نشستی که به منظور دفاع از ایران (آنچه که مورد نظر سپهبدان و مردم ایران بود) و دفاع از تاج و تخت (مورد نظر کیکاووس) انجام گرفته بود بناگاه خود بخاطر سهل انگاری دو سردار و خودخواهی پادشاه به معضل مبدل گشت. سخنانی بر زبان رانده شدند که بسیار سخت و دشوار بودند. جهان پهلوانی را که زیر بار کسی نمیرفت، تحقیر کردند.
پادشاهی که شاهی در سلسله خود را مدیون همین جهان پهلوان و پدرش بود و برای خود بزرگی و شوکتی قایل بود و می پنداشت که بالاتر از همه پادشاهان پیش از خود می باشد، توسط همان جهان پهلوان در حضور دیگران به شدیدترین وجه سرزنش گردید و به او گفته شد که در برابر جهان پهلوان پشیزی ارزش ندارد.
چو خشم آورم شاه کاووس کیست؟ چرا دست یازد به من؟ طوس کیست؟
در این میان طوس پهلوانی که خود شاه زاده و سپهسالار لشکر نیز می باشد و نیت خیر دارد می خواهد که رستم را دمی از محضر کیکاووس دور نماید تا جو آرامتر گردد اما توسط رستم خشمگین در برابر سردارانش به زمین افگنده می شود. به گاه رفتن، رستم به سرداران سپاه ایران می گوید که بروید و چاره کار خود را بکنید که من دیگر با این دربار کاری ندارم.
شما هرکسی چاره جان کنید خرد را بدین کار پیچان کنید
به ایران نبینید از این پس مرا شما را زمین، پر کرکس مرا
غمی شد دل نامداران همه که رستم شبان بود و ایشان رمه
اینها چیزهایی نیستند که گفته شوند و بار منفی خویش را بسادگی از دست بدهند و پس از مدتی با گذشت زمان خنثی گردند. اینرا در ادامه داستان رستم و سهراب هم خواهیم دید. بهر روی رستم با خشم از دربار بیرون رفت و سپهبدان ایرانی که شگفت زده شده بودند از ماجرایی که بسیار زود و در زمانی بس کوتاه رخ داده بود، با خود می اندیشند که اکنون چه باید کرد؟
دو مهره اصلی در جناح ایران که یکی را پشت ملت بدو گرم بود و دیگری را هم پشت لشکر و هم پشت ملت، با یکدیگر به پرخاشگری پرداخته بودند و اگر رستم از خود شرم نشان نمی داد و قدر مقام و منزلت کیکاووس را پاس نمی داشت، می توانست که خونریزی هم بشود.
رستم تهدید کرده بود که زین پس کاری با ایران نخواهد داشت. جدا گشتن زابلستان از ایران که پیوسته در کنار ایران ایستاده بود اصلا چیز بی اهمیت و کمی نبود. دربار ایران مشروعیت خود را از پشتیبانی خاندان سام میافت. پهلوانان ایران پیوسته در مواقع تنگی چشم به سوی زاولستان داشتند و مزید بر آن اکنون خطر سهراب و سپاه توران هم کماکان باقی مانده بود.
بزرگان ایران چاره این کار را در این دیدند که گودرز را به نزدیک شاه دیوانه فرستند (این لقبی است که فردوسی از زبان بزرگان لشگری در کنار بیخرد به کیکاووس داده) تا با او سخن گفته و کارهای رستم برای ایران را بیادش بیاورد و همچنین یادآوریش نماید که اگر رستم رفت، دیگر کسی نخواهد ماند که یارای برابری با سهراب را داشته باشد.
همانطور که می بینید اندیشه ها و افکار اکنون بکلی بر روی چیز دیگری متمرکز شده اند. دلجویی کردن از تهمتن و راه آشتی جستن. دیگر مسئله احتمال پدر و پسر بودن رستم و سهراب اصلا مطرح نمی تواند باشد هر چند که چندین بار شبهاتی از زبان افراد درگیر ماجرا مطرح شده اند.
به گودرز گفتند کاین کار تست شکسته، به دست تو گردد درست
سپهبد جز از تو سخن نشنود همی بخت تو زین سخن نغنود
به نزدیک این شاه دیوانه رو وزین در سخن یاد کن نو به نو
سپهدار گودرز کشواد رفت به نزدیک خسرو خرامید تفت
به کاووس کی گفت، رستم چه کرد؟ کز ایران برآوردی امروز گرد؟
فراموش کردی ز هاماوران؟ وزان کار دیوان مازندران؟
که گویی ورا زنده بر دار کن؟ زشاهان نباید گزافه سخن
چو او رفت و آمد سپاهی بزرگ یکی پهلوانی به مانند گرگ
که داری که با او به دشت نبرد شود، برفشاند برو تیره گرد؟
یلان ترا سر به سر گژدهم شنیدست و دیده است از بیش و کم
همی گوید آن روز هرگز مباد که با او (سهراب) سواری کند رزم یاد
گودرز خیلی روشن به شاه می گوید که گژدهم مرزبان همه سرداران و سپهبدان ترا می شناسد و می گوید مباد آنکه روزی برسد که یکی از اینان مجبور به نبرد با سهراب شود. آیا تو پهلوان در خور دیگری هم داری که بتواند با سهراب به نبرد پردازد؟ اینها را گودرز که خود از اسپهبدان و نژادگان ایران است، به شاه دیوانه می گوید. و در پایان نیز می گوید که کسی که پهلوانی جنگ دیده و جنگجویی چونان رستم دارد و آزارش دهد، نابخرد است.
کسی را که جنگی چو رستم بود بیازارد او را، خرد کم بود
شاه که این سخنان را می شنود، به اندیشه فرو می رود و در می یابد که گودرز از روی حساب و آداب با او سخن می گوید بنابراین اظهار پشیمانی می کند از آنچه که گفته است.
به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیابد بها
شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن
ما این موضوع را در داستانهای زیادی در شاهنامه دیده ایم که شاهان ایرانی و انیرانی هر اندازه هم که خودکامه و حتی ستمگر (مانند ضحاک) بودند ولی می گذاشتند که با آنها گفتگو و از آنها انتقاد شود و کم هم اتفاق نمی افتاد که انتقادها و پیشنهادات دیگران را می پذیرفتند.
گودرز پس از شنیدن انتقادات گودرز، آنها را پذیرفت و به اندیشه فرو رفت. او تنها چاره را در آن دید که خود گودرز را بنزد رستم فرستد.
چو بشنید گفتار گودرز شاه بدانست کاو دارد آیین و راه
پشیمان بشد زان کجا گفته بود بیهودگی مغزش آشفته بود
به گودرز گفت این سخن درخورست لب پیر با پند نیکوترست
خردمند باید دل پادشا که تیزی و تندی نیارد بها
شما را بباید بر او شدن به خوبی بسی داستانها زدن
سرش کردن از تیزی من تهی نمودن بدو روزگار بهی
گودرز از پیش شاه بلافاصله با سران سپاه در پی رستم می روند و با دیدن او نخست به ستایشش می پردازند و اینکه می دانند قدر کارهای او برای ایران و ایرانیان چه اندازه بوده است. با به یاد آوردن اهمیت وجود او برای منافع ملی ایران، هم ارجش می نهند و هم حقیقتی را بازگو می نمایند.
برای اینکه دلش را هم بدست آورده باشند به نکوهش کاووس نیز می پردازند. آنها می گویند که شاه در حالت خروشیدن چیزهایی می گوید که همان آن از گفتنش پشیمان می گردد و می تواند به راحتی بر سر پیمان قبلی باز گردد. بدینگونه یلان کوشش می کنند که پیوندها را دوباره برقرار سازند.
تو دانی که کاووس را مغز نیست به تیزی سخن گفتنش نغز نیست
بجوشد، همانگه پشیمان شود به خوبی ز سر باز پیمان شود
رستم خشمگین و توهین شده نخست بر جایگاه خود پای می فشارد و کارهای گذشته خودش و نیاکانش را برای ایران و ایرانیان یادآوری می کند و نیز می گوید که کیکاووس به پرمایگی شاهان پیشین نیست و از اینرو ارزشی ندارد.
واقعا هم که کیکاووس در گاه پادشاهیش نابخردی کم نکرده بود و هزینه این نابخردیهایش را هم پیوسته مردم می بایستی بپردازند. رستم به وضوح می گوید که:
تهمتن چنین پاسخ آورد باز که هستم ز کاووس کی بینیاز
مرا تخت زین باشد و تاج ترگ قبا جوشن و دل نهاده به مرگ
چرا دارم از خشم کاووس باک چه کاووس پیشم چه یک مشت خاک
سرم گشت سیر و دلم کرد بس جز از پاک یزدان نترسم ز کس
یلان می گذارند تا رستم بار دل خود را خالی کند و هنگامی که او را آرامتر یافتند، اقرار می کنند که اینجا کیکاووس تنها مشغله فکری آنها نیست بلکه از آن می ترسند که چون رستم نباشد، لشکر تاب نیاورده و ایرانیان جنگ را ببازند و اینکه رستم چه خود بخواهد و چه نخواهد در نزد لشکر وزنه ای به حساب میرود و لشکریان دل بدو محکم دارند.
ز گفتار چون سیر شد پیلتن چنین گفت گودرز در انجمن
که شهر و دلیران و لشکر گمان به دیگر سخنها برند این زمان
که چونان که گژدهم داد آگهی همه بوم و بر کرد باید تهی
چو رستم همی زو بترسد ز جنگ مرا و ترا نیست جای درنگ
چنین بر شده نامت اندر جهان بدین بازگشتن مگردان نهان
و دیگر که تنگ آمد اندر سپاه مکن تیره بر خیره این تاج وگاه
به رستم بر این داستانها بخواند تهمتن چو بشنید، خیره بماند
تهمتن چو بشنید، خیره بماند. این بیت بسیار با ارزش است. جهان پهلوانی به گفته خودش نترس در برابر همه، بی نیاز از همه، توهین گشته و دل آزرده و خشمگین به سبب خواریهای متحمل شده از سوی شاه دیوانه این سخنان را که می شنود، خرد را داوری می دهد و لجبازی نمی کند.
او اگر هم بر روی مواضع پیشین خود پافشاری کند، هیچکس نمی تواند مانعش گردد ولی چون منطق دیگران را می شنود، به اندیشه فرو می رود. این سیاست منطق یلان و بزرگان کشور که بر پایه منافع ملی و نه مفاد شخصی و گروهی استوار است، موثر واقع می گردد و رستم بهمراه بزرگان و سران لشکریان رو به سوی دربار می آورد. با دیدن رستم از راه دور، کیکاووس از جای برمی خیزد و به سمت او می رود.
چو در شد ز در شاه بر پای خاست بسی پوزش اندر گذشته بخواست
( چون رستم از در گذر کرد، شاه بلند شد و پوزش طلبید)
که تندی مرا گوهرست و سرشت چنان زیست باید که یزدان بکشت
وزین ناسگالیده بد خواه نو دلم گشت باریک چون ماه نو
بدین چاره جستن تو را خواستم چو دیرآمدی، تندی آراستم
چو آزرده گشتی تو ای پیلتن پشیمان شدم، خاکم اندر دهن
اینگونه می شود که چیزی که از دست رفته و به پایان رسیده پنداشته می شد به سبب درایت و میانجیگری بزرگان که دلنگرانی های خود را از وقایع ابراز کرده و اشتباهات درگیران ماجرا را بدون هیچگونه دگرپردازی و دگرجلوه گری با خود آنها درمیان گذاشته و با در نظر گرفتن حفظ منافع ملی که منافع شخصی را هم بدنبال می آورد، راه حل نیز پیشنهاد و ارایه داده بودند، دوباره ادامه میابد.
همانطور که پیشتر هم اشاره کردم، با وجود همه خوب کاریهای بعدی بوسیله سران لشگری و درباریان بارهای منفی چنین ماجراهایی را نمی توان بسادگی زدود، هرچند که ماجرا پایان یافته پنداشته شود و همه چیز به ظاهرعادی جلوه کند. سخنگوی دهقان هم به موقع به آنها اشاره می کند. هم چنین به افراط هایی اشاره کرده بودم که به از آنطرف بام پایین افتادن را می مانند.
شاهی که در جمع به جای دلجویی کردن، می گوید خاکم اندر دهن و نیز از نظر سردارانش نسبت به خود بی خبر نبوده و توان و آرزوی عوض کردن خود را هم ندارد، بی شک منتظر فرصت برای گرفتن انتقام باقی خواهد ماند.
یکی داستانیست پر آب چشم.
ادامه دارد
No comments:
Post a Comment