جستجوگر در این تارنما

Thursday, 26 December 2013

جوراب سرخ

هنگامیکه مانندِ  همیشه غمگین در میا‌نِ  پارک قدم میزدم سرانجام  بر رویِ  نیمکتی نشستم تا به همه چیز‌هایی‌ که در زند‌گیم بصورتِ معکوس اتفاق افتاده بود بیندیشم، یک دخترکِ  شاد و کوچک پهلویم بر  رویِ نیمکت جای گرفت.
او بزودی حالِ  مرا دریافت و با صدایِ  کودکانه ‌اش پرسید : „ تو چرا غمگینی“؟
گفتم، : „آخ میدانی، هیچ خوشی در زندگی‌ ندارم، همه بر ضدِّ  من هستند. به همه چیز‌هایی‌ که دست میزنم خراب میشوند. هیچ اقبالی ندارم و در ضمن هم نمیدانم که با این وضع آینده چه خواهد شد.
همممممم دخترک گفت و مضافا پرسید: „ جورابِ  قرمزت کو؟ نشانم بده، میخواهم درونش را ببینم“.
با شگفتی از او پرسیدم : „کدام جورابِ  سرخ؟ جورابِ  من سیاه هست“.  بدونِ  هیچ حرفی‌ جورابم را به او دادم.

محتاطانه و با انگشتهایِ  کوچکِ  دستانِ  لرزانش دهانه جوراب را باز کرد و به داخلِ  جورابِ  سیاهِ  من نگاه کرد و وحشت زده سرش را بناگاه عقب کشید.

وااای این که پر از کابوس و سراب هست، پر از بدبختی و خاطراتِ  وحشتناک“. دخترک گفت.
من پاسخ دادم :“ چه کنم؟ همین هست دیگر، نمیتوانم تغییرش بدهم“.
دخترک گفت :  „بیا بگیر و به درونش بنگر و در همین حال جورابِ  سرخِ  خود را بطرفم دراز کرد.
با دستانِ  کمی‌ لرزان دهانه جورابش را باز کردم و بدرونش نگریستم. شگفتا، آنجا توانستم لحظاتِ  فراوانی از خاطراتِ  زیبا و خوش آیند ببینم،با وجودیکه سنِّ  دختر زیاد نبود اما خاطراتِ  زیبایش بسیار فراوانتر از مال من بودند.
از او با کنجکاوی پرسیدم پس جورابِ  سیاهت کجاست؟
پاسخ داد :  „هر هفته به سطل‌ِ  آشغالی میاندازمشان و بسویشان دیگر نگاه هم  نمیکنم. هدفِ  من در زندگی‌ِ  اینستکه جورابِ  سرخم را پر کنم و پر نگاهش دارم، بخاطرِ  همینهم تا آنجا که میتوانم موقعیتِ  فراهم آمدنِ خاطراتِ  خوب برایِ  خودم و دیگران ایجاد می‌کنم تا بتوانم جورابِ  سرخ را هر چه بیشتر عاقلانه پر کنم. هر بار هم که در آستانه غمگین شدم قرار گرفتم، دهانه جورابِ  سرخم را باز می‌کنم و با علاقه بدرونش می‌نگرم و زود حالم بهتر میشود.
زمانی‌ هم که پیر شوم و به پایان نزدیک گردم به جورابِ  سرخم خواهم نگریست که تا دهانه پر شده و خواهم گفت، بله من زندگی‌ کردم و از زندگی‌ بهره بردم. اینجوری زندگی‌ِ  من معنایی خواهد داشت.
در حالیکه من بهت زده به سخنانش فکر می‌کردم، بر گونه‌ام بوسه‌ای زد و ناپدید شد.
در کنارِ  من بر رویِ  نیمکتِ  پارک جورابِ  سرخی قرار داشت و کنارش تکه کاغذی که بر آن نوشته شده بود :“ برایِ  تو“.
زود دهانه جورابِ  سرخ را باز کردم و کوشش کردم که بفهمم درونش چیست، تقریباً خالی‌ بود و تنها بوسهِ  کودکانه‌ای در آن قرار داشت. چاره‌ای جز لبخند زدن نداشتم و پس از آن حس کردم که وجودم گرم شد.
خوش حال جورابِ  سرخ را برداشتم و به‌طرفِ  خانه برگشتم  فراموش هم نکردم که جورابِ  سیاه را سرِ  راهم به سطل‌ِ  آشغال بیندازم.

از آنا اگر با کمی تصرف.



No comments: