شاهنامه نه تنها به معنای نامه شاهان و خسروان بلکه به معنای شاه نبشتگان نیز است، همانطور که منظور از شاهراه تنها راه شاهان نیست، بلکه راه بزرگ و اصلی نیز است و معنای دومش حتی متداول تر و معمول تر می باشد. برای درک بیشتر داستانهای شاهنامه باید به زمینه ها و ژرفای آنها دست یافت.
شاهنامه تنها روایت جنگ نیست، بلکه لبریز از مطالب و موضوعاتی است که به شیرینی و سادگی بسیار بیان شده اند. اما معمولا خوانندگان سروده های استاد توس، بیشتر به جنگ ها و مبارزات و چگونگی آغاز و انجام آنها توجه دارند، و به سادگی فراموش می کنند که برای نمونه در روایت رستم و سهراب، پسر در هر گام در جستجوی پدر است. در بخش های پسین خواهیم دید که حال پدر چگونه بوده است.
برگردیم به داستان رستم وسهراب.
با راه افتادن لشکر بسوی ایران، همانطور که پیشتر اشاره شد بواسطه کوتاهی راه، دیری نمی پاید که سهراب به پای دژی میرسد که هجیر آنجاست. هجیر هیچ آگاهی از سهراب و تواناییهای او نداشته، گرچه که در دژ مرزی بوده و مرزبانان پیوسته فعل و انفعالات آنطرف مرز را زیر نظر دارند تا غافلگیر نگردند. اینرا مدیون پیشگیری های رودابه و پدرش شاه سمنگان هستیم که نسب سهراب را از همگان پنهان کرده بودند. آنها می ترسیدند. حق هم داشتند که بترسند. می توانستند خیلی خوب تصور کنند که پادشاه بسیار مقتدر و بیرحم و حیله گری چون افراسیاب چه دشواریهایی را می توانند سبب گردند . دنباله داستان این محق بودن آنها را نشان میدهد.
بنا به وظیفه مرزبانی، هجیر به دفاع برمی خیزد. او برای دفاع از دژ بیرون می آید و چنان که آداب سواران آن گاه بوده برای تقویت روحیه خویش و تضعیف روحیه حریف به رجز خوانی می پردازد. رجز خوانیهای در میدان جنگ جزئی از بخش روانی جنگها برای بالا بردن روحیه خود و لشکریان خود و تضعیف روحیه دشمن بودند و از اینرو وجود آنها اجتناب ناپذیر می نمود. رجز خوانی ها که آغاز می شدند دیگر کمتر می شد یا اصلا نمی شد توقع برخورد منطقی و پژوهشگرانه و دورنگرانه را از جنگجویان داشت. بخصوص نبردگانی که در میدان جنگ بودند. در این مرحله مسئله و هم غم اصلی مبارزین پایوری و کشته نشدن می بود و واضح است که اینجا تمرکزها بر روی چه چیزی هستند.
در جنگهای تن به تن اگر یکی از دو پهلوان فرار نمی کردند (همانند نبرد رهام پهلوان ایرانی با اشکبوس که در آن رهام برای رهایی از کشته شدن از برابر اشکبوس فرار کرد) انتخاب میان کشتن و یا خود کشته شدن در میان می بود. فرار کردن از برابر دشمن نزد هر لشکری رفتاری بسیار شرم آور و ناپسندیده از سوی پهلوان به شمار میرفت. ما در اینجا با حالت دیگری یا نمونه دیگری سوای کشته شدن، فرار کردن و یا کشتن طرف مقابل روبرو خواهیم شد.
چو سهراب نزدیکی دژ رسید هجیر دلارو سپه را بدید
نشست از بر بادپای چو گرد ز دژ رفت پویان به دشت نبرد
چو سهراب جنگآور او را بدید برآشفت و شمشیر کین برکشید
ز لشکر برون تاخت برسان شیر به پیش هجیر اندر آمد دلیر
چنین گفت با رزمدیده هجیر که تنها به جنگ آمدی خیره خیر
چه مردی و نام و نژاد تو چیست؟ که زاینده را بر تو باید گریست
هجیرش چنین داد پاسخ که بس به توران نباید مرا یار کس
هجیر دلیر و سپهبد منم سرت را هم اکنون ز تن برکنم
فرستم به نزدیک شاه جهان تنت را کنم زیر گل در نهان
همانطور که انتظار می رفت پس از رجزخوانی ها کار بدون هیچ درنگ و رودربایستی به جنگ و درگیری می کشد و در این درگیری سهراب هجیر را شکست می دهد ولی او را نمی کشد به شرطیکه هجیر در نبردهایی که در پی خواهند آمد به او بگوید که رستم کدامین گرد از لشکر ایران است. پسر مشتاقانه پدر را می جوید. در این میان اما زبانه های آتش جنگ نخستین با بندی گشتن هجیر نه تنها فروکش نکردند که بلندتر هم شدند.
به دژ در چو آگه شدند از هجیر که او را گرفتند و بردند اسیر
خروش آمد و نالهٔ مرد و زن که کم شد هجیر اندر آن انجمن
در درون دژ گژدهم سردار پیر ایرانی زندگی می کرد. او را دختری بود دلیر و گرد و در فن پهلوانی سرآمد و نامی. مکان دژ را که تصور کنیم که در نزدیکی سمنگان است، در میابیم که این دژ در افغانستان امروز بوده است. سمنگان در شمال خاوری کابل و در سر راه کابل به شمال و کنار بلخ قرار دارد. بانوان این ناحیه هنوز چونان شیرانند. اینرا در نبردهای خود با روسها و طالبان مکرر نشان داده اند.
نام دختر گژدهم متناسب با خصوصیاتش، گردآفرید بود.
چو آگاه شد دختر گژدهم که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر کمر بر میان بادپایی به زیر
گردآفرید سواره از دژ بیرون شده و به جنگ سهراب می رود. سهراب نخست متوجه نمی شود که هم نبرد او یک بانوست تا اینکه در میان جنگ سر نیزه سهراب به خود گردآفرید خورده و خود از سر گرد می افتد. چون موهایش نمایان شدند، سهراب شگفت زده میشود و در جنگ با او آرامتر می شود.
گردآفرید که این میان از تواناییهای پهلوانی سهراب آگاه شده، بلافاصله این شگفت زدگی را دریافته و با او بزبان نرم سخن می گوید. با کودکان بنرمی سخن گفتن، ایشان را آرام می سازد. سهراب نیز ملایم تر شده. بهر روی، داستان را کوتاه می کنم. سهراب آرام شده، درخواست گردآفرید را که بیا تا با هم کمی به دور دژ سواری کرده و صحبت کنیم را می پذیرد.
چون ایندو به مکانی که گردآفرید می شناخت و دری پنهانی بسوی دژ داشت می رسند، گردآفرید بدرون دژ فرار می کند و در را می بندند. سهراب می فهمد که فریب خورده است و در ضمن شب هم شده است. پس تصمیم می گیرد که جنگ را فردا صبح ادامه دهد. می گوید که او را سرانجام خواهد گرفت.
من این باره را خاک پست آورم ترا ای ستمگر بدست آورم
ولی کار به اینجاها نمی رسد. گردآفرید با بدرون دژ رفتن، زمان را از دست نداده و بسوی پدرش می رفته و داستان را بازگو می کند. سهراب هم در این میان به بارگاه خویش بازمی گردد.
چو برگشت سهراب، گژدهم پیر بیاورد و بنشاند مردی دبیر
یکی نامه بنوشت نزدیک شاه برافگند پوینده مردی به راه
نخست آفرین کرد بر کردگار نمود آنگهی گردش روزگار
که آمد بر ما سپاهی گران همه رزم جویان کندآوران
یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون
به بالا ز سرو سهی برترست چو خورشید تابان به دو پیکرست
برش چون بر پیل و بالاش برز ندیدم کسی را چنان دست و گرز
چو شمشیر هندی به چنگ آیدش ز دریا و از کوه تنگ آیدش
چو آواز او رعد غرنده نیست چو بازوی او تیغ برنده نیست
هجیر دلاور میان را ببست یکی بارهٔ تیزتگ برنشست
بشد پیش سهراب رزمآزمای بر اسپش ندیدم فزون زان به پای
که بر هم زند مژه را جنگجوی گراید ز بینی سوی مغز بوی
(به اندازه چشم بر هم زدنی) (در مدتی کمتر از آنکه بو از بینی به مغز برسد)
که سهرابش از پشت زین برگرفت برش ماند زان بازو اندر شگفت
درستست و اکنون به زنهار اوست پراندیشه جان از پی کار اوست
(درست است به چم تندرست است)
سواران توران بسی دیدهام عنان پیچ زینگونه نشنیدهام
اینجا می بینیم که گژدهم بسیار متین و خردمندانه ماجرا برای درباریان ایران بازگوی می نماید. چیزی که این میان و در این داستان باز بازگو می شود همانا سن سهراب است. کودکی دوازده ساله.
یکی پهلوانی به پیش اندرون که سالش ده و دو نباشد فزون
سخنگوی دهقان ما را باز متوجه کودک بودن سهراب می کند. اینرا نیز پسان در جاهای دیگر این داستان بگونه غیرمستقیم باز می گوید.
در نقاشیهایی که هنرمندان ما از نبرد رستم و سهراب می کشند و ما میشناسیم، غالبا سهراب را یلی با سبیلهای تافته نشان می دهند. این نقاشیها با گوهر این بخش از سروده های فردوسی مطابقت نمی کنند. این دوری جستن از تعاریف شاهنامه که در آن بارها از ده و دو ساله بودن سهراب و از دهان بوی شیرآمدنش (اشاره مستقیم به کم سن بودنش) سخن رفته، شبیه تعابیر و تعاریفی میباشد که بر اساس آن برخی می خواهند نبرد میان رستم و سهراب را به زور در یک چارچوب روانشناختی تضاد و جدال آگاهانه میان برخی از پدرها و پسرها فرو نمایند و بی داشتن هیچ پروایی اودیپوسی ایرانی از آن بسازند. احتمالا برای اینکه داستان اودیپوس را به سبب تفسیرهایی که روانشناسان و فیلسوفان خود غرب برآن نوشته اند و باقی گذاشته اند و به ما هم نیز رسیده اند، بیشتر می شناسند ولی بن مایه داستان رستم و سهراب را نه. اینجا با در ارتباط در آوردن داستان رستم و سهراب و اسطوره اودیپوس نمایان می گردد که اینها حتی داستان اودیپوس و فلسفه مرتبط به آنرا هم درست درنیافته اند.
اگر چنین باشد، این امر بیگانه شناسی و خود ناشناسی واقعا یکی داستانیست پر آب چشم. بخصوص اینکه اگر بدانیم که فردوسی به جدال میان پدر و پسر خیلی زیبا و نرم در داستان های دیگری اشاره کرده و نمونه های گوناگونی را هم سالها پیش از فیلسوفان و روانشناسان غربی ارایه نموده است. پیش از آن اشاره نمایم که میان جدال و جنگ تفاوت است. جدال امری خواسته و عامدانه است ولی در مورد جنگ همیشه اینگونه نیست. گاهی جنگی در می گیرد بدون اینکه مقصد اصلی جنگ بوده باشد. مانند جنگ میان رستم و سهراب که در آن هیچکدام مایل به جنگ با یکدیگر نمیبودند اگر حقیقت را میدانستند.
در داستان لهراسب و گشتاسپ جدال میان پدر و پسری را می بینیم. پدر بر این باور است که پسر هنوز به آن درجه از کمال نرسیده است که بخواهد به او تاج واگذار کند و اینرا خیلی نرم و زیبا به او می گوید. پسر اما نمی پذیرد و پدر پس از طی شدن ماجراهایی سر انجام داوطلبانه تاج را به پسر می دهد و خود به گوشه ای می رود.
در نمونه دیگر آن همان پسری که (گشتاسپ) تاج را بدینگونه از پدرش (لهراسب) بدست آورده بود، در برابر خواسته مشابه پسر خود بگونه خبیثی عملی می کند. اینجا فردوسی دو نمونه خیلی خوب از جدال میان پدر و پسر را برایمان بازگو می کند و در شگفتم که چرا به غلط در داستان رستم و سهراب بدنبال جدال میان پدر و پسر می گردند؟
در این داستان نخستین نشانه امکان نسبت پدر و پسر بودن این دو یل را گژدهم می دهد.
مبادا که او در میان دو صف یکی مرد جنگ آور آرد بکف
بران کوه بخشایش آرد زمین که او اسپ تازد برو روز کین
عناندار چون او ندیدست کس تو گفتی که سام سوارست و بس
نخستین تشبیهی که بعمل می آید. سهراب با سام سوار قیاس می شود.
جنگجویان سپاه ایران شبانه دژ را تهی کرده و از آنجا می روند چون در خود یارای مقابله با سهراب را نمی بینند. مردمان عادی اما در دژ می مانند. هم جنگجویانی که دژ را ترک کردند و هم مردمان عادی شاید می دانستند که سهراب برای جنگ و بدست آوردن تخت و تاج برای خود و پدرآمده بود نه از برای کشتار. او از این ماجرا هم داستانی چونان داعش نساخت و خواسته های خود را جامه قومی وعقیدتی هم نپوشانید.
چو خورشید بر زد سر از تیرهکوه میان را ببستند توران گروه
سپهدار سهراب نیزه بدست یکی بارکش بارهای برنشست
سوی باره آمد یکی بنگرید به باره درون بس کسی را ندید
بیامد در دژ گشادند باز ندیدند در دژ یکی رزمساز
به فرمان همه پیش او آمدند به جان هرکسی چاره جو آمدند
سهراب اینها را به جان زنهار داده و با گماشتن کسی بر دژ به راه خود بسوی پایتخت ایران ادامه می دهد. اینجا بنظر می رسد که قوانین کنوانسیون ژنو چندین هزار سال پیش میان طوایف آریایی جاری بوده است. اغریرث برادر افراسیاب نیز چند نسل پیش از سهراب جان هزار و دویست اسیر جنگی ایران را نجات داد. دستکم فردوسی هزار سال پیش از کنوانسیون ژنو بگونه ای از آن یاد می کند.
باری از سوی دیگر چون نامه به کیکاووس می رسد، بیمناک شده و گردان و بزرگان را گرد آورده و با ایشان به رایزنی می پردازد.
چو نامه به نزدیک خسرو رسید غمی شد دلش کان سخنها شنید
گرانمایگان را ز لشکر بخواند وزین داستان چندگونه براند
نشستند با شاه ایران به هم بزرگان لشکر همه بیش و کم
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو چو گرگین و بهرام و فرهاد نیو
سپهدار نامه بر ایشان بخواند بپرسید بسیار و خیره بماند
چنین گفت با پهلوانان براز که این کار گردد به ما بر دراز
برین سان که گژدهم گوید همی از اندیشه دل را بشوید همی
چه سازیم و درمان این کار چیست؟ از ایران هم آورد این مرد کیست؟
نگرشی دیگر. افراسیاب در سهراب کودکی توانمند را می بیند که می تواند برایش کارگر شود. در این ماجرا افراسیاب چیزی از دست نمی دهد، بلکه می تواند چیزی به دست بیاورد. از اینرو سهراب برایش کودک است. اما کیکاووس که بیم از دست دادن تاج و تخت را دارد، می پرسد از ایران هم آورد این مرد کیست؟ با وجود اینکه گژدهم برایش نوشته که سالش نباشد ده و دو فزون. موضوع برایش جدی تر از آنست که بتواند آنرا دست کم گرفته و به یک بازی کودکانه تشبیه کند.
تراژدی پیوسته کامل تر میشود و با وجود شبهات فراوان جای تردید و تعلل برای گردانندگان و دست اندرکاران باقی نمی گذارد. هر کسی در این داستان از دید خود به ماجرا نگریسته و کنش و واکنش نشان می دهد.
دنباله دارد.
No comments:
Post a Comment