جستجوگر در این تارنما

Friday, 16 October 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش نخست

من شخصا مایلم به این بخش از داستانهای پهلوانی شاهنامه از چند دیدگاه گوناگون که هر کدام استدلال و نگرش خاص خویش را دارد نگاه کنم و اینکه چرا پدر و پسری می بایست بگونه اجتناب ناپذیری و ناخودآگاه در برابر هم قرار گرفته و یک تراژدی بیافرینند.

اینجا و در این نوشته فرصت پرداختن به همه  این زوایا نیست و از اینرو پرداختن به زوایای فلسفی که چرا این ماجرا باید اتفاق می افتاد را به زمانهای دیگری موکول می نمایم. همزمان نیز می گویم داستان همانگونه که فرزانه طوس برای ما بازگو کرده است، به اندازه کافی روشن و گویا می باشد. تنها بایستی شاهنامه را خواند.  

داستان رستم وسهراب یک داستان پهلوانی اسطوره ای است و همانطور که پیشتر در " تاثیرات اسطوره اسفندیار و اسطوره ایکاروس بر جوامعشان"  نوشتم،  اسطوره ها به گمان من پیام‌های اجتماعی آشکار و نهان نیاکان هستند که در دل تاریخ  به گونه ای واقعی، نیمه واقعی یا تخیلی در ضمیر تاریخی اقوام اتفاق افتاده اند و در قالب داستانهایی زیبا و گیرا و قابل نقد و تفسیر برای خاطره تاریخی نسل‌های بعد نگاهداری می شوند.

استاد طوس داستان را با این بیت آغاز می کند:

اگر تندبادی برآید ز کنج                              بخاک افگند نارسیده ترنج

ستمکاره خوانیمش ار دادگر                         هنرمند دانیمش ار بی‌هنر

اگر مرگ دادست، بیداد چیست؟                     ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟

ازین راز جان تو آگاه نیست                          بدین پرده اندر ترا راه نیست

همه تا در آز رفته فراز                               به کس بر نشد این در راز باز

برفتن مگر بهتر آیدش جای                          چو آرام یابد به دیگر سرای

دم مرگ چون آتش هولناک                          ندارد ز برنا و فرتوت باک

درین جای رفتن نه جای درنگ                     بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ

چنان دان که دادست و بیداد نیست                  چو داد آمدش جای فریاد نیست

جوانی و پیری به نزدیک مرگ                     یکی دان چو اندر بدن نیست برگ

دل از نور ایمان گر آگنده‌ای                         ترا خامشی به که تو بنده‌ای

برین کار یزدان ترا راز نیست                      اگر جانت با دیو انباز نیست

به گیتی دران کوش چون بگذری                   سرانجام نیکی  بر خود بری

کنون رزم سهراب رانم نخست                      ازان کین که او با پدر چون بجست؟

ز گفتار دهقان یکی داستان                           بپیوندم از گفته باستان

فردوسی خواننده را آگاهانه متوجه این موضوع می نماید که چگونگی وقوع ماجرا را نه سطحی و صوری بلکه قویا و ریشه ای پیگیری نماید تا آن را درک کند و پی ببرد که این نارسیده ترنج (سهراب) چگونه کشته شد و اگر این مرگ بخصوص واقعیتی است که اجتناب ناپذیر می بود پس اینهمه فریاد از برای چیست؟ داستان پسری که به رزم آمد و از آن کین که او با پدر چون بجست؟ چگونه شد که  او به جنگ با پدر در آمد؟

در پایان داستان رستم و سهراب فردوسی با وجود اینکه در ابتدای داستان کوشش کرده که خواننده را بهنگام خواندن داستان متوجه بیطرف ماندن و منطقی بودنش بکند اما چون از این امر مطمئن نیست که خواننده موفق به انجامش گردیده باشد، خیلی کوتاه تنها بدین بسنده می کند که قضاوتهای آیندگان را پیش بینی و پیش گویی نماید:

یکی داستانیست پر آب چشم                دل نازک از رستم آید به خشم

و واقعا هم این داستان یکی از تراژدیهای اسطوره های ایرانیست که اشک به چشم نازک دلان میآورد و سزاست گر بیاورد. در شگفتم از کسانیکه به دانستن دقیق و بسیط تراژدیهای اسطوره های دیگران افتخار می کنند ولی از رازهای اسطوره های خود و محتوای درست آنها بی خبرند و کوششی هم در این راه نمی کنند که آنرا فرا گیرند!

بخش دوم سروده بالا یعنی زگفتار دهقان یکی داستان، بپیوندم از گفته باستان  شاید بسیار مهم باشد. مهم از اینرو که دست کم من از شخصیتی  بنام سهراب در اساطیر ایرانی پیش از شاهنامه چیزی سراغ ندارم و گمان نمی برم که  از او نامی هم در جایی برده شده باشد. این داستان ساخته شده خیال پردازیهای فردوسی نیز نیست. نیازی به ارشمیدس وار گفتن یافتم یافتم هم نمی باشد، استاد طوس خودش هزار سال پیش اینراگفته است که داستان باستانی را بدست آورده و آنرا بازگو نموده است.

در مورد رستم اما نظرها و آرا فراوانند. برخی او را یکی از سرداران اشکانی و برخی دیگر از سرداران ساسانی و برخی نیز تلفیقی از شخصیتهای حقیقی و داستانی میشناسند که در قالب یک شخص عرضه گشته است. با در مد نظر قرار دادن مصرع "ز پانصد همانا فزونست سال، که تا من جدا گشتم از پشت زال"  که در بخش  داستان حماسی رستم و افراسیاب از زبان رستم آمده است، گزینه سوم محتمل تر از همه می باشد. بنظر می رسد که فردوسی داستانهای شخصیتهای پهلوانی حقیقی/ اسطوره ای گوناگونی از دورانهای اشکانی و ساسانی  را به دلایلی در وجود یک شخص متمرکز نموده و برای ما بازگو کرده باشد.

بنابراین بهم پیوستن گفتار باستانی دهقان و از آن داستانی حماسی درست کردن را بهتر است بیشتر مد نظر داشته باشیم و در پی این باشیم تا دریابیم استاد طوس چه پیامی می خواسته به خواننده خویش برساند؟ به گمان من هدف فردوسی تنها نجات دادن زبان فارسی دری از خطر نابودی نبود. هر چند که همین خود به تنهایی کاری بسیار ارجمند و والا و منحصر به فرد است.

این قرینه در تاریخ کشورهایی که پس از ظهور اسلام و ورود اعراب به آنها، به چنگ ایشان افتادند، سابقه ندارد. از همینرو نیز هست که باشندگان این کشورها پیوند های ژرف و آگاهانه و ریشه ای چندانی با فرهنگهای گذشته پیش از اسلام خود ندارند که هنوز زنده مانده باشد و در زندگی مردم این کشورها حضوری  پیگیر و چشمگیر داشته باشد. فردوسی در کنار زنده کردن زبان فارسی دری بازگو کننده درستکار داستانها و تاریخ گذشتگان خود، به آن گونه که بدست او رسیدند، نیزبود.

استاد گرامی جلال خالقی مطلق بر این باور است که فردوسی تنها یک سراینده نیست بلکه یک مورخ ملی نیز می باشد.  

این رهنمود بجایی است با اشاره به اینکه در این میان نبایست هم فراموش نمود که فردوسی یک تاریخ نویس و یا تاریخ نگار به معنای پذیرفته شده آن نبود. او یک راوی درستکار و پرهنر داستانها و سرگذشت نامه پیشینیان بود که درستی منابع خود و چیزهایی را که بدستش می رسیدند در حد امکانات خویش می سنجید و محک می زد. او در این راه فداکاری های شخصی زیادی هم انجام داد. از اینرو این گفته استاد خالقی مطلق مستدل و کاملا درست می باشد.

بازگردیم به داستان رستم و سهراب. رستم که در خانه حوصله اش سر رفته بود:

ز موبد بدین گونه برداشت یاد              که رستم یکی روز از بامداد

غمی بد دلش، ساز نخجیر کرد            کمر بست و ترکش پر از تیر کرد

سوی مرز توران چو بنهاد روی              چو شیر دژآگاه نخچیر جوی

چو نزدیکی مرز توران رسید                 بیابان سراسر پر از گور دید

برافروخت چون گل رخ تاج‌بخش            بخندید وز جای برکند رخش

به تیر و کمان و به گرز و کمند               بیفگند بر دشت نخچیر چند

در دنباله این نوشته  در جایی باز به تنها به شکار رفتن رستم اشاره خواهم کرد و آنرا با چیزی در رابطه خواهم آورد و برایش دلیلی مطرح خواهم نمود.

رستم به سوی مرز توران رفت و گوری را هم شکار و کباب کرد و بخورد و بخفت. در این میان رخش بدنبال مادیانهای پادشاه سمنگان به شهرسمنگان  که در افغانستان امروزی است، رفت.

خواننده اینجا به این امر توجه کند که رستم به سوی مرز توران رفت. از مرز ولی نگذشت ورنه فردوسی اینرا می گفت چنانچه که در جاهای دیگر نیز گفته است. فردوسی در شاهنامه زمانیکه ایرانیان یا تورانیان مرز را پشت سر گذاشته  و گام به سرزمینهای طرف مقابل نهاده اند آنرا بوضوح بیان نموده است.

دلیل کامل بر این مدعا همانا رفتن رستم و هفت تن دیگر از پهلوانان ایران است به گستره توران برای شکار کردن که داستان آن درست پیش از داستان رستم و سهراب در شاهنامه آمده است.  

اینکه آیا سمنگان را می توان و باید جزئی از ایران شمرد یا نه را در نوشته جداگانه "ایران کجا بود ایران کجاست؟" منظور کرده ام.  اینجا نیز کوتاه تکرار کنم. به گمان من نه.

سمنگان که اکنون ایالتی در کشور دوست و همسایه افغانستان است را نه می توان و نه بایست جزیی از کشورهای باستانی – اسطوره ای  ایران و توران شمرد. سمنگان سرزمین پادشاهی  کوچک و حایلی بود در جنوب آمو دریا ومیان ایندو که کوشش داشت با سیاستهای متعادل آشتی جویانه و به روز، در مرزهای خویش توازن را میان هر دو نگاه دارد تا خللی بخودش وارد نشود.

رستم چون بیدار شد و اثری از رخش ندید، بسیار آزرده گشت و پیش خود اندیشید چگونه پای پیاده بازگردم؟ چون از من بپرسند چه شد که بی اسب بازگشتی، چه پاسخ دهم؟

چو بیدار شد رستم از خواب خوش                 به کار آمدش بارهٔ دستکش

بدان مرغزار اندرون بنگرید                        ز هر سو همی بارگی را ندید

غمی گشت چون بارگی را نیافت                   سراسیمه سوی سمنگان شتافت

همی گفت کاکنون پیاده‌دوان                          کجا پویم از ننگ تیره‌روان؟

چه گویند گردان که اسپش که برد؟                 تهمتن بدین سان بخفت و بمرد

کنون رفت باید به بیچارگی                          سپردن به غم دل بیکبارگی

کنون بست باید سلیح و کمر                          به جایی نشانش بیابم مگر

همی رفت زین سان پر اندوه و رنج                تن اندر عنا و دل اندر شکنج

به گمان من سرزنش و سخره دیگران تنها دلیل موجه برای وابستگی شدید رستم به رخش نبود. رخش تنها باره ای بود که توان کشیدن پیکر جهان پهلوان را داشت. رستم بدون رخش قابل تصور نیست و رخش نیز بی رستم باره ای نیست که به کسی سواری دهد. در مورد رخش در نوشته دیگری بنام "رستم و رخش" بیشتر توضیح داده ام. باری  رستم بدنبال رد پای رخش بطرف سمنگان رفت. نگاهبانان که از بالای بارو پهلوانی را دیدند که از دور بسمت دژ می آید، از اینرو دروازه ها را بستند و به پادشاه خبر دادند.

چون رستم به پای دیوار های دژ رسید، شاه سمنگان که نگران شده بود او را پذیرا شد و رستم به او گفت که قصد جنگ ندارد و تنها بدنبال اسپش میباشد و رد پی او را تا به پای دروازه های شهر سمنگان یافته است. اگر اسپش را به او باز گردانند قدر نیکی ها را خواهد شناخت و سپاسگزار خواهد بود اما اگر اسپش به او بازگردانده نشود سرهای زیادی به باد خواهند رفت.

همین جمله میزان اهمیت رخش را برای رستم نمایان می سازد، ورنه نیازی نبود که بخاطر یک اسب سرهای زیادی بر روی زمین بغلطند. او می توانست اسب یا اسبهای دیگری دریافت نماید. اسبهای نژاده ای که اسب می بودند ولی رخش نمی بودند.

چو نزدیک شهر سمنگان رسید                      خبر زو بشاه و بزرگان رسید

که آمد پیاده‌گو تاج‌بخش                               به نخچیرگه زو رمیدست رخش

پذیره شدندش بزرگان و شاه                          کسی کاو بسر بر نهادی کلاه

بدو گفت شاه سمنگان چه بود؟                       که یارست با تو نبرد آزمود؟

درین شهر ما نیکخواه توایم                          ستاده بفرمان و راه توایم

تن و خواسته زیر فرمان تست                       سر ارجمندان و جان آن تست

چو رستم به گفتار او بنگرید                         ز بدها گمانیش کوتاه دید

بدو گفت رخشم بدین مرغزار                        ز من دور شد بی‌لگام و فسار

کنون تا سمنگان نشان پی است                      وز آنجا کجا جویبار و نی است

ترا باشد ار بازجویی سپاس                          بباشم بپاداش نیکی شناس

گر ایدون که ماند ز من ناپدید                        سران را بسی سر بباید برید

پادشاه سمنگان پس از اینهمه تهدید شدن ضمنی از سوی رستم و در پی آرام کردن رستم به او گفت نگران نباش. اسپ تو پیدا خواهد شد. تو نیز امشب را میهمان ما باش تا خستگی را از تن به در کنی و فردا اگر میخواهی، برو. رستم نیز آسوده خاطر و خوش حال گشت و اینرا پذیرفت.

بدو گفت شاه ای سزاوار مرد                        نیارد کسی با تو این کار کرد

تو مهمان من باش و تندی مکن                      به کام تو گردد سراسر سخن

یک امشب به می شاد داریم دل                      وز اندیشه آزاد داریم دل

نماند پی رخش فرخ نهان                             چنان بارهٔ نامدار جهان

تهمتن به گفتار او شاد شد                            روانش ز اندیشه آزاد شد

سزا دید رفتن سوی خان او                          شد از مژده دلشاد مهمان او

سپهبد بدو داد در کاخ جای                           همی بود در پیش او بر به پای

شب به افتخار رستم جشنی برپا شد و در این جشن تهمینه دختر پادشاه سمنگان نیز حضور داشت که با دیدن رستم دل به مهر او بست. شب هنگام زمانیکه همگی خوابیده بودند، تهمینه به بالین رستم آمد و از او کام خواست. 

چو یک بهره از تیره شب در گذشت                شباهنگ بر چرخ گردان بگشت

سخن گفتن آمد نهفته به راز                          در خوابگه نرم کردند باز

یکی بنده شمعی معنبر به دست                      خرامان بیامد به بالین مست

س پرده اندر یکی ماه روی                          چو خورشید تابان پر از رنگ و بوی

دو ابرو کمان و دو گیسو کمند                       به بالا به کردار سرو بلند

روانش خرد بود تن جان پاک                        تو گفتی که بهره ندارد ز خاک

از او رستم شیردل خیره ماند                        برو بر جهان آفرین را بخواند

بپرسید زو، گفت نام تو چیست؟                     چه جویی شب تیره، کام تو چیست؟

چنین داد پاسخ که تهمینه‌ام                           تو گویی که از غم به دو نیمه‌ام

یکی دخت شاه سمنگان منم                           ز پشت هژبر و پلنگان منم

به گیتی ز خوبان مرا جفت نیست                   چو من زیر چرخ کبود اندکيست

کس از پرده بیرون ندیدی مرا                       نه هرگز کس آوا شنیدی مرا

به کردار افسانه از هر کسی                         شنیدم همی داستانت بسی

که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ                  نترسی و هستی چنین تیزچنگ

شب تیره تنها به توران شوی                        بگردی بران مرز و هم نغنوی

به تنها یکی گور بریان کنی                          هوا را به شمشیر گریان کنی

هرآنکس که گرز تو بیند به چنگ                   بدرد دل شیر و چنگ پلنگ

برهنه چو تیغ تو بیند عقاب                           نیارد به نخچیر کردن شتاب

نشان کمند تو دارد هژبر                              ز بیم سنان تو خون بارد ابر

چو این داستانها شنیدم ز تو                          بسی لب به دندان گزیدم ز تو

بجستم همی کفت و یال و برت                       بدین شهر کرد ایزد آبشخورت

تو را ام کنون گر بخواهی مرا                       نبیند جزین مرغ و ماهی مرا

یکی آنک بر تو چنین گشته‌ام                        خرد را ز بهر هوا کشته‌ام

ودیگر که از تو مگر کردگار                        نشاند یکی پورم اندر کنار

مگر چون تو باشد به مردی و زور                 سپهرش دهد بهره کیوان و هور

سه دیگر که اسپت به جای آورم                     سمنگان همه زیر پای آورم

چو رستم برانسان پری چهره دید                   ز هر دانشی نزد او بهره دید

و دیگر که از رخش داد آگهی                       ندید ایچ فرجام جز فرهی

 رستم به او گفت که این کار برخلاف رسم جوانمردیست که میهمانی با دختر میزبان چنین کند و چون خود نیز در این میان هواخواه او گشته و به تهمینه دل باخته بود و درضمن تهمینه که اهمیت رخش را برای رستم می دانست، وعده یافتن رخش را هم به او داد. همان شب هنگام رستم موبدی را بسراغ پدر تهمینه فرستاد و از او تهمینه را خواستگاری کرد و همان شب مراسم ازدواج بجا آورده شده و شب مبدل به شب وصلت رستم و تهمینه گردید.

استاد طوس با شرم و ظرافت خاصی برایمان بازگو می کند که تهمینه در همین شب باردار شد.

به کام صدف قطره اندر چکید                       میانش یکی گوهر آمد پدید

بیت بالا نقل قولی است از استاد حسین الهی قمشه ای. رستم و تهمینه متوجه گردیدند که فرزندی در راه است.

چون رستم قصد ترک سمنگان کرد، حلقه ای را که بر بازوی خود داشت به تهمینه داد و گفت اگر فرزندی که بدنیا می آوری پسر بود، این حلقه را به بازویش ببند و نزد من بفرست تا بشناسمش و اگر دختر بود به گیسویش تا متوجه روی زیبایش گردم. فردای آنروز،

چو خورشید رخشنده  شد بر سپهر                  بیاراست روی زمین را به مهر

به پدرود کردن گرفتش به بر                        بسی بوسه دادش به چشم و به سر

پری چهره گریان ازو بازگشت                      ابا انده و درد انباز گشت

با برآمدن خورشید همانطور که رستم بهنگام آمدن به شهر سمنگان وعده داده بود که زیاد در سمنگان نخواهد ماند اگر اسبش پیدا شود، زمان بدرود گفتن و خداحافظی فرا رسید. زن و شوی جوان بسیار بر سر و روی یکدیگر بوسه دادند و تهمینه با دلی پر غم و چشمی پر نم از نزد رستم بازگشت و بدرون رفت. اما پدر تهمینه، شاه سمنگان بنزد رستم آمد و از حال او پرسید و مژده بازیافتن رخش را به او داد. مژده ای که پیامی یا خواهشی پنهان برای رستم نیز بهمراه داشت که برو و نمان، زیرا وجود رستم در سمنگان مدت زیادی از دید افراسیاب پنهان نمی ماند و خطر متوجه کشورش می شد.

یر رستم آمد گرانمایه شاه                             بپرسیدش از خواب و آرامگاه

چو این گفته شد مژده دادش به رخش               برو شادمان شد دل تاج‌بخشبر

رستم بیامد و با دیدن رخش چهره اش درخشید و دستی یال و گردن رخش مالید و زین بر او نهاد و از شاه سمنگان نیز شاد و خرسند گردید. او می دانست که اکنون چه باید بکند.

بیامد بمالید و زین برنهاد                             شد از رخش رخشان و از شاه شاد

فردوسی که گاهی کوچکترین جزئیات را برای خواننده با دقت بسیار زیاد و طبع شعری بسیار والا تعریف می کند، اینجا از بیشتر تعریف کردن در مورد جزئیات این جدایی سر باز می زند و مستقیم به سراغ بدنیا آمدن سهراب می رود.

چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه                      یکی پورش آمد چو تابنده ماه

نه ماه گذشت و فرزندی بدنیا آمد که پسر بود و از پدر نشان داشت. تهمینه نام او را نام سهراب نهاد. معنی سهراب را آب و رنگ سرخ دانسته اند که اگر چنین باشد مصرع :

چو خندان شد و چهره شاداب کرد                  وُرا نام، تهمینه «سهراب» کرد

مصداق و معنا پیدا می کند. سهراب به خوبی رشد می کند و در میان جمع شگفتی می آفریند.

به یک ماهگی همچو یک سال بود                 برش چون بر رستم زال بود

چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت                 به پنجم دل تیر و پیکان گرفت

چو ده ساله شد در زمین کس نبود                  که یارست با وی نبرد آزمود

در حاشیه کمی در مورد چوگان بنویسم. چوگان بازی ملی و کهن ایرانی است که بیشتر در میان سواران ارتش ایران رایج و در میدانی به ابعاد تقریبی 300 متر در  150 متر انجام می گرفت. تعداد بازیکنان هر تیم چوگان چهار نفر می باشد. ویکیپدی های به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و اسپانیایی با اندک تفاوتهایی در این امر متفق القولند که پیشینه این بازی از زمان اشکانیان در ایران قابل اثبات است ولی گذشته آن به پیشتر هم میرود.

این بازی از ایران به هند رفته و از آنجا به تبت و چین هم رسید. در سده های میانه (قرون وسطی) با آمدن قبایل و اقوام ترک و مغول به آسیای میانه، این بازی در میان ایشان نیز رواج پیدا کرد.

چندی پیش جمهوری آران کوشش کرد که آنرا در یونسکو به نام خویش ثبت کند. جمهوری آران در این راه چند گامی هم به پیش رفت ولی توانست تنها بخشی از آنرا به نام "چوگان قره داغ"  به ثبت خویش رساند. ایران هم چند سال پس از آن اقدام به ثبت چوگان کرد ولی اینجا نیز بخشی از چوگان و نه همه آن بنام "چوگان ایرانی" به ثبت یونسکو رسید.

                                    

بازگردم به داستان رستم و سهراب.

سهراب همانطور که بزرگتر می شد ، پیوسته نسب خویش را از مادر می پرسید و مادر از گفتن سر باز می زد تا اینکه سرانجام روزی سهراب به خانه آمد و پرخاشگرانه از مادرش پرسید من کیم؟ (همین پرسش را فریدون شاه تقریبا در همین سن و سال در بخشهای نخستین شاهنامه از مادرش فرنگیس کرده بود ولی با روش و منشی کاملا متفاوت و بسیار انسانی تر. بد نیست که ایندو نفر و آرزوها و اهداف و سرنوشت هایشان با یکدیگر مقایسه شوند).

 سهراب به مادرش می گوید، دیگر دوستانم بهنگام رزم و بزم پیوسته از نژاد خویش یاد می کنند و من این نتوانم. سهراب مادر خویش را حتی به مرگ تهدید می کند.

ز تخم کیم وز کدامین گهر؟                           چه گویم چو پرسد کسی از پدر؟

گر این پرسش از من بماند نهان                     نمانم ترا زنده اندر جهان

تهمینه مادر سهراب بسیار متین او را به آرامش دعوت کرده و نسبش را برای او می گوید و نیز از خطری که افراسیاب می تواند در صورت آگاهی برای او و همه خانواده داشته باشد برایش سخن می گوید:

بدو گفت مادر که بشنو سخن                         بدین شادمان باش و تندی مکن

تو پور گو پیلتن رستمی                               ز دستان سامی و از نیرمی

جهان آفرین تا جهان آفرید                            سواری چو رستم نیامد پدید

چو سام نریمان به گیتی نبود                         سرش را نیارست گردون بسود

یکی نامه از رستم جنگجوی                         بیاورد و بنمود پنهان بدوی

سه یاقوت رخشان به سه مهره زر                  از ایران فرستاده بودش پدر

بدو گفت افراسیاب زین سخن                        نشاید که داند ز سر تا به بن

پس از آن تهمینه  در کنار نگران بودنش از اینکه افراسیاب از داستان آگاهی یابد از دیگر دل نگرانی های خود نیز زبان به سخن می گشاید و به پسرش می گوید از آن بیم دارد که رستم روزی فرزندش را نزد خود خواند و فرزند رفته و دل مام ریش شود.

پدر گر شناسد که تو زین نشان                      شدستی سرافراز گردنگشان

چو داند، بخواندت نزدیک خویش                   دل مادرت گردد از درد ریش

تا اینجای داستان مشخص است که هر سه نسبت به هم مهر داشته واز همه مهم تر وابسته اند.

پسر پدر را می جوید.

مادر از پنهان نماندن نشان و نسب پسر بیمناک است.

پدر وابسته و بیاد فرزند است و هدایا برایش می فرستد بطوریکه مادر بیم آنرا هم  دارد که پدر، فرزند را بنزد خویش خواند و فرزندش برود.

ولی همه اینها را می بایستی از افراسیاب پنهان نگاهداشت.

دنباله دارد



No comments: