جستجوگر در این تارنما

Thursday, 22 October 2020

داستان رستم و سهراب. سوء تعبیرها و سوء تفسیرها بخش هفتم

 

گفتیم که پادشاه ایران به غلو کردن پرداخته بود ولی آیا او در غلو کردن تنها بود؟ با خواندن بیت بعدی از سروده استاد توس، در میابیم که نه. رستم نیز به غلو کردن می پردازد اما نه به اندازه کیکاووس. شاید بتوان غلو کردن های رستم را رعایت مقام های پیشین افراد و اشخاص دانست و اینکه او نخواست بی درنگ از موقعیت پدید آمده سوء استفاده نموده و مشکلات بعدی را سبب گردد. او در پایان برای شاه دیوانه روانی پر دانش آرزو می کند. همین نوشته و ذکر کوتاه خود تاءمل برانگیز است.

بدو گفت رستم که کیهان تراست           همه کهترانیم و فرمان تراست

کنون آمدم تا چه فرمان دهی               روانت ز دانش مبادا تهی

بدو گفت کاووس کامروز بزم              گزینیم و فردا بسازیم رزم

آنشب دیگر در هیچ مورد جدی گفتگویی صورت نمی گیرد و ضیافت شامی برقرار می شود که در آن رامشگران می نواختند و خنیاگران می خواندند.  دگر روز ایرانیان با لشکری انبوه رو به سوی دژی نهادند که سهراب در آن بود.

یکی لشکر آمد ز پهلو به دشت            که از گرد ایشان جهان تیره گشت

هوا نیلگون گشت و کوه آبنوس            بجوشید دریا ز آواز کوس

جهان را شب و روز پیدا نبود             تو گفتی که سپهر و ثریا نبود

از اینسان بشد تا در دژ رسید              بشد خاک و سنگ از جهان ناپدید

یعنی همه چیز زیر جوشن و سپر و خود جنگجویان بود و دیگر به چشم نمی آمد. از آنسو سهراب به بالای بارو آمده و سپاه ایران را که بیکران می نمود، بدید.

چو سهراب زان دیده آوا شنید              به باره بیامد، سپه بنگرید

به انگشت لشکر به هومان نمود           سپاهی که آن را کرانه نبود

هومان پر بیم گشته و رخش زرد می شود. سهراب چون این را می بیند به او دلداری می دهد و می گوید، نگران نباش. از این سپاه بیکران مردی نخواهی یافت که خواست مقابله با من را داشته باشد. جنگ افزار و مرد زیاد می بینم ولی جنگجوی ارزنده ای نه.

به هومان چنین گفت سهراب گرد                   که اندیشه از دل بباید سترد

نبینی تو زین لشکر بیکران                          یکی مرد جنگی و گرزی گران

که پیش من آید به آوردگاه                            گر ایدون که یاری دهد هور و ماه

سلیح‌ست بسیار و مردم بسی                         سرافراز نامی ندانم کسی

در سوی دیگر ایرانیان پس از رسیدن به دشت نبرد، خیمه زده و پرده آویختند. چادرها را بنظم کنار یکدیگر برپا کرده و هر سرداری درفش ویژه خویش را در جلوی چادرش افراشت. چون شبانگاه رسید رستم به نزد کیکاووس رفت و گفت من امشب به اردوی دشمن خواهم رفت و نگاه می کنم که در چه حالند. نگاهبانی شب از سوی ایرانیان بر عهده گیو بود. کیکاووس با رفتن رستم موافقت کرد و جز ایندو کسی نمیدانست که رستم در راه رفتن به دژ است.

چو خورشید گشت از جهان ناپدید                  شب تیره بر دشت لشکر کشید

تهمتن بیامد به نزدیک شاه                            میان بستهٔ جنگ و دل کینه خواه

که دستور باشد مرا تاجور                            از ایدر شوم بی‌کلاه و کمر

ببینم که این نو جهاندار کیست؟                      بزرگان کدامند و سالار کیست؟

بدو گفت کاووس کین کار تست                      که بیدار دل بادی و تن درست

تهمتن یکی جامهٔ ترکوار                             بپوشید و آمد دوان تا حصار

بیامد چو نزدیکی دژ رسید                           خروشیدن نوش ترکان شنید

بران دژ درون رفت مرد دلیر                       چنان چون سوی آهوان نره شیر

چو سهراب را دید بر تخت بزم                      نشسته به یک دست او ژنده‌رزم

به دیگر چو هومان سوار دلیر                       دگر بارمان نام‌بردار شیر

تو گفتی همه تخت سهراب بود                      بسان یکی سرو شاداب بود

رستم از دور به ضیافت نگاه می کرد و یک به یک حاضرین را می نگریست و ارزیابی می کرد. ه بر روی تختی جوانی یل را نشسته دید که در یکطرفش ژنده رزم نشسته بود و در طرف دیگرش هومان و بارمان سرداران افراسیاب.  در این میان ژنده رزم برای به دستشویی رفتن از مجلس بیرون می آید و مردی قوی هیکل را می بیند که در تاریکی ایستاده است. به او می گوید در روشنایی بیا و بگو که کیستی و اینجا چه می کنی؟

به شایسته کاری برون رفت ژند                     گوی دید برسان سرو بلند

بدان لشکر اندر چنو کس نبود                       بر رستم آمد بپرسید زود

چه مردی بدو گفت با من بگوی                     سوی روشنی آی و بنمای روی

تهمتن یکی مشت بر گردنش                         بزد تیز و برشد روان از تنش

بدان جایگه خشک شد ژنده رزم                     نشد ژنده رزم آنگهی سوی بزم

چون زمانی بگذشت و ژنده رزم بازنگشت، سهراب متوجه جای خالیش گردید و از او پرسید. دیگران بدنبال او گشتند و با پیکر بی جانش روبرو شدند و پیام برای سهراب فرستادند که:

به سهراب گفتند شد ژنده‌رزم                         سرآمد برو روز پیکار و بزم

چو بشنید سهراب برجست زود                      بیامد بر ژنده برسان دود

ابا چاکر و شمع و خیناگران                          بیامد ورا دید مرده چنان

سهراب که تا آنزمان در نبرد کسی را از دست نداده بود، بر افروخت و به تورانیان گفت، امروز گرگ به میان گله ما آمد و هشیاری و بیداری مرد و سگ را آزمود و رفت. ما اگر ژنده رزم را از دست دادیم، ولی امشب میل به بزم و فردا میل به جنگیدن را از دست نداده ایم.  این نیز ناگفته نماند که ژنده رزم رستم را می شناخت و از اینرو از سوی تهمینه مامور شده بود که رستم را به سهراب بازشناساند اما چون پیلتن در تاریکی پنهان گشته بود، فرصت شناسایی وی برای ژنده رزم دست نداد و تهمتن هم او را بازنشناخت و به او فرصتی نداده و بلافاصله مشت بر گردنش کوبیده بود. تراژدی اندک اندک شکل می گیرد.

از آنطرف رستم که به اردوی ایرانیان باز می گشت در راه گیو را دید. گیو پنداشت که دشمن آمده و شمشیر کشید و غران پیش رفت. تهمن او را دید و خندان خود را بدو شناساند. گیو از او پرسید این وقت شب پیاده کجا بوده ای و رستم بر او شرح ماجرا بگفت. پس از آن رستم به چادر کیکاووس رفت تا ماجرا را برای او بازگو نماید.  این بخش از گفتگوی رستم و کیکاووس باز جالب می نماید.

ز آن جایگه رفت نزدیک شاه                        ز توران سخن گفت وز بزم‌گاه

ز سهراب و از برز و بالای اوی                   ز بازوی و کتف دلارای اوی

که هرگز ز توران چنین کس نخاست               بکردار سروست، بالاش راست

به توران و ایران نماند به کس                       تو گویی که سام سوارست و بس

وزان مشت بر گردن ژنده‌رزم                       کزان پس نیامد به رزم و به بزم

بگفتند و پس رود و می خواستند                     همه شب همی لشکر آراستند

می بینیم که اینجا نیز رستم به هنگام شرح داستان رفتنش به دژ و کارهایی که کرده و چیزهاییکه دیده به سهراب که می رسد، ابراز شگفتی می کند و می گوید این شخص به تورانیان نمی ماند. بیشتر به سام سوار شباهت دارد. سام نیای سهراب بود. اینجا باز رستم نشانه ای می بیند، کوتاه به آن نگریسته و تند از آن گذر می کند تا به شرح کشتن ژنده رزم برسد. پس از آن هم که کمی جشن گرفتند و پس از جشن هم به آرایش لشکر پرداختند.

استاد توس اینجا از اعتراض کردن به انسان می گذرد ولی در پایان داستان در تنها چند بیت چنان انتقادی از انسان می کند که در زیبایی و مقایسه نظیر ندارد. به آن بخش که رسیدیم باز به آن اشاره خواهم کرد. در کنارهمه اینها دوست دارم نظر خواننده را به چیزی جلب نمایم. ممکن است از استاد توس ایراد گرفته شود که چرا بیشتر و واضحتر همه چیز را بیان نکرده تا جای شبهه برای کسی باقی نگذارد؟

پاسخ به این پرسش خیلی ساده است. یکی از دلیری، دوم از زمان، سوم از جوانمردیش بی گمان.

استاد با دلیری جرات کرده به خود اجازه داده که به همه جزییات بپردازد و همه چیز را واضح بگوید ولی بخاطر زمان کمی که داشته زیادتر بازش نکرده و با جوانمردی از خواننده کتابش خواسته تا پیگیری بیشتر را خود به عهده بگیرد. فردوسی ترس از زمان کافی نداشتن برای به انجام رساندن کارش را بارها در شاهنامه بیان کرده است.

در داستان سیاوخش که پس از داستان رستم و سهراب میآید فردوسی می گوید که پنجاه وهشت ساله است یعنی داستان رستم وسهراب احتمالا در پنجاه و هفت سالگی استاد سروده شده است. در گوشه ای از داستان سیاوش، فردوسی می گوید:

کهن گشته این داستانها ز من                         همی نو شود بر سر انجمن

اگر زندگانی بود دیریاز                               برین دیر خرم بمانم دراز

یکی میوه‌داری بماند ز من                            که نازد همی بار او بر چمن

ازان پس که بنمود پنچاه و هشت                     بسر بر فراوان شگفتی گذشت

همی آز کمتر نگردد بسال                            همی روز جوید بتقویم و فال

این مقدار عمر برای آن زمان زیاد می بود و خود او نیز از پنجاه و هشت ساله شدنش شگفت زده است ولی می گوید که هنوز در آرزوی داشتن روزهای بیشتر است تا کارش را ادامه دهد و بار میوه ای را که کاشته بر سر چمن ناز کنان ببیند.

با توجه به این نگرانی که عمرش کفاف ندهد و کاری به پایان نرسیده از او باقی بماند، فردوسی به خواننده خود می گوید هر چه را که من گفتم، دیگران نیز گفته اند. بروید و مقایسه کنید و دریابید که فرهنگ ایرانی درخت بزرگیست با شاخ و برگ فراوان. بزرگی حجم مطالبی که بایستی از دید وی دوباره گفته شوند و ترس از نداشتن زمان کافی، بنظر من سبب گشتند که فردوسی نتواند مطالب را در صد هزار یا دو صد هزار و حتی شاید ششصد هزار بیت بازتر کرده و بنویسد بلکه تنها در پنجاه یا به عبارتی در شصت هزار بیت بنظم آورد.

با این وجود او چیزی را ناقص باقی نگذاشته  بلکه چراغ را بدست خواننده داده و از او خواسته که نایستد بلکه به پیش برود و کاملش کند. همچنانکه خود او با آثار پیشینیانش این کار را کرد. او کار پیشینیان خود را که یا فراموش شده بودند و یا ناتمام باقی مانده بودند، در دست گرفت و بدون داشتن هیچگونه پشتیبانی مالی از غیر به پیش رفت و پیوسته نیز از کوتاه بودن زمان برای انجام کاری که آغاز کرده بود بیمناک بود.

سخن هر چه گویم همه گفته‌اند                       بر باغ دانش همه رفته‌اند

اگر بر درخت برومند جای                           نیابم که از بر شدن نیست رای

کسی کو شود زیر نخل بلند                          همان سایه زو بازدارد گزند

توانم مگر پایه‌ای ساختن                              بر شاخ آن سرو سایه فکن

کزین نامور نامهٔ شهریار                             به گیتی بمانم یکی یادگار

تو این را دروغ و فسانه مدان                        به رنگ فسون و بهانه مدان

ازو هر چه اندر خورد با خرد                       دگر بر ره رمز و معنی برد

در بخش بعدی باز هم به داستان رستم و سهراب خواهیم پرداخت و میدانیم که

یکی داستانیست پر آب چشم.

ادامه دارد

 

No comments: