چون رستم به میدان رسید، سهراب را آنجا آماده نبرد دید. سهراب چنان که رسم جنگاوران بود، نخست لب به تهدید گشود و رجز خوانی کرد که پیرمرد اینجا چه می کنی؟ رستم هم پاسخ می دهد.
این گونه رجزخوانیها و پاسخ گوییها واضحا به این معنا می باشند که از این ملاقات طرفین در میدان بجز جنگ نبایست چیز دیگری را انتظار داشت. معجزه پیشتر اتفاق نیفتاد، اینجا هم اتفاق نمی افتد. هرچند که در پایان رجزخوانی و گفتگوی جنگی سهراب از رستم می پرسد که آیا او رستم است؟ رستم هم از همان آغاز بر و یال سهراب را چونان بر سام می بیند ولی خشت اول گفتگوی میدانی این دو کج بنا شده و همانطور که پیشتر هم گفتم، نمیتوان انتظار زیادی از پایانش داشت.
چو سهراب را دید با یال و شاخ برش چون بر سام جنگی فراخ
بدو گفت از ایدر به یکسو شویم به آوردگه هر دو همرو شویم
بمالید سهراب کف را به کف به آوردگه رفت از پیش صف
به رستم چنین گفت کاندر گذشت ز من جنگ و پیکار سوی تو گشت
از ایران نخواهی دگر یار کس چو من با تو باشم بورد بس
به آوردگه بر ترا جای نیست ترا خود به یک مشت من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال ستم یافت بالت ز بسیار سال
نگه کرد رستم بدان سرافراز بدان چنگ و یال و رکیب دراز
بدو گفت نرم ای جوانمرد گرم زمین سرد و خشک و سخن گرم و نرم
به پیری بسی دیدم آوردگاه بسی بر زمین پست کردم سپاه
تپه شد بسی دیو در جنگ من ندیدم بدان سو که بودم شکن
نگه کن مرا گر ببینی به جنگ اگر زنده مانی مترس از نهنگ
مرا دید در جنگ دریا و کوه که با نامداران توران گروه
چه کردم ستاره گوای منست به مردی جهان زیر پای منست
بدو گفت کز تو بپرسم سخن همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی گر از تخمهٔ نامور نیرمی
چنین داد پاسخ که رستم نیم هم از تخمهٔ سام نیرم نیم
که او پهلوانست و من کهترم نه با تخت و گاهم نه با افسرم
از امید سهراب شد ناامید برو تیره شد روی روز سپید
خرد کردن شخصیتی طرف مقابل در میدان جنگ یا در میدان گفتگو، هیچگاه به صلح و دوستی نمی انجامد. اینجا طرفین جنگی یا گفتگویی بیشتر ترغیب می شوند تا یکدیگر را کمتر از آنچه هست و خود را بیشتر از آنچه هستند، جلوه دهند. چیزیکه به مزاق طرف مقابل اصلا خوش نیامده و تنش ها بجای خود باقی می مانند. قراین و شواهد هم هر چه که می خواهند، باشند. باز هم این همان چیزی است که استاد توس بسیار ماهرانه و دقیق موشکافی و به آن اشاره کرده و به خواننده خود عرضه می دارد.
به آوردگه رفت نیزه بکفت همی ماند از گفت مادر شگفت
یکی تنگ میدان فرو ساختند به کوتاه نیزه همی بافتند
نماند ایچ بر نیزه بند و سنان به چپ باز بردند هر دو عنان
به شمشیر هندی برآویختند همی ز آهن آتش فرو ریختند
به زخم اندرون تیغ شد ریز ریز چه زخمی که پیدا کند رستخیز
گرفتند زان پس عمود گران غمی گشت بازوی کندآوران
ز نیرو عمود اندر آورد خم دمان باد پایان و گردان دژم
ز اسپان فرو ریخت بر گستوان زره پاره شد بر میان گوان
فرو ماند اسپ و دلاور ز کار یکی را نبد چنگ و بازو به کار
تن از خوی پر آب و همه کام خاک زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور پر از درد باب و پر از رنج پور
جهانا شگفتی ز کردار تست هم از تو شکسته هم از تو درست
ازین دو یکی را نجنبید مهر خرد دور بد مهر ننمود چهر
همی بچه را باز داند ستور چه ماهی به دریا چه در دشت گور
نداند همی مردم از رنج و آز یکی دشمنی را ز فرزند باز
این همان انتقاد تند به سبک فردوسی است که از انسان میکند و در بخش هفتم از آن یاد کرده بودیم که در جای خود به آن اشاره خواهیم کرد. استاد توس ناباورانه می پرسد که این اشرف مخلوقات حتی توانایی بازشناسایی فرزند را ندارد در حالیکه دیگر جانوران قادر به انجام آن هستند.
همی گفت رستم که هرگز نهنگ ندیدم که آید بدین سان به جنگ
مرا خوار شد جنگ دیو سپید ز مردی شد امروز دل ناامید
جوانی چنین ناسپرده جهان نه گردی نه نامآوری از مهان
به سیری رسانیدم از روزگار دو لشکر نظاره بدین کارزار
ماهی به دریا و گور در دشت چون فرزند را بینند، رنج و آزی ندارند که مانع از بازشناسایی فرزند گردد. انسانها ولی دچار پیش داوریهای خویش میتوانند باشند و این کارها را بسیار مشکل می سازد. دیگران نیز تنها نظاره گران هستند، چنانچه لشکریان ایران و توران تنها به نظاره ایستاده بودند.
هر دو سواره بودند. هر دو گرد. هر دو دلیر و بدبختانه هر دو هم در دام شور نبرد افتاده و حالا تنها از این منظر می توانستند به قضایا بنگرند و قضاوت کنند. زور این به آن نمی رسید و زور آن به این. این ماجرا را سخت تر هم کرده بود. چون زور زدنها راه به جایی نبردند، هر دو سواربرای دمی آسودن کمی کنار کشیدند و رجزخوانیها دوباره آغاز گشتند.
بخندید سهراب و گفت ای سوار به زخم دلیران نهای پایدار
به رزم اندرون رخش گویی خرست دو دست سوار از همه بترست
اگرچه گوی سرو بالا بود جوانی کند پیر کانا بود
به سستی رسید این ازان آن ازین چنان تنگ شد بر دلیران زمین
که از یکدگر روی برگاشتند دل و جان به اندوه بگذاشتند
اینجا ماجرای عجیبی پیش می آید که خواننده شاهنامه با آن ناآشناست. از رستم کاری و چیزی سر می زند که خواننده شاهنامه را شگفت زده می کند. تهمن کاری می کند که خلاف خصلتی است که خواننده شاهنامه تا کنون از او دیده بود و یا پس از داستان رستم و سهراب دوباره ببیند. رستم که با سهراب در نبرد تن به تن بود از شدت کلافه شدن و خشم بیکباره به سپاه توران یورش می برد ولی تنها آنها را پراگنده می سازد:
تهمتن به توران سپه شد به جنگ بدانسان که نخچیر بیند پلنگ
میان سپاه اندر آمد چو گرگ پراگنده گشت آن سپاه بزرگ
سهراب نیز که چنین می بیند، همین کار را با لشکریان ایران می کند با این تفاوت که او در جنگ با لشکریان ایران از کشته پشته می سازد:
عنان را بپچید سهراب گرد به ایرانیان بر یکی حمله برد
بزد خویشتن را به ایران سپاه ز گرزش بسی نامور شد تباه
دل رستم اندیشهای کرد بد که کاووس را بیگمان بد رسد
ازین پرهنر ترک نوخاسته بخفتان بر و بازو آراسته
به لشکرگه خویش تازید زود که اندیشهٔ دل بدان گونه بود
در همین حال به دل رستم اندیشه ای بد می افتد که اگر سهراب آنچنان پیش برود که کی کاووس را نیز بکشد، حال سپاهیان ایران که بدو دل قوی می داشتند، بکلی دگرگون خواهد شد و از اینرو با شتاب بسوی لشکر خویش تازید و بازگشت و در آنجا:
میان سپه دید سهراب را چو می لعل کرده به خون آب را
غمی گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد از ایران سپه جنگ با تو که کرد؟
چرا دست یازی به سوی همه؟ چو گرگ آمدی در میان رمه
بدو گفت رستم که شد تیرهروز چه پیدا کند تیغ گیتی فروز؟
برین دشت هم دار و هم منبرست که روشن جهان زیر تیغاندرست
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر چنین آشنا شد تو هرگز ممیر
بگردیم شبگیر با تیغ کین برو تا چه خواهد جهان آفرین
سهراب کدکس و مجموعه قوانین جنگی را شکسته و زیر پا نهاده بود که براساس آن تا زمانیکه دو گرد از دو لشکر در میان میدان با هم درمی آویختند، لشکریان هر دو طرف امن و آسوده از تاختن متقابل می بودند. اکنون سهراب این را زیر پای گذاشته بود و همین رستم را خشمگین کرد. رستم در شاهنامه یک بار دیگر در برابر چنین موقعیتی قرار می گیرد و در آن رستم سرافگنده و نادم می گردد. آنهم به هنگام نبرد با شاهزاده اسفندیار بود که دو برادرش بدون اجازه او به جنگ با دو پسر اسفندیار رفته و آنها را می کشند.
سهراب در پاسخ به رستم می گوید، نخست این تو بودی که به سوی لشکر توران تاختی و من چون این بدیدم با لشگریان ایران همان کردم که فکر میکردم تو با تورانیان می کنی.
باری تا پایان روز ایندو کماکان با هم درآویخته بودند و زورشان هم به یکدیگر نمی رسید. چون شب آمد و هر دو به سوی سپاه خود رفتند، سهراب به هومان گفت که این مرد دلیر امروزدر جنگ تن به تن عملی ناجوانمردانه نکرد و به لشکر توران حمله کرد ولی کسی را نکشت، در حالیکه من به سوی ایرانیان تاختم و زمین را گلگون کردم.
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه نکرد از دلیران کسی را تباه
از ایرانیان من بسی کشتهام زمین را به خون و گل آغشتهام
سپس به هومان نیز می گوید، بیا تا می خوریم و غم از دل بیرون نماییم. هومان و بارمان دو گرد تورانی هستند که از سوی افراسیاب گماشته شده اند تا پدر و پسر یکدیگر را بازنیابند.
در سمت دیگر رستم نیز چون به سپاه ایران می رسد، طوس سپهسالار شکوه کنان از کار سهراب به پیش رستم می آید و ابراز انزجار می کند از کاری که سهراب کرده بود و می افزاید:
ز گردان کسی مایهٔ او نداشت جز از پیلتن پایهٔ او نداشت
هم آیین پیشین نگه داشتیم سپاهی برو ساده بگماشتیم
سواری نشد پیش او یکتنه همی تاخت از قلب تا میمنه
همین یورش رستم به سپاهیان تورانی و پراگنده ساختنشان و حمله سهراب به لشگریان ایران و کشتن تنی چند از آنان در پاسخ به یورش رستم که پیش آمده بود نیز، بار روانی سنگینی بر پندارهای این دو یل می گذاشتند. هر کدام بنوعی.
سهراب که تا کنون تجربه رزم طولانی و کشدار با کسی نداشته، در شگفتی است از اینکه نمی تواند بسادگی پهلوانی رسیده را مغلوب خود نماید و از آن گذشته هنوز هم کدکس های موجود را جدی نمی گیرد. این را می توان از خامی و جوانیش دانست ورنه بهمین سادگی نمی گوید که او به لشگریان ما حمله برد و کسی را تباه نکرد و من حمله بردم و آنقدر خون ریختم تا بر روی زمین از خاک گل سرخ درست شد و سپس بگوید برای اینکه این اندیشه ها را از سر بدر کنیم، برویم و بزمی بیاراییم بی آنکه به تبعات کارهای کرده شده بیندیشد.
رستم گزارش حمله سهراب و کشتار ایرانیان را از دلیران ایران می شنود که راست و صادقانه هم به او می گویند، چون سهراب به میدان درآید هیچکدام از آنها بجز رستم تاب جنگیدن با او را ندارند. باری:
غمی گشت رستم ز گفتار اوی بر شاه کاووس بنهاد روی
رستم در نزد کاووس به گزارش میدانی می پردازد و هم چنین می گوید که فردا را کوشش می کند تا با کشتی گرفتن آغاز کند و ره به جایی برد، زیرا که سهراب را بسیار دلیر می بیند و نمی داند که سرنوشت نبردش با او به کجا خواهد انجامید.
از چیزی نگران بودن غالبا دو نتیجه دارد. یا کاملا شخص پاسیو گشته و منتظر سرنوشت می شود و یا اینکه در تصمیم گیریها و کنشهایش درنگی به خود راه نمی دهد و به کنش می پردازد. ببینیم که اینجا چه می شود؟
یکی داستانیست پر آب چشم.
ادامه دارد