پدری بود که در دنیا تنها دو پسر
داشت. هر چه بر سنِّ او افزوده میشد و ناتوانتر میگردید، بیشتر به زندگیش و
چیزی که از او باقی مانده و باقی خواهد ماند، میاندیشید. گاهی از خود میپرسید،
آیا به دو فرزندم تجربهای که در زندگی بدردشان بخورد، دادهام؟
از آنجا که این پرسشها او را رها
نمیکردند و آرمش نمیگذاشتند، بر آن شد که وظیفهِ بخصوصی به آنها واگذار
نماید.
فرزندان را به پیشِ خود
خواند و گفت :“ من دیگر پیر و نتوان شده ام. بزودی دیگر از من نشانی
باقی نخواهد ماند. میخواهم که شما یکسال در جهان بگردید و برایِ خود و
آینده تان جهان را نشان گذاری کنید تا بتوانید راهِ باز گشت به خانه را
بیابید.
فرزندانِ مرد نیز پذیرفتند و
دنیا را در نوردیدند.
به محضِ ترکِ خانه،
فرزندِ بزرگتر شروع کرد که بر سرِ راهش علفها را به هم گره بزند، بر
رویِ تنهِ درختان نشان بکند، برخی از شاخه ها را شکسته و خم کند، بر
رویِ زمین گودال بکند تا راهش مشخص گردد.
در همین زمان فرزندِ کوچکتر کوشش میکرد که با رهگذرانی که بر سرِ راهشان پیدا میشد، گفتگو کند و از احوالاتشان بپرسد، با آنها به دهشان میرفت و نزدِ ایشان کار میکرد و در جشنهایشان شرکت میکرد، با کودکان آنها میرقصید و بازی میکرد و همچنین در دلواپسهایشان خود را شریک میساخت.
در همین زمان فرزندِ کوچکتر کوشش میکرد که با رهگذرانی که بر سرِ راهشان پیدا میشد، گفتگو کند و از احوالاتشان بپرسد، با آنها به دهشان میرفت و نزدِ ایشان کار میکرد و در جشنهایشان شرکت میکرد، با کودکان آنها میرقصید و بازی میکرد و همچنین در دلواپسهایشان خود را شریک میساخت.
پس از گذر از چند ده و شهر که بدین
منوال گذشت، برادرِ بزرگتر شاکی گشت
که همه کارها را او میکند و برادرِ کوچکتر تنها بفکرِ خوش بودن است.
در پایانِ یکسال آنها به
خانه بازگشتند. پدرشان که از دیدنشان خوش حال شده بود، پس از چند روز گفت : „ فرزندانم، پیش
از چشم برهم گذاشتنم، میخواهم تمامیِ نیرویِ خود را جمع کنم و آخرین سفرم
را با شما انجام دهم و نشانههایتان را ببینم تا بتوانم به آرامی و خیال راحت چشم بر هم نهم.
فرزندان کمک کردند و پدر را با خود
بردند. بر سرِ راه به محلِ سبزههایِ گره خورده رسیدند، که در این میان زرد و پژمرده شده بودند و باد آنها را با
خود برده بود، درختانی را که برادرِ بزرگتر بر رویِ بدنه آنها نشان کنده بود، زده بودند تا از آنها
هیزم درست کنند، و بیشترِ گودالهایِ
کنده شده بر رویِ زمین به مرورِ زمان دوباره پر شده بودند
بطوریکه به سختی قابلِ شناسایی بودند.
ولی هر جای که میرفتند کودکان و
بزرگسالان به پیش میدویدند و با دیدنِ دوباره برادرِ کوچکتر شادی میکردند و
به سببِ او همگی را به ده خود دعوت کرده و با ایشان جشن میگرفتند.
در پایانِ سفر و پس آنکه سه
نفر به خانه رسیدند پدر به دو فرزندش گفت: „ هر دویِ شما کوشش کردید که کاری را که به شما محول شده بود درست انجام
دهید. تو ای فرزندِ ارشدم، زحمت زیاد کشیدی و سختی زیادی بردی اما در پایان
نشانه هایت ناپایدار بودند، کارِ اشتباه نکردی ولی از زحمتِ خود برای آینده نیز کم ننمودی و تو ای فرزندِ کوچکم، تو
نشانهایت را بر دل و قلبِ مردم گذاشتی. این نشانها زنده بوده و باقی
خواهند ماند. تنها مواظب باش که نشانِ بد بر قلبی باقی نگذاری که مایه
ناراحتیت گردد.
No comments:
Post a Comment