارمان          چو کلباد جنگی، هژبر دمان

سپهبدش چون ویسهٔ تیزچنگ             که سالار بد بر سپاه پشنگ

در اینجا می بینیم که سپهسالاری لشکریان توران از دیر هنگام به عهده خانواده ویسه که با خانواده شاهی توران نیز بستگی و قرابت داشت، بوده است.

جنگ در ناحیه دهستان میان لشکریان ایران و لشکریان توران آغاز شد. فرماندهی سپاه ایران را قارن به عهده داشت.

سراسر دشت پر شده بود از لشکریان انبوه تورانی که شمارشان به رقم افسانه ای 400 هزار نفر می رسید:

سپه را که دانست کردن شمار؟            برو چارصد بار بشمر هزار

بجوشید گفتی همه ریگ و شخ             بیابان سراسر چو مور و ملخ

بنا گاه از دل لشکریان تورانی جنگجوی پر ابهت و دلیری بنام بارمان به جلوی سپاه ایران آمد و مبارز طلبید. از میان سپاه ایران کسی از جایش تکان نخورد مگر قباد پیر برادر قارن رزم زن پسر کاوه آهنگر فرمانده سپاه ایران:

بشد بارمان تا به دشت نبرد                سوی قارن کاوه آواز کرد

کزین لشکر نوذر نامدار                    که دارد که با من کند کارزار؟

نگه کرد قارن به مردان مرد               از آن انجمن تا که جوید نبرد؟

کس از نامدارانش پاسخ نداد               مگر پیرگشته  دلاور قباد

دژم گشت سالار بسیار هوش              ز گفت برادر برآمد به جوش

ز خشمش سرشک اندر آمد به چشم       از آن لشکر گشن بد جای خشم

ز چندان جوان مردم جنگجوی            یکی پیر جوید همی رزم اوی

دل قارن آزرده گشت از قباد               میان دلیران زبان برگشاد

که سال تو اکنون به جایی رسید           که از جنگ دستت بباید کشید

تویی مایه ‌ور کدخدای سپاه                 همی بر تو گردد همه رای شاه

بخون گر شود لعل مویی سپید             شوند این دلیران همه ناامید

شکست اندرآید بدین رزم ‌گاه               پر از درد گردد دل نیک‌ خواه

نگه کن که با قارن رزم زن                چه گوید قباد اندران انجمن؟

بدان ای برادر که تن مرگ راست        سر رزم زن  سودن ترگ راست

ز گاه خجسته منوچهر باز                  از امروز بودم تن اندر گداز

کسی زنده بر آسمان نگذرد                 شکارست و مرگش همی بشکرد

یکی را برآید به شمشیر هوش             بدانگه که آید دو لشگر به جوش

تنش کرگس و شیر درنده راست           سرش نیزه و تیغ برنده راست

یکی را به بستر برآید زمان                همی رفت باید ز بن بی‌گمان

قباد پیش از رفتن به جنگ و کشته شدن از قارن برادرش می خواهد که پیکرش را در میدان رها نسازد بلکه مهربانی کرده و در آرامگاه استودان بگذاردش:

اگر من روم زین جهان فراخ              برادر به جایست با برز و شاخ

یکی دخمهٔ خسروانی کند                   پس از رفتنم مهربانی کند

سرم را به کافور و مشک و گلاب        تنم را بدان جای جاوید خواب

سپار ای برادر، تو پدرود باش            همیشه خرد تار و تو پود باش

بگفت این و بگرفت نیزه به دست         به آوردگه رفت چون پیل مست

قباد از سپیده دم تا ظهر با بارمان جنگید وهمانظوری که پیش بینی کرده بود، سرانجام نیز در این نبرد کشته شد. بارمان با سنگی بزرگ چنان به نشستنگاه قباد زد که قباد از اسب بر زمین افتاد و بمرد. بارمان سپس خوشنود بسوی افراسیاب باز گشت.

فردای آن روزنیز شاهزاده افراسیاب در برابر قارن به میدان آمد. ایندو تا تاریک شدن هوا با یکدیگر نبرد کردند و چون شب فرا رسید افراسیاب نا امید از پیروزی به اردوگاه خود رفت.

کشته شدن قباد در جنگ بار سنگینی بود بر روی قلب قارن. در شاهنامه قارن و قباد پسران کاوه آهنگر هستند. پس از کشته شدن قباد نوبت به کین خواهی قارن می رسد و داستانهای شاهنامه تنها  منحصر به جنگ و کین خواهی میان شاهان و بازماندگان سلم و تور از یک سو و بازماندگان ایرج در سوی دیگر باقی نمی ماند بلکه این یلان و پهلوانان دوکشور نیز هستند که از یکدیگر و خاندانهای یکدیگر کین می جویند. زین پس شاهد کین خواهی و کین جویی میان فرزندان قارن ایرانی و ویسه ختنی نیز خواهیم بود که تا زمان نوه قارن یعنی گودرز و فرزند ویسه یعنی پیران بطول خواهد کشید و دورانهای بسیار طولانی را در بر خواهد گرفت.

به گمان من از میان یلان و پهلوانان بسیاری که از هر دو خاندان قارن (گودرزیان) و خاندان ویسه (ویسه گان) در داستانهای شاهنامه نام برده میشوند و دلیریها می کنند، پیران از همه سیاستمدار تر و چاره جو تر است.

آوردن این بخش از ابیات شاهنامه که پیش از این آوردم  و ظاهرا ربطی به پیران ندارند، از اینرو بود تا چگونگی کاشته شدن تخم کین را میان خاندانهای قارن و ویسه بازگو کرده باشم زیرا آگاه بودن از وجود این کین های کهن میان ایندو خاندان، ارزشمند بودن کارها و کنش های پیران را بعدها در میان اینهمه کین خواهی و دشمنی میان یلان و پادشاهان نمایان می سازند.

باری شاه نوذر پس از نخستین نبردها متوجه می شود که اوضاع می تواند برای بنه لشکر (شبستان و خانواده های سپاهیان) بسیار خطرناک شود و از اینرو به دو پسر خویش طوس و گستهم ماموریت می دهد که خانواده سپاهیان را به سمت پارس ببرند. پشنگ هم که اعمال سپاهیان ایرانی را زیر نظر داشت بلافاصله فشار را بر سپاهیان نوذر شاه می افزاید و کروخان ویسه نژاد را هم بدنبال طوس و گستهم بسوی پارس گسیل می دارد. بدنبال این کار که از سوی پشنگ انجام می گیرد، قارن نیز در پی کروخان بسوی پارس به راه می افتد، اما پیش از بیرون رفتن از دژ بارمان را جلوی سپاه توران در برابر دیوارهای دژ می بیند:

چو نیمی گذشت از شب دیریاز            دلیران به رفتن گرفتند ساز

بدین روی دژدار بد گژدهم                 دلیران بیدار با او بهم

وزان روی دژ بارمان و سپاه              ابا کوس و پیلان نشسته به راه

کزو قارن رزم‌ زن خسته بود              به خون برادر کمربسته بود

برآویخت چون شیر با بارمان              سوی چاره جستن ندادش زمان

یکی نیزه زد بر کمربند اوی               که بگسست بنیاد و پیوند اوی

سپه سر به سر دل شکسته شدند           همه یک ز دیگر گسسته شدند

سپهبد سوی پارس بنهاد روی              ابا نامور لشکر جنگ‌جوی

اینجا دوباره از ویسه پدر پیران در شاهنامه یاد می شود ولی هنوز از خود پیران در شاهنامه خبری نیست.

پس از رفتن قارن به سوی پارس ، شاه نوذر در جنگ درمانده می شود و در درون دژ با لشکریانش  پناه گرفته و همانجا می ماند. پشنگ نیز بی هیچ درنگی از این موقعیت استفاده کرده و ویسه را  در پی قارن به سوی پارس می فرستد تا پشت سپاه ایران را تاراج و اسیر کند. همانطور که گفتم در اینجا دوباره از ویسه و در رابطه با ویسه کمی بیشتر گفته می شود و اشاراتی می شوند که دانستن آنها از سوی فردوسی در هزار سال پیش بسیار شگفت انگیز است. فردوسی می بایست اطلاعاتی داشته بوده باشد که بتواند نامهای مکانها و شخصیتها را با این دقت و در رابطه با یکدیگر در کنار هم بنشاند.

شگفت انگیز اینکه پیش از او و پس از او کس دیگری با این همه دقت این کار را نکرده و اشاراتی اینگونه ننموده است و اگر هم جائی اشاره ای رفته و یا نامی برده شده، بیشتر در رابطه با داستانهای شاهنامه و برگرفته از آن بوده است. در این رابطه شایسته است که به مقاله  هند و اروپائیهای چینی   که پیشتر هم به آن اشاره کرده بودم، نظری افگنده شود بخصوص آنکه این کشفیات به تازگی انجام گرفته اند و تا همین چند سال پیش هم گفتگویی و اثری از آنها در محافل آکادمیک جهان موجود و در دسترس نبود:

چو نوذر فرو هشت پی در حصار        برو بسته شد راه جنگ سوار

سواران بیاراست افراسیاب                 گرفتش ز جنگ درنگی شتاب

یکی نامور ترک را کرد یاد                سپهبد کروخان ویسه نژاد

سوی پارس فرمود تا برکشید              به راه بیابان سر اندر کشید

کزان سو بد ایرانیان را بنه                 بجوید بنه مردم بد تنه

سپهبد کروخان ویسه نژاد.

دیوان دهخدا سپهبد کروخان را برادر ویسه می نامد ولی ولف او را پسر ویسه و برادر پیران می داند. اما چیز بسیار مهم دیگری که در این بیت بازگفته می شود "نامور ترک" است. اینجا فردوسی آگاهانه از واژه ترک استفاده کرده ولی توضیح بیشتری هم نداده است. ما در این مورد به توضیحات بیشتری در ادامه این داستان و در داستان های بعدی خواهیم رسید. من هم در اینجا آنرا پیگیری نمی کنم ولی هم استاد توس و هم من به پیروی از او دوباره به آن خواهیم پرداخت.

قارن سپهسالار لشکر ایران که پیش از آن برادرش قباد را در جنگ با تورانیان از دست داده بود بدنبال کروخان ویسه نژاد راه پارس را پیش می گیرد و نوذر در دژ باقی می ماند. جنگ میان دو لشکر چه پیرامون دژی که نوذر در آن پناه گرفته بود و چه در راه پارس ادامه پیدا می کند.

پشنگ پادشاه تورانی و پدر افراسیاب که از دست نیافتن به قارن بسیار نگران شده بود، سپهسالار خویش ویسه را می خواند و به او می گوید بدان که اگر قارن بدنبال پسر تو به راه افتاده است، باید پسرت را کشته بپنداری. اکنون نیز به شتاب بدنبال قارن برو شاید که بتوانی چیزی را نجات دهی:

چنین گفت با ویسهٔ نامور                   که دل سخت گردان به مرگ پسر

که چون قارن کاوه جنگ آورد            پلنگ از شتابش درنگ آورد

ترا رفت باید ببسته کمر                     یکی لشکری ساخته پرهنر

ویسه هم شتابان به دنبال قارن به راه افتا، اما پیشگویی پشنگ درست از آب در آمد:

بشد ویسه سالار توران سپاه                ابا لشکری نامور کینه‌خواه

ازان پیشتر تابه قارن رسید                 گرامیش را کشته افگنده دید

دلیران و گردان توران سپاه                بسی نیز با او فگنده به راه

دریده درفش و نگونسار کوس             چو لاله کفن، روی چون سندروس

ز ویسه به قارن رسید آگهی                که آمد به پیروزی و فرهی

ستوران تازی سوی نیمروز                فرستاد و خود رفت گیتی فروز

ز درد پسر ویسهٔ جنگجوی                 سوی پارس چون باد بنهاد روی

قباد برادر قارن بدست بارمان سردار ویسه کشته شد و قارن نیز هم  بارمان را کشت و هم کروخان یکی از پسران ویسه را. ما هنوز هم از دورانی می نویسیم که در آن پیوندهای قبیله ای و خاندانی بسیار محکم و استوار بودند و دوستی ها و کین ها تا نسلها بعد پابرجا می ماندند.

این حالت را هنوز هم در سیستان و بلوچستان و در میان پشتونهای افغانستان می توان یافت.

نگاره ای خیالی از قارن رزم زن

سپهبد قارن که کار بنه و پشت سپاه ایرانیان را به سامان رسانده بود سوارانی را به نیمروز (بخشی از زاولستان سرزمین خاندان سام) روان کرد تا در آنجا با جلب همکاری و پشتیبانی زال به مقابله با سپاهیان توران که اکنون بخش بزرگی از سرزمینهای ایرانی را تصرف کرده بودند، بپردازد. او خود نیز با سپاهیانش پشت سر ایشان می رفت که بناگاه در میان راه از سمت چپ با لشکریان تورانی مواجه می شود. از سمت چپ یعنی از سوی شمال، دقت فردوسی در اینجا بسیار تحسین برانگیز است زیرا قارن از پارس به سوی نیمروز در حال حرکت بود یعنی از غرب به شرق که از سمت شمال سواران ویسه رسیدند و شمال دقیقا دست چپ مسیری است که قارن می پیمود:

چو از پارس قارن به هامون کشید        ز دست چپش لشکر آمد پدید

ز گرد اندر آمد درفش سیاه                 سپهدار ترکان به پیش سپاه

رده برکشیدند بر هر دو روی              برفتند گردان پرخاشجوی

ز قلب سپه ویسه آواز داد                   که شد تاج و تخت بزرگی به باد

ز قنوج تا مرز کابلستان                    همان تا در بست و زابلستان

همه سر به سر پاک در چنگ ماست      بر ایوانها نقش و نیرنگ ماست

کجا یافت خواهی تو آرامگاه؟              از آن پس کجا شد گرفتار شاه

چنین داد پاسخ که من قارنم                گلیم اندر آب روان افگنم

نه از بیم رفتم، نه از گفت ‌وگوی          به پیش پسرت آمدم کینه جوی

چو از کین او دل بپرداختم                 کنون کین و جنگ ترا ساختم

برآمد چپ و راست گرد سیاه              نه روی هوا ماند روشن نه ماه

سپه یک به دیگر برآویختند                چو رود روان خون همی ریختند

بر ویسه شد قارن رزم جوی               ازو ویسه در جنگ برگاشت روی

فراوان ز جنگ آوران کشته شد           به آورد چون ویسه سرگشته شد

چو بر ویسه آمد ز اختر شکن             نرفت از پسش قارن رزم ‌زن

بشد ویسه تا پیش افراسیاب                 ز درد پسر مژه کرده پرآب

در همین زمان که سپاهیان تورانی با سپاهیان ایرانی که برای نگاهداری بنه و شبستان خویش و به جهت پشتیبانی خویشان خود علیرغم میل و نظر نوذر شاه به سمت پارس روان شده بودند درگیر شدند، پشنگ از فرصت خلوت شدن پیرامون نوذر شاه استفاده کرد. او به باقیمانده لشکر ایران حمله برد و نوذر پادشاه ایران بدست پشنگ افتاد. پس از آن پشنگ از بازگشت ویسه و خبر شکست او در برابر قارن آگاهی یافت. او می دانست که پشت ایرانیان به شاه گرم است و بنابراین به بهانه گرفتن انتقام پسر ویسه از ایرانیان دستور داد تا گردن نوذر را بزنند:

سوی شاه توران رسید آگهی               کزان نامداران جهان شد تهی

دلش گشت پر آتش از درد و غم           دو رخ را به خون جگر داد نم

برآشفت و گفتا که نوذر کجاست؟          کزو ویسه خواهد همی کینه خواست

چه چاره است جز خون او ریختن        یکی کینهٔ نو برانگیختن

به دژخیم فرمود کو را کشان               ببر تا بیاموزد او سرفشان

سپهدار نوذر چو آگاه شد                    بدانست کش روز کوتاه شد

ما در باره ویسه آگاهی بیشتری تا اینجا در شاهنامه دریافت نمی کنیم. از خود ویسه نیز دیگر ماجرایی و داستانی گفته نمی شود و اگر فرد دیگری در شاهنامه ظاهر نمی شد که پیوندی با ویسه داشته باشد، شاید دیگر نامی از ویسه نیز برده نمی شد.

پیران پسر دیگر ویسه است که در شاهنامه نخستین بار در ماجرای جنگ کیکاووس با شاه هاماوران ظاهر می شود. به سبب پیران است که در شاهنامه از ویسه زیاد نام برده می شود. بطور کلی  پیران در نوشته ها پیران ویسه نژاد خوانده می شود. زمانیکه افراسیاب از دربند بودن کیکاوس و پهلوانان دربار او استفاده کرده و با لشکریان فراوان به سرزمینهای  ایرانی یورش می آورد و چنان پیش می رود که با تازیان که از سوی دیگر به سرزمینهای ایرانی یورش آورده بودند و بخشهایی را تصاحب کرده بودند، همسایه گشته و میان آنها بر سر تصاحب سرزمینهای بیشتر جنگ در می گیرد. 

بزرگان ایران برای رهاندن ایران از چنگ دو جناح تورانی و سواران دشت نیزه وران  راه چاره را در این می بینند که به درگاه خاندان سام رفته و از رستم برای نجات شاه و پهلوانان ایرانی از بند شاه هاماوران و سپس  پس راندن لشکریان افراسیاب  و سواران دشت نیزه وران یاری جویند.

رستم نیز بنا به پیمانی که نیای او با شاهان ایران بسته بود دست به کار گشته و نخست شاه و پهلوانان را از بند آزاد می کند و سپس رو به سوی لشکریان افراسیاب آورده  و چنان بر ایشان هجوم می آورد که شکست بر لشکریان ایشان می افتد.

پس از آن روزی رستم با بزرگان لشکری ایران در جایی بنام نوند جشنی بپا کرده و همگی بزرگان نیز در این سور شرکت کردند و آنجا به بازی چوگان و انجام هنرهای رزمی و همچنین بزم پرداختند. چون چندی گذشت روزی گودرز پیر در حال مستی به تهمتن گفت بگذار که فردا به دشت افراسیاب که پر از گور است برای نخچیر برویم و آنجا به شکار کردن بپردازیم و رستم نیز پذیرفت:

سحرگه چو از خواب برخاستند            بران آرزو رفتن آراستند

برفتند با باز و شاهین و مهد               گرازنده و شاد تا رود شهد

به نخچیرگاه رد افراسیاب                  ز یک دست ریگ و ز یک دست آب

دگر سو سرخس و بیابانش پیش           گله گشته بر دشت آهو و میش

آنها هفت روز در آنجا به شکار کردن پرداختند و در روز هشتم رستم همه آنها را فراخواند و به آنها گفت بی شک از ما به افراسیاب آگاهی رسیده است و او به این جا خواهد آمد تا ما را از کشورش بیرون براند باید که نگاهبانی بگماریم تا آمدن آنها را به ما گزارش کند و ما غافلگیر نشویم. گرازه برای اینکار در نظر گرفته شد. گرازه که از دور آمدن سپاهیان تورانی را دید بی درنگ آنرا به آگاهی دلیران ایران رساند و گیو گفت من ب سواران خود پیش خواهم راند و جلوی آنها را می گیرم تا دیگران برسند و همینکار را نیز کرد. در این میان از یک سو رستم زره جنگ را پوشیده و آماده رفتن به میدان شده بود و از سوی دیگر افراسیاب هم به میدان رسید.  

افراسیاب که پیشینه جنگ با رستم را داشت با دیدن  زره بر تن او و در میانه میدان، به ترس افتاد اما او که از گذشته خویش و تجربه جنگ با ایرانیان یاد گرفته بود در این جنگ تنها با سواران خود پای پیش ننهاد بلکه تکیه بر یاران ختنی خود کرده بود. در جنگی که میان پهلوانان ایران و لشکر تورانیان در گرفت بسیاری از بزرگان تورانی بر خاک افتادند و بخصوص سواران چینی او از پیش دلیران ایرانی رمیدند. افراسیاب که اکنون آنها را در جنگ شکست خورده دید از فرمانده و سرکرده ایشان سبب  شکست خوردن را می پرسد و این سرکرده ترکان و چینی ها کسی نیست جز پیران:

تهمتن بپوشید ببر بیان                       نشست از بر ژنده پیل ژیان

چو در جوشن افراسیابش بدید             تو گفتی که هوش از دلش بر پرید

ز چنگ و بر و بازو و یال او             به گردن برآوردهٔ گوپال او

چو طوس و چو گودرز نیزه ‌گذار        چو گرگین و چون گیو گرد و سوار

چو بهرام و چون زنگهٔ شادروان          چو فرهاد و برزین جنگ‌آوران

چنین لشکری سرفرازان جنگ            همه نیزه و تیغ هندی به چنگ

همه یکسر از جای برخاستند               بسان پلنگان بیاراستند

بدان‌گونه شد گیو در کارزار               چو شیری که گم کرده باشد شکار

پس و پیش هر سو همی کوفت گرز      دو تا کرد بسیار بالای برز

رمیدند ازو رزمسازان چین                بشد خیره سالار توران زمین

ز رستم بترسید افراسیاب                   نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب

پس لشکر اندر همی راند گرم             گوان را ز لشکر همی خواند نرم

ز توران فراوان سران کشته شد           سر بخت گردنکشان گشته شد

ز پیران بپرسید افراسیاب                   که این دشت رزم‌ست گر جای خواب؟

که در رزم جستن دلیران بدیم             سگالش گرفتیم و شیران بدیم

کنون دشت روباه بینم همی                 ز رزم آز کوتاه بینم همی

ما هنوز هم از پیران چیز زیادی نمی دانیم ولی افراسیاب در اینجا به پیران می گوید که از میان لشکریان تورانی نامی تر و کاردان تر و رزم دیده تر از همه تویی. اگر بتوانی بر ایرانیان تند بتازی و پیروز شوی، من ایران را در اختیار تو قرار می دهم و پیران چون این را می شنود:

ز مردان توران خنیده تویی                جهان ‌جوی و هم رزمدیده تویی

سنان را به تندی یکی برگرای             برو زود زیشان بپرداز جای

چو پیروزگر باشی ایران تراست          تن پیل و چنگال شیران تراست

چو پیران ز افراسیاب این شنید            چو از باد آتش دلش بردمید

بسیچید با نامور ده‌هزار                     ز ترکان، دلیران خنجرگذار

چو آتش بیامد بر پیلتن                      کزو بود نیروی جنگ و شکن

تهمتن به لبها برآورده کف                  تو گفتی که بستد ز خورشید تف

برانگیخت اسپ و برآمد خروش          بران سان که دریا برآید بجوش

سپر بر سر و تیغ هندی به مشت          ازان نامداران دو بهره بکشت

نگه کرد افراسیاب از کران                چنین گفت با نامور مهتران

که گر تا شب این جنگ هم زین نشان    میان دلیران و گردنکشان

بماند، نماند سواری به جای                نبایست کردن بدین رزم رای

تا اینجا ما در شاهنامه از پیران تنها اینرا می دانیم که پیران از سران با تجربه (رزمدیده) لشکر توران بوده و افراسیاب به او وعده می دهد که اگر ایرانیان را در جنگ شکست دهد، بخشهای بزرگی از سرزمینهای ایرانی را به او واگذار می کند  و پیران نیز که از رزمسازان و ترکها در لشکر خود داشته بلافاصله سوارانی از میان ترکان برگزیده و به جنگ رستم می شتابد ولی از رستم و لشکر ایران چنان شکست می خورد که افراسیاب دلنگران می شود و به همراهان خویش می گوید که اگر این رزم تا شب به درازا بکشد، دیگر سواری برای ما باقی نمی ماند و به فرار کردن می اندیشد.

از پیران هنوز هم چیز بیشتری نمی دانیم و اینکه او که بوده و از کجا می آمده و چه روابط و علایقی را نمایندگی می کرده و به چه اصولی پایبند بوده است؟ دراینجا به گمان من استاد توس، فردوسی آگاهانه از رزمسازان چین و سواران ترک که از سوی پیران برای جنگ با ایرانیان انتخاب شده بودند، سخن گفته است. خواننده شاهنامه بایستی پیوسته دقت بخرج دهد و روابط میان اشاراتی که در داستانها آمده اند ولی الزاما از نظر زمانی با هم همراه نیستند را از زاویه دید خود خارج ننماید. یکی از همین موارد در این داستان سواران چینی و ترک تحت امر پیران هستند که شاید به تنهایی به اندازه کافی گویا نباشند ولی زمانی که در بخشهای دیگر شاهنامه می خوانیم که سرزمین پیران سرزمین  باستانی ختن است، این اشارات فرزانه توس در هزار سال پیش اهمیت بخصوصی را پیدا می کنند ( همچنین  ن. ک. به  هند و اروپائیهای چینی).

در اینجا کمی به سرزمین ختن می پردازم. این پرداختن از آنروست که پیران پسر ویسه از ختن می آمد و من مناسب می دانم که پیش از زدن هر گمانه ای نخست به تاریخ و بافت سرزمینی که پیران از آن می آمد بپردازیم. سرزمین ختن که در فرهنگ ما بعنوان پیش دروازه چین شناخته می شد امروزه واقعا جزئی از کشور جمهوری خلق چین است. 


اسناد به جا مانده از ختن در سده های دور نشان می دهد که مردم ختن به زبان سکاها صحبت می کردند، زبانی ایرانی شرقی که با زبان سغدی ارتباط نزدیک داشت. 

سندی از ختن که به زبان ختنی سکائی، بخشی از شاخه ایرانی شرقی زبانهای هندواروپایی، نوشته شده و در آن فهرستی از جانوران تقویم چینی در چرخه پیشگویی برای متولدین آن سال آورده شده است. جوهر روی کاغذ، اوایل سده نهم میلادی

زبان سکائی به عنوان یک زبان هندواروپایی با زبان‌های تخاری که آنهم زبانی از شاخه ایرانی شرقی بوده و هنوز هم در مناطق مجاور حوزه تاریم صحبت می‌شود، ارتباط داشت. مدتها مشخص نبود که سکاها از چه زمانی به منطقه ختن  کوچ کردند.

تا چندی پیش گمان بر این می رفت که ساکنان سکائی ختن ممکن است که در یک چهارم آخر هزاره اول پیش از میلاد به آنجا مهاجرت کرده باشند و این گمان نادرستی نبود. برخی از سکاها حقیقتا در آن زمان به این منطقه وارد شدند ولی پیش از آنها سکاهای دیگری هم به ختن رفته و آنجا سکنی گزیده بودند. یافته های جدید باستانی و آزمایشهای DNA انجام شده بر روی جمجمه های بتازگی یافته شده در منطقه تاریم نشان می دهند که باشندگان سکائی از هزاره سوم پیش از میلاد در این منطقه حضور داشتند.

با گذشت زمان اقوام دیگری چون چینی هایی که طی نبردهایی از پادشاهای مرکزی شکست خورده و خود را در خطر می دیدند و بنابراین از چین فرار کرده بودند (کوتاه پیش از میلاد مسیح) و همچنین ترکها (از اواخر سده دوم میلادی) نیز به  ختن آمدند و آنجا در کنار سکاها سکنی گزیدند. این اقوام با یکدیگر روابط بسیار دوستانه و خوبی داشتند. امتزاج میان ایشان نیز صورت می گرفت.

به زودی میان ایشان اتحادهای سیاسی و قبیله انجام گرفت و گرچه ظاهرا هریک از این اقوام در منطقه مخصوص خود و جدا از دیگری می زیست و سرکرده خود را داشت ولی در مجموع بعنوان کشور ختن ظاهر می شدند و سرکرده مشترکی داشتند. ختنی ها که اینک می توان از ایشان بعنوان کنفدراسیون سیاسی کشوری نام برد در شاهنامه متحدان ( مستقل – نیمه مستقل ) بسیار نزدیک تورانیها بودند و فرماندهان ایشان که پیوند خونی با شاهان تورانی داشتند نیز بارها سمت سپهسالاری لشکریان توران را بعهده گرفتند و فداکاری ها برای تورانیان نمودند.

کودک اویغور با موهای طلایی و رنگ چشم‌های روشن که از ویژگی‌های مردم آریایی قدیم آن منطقه است

اکنون با داشتن این آگاهی کوتاه که ثمره کاوش های فراوان اتنولوگ ها و باستان شناسان است راحت تر می توانیم موقعیت و اوضاع  ختن و شخص پیران ویسه پسرعمو زاده افراسیاب را درک کنیم.

پیران سوارانی را از میان ترکها بر می گزیند. این مطلب دو موضوع را عنوان می کند. یکی اینکه سواران دیگری نیز در لشکر پیران وجود داشتند و او از میان آنها سواران ترک را انتخاب می کند. دوم اینکه او بایستی حرف شنوهایی در میان ایشان داشته باشد و این نیز میسر نمی گردد مگر اینکه  رابطه ای میان آنها برقرار باشد. هر چه در شاهنامه به پیش برویم، این مطلب برای ما روشنتر می گردد.

بسیاری تورانیها و ترکان را بمناسبت حضور فعال پیران و بزرگانی از ختن در نبردهای با ایرانیان با یکدیگر یکی می پندارند. این امر به گمان من درست نمی باشد. درست تر این می باشد که این دو قوم  سالیان بسیار درازی در کنار یکدیگر و با یکدیگر پیوند و همکاری های نزدیکی بسیاری داشتند و امتزاج هم میان ایشان صورت می گرفت تا اینکه یکی شدند ولی در آغاز یکی نبودند. درست مانند ایرانیان و زاولستانی ها که در کنار یکدیگر وهم پیمانان استراتژیک بودند و خاندان سام پیوسته به یاری دربار ایران و دلیران ایرانی می شتافت ولی ایندو نیز یک کشور واحد نبودند. به این مورد باز اشاره خواهم کرد. اینکه آیا پیران ترک بوده یا نه؟ پاسخ تا اندازه زیادی مشخص است و ما اینرا در صفحات و داستانهای بعدی شاهنامه روشنتر خواهیم دید. چیزیکه کاملا روشن است نزدیکی و پیوند او با اقوام ترک می باشد و همچنین داشتن روابط بسیار نزدیک با اقوام چینی ساکن ختن است که هر دو بارها در جنگها به یاری او شتافتند.

اگر کارهای پیران در اینجا به پایان می رسید و نامش در شاهنامه باز تکرار نشده و کارهایش برشمرده نمی شدند، او نیز همانند برادرش کروخان که خیلی کوتاه آمد و در جنگی شرکت کرد و کشته و سپس فراموش شد، فرد گمنام و مجهولی باقی می ماند. همانند افراد بسیار دیگری که در شاهنامه در یک مقطع ظاهر می شوند و کاری را انجام می دهند و دیگر از آنها نه نامی است و نه اثری. افرادی مانند الکوس، کاموس، شنگل و خیلی های دیگر.

البته در میان افرادی که یکبار ظاهر می شوند و سپس ناپدید می گردند یک استثنا هم وجود دارد و آنهم کاوه آهنگر است. کاوه آهنگر کوتاه می آید و کوتاه می ماند ولی تاثیر کار او تا پایان شاهنامه و فراتر از آن نیز باقی می ماند. در شاهنامه کل ابیاتی که مستقیما مربوط به کاوه و کارهای او می شوند 53 بیت بیشتر نیست.

پس از آن ماجراهای بسیاری در شاهنامه پیش می آیند ولی از پیران دیگر خبری نیست تا زمانیکه سیاوش پس از ماجرای تهمت ها و  اتهاماتی که به او می زنند و او از آنها سرفراز بیرون می آید، بر آن می شود که در مرز ایران  و توران وظایفی را بعهده بگیرد تا هم به امور کشوری و لشکری آشنایی بیشتری پیدا کند و هم از دسایس دربار و خاطرات بد و احتمال تهمت ها و نارواهای بیشتر به دور بماند. پیشتر در مقاله  فرهنگی‌ - تاریخی‌ - صنعتی: نگرشی دیگر به داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه  به داستان سیاوش پرداخته ام.

باری سیاوش تا می شنود که تورانیان به مرزهای ایران دست یازی کرده اند، برای رهایی از دست سودابه و نزدیک بودن به کیکاووس و سودابه، به پدرش کیکاووس می گوید من به نواحی مرزی رفته و به کارها رسیدگی خواهم کرد:

سیاوش ازان دل پراندیشه کرد             روان را از اندیشه چون بیشه کرد

به دل گفت من سازم این رزمگاه          به خوبی بگویم، بخواهم ز شاه

مگر کم رهایی دهد دادگر                  ز سودابه و گفت و گوی پدر

دگر گر ازین کار نام آورم                 چنین لشکری را به دام آورم

بشد با کمر پیش کاووس شاه               بدو گفت من دارم این پایگاه

که با شاه توران بجویم نبرد                سر سروران اندر آرم به گرد

اما:

چنین بود رای جهان آفرین                 که او جان سپارد به توران زمین

به رای و به اندیشهٔ نابکار                  کجا بازگردد بد روزگار

بدین کار همداستان شد پدر                 که بندد برین کین سیاوش کمر

این بخش از زندگی سیاوش سبب می گردد که پیران دوباره به شاهنامه بازگردد و از اینرو کوتاه از کارهای سیاوش نوشتن در این دوره زمانی برای پرداختن به پیران اجتناب ناپذیر می گردد. 

ادامه دارد